@asheghanehaye_fatima
خون می چکد از دیده در این کنج صبوری
این صبر که من می کنم افشردن جان است
#هوشنگ_ابتهاج
خون می چکد از دیده در این کنج صبوری
این صبر که من می کنم افشردن جان است
#هوشنگ_ابتهاج
September 13, 2016
@asheghanehaye_fatima
میگذرد!
گاهی از غرورش!
گاهی از کسی که سخت دوستش دارد ...
گاهی خودش را پنهان میکند، زیر صدای موسیقی هدفونش ...
گاهی پشت لبخندهای ساختگی !
اما ...
یک روز، بعد از یک اتفاق، گریه هایش تا همیشه بند می آید و تبدیل میشود به نگاهی سرد !
زن را میگویم !
#زهرا_بیات
میگذرد!
گاهی از غرورش!
گاهی از کسی که سخت دوستش دارد ...
گاهی خودش را پنهان میکند، زیر صدای موسیقی هدفونش ...
گاهی پشت لبخندهای ساختگی !
اما ...
یک روز، بعد از یک اتفاق، گریه هایش تا همیشه بند می آید و تبدیل میشود به نگاهی سرد !
زن را میگویم !
#زهرا_بیات
September 13, 2016
@asheghanehaye_fatima
آنکه دست هایش را به رویت باز کرده،
بندباز غمگینی ست
که با زندگی شوخی می کند
بگو
اگر یک قلب دیگر
در سمت راست بدنت داشتی
باز هم در آغوشش نمی کشیدی؟
نه با چشم ها
نه با گوش ها
تنها با حفره هایی که در آدم هاست
به جانشان نفوذ می کنیم
-بار چندم است عاشق می شوی؟
-نمی دانم
و آدم مگر از پوستش می پرسد
چند بار کنده شده!؟
لابه لای جمعیتی از خودم پنهانم
بگو چه کار کنم
با این قلب
که هفتاد بار در دقیقه می زند و
بند بند بدنم را
می لرزاند
کاش
دلقکی بودم
با خنده هایی بزرگتر از دهانم و
پوستی که
زیر نگاه های مردم کلفت می شد
دست بزنید
بلندتر دست بزنید
پاهایم بر من گریه می کنند و
می دانند
تا آغوش بعدی
یک سقوط بیشتر فاصله نیست
#پریسا_صالحی
کتاب:
#جمعیتی_از_خودم
آنکه دست هایش را به رویت باز کرده،
بندباز غمگینی ست
که با زندگی شوخی می کند
بگو
اگر یک قلب دیگر
در سمت راست بدنت داشتی
باز هم در آغوشش نمی کشیدی؟
نه با چشم ها
نه با گوش ها
تنها با حفره هایی که در آدم هاست
به جانشان نفوذ می کنیم
-بار چندم است عاشق می شوی؟
-نمی دانم
و آدم مگر از پوستش می پرسد
چند بار کنده شده!؟
لابه لای جمعیتی از خودم پنهانم
بگو چه کار کنم
با این قلب
که هفتاد بار در دقیقه می زند و
بند بند بدنم را
می لرزاند
کاش
دلقکی بودم
با خنده هایی بزرگتر از دهانم و
پوستی که
زیر نگاه های مردم کلفت می شد
دست بزنید
بلندتر دست بزنید
پاهایم بر من گریه می کنند و
می دانند
تا آغوش بعدی
یک سقوط بیشتر فاصله نیست
#پریسا_صالحی
کتاب:
#جمعیتی_از_خودم
September 13, 2016
@asheghanehaye_fatima
ببخشید پشتم به شماست !
ببخشید که از برخی از بی مهری ها دیگر خنده ام نمی آید
ببخشید که دیریست سر زده به دنیایتان نمی آیم
ببخشید که نمی گویم رویاهایتان را دنبال کنید
ببخشید که نیستم
که نمی بینیم روزهایتان را
راستش را اگر بخواهید
گاهی دلم می خواهد بی ملاحظه حرف بزنم ... بی هنجار
آنقدر که هیچ شعری زیر بارش نرود....
و بگویم
دستهایم بالاست
دستهایم بالاست برایِ اعتراف !
