.
وقتی كليد برق را میزنی
و صدای تيك آن را میشنوی
بدان كه تنهايی
وقتی در تختخواب
از صدای قلب خودت نمیتوانی بخوابی
بدان كه تنهايی
وقتی كه زمان كتابها و كاغذهایت را میجود
و تو صدايش را میشنوی
بدان كه تنهايی
اگر صدايی از گذشته تو را به روزهای قديم میبرد
بدان كه تنهايی
و تو بی آن كه قدر تنهايی را بدانی
دوست داری خود را خلاص كنی
اگر اين كار را هم بكنی
باز تك و تنهايی...
عزيز نسين
@asheghanehaye_fatima
وقتی كليد برق را میزنی
و صدای تيك آن را میشنوی
بدان كه تنهايی
وقتی در تختخواب
از صدای قلب خودت نمیتوانی بخوابی
بدان كه تنهايی
وقتی كه زمان كتابها و كاغذهایت را میجود
و تو صدايش را میشنوی
بدان كه تنهايی
اگر صدايی از گذشته تو را به روزهای قديم میبرد
بدان كه تنهايی
و تو بی آن كه قدر تنهايی را بدانی
دوست داری خود را خلاص كنی
اگر اين كار را هم بكنی
باز تك و تنهايی...
عزيز نسين
@asheghanehaye_fatima
January 11, 2018
@asheghanehaye_fatima
تمام دلبستگی هایم را
مرور کردم...
حساب تو اما
از همه آدم ها جداست...
اینـــجا؛
درست در نهادِ قلبــــــم
چیزی شبیه به یک احســـاسِ
بی بدیل فوران می کند...
و من؛
در حیرتم که چگونه
یک قلب میتواند گنجایش این حجم از دوست داشتن را داشته باشد!!!
دوســـــــت داشــتنت در من بی مانند اســت...
#نازنین_وصلی
تمام دلبستگی هایم را
مرور کردم...
حساب تو اما
از همه آدم ها جداست...
اینـــجا؛
درست در نهادِ قلبــــــم
چیزی شبیه به یک احســـاسِ
بی بدیل فوران می کند...
و من؛
در حیرتم که چگونه
یک قلب میتواند گنجایش این حجم از دوست داشتن را داشته باشد!!!
دوســـــــت داشــتنت در من بی مانند اســت...
#نازنین_وصلی
January 11, 2018
با خودم لج کرده ام بیدار باشم تا که تو
بر سر رحم آیی و امشب بگویی شب بخیر...
#مرتضی_پاکدامن
@asheghanehaye_fatima
بر سر رحم آیی و امشب بگویی شب بخیر...
#مرتضی_پاکدامن
@asheghanehaye_fatima
January 11, 2018
■ #آقای_نامرئی■
#قسمت_نهم
- من دل داده ی شما هستم آقای نامرئی نه بازیچه دست تان. کی می خواهید این نمایش مسخره را به پایان برسانید؟ اگر این بازی برای شما جذاب است برای من دارد تبدیل به یک تنفر می شود. خیلی جلوی خودم را گرفته ام و خیلی با شما مدارا کردم. اگر هم الان این جعبه ی توی جیبم را جلوی چشمان غایب و بینای شما پرت نمی کنم نشان از نجابت من دارد. آدم ها با رویا و آرزویی که در سر دارند، زنده می مانند و شما آن آرزوی من هستی. نمی خواهم و دوست ندارم ناسزا تحویلتان بدهم ولی به خدا قسم اگر یاد و خاطرتان در تنهایی ها به سراغم نمی آمدند، همین لحظه تمام متعلقات مادی و احساسی شما را همین جا روی زمین می انداختم راهم را می کشیدم و می رفتم.
این ها را بلند بلند به دیوارها و خیابان و مغازه ها می گویم، تا تویی که یک جایی پشت همین ها سنگر گرفتی، بشنوی و بفهمی که احساس من چه حرف ها براب گفتن دارد. گام های غمگین من ردپاهایی دل شکسته را روی برف برجا می گذارند و به سمت خانه سرازیر می شوند.
هیچ دوست ندارم توی خانه به تو و کادوی جدیدت فکر کنم. دوست دارم بی خیال بگیرم بخوابم. همین کاری که یکسال می شود گرفتار آشفتگی شده و از سرم پریده. ولی مگر می شود؟ مگر می شود بی خیال تو و خیالت شد؟ دوست داشتن بد است بد است بد... شما معشوقه ها شانس آوردید که چیزی به نام "دل" حتی در غیاب شما هم برایتان می تپد. لعنت به دلداگی که سرار رنج است. ناقص العقل ما زن ها نیستیم، ناقص العقل این دل من است که تا ساعتی پیش بد و بیراه بارت می کرد ولی حالا برایت تنگ شده! عجب احمق دانایی هستی ای دل.
نبود هانا اتاق و تنهایی ام را تنگ تر کرده و هر لحظه امکان دارد دیوارها من را میان دندان های آجری شان خرد کنند.
_ هانا به ماموریت رفته.
نمی دانم مخاطب این حرفم چه کسی ست؟ ولی می دانم با این حرف ها دارم به خودم دلداری می دهم. این ناجوانمردانه نیست که وقتی با تو قهر هستم ساعت ها اصلا نمی گذرند؟ حالا اگر هانا اینجا بود میگفت:"باز عصبانی شدی؟" هعی ی ی !
تنها مانده ام؛ مثل پرستویی جامانده از کوچ، مثل تک جزیره ای بیرون زده از دل یک اقیانوس. کاش هانا می بود تا برایم جزیره می خواند. از ناچاری خودم را از تخت و یاس فلسفی همراه آن، می کنم و سراغ پالتوا م می روم.
_ آقای نامرئی درست است که دارم هدیه تان را باز می کنم ولی خوشحال نباش چون من همچنان با شما قهرم.
فهمیدی آقای نامرئی با شما بودم. گره روبان سبز را باز میکنم و به کناری می گذارم. راستی به تو گفتم که تمام این روبان ها و نوشته هایت را لای صفحات چسبی یک آلبوم قدیمی انبار کردم؟ خیلی دوسشان دارم همان طور که شما را.
_ و بژ بهترین رنگ دنیاست هرگاه که با لبهایت در آمیزد.
این نوشته را روی شیشه رژ چسباندی که چی؟ مثلا می خواهی آشتی کنان راه بیندازی؟
.
.
.
متاسفانه باید اعتراف کنم که عجیب هم موفق شده ای. آخر کدام دختری مقابل این روبان، این رژ، این سلیقه و این نوشته پای احساسش شل نمی شود؟ تقصیر دل من نیست که این چنین اسیر شدم بلکه مقصر شما هستی که دلبری توی خون تان هست.
_ برای پیدا کردنم کافیه تمام هدیه هایت مرور کنی.
این کلماتی که جدا توی یک صفحه کاغذ نوشتی یعنی چه؟ یعنی الان به من سر نخ دادی؟ درست است که امروز بدجور یک دستی خوردم و یک سال می شود که همیشه یک قدم از من جلوتر هستی، باید بگویم من هم بیکار ننشستم ها. کافیه هدیه هاتو مرور کنی، مرور.
" لاک، هانا، شرق بنفشه، شال، پیراهن، رژ." من چطوری تو را از میان این کلمات بکشم بیرون؟ با این ها جمله بسازم؟
- هانا شرق بنفشه می خواند که ناگهان پیراهنش به شال سرش گفت: رژ نداری؟ آن هم جواب داد: من فقط لاک دارم. ها ها ها... این جمله اگر هم آدرس باشد، چه آدرس خنده داری هاهاها.
یا
- هانا رژ و لاکش را استفاده کرد، شالش را درست کرد و به شرق بنفشه گفت: پیراهن زمردی مجلسی به کارت نمی آید؟ هاها... عجب بازی جالبی.
ببخشید جناب نامرئی، یک وقت من را با پوآرو اشتباه نگرفته اید؟
_ دی دید دی ... دید ... دید... دید
مااامااان! حرکت کرد! این صدای نقطه ی قرمز توی لپ تاپم هست که دارد خبرهای خوشی می دهد. ای جااانم! به خدا که این مهندسه راست می گفت و بعد از 24 ساعت طبق گفته ی خودش فعال شد. 350 متر؟ چقدر عجیب و قریب!؟
لپ تاپ به دست، پله های اتاقم را دوتایکی پایین می آیم از وسط حال رد می شوم. مامان خواب است و بابا فوتبال می بیند
- کجاااا؟
- هیج جا
- هیج جا از اون طرفه؟
خنده ام گرفته.