اعتراف می کنم که دیگر تنها دستم به زندگی خصوصیِ خودم می رود
به خندیدن هایِ خودم
اعتراف می کنم که خسته ام کرده اید بعضی هایتان
از تظاهرهایتان؛ از دورویی هایتان
از حسادت هایتان از بدگویی هایتان
اعتراف می کنم که دیگر مثل قبل
خیلی چیزها مهم نیست
اما خودم عجیب مهم شده ام
من اعتراف می کنم که هر چه خدا
فریاد زد سنگِ صبور هرکس نباش
سنگ بر می دارد پرت می کند سمتِ خودت نشنیدم
ما آدم ها گاهی آنقدر خوبی می کنیم
که می گذریم
از خودمان
از خواسته هایمان
و خدا نکند
نفهمند این از خود گذشتن ها
از انسانیت توست
که هرچه در فکرِ خرابشان می گذرد
نثارت می کنند
.
خدا جان!
آدمهایِ مریضی دارد دنیایت
نجاتشان بده
لطفا
#عادل_دانتیسم
ببخشید پشتم به شماست !
ببخشید که از برخی از بی مهری ها دیگر خنده ام نمی آید
ببخشید که دیریست سر زده به دنیایتان نمی آیم
ببخشید که نمی گویم رویاهایتان را دنبال کنید
ببخشید که نیستم
که نمی بینیم روزهایتان را
راستش را اگر بخواهید
گاهی دلم می خواهد بی ملاحظه حرف بزنم ... بی هنجار
آنقدر که هیچ شعری زیر بارش نرود....
و بگویم
دستهایم بالاست
دستهایم بالاست برایِ اعتراف !
اعتراف می کنم که دیگر تنها دستم به زندگی خصوصیِ خودم می رود
به خندیدن هایِ خودم
اعتراف می کنم که خسته ام کرده اید بعضی هایتان
از تظاهرهایتان؛ از دورویی هایتان
از حسادت هایتان از بدگویی هایتان
اعتراف می کنم که دیگر مثل قبل
خیلی چیزها مهم نیست
اما خودم عجیب مهم شده ام
من اعتراف می کنم که هر چه خدا
فریاد زد سنگِ صبور هرکس نباش
سنگ بر می دارد پرت می کند سمتِ خودت نشنیدم
ما آدم ها گاهی آنقدر خوبی می کنیم
که می گذریم
از خودمان
از خواسته هایمان
و خدا نکند
نفهمند این از خود گذشتن ها
از انسانیت توست
که هرچه در فکرِ خرابشان می گذرد
نثارت می کنند
.
خدا جان!
آدمهایِ مریضی دارد دنیایت
نجاتشان بده
لطفا
#عادل_دانتیسم
September 13, 2016
ترانه : احساس
خواننده : #سعید_عوض_پور
آهنگ و تنظیم :فرهاد زارع
ترانه سرا:امیر بذر افشان
@asheghanehaye_fatima
خواننده : #سعید_عوض_پور
آهنگ و تنظیم :فرهاد زارع
ترانه سرا:امیر بذر افشان
@asheghanehaye_fatima
September 13, 2016
Forwarded from Deleted Account
Saeed Avazpoor - Ehsas
Arrange : Farhad Zare
September 13, 2016
@asheghanehaye_fatima
هشدار می دهم! بخدا قهر میکنم!
با حرف، باغزل و صدا قهر می کنم
با من بمان وگرنه از این لحظه تا ابد
با تیک تاک ثانیه ها قهر می کنم
با ماه و آفتاب و شب و روز و آب و خواب
با هر چه در زمین و هوا قهر می کنم
این تو بمیری از... نه زبانم بریده باد!
اما فقط بدان که چرا قهر می کنم...
در ضمن پای قهر خدا را نکش وسط!
من با همه به غیر خدا قهر می کنم
این بار هم دوباره به دستت می آورم
با نقطه ضعف خوب تو ، با "قهر می کنم"
#عفت_کاظمی
هشدار می دهم! بخدا قهر میکنم!
با حرف، باغزل و صدا قهر می کنم
با من بمان وگرنه از این لحظه تا ابد
با تیک تاک ثانیه ها قهر می کنم
با ماه و آفتاب و شب و روز و آب و خواب
با هر چه در زمین و هوا قهر می کنم
این تو بمیری از... نه زبانم بریده باد!
اما فقط بدان که چرا قهر می کنم...
در ضمن پای قهر خدا را نکش وسط!
من با همه به غیر خدا قهر می کنم
این بار هم دوباره به دستت می آورم
با نقطه ضعف خوب تو ، با "قهر می کنم"
#عفت_کاظمی
September 13, 2016
@asheghanehaye_fatima
بعضی ها خیال می کنند
دوست داشتن ساده است
خیال می کنند
باید همه چیز خوب باشد
تا بتوانند کسی را عاشقانه دوست داشته باشند
اما من می گویم
دوست داشتن درست از زمانی شروع
می شود
که بی حوصله می شود
که بهانه می گیرد
که یادش می رود بگوید
دلتنگ است
یادش می رود با شیطنت بگوید
دوستت دارم
دوست داشتن از زمانی شروع می شود
که خنده هایتان بغض شود
بغض هایتان آغوش بخواهد
و ببینید آغوشش کمرنگ است
اگر در روزهایِ ابری و طوفانی
دوستش داشتی شاهکار کرده ای...
ما عادت کرده ایم همه چیز را
حاضر و آماده بخواهیم
همه چیز آنطور که می خواهیم پیش برود
و ادعا هم داریم که دوست داریم...
که عاشقیم...
و این درست ترین
اشتباهِ ممکن است !
#عادل_دانتیسم
بعضی ها خیال می کنند
دوست داشتن ساده است
خیال می کنند
باید همه چیز خوب باشد
تا بتوانند کسی را عاشقانه دوست داشته باشند
اما من می گویم
دوست داشتن درست از زمانی شروع
می شود
که بی حوصله می شود
که بهانه می گیرد
که یادش می رود بگوید
دلتنگ است
یادش می رود با شیطنت بگوید
دوستت دارم
دوست داشتن از زمانی شروع می شود
که خنده هایتان بغض شود
بغض هایتان آغوش بخواهد
و ببینید آغوشش کمرنگ است
اگر در روزهایِ ابری و طوفانی
دوستش داشتی شاهکار کرده ای...
ما عادت کرده ایم همه چیز را
حاضر و آماده بخواهیم
همه چیز آنطور که می خواهیم پیش برود
و ادعا هم داریم که دوست داریم...
که عاشقیم...
و این درست ترین
اشتباهِ ممکن است !
#عادل_دانتیسم
September 13, 2016
نه چشمانت آبی بود٬
و نه موهایت شبیه موج ها !
هنوز نفهمیدهام،
دریا که میروم
چرا ...
یاد تو میافتم
👤 #پوریا_نبی_پور
@asheghanehaye_fatima
و نه موهایت شبیه موج ها !
هنوز نفهمیدهام،
دریا که میروم
چرا ...
یاد تو میافتم
👤 #پوریا_نبی_پور
@asheghanehaye_fatima
September 13, 2016
@asheghanehaye_fatima
خیال میکنم
شهرهای دنیا
نقطههایی خیالیاند
روی نقشهی جغرافیا
همهی شهرها
جز یک شهر
شهری که عاشقت شدم آنجا
شهری که خانهی من شد بعد از تو.
#سعاد_الصباح #شاعر_کویت🇰🇼
ترجمه:
#محسن_آزرم
خیال میکنم
شهرهای دنیا
نقطههایی خیالیاند
روی نقشهی جغرافیا
همهی شهرها
جز یک شهر
شهری که عاشقت شدم آنجا
شهری که خانهی من شد بعد از تو.
#سعاد_الصباح #شاعر_کویت🇰🇼
ترجمه:
#محسن_آزرم
September 13, 2016
@asheghanehaye_fatima
سال ها بعد
آغوش
تنها در بیلبوردها
برای تبلیغ تنهایی
در سطح شهر
به نمایش در خواهد آمد.
#وحید_پورزارع
سال ها بعد
آغوش
تنها در بیلبوردها
برای تبلیغ تنهایی
در سطح شهر
به نمایش در خواهد آمد.
#وحید_پورزارع
September 13, 2016
@asheghanehaye_fatima
دنیاتو بغل کن !
این را مادربزرگ ، یک سال قبل مُردنش گفته بود !
و من ۱۵ سال طول کشید تا بفهمم اصلا این دنیا که می گفت ، چیست ؟!
درست زمانی که دنیا ، بغلِ دیگری بود و من میخواستمش...
روزی خواهر بزرگترم ، در گوشم گفت :
"زندگیت را گاز بگیر ، قبل از این که تلخ شود! "
و من تا مدت ها ، زندگی را مانند لیمو شیرین می پنداشتم !
میخواستم بگویم دوستت دارم ، دیر شد !
با آن همه نصیحت ، نه زندگی را به موقع گاز زدم ، نه دنیا را بغل کردم ، نه تو را !
بعد ها که دست دخترک ۶ ساله ام ، دنیا را گرفته بودم ، تو را دیدم ...
دنیا گفت "بابا لیمو شیرین میخوام "
گفتم : "دخترم... تلخ شده ! "
#شاهین_شیخ_الاسلامی
دنیاتو بغل کن !
این را مادربزرگ ، یک سال قبل مُردنش گفته بود !
و من ۱۵ سال طول کشید تا بفهمم اصلا این دنیا که می گفت ، چیست ؟!
درست زمانی که دنیا ، بغلِ دیگری بود و من میخواستمش...
روزی خواهر بزرگترم ، در گوشم گفت :
"زندگیت را گاز بگیر ، قبل از این که تلخ شود! "
و من تا مدت ها ، زندگی را مانند لیمو شیرین می پنداشتم !
میخواستم بگویم دوستت دارم ، دیر شد !
با آن همه نصیحت ، نه زندگی را به موقع گاز زدم ، نه دنیا را بغل کردم ، نه تو را !
بعد ها که دست دخترک ۶ ساله ام ، دنیا را گرفته بودم ، تو را دیدم ...
دنیا گفت "بابا لیمو شیرین میخوام "
گفتم : "دخترم... تلخ شده ! "
#شاهین_شیخ_الاسلامی
September 13, 2016
@asheghanehaye_fatima
چایی مینوشیدم و یادش افتادم
یکباره دلتنگش شدم
بغض کردم و اشک در چشمانم حلقه زد
همه با تعجب نگاهم کردند
لبخند تلخی زدم و گفتم : چقدر داغ بود !
#رها_اذین
چایی مینوشیدم و یادش افتادم
یکباره دلتنگش شدم
بغض کردم و اشک در چشمانم حلقه زد
همه با تعجب نگاهم کردند
لبخند تلخی زدم و گفتم : چقدر داغ بود !
#رها_اذین
September 13, 2016
@asheghanehaye_fatima
می گویم نمی شود یک شب بخوابی
و صبح زود !
یکی بیاید و بگوید
هر چه بود تمام شد به خدا ...!؟
#سید_علی_صالحی
می گویم نمی شود یک شب بخوابی
و صبح زود !
یکی بیاید و بگوید
هر چه بود تمام شد به خدا ...!؟
#سید_علی_صالحی
September 13, 2016
نگرانت شدهام ، حال تو آیا خوب است؟
نگرانم نشوی! حال ِ دلم ، کم بد نیست !!
نگرانت شدهام کاش تو می فهمیدی
که در این بیخبری ، یک"اس ام اس" هم بد نیست!
#م_هاشمی_هخا
@asheghanehaye_fatima
نگرانم نشوی! حال ِ دلم ، کم بد نیست !!
نگرانت شدهام کاش تو می فهمیدی
که در این بیخبری ، یک"اس ام اس" هم بد نیست!
#م_هاشمی_هخا
@asheghanehaye_fatima
September 13, 2016
@asheghanehaye_fatima
بچسب به من
مثل چای بعد از کار
مثل دیدار دانه ی انگور با لب
آن هم وسط تماشای فیلم های پر از بوسه
مثل خواب بعد از خواندن شعرهای مربوط
مثل نوازش نرم آفتابِ اول صبح
مثل صبحانه ی بعد از حمام
مثل پیراهنی که اولین بار می پوشی و آینه از ذوق می خندد
مثل نشستن پروانه روی دستگیره ی در و
کمی دیر شدن
مثل کفش هایی که سمت روز ِتازه ایستادند
مثل سلام پیرمردی که بوی نان تازه جوانش کرده
مثل لبخند معشوقه ی چشم به راه و هنوز زیبایش
مثل خودمانی شدن اسم تو با لب هایم
بچسب
بچسب به من
مرا به خودم بیاور
به لب هایت
به هر چه قشنگی در دنیاست.
#رسول_ادهمی
بچسب به من
مثل چای بعد از کار
مثل دیدار دانه ی انگور با لب
آن هم وسط تماشای فیلم های پر از بوسه
مثل خواب بعد از خواندن شعرهای مربوط
مثل نوازش نرم آفتابِ اول صبح
مثل صبحانه ی بعد از حمام
مثل پیراهنی که اولین بار می پوشی و آینه از ذوق می خندد
مثل نشستن پروانه روی دستگیره ی در و
کمی دیر شدن
مثل کفش هایی که سمت روز ِتازه ایستادند
مثل سلام پیرمردی که بوی نان تازه جوانش کرده
مثل لبخند معشوقه ی چشم به راه و هنوز زیبایش
مثل خودمانی شدن اسم تو با لب هایم
بچسب
بچسب به من
مرا به خودم بیاور
به لب هایت
به هر چه قشنگی در دنیاست.
#رسول_ادهمی
September 13, 2016
@asheghanehaye_fatima
- میشه وقتی با من حرف میزنی هی به من خیره نشی؟
+ مشکلش چیه؟
- نمیشنوم چی میگی!
#عرفان