- نه
- پدرسوخته با توام. تو چته؟ چرا همیشه ی خدا مشکوک میزنی؟
خنده ی زیر پوستی ام را حفظ می کنم.
- هیچی. وای فای قط و وصل میشه. می خوام برم توی حیاط از اون چیزه... اممم... پریز ...ههه هه.
- ها خیلی فازت کوکه چه خبره؟
- هیچی بابا
#حسین_خاموشی
@asheghanehaye_fatima
این داستان ادامه دارد...
#قسمت_نهم
- من دل داده ی شما هستم آقای نامرئی نه بازیچه دست تان. کی می خواهید این نمایش مسخره را به پایان برسانید؟ اگر این بازی برای شما جذاب است برای من دارد تبدیل به یک تنفر می شود. خیلی جلوی خودم را گرفته ام و خیلی با شما مدارا کردم. اگر هم الان این جعبه ی توی جیبم را جلوی چشمان غایب و بینای شما پرت نمی کنم نشان از نجابت من دارد. آدم ها با رویا و آرزویی که در سر دارند، زنده می مانند و شما آن آرزوی من هستی. نمی خواهم و دوست ندارم ناسزا تحویلتان بدهم ولی به خدا قسم اگر یاد و خاطرتان در تنهایی ها به سراغم نمی آمدند، همین لحظه تمام متعلقات مادی و احساسی شما را همین جا روی زمین می انداختم راهم را می کشیدم و می رفتم.
این ها را بلند بلند به دیوارها و خیابان و مغازه ها می گویم، تا تویی که یک جایی پشت همین ها سنگر گرفتی، بشنوی و بفهمی که احساس من چه حرف ها براب گفتن دارد. گام های غمگین من ردپاهایی دل شکسته را روی برف برجا می گذارند و به سمت خانه سرازیر می شوند.
هیچ دوست ندارم توی خانه به تو و کادوی جدیدت فکر کنم. دوست دارم بی خیال بگیرم بخوابم. همین کاری که یکسال می شود گرفتار آشفتگی شده و از سرم پریده. ولی مگر می شود؟ مگر می شود بی خیال تو و خیالت شد؟ دوست داشتن بد است بد است بد... شما معشوقه ها شانس آوردید که چیزی به نام "دل" حتی در غیاب شما هم برایتان می تپد. لعنت به دلداگی که سرار رنج است. ناقص العقل ما زن ها نیستیم، ناقص العقل این دل من است که تا ساعتی پیش بد و بیراه بارت می کرد ولی حالا برایت تنگ شده! عجب احمق دانایی هستی ای دل.
نبود هانا اتاق و تنهایی ام را تنگ تر کرده و هر لحظه امکان دارد دیوارها من را میان دندان های آجری شان خرد کنند.
_ هانا به ماموریت رفته.
نمی دانم مخاطب این حرفم چه کسی ست؟ ولی می دانم با این حرف ها دارم به خودم دلداری می دهم. این ناجوانمردانه نیست که وقتی با تو قهر هستم ساعت ها اصلا نمی گذرند؟ حالا اگر هانا اینجا بود میگفت:"باز عصبانی شدی؟" هعی ی ی !
تنها مانده ام؛ مثل پرستویی جامانده از کوچ، مثل تک جزیره ای بیرون زده از دل یک اقیانوس. کاش هانا می بود تا برایم جزیره می خواند. از ناچاری خودم را از تخت و یاس فلسفی همراه آن، می کنم و سراغ پالتوا م می روم.
_ آقای نامرئی درست است که دارم هدیه تان را باز می کنم ولی خوشحال نباش چون من همچنان با شما قهرم.
فهمیدی آقای نامرئی با شما بودم. گره روبان سبز را باز میکنم و به کناری می گذارم. راستی به تو گفتم که تمام این روبان ها و نوشته هایت را لای صفحات چسبی یک آلبوم قدیمی انبار کردم؟ خیلی دوسشان دارم همان طور که شما را.
_ و بژ بهترین رنگ دنیاست هرگاه که با لبهایت در آمیزد.
این نوشته را روی شیشه رژ چسباندی که چی؟ مثلا می خواهی آشتی کنان راه بیندازی؟
.
.
.
متاسفانه باید اعتراف کنم که عجیب هم موفق شده ای. آخر کدام دختری مقابل این روبان، این رژ، این سلیقه و این نوشته پای احساسش شل نمی شود؟ تقصیر دل من نیست که این چنین اسیر شدم بلکه مقصر شما هستی که دلبری توی خون تان هست.
_ برای پیدا کردنم کافیه تمام هدیه هایت مرور کنی.
این کلماتی که جدا توی یک صفحه کاغذ نوشتی یعنی چه؟ یعنی الان به من سر نخ دادی؟ درست است که امروز بدجور یک دستی خوردم و یک سال می شود که همیشه یک قدم از من جلوتر هستی، باید بگویم من هم بیکار ننشستم ها. کافیه هدیه هاتو مرور کنی، مرور.
" لاک، هانا، شرق بنفشه، شال، پیراهن، رژ." من چطوری تو را از میان این کلمات بکشم بیرون؟ با این ها جمله بسازم؟
- هانا شرق بنفشه می خواند که ناگهان پیراهنش به شال سرش گفت: رژ نداری؟ آن هم جواب داد: من فقط لاک دارم. ها ها ها... این جمله اگر هم آدرس باشد، چه آدرس خنده داری هاهاها.
یا
- هانا رژ و لاکش را استفاده کرد، شالش را درست کرد و به شرق بنفشه گفت: پیراهن زمردی مجلسی به کارت نمی آید؟ هاها... عجب بازی جالبی.
ببخشید جناب نامرئی، یک وقت من را با پوآرو اشتباه نگرفته اید؟
_ دی دید دی ... دید ... دید... دید
مااامااان! حرکت کرد! این صدای نقطه ی قرمز توی لپ تاپم هست که دارد خبرهای خوشی می دهد. ای جااانم! به خدا که این مهندسه راست می گفت و بعد از 24 ساعت طبق گفته ی خودش فعال شد. 350 متر؟ چقدر عجیب و قریب!؟
لپ تاپ به دست، پله های اتاقم را دوتایکی پایین می آیم از وسط حال رد می شوم. مامان خواب است و بابا فوتبال می بیند
- کجاااا؟
- هیج جا
- هیج جا از اون طرفه؟
خنده ام گرفته.
- نه
- پدرسوخته با توام. تو چته؟ چرا همیشه ی خدا مشکوک میزنی؟
خنده ی زیر پوستی ام را حفظ می کنم.
- هیچی. وای فای قط و وصل میشه. می خوام برم توی حیاط از اون چیزه... اممم... پریز ...ههه هه.
- ها خیلی فازت کوکه چه خبره؟
- هیچی بابا
#حسین_خاموشی
@asheghanehaye_fatima
این داستان ادامه دارد...
January 11, 2018
@asheghanehaye_fatima🍀
حرف نزن
فقط محکم در آغوشم بگیر
مثل آب، آهن گداخته را ...
نترس!
این شاعر
نه از تو دزدانه ناخنک می زند
نه به عطر زنانه ات فکر می کند
نه حتی مثل کودکان گرسنه
به دنبال پستان دایه اش می گردد!
شاعر که باشی
غریزه در تو صلب می شود!
و فقط محبت و آرامش است
که هر صبح یک فنجان گرمت می کند!
#امیر_ارسلان_کاویانی
حرف نزن
فقط محکم در آغوشم بگیر
مثل آب، آهن گداخته را ...
نترس!
این شاعر
نه از تو دزدانه ناخنک می زند
نه به عطر زنانه ات فکر می کند
نه حتی مثل کودکان گرسنه
به دنبال پستان دایه اش می گردد!
شاعر که باشی
غریزه در تو صلب می شود!
و فقط محبت و آرامش است
که هر صبح یک فنجان گرمت می کند!
#امیر_ارسلان_کاویانی
January 11, 2018
January 11, 2018
@asheghanehaye_fatima
.
.
شکراً على سنواتِ حبكِ كلها...
بخريفها، و شتائها
و بِغیمها، و بصحْوِها،
و تناقضات سمائها....
شكرا على زمن البكاء، و مواسيم السَّهَرِ الطويل
شكرا على الحزن الجميل....
شكرا على الحزن الجميل....
@asheghanehaye_fatima
سپاس بر همهٔ سالهای عشقِ تو
با پاییز و زمستانشان،
با ابْرناک و صافشان،
با تناقضات آسمانشان.....
سپاس بر روزگار گریه و فصلهای شبزندهداری ممتد....
سپاس بر اندوه زیبا....
سپاس بر اندوه زیبا...
#نزار_قبانی
ترجمه : #موسی_اسوار
.
.
شکراً على سنواتِ حبكِ كلها...
بخريفها، و شتائها
و بِغیمها، و بصحْوِها،
و تناقضات سمائها....
شكرا على زمن البكاء، و مواسيم السَّهَرِ الطويل
شكرا على الحزن الجميل....
شكرا على الحزن الجميل....
@asheghanehaye_fatima
سپاس بر همهٔ سالهای عشقِ تو
با پاییز و زمستانشان،
با ابْرناک و صافشان،
با تناقضات آسمانشان.....
سپاس بر روزگار گریه و فصلهای شبزندهداری ممتد....
سپاس بر اندوه زیبا....
سپاس بر اندوه زیبا...
#نزار_قبانی
ترجمه : #موسی_اسوار
January 11, 2018
January 11, 2018
@asheghanehaye_fatima
.
.
تو میپنداری که شکّی، حال آنکه به جز دلیلی نیستی
تو همان آفتاب بزرگی که در سر من بالا میرود
بدان هنگام که از خویشتن در اطمینانم
#پل_الوار
ترجمه : #احمد_شاملو
.
.
تو میپنداری که شکّی، حال آنکه به جز دلیلی نیستی
تو همان آفتاب بزرگی که در سر من بالا میرود
بدان هنگام که از خویشتن در اطمینانم
#پل_الوار
ترجمه : #احمد_شاملو
January 12, 2018
@asheghanehaye_fatima
گنجشکها مثلِ تو سپیدهدم بیدار میشوند
و به پنجره میزنند
بادِ صبحگاهی مثلِ کسی میشود
که آرام از خواب بیدارم میکند
عطرت در بستر در ساعتِ پنجِ صبحْ عالی است
ملافههای سفید را کنار میزنم
و آغوشم را باز میکنم و
لبخندت را در آفتابِ صبحِ تابستانی میبینم
به نجوا میگویی که امروز چه روزی است
مثلِ آدمی مقتدر بالای سرم میایستی
بچهات میشوم و
مادرِ جوانم میشوی
تو اینجایی،
هنوز اینجایی
همهچیز میشوی و سرشارم میکنی
هرچند دور از شانِ عشقت میدانم
عشقِ تو همه را نادیده میگیرد و مرا به خود میکشد...
#کوتارا_تاکامورا
گنجشکها مثلِ تو سپیدهدم بیدار میشوند
و به پنجره میزنند
بادِ صبحگاهی مثلِ کسی میشود
که آرام از خواب بیدارم میکند
عطرت در بستر در ساعتِ پنجِ صبحْ عالی است
ملافههای سفید را کنار میزنم
و آغوشم را باز میکنم و
لبخندت را در آفتابِ صبحِ تابستانی میبینم
به نجوا میگویی که امروز چه روزی است
مثلِ آدمی مقتدر بالای سرم میایستی
بچهات میشوم و
مادرِ جوانم میشوی
تو اینجایی،
هنوز اینجایی
همهچیز میشوی و سرشارم میکنی
هرچند دور از شانِ عشقت میدانم
عشقِ تو همه را نادیده میگیرد و مرا به خود میکشد...
#کوتارا_تاکامورا
January 12, 2018
January 12, 2018
و دستهای او،
نیروی نور بود.
نیروی نور با رمق دستهای من،
بیدار شد، حرارت شد،
خورشید شد، سخاوت شد.
#یدالله_رویایی
@asheghanehaye_fatima
نیروی نور بود.
نیروی نور با رمق دستهای من،
بیدار شد، حرارت شد،
خورشید شد، سخاوت شد.
#یدالله_رویایی
@asheghanehaye_fatima
January 12, 2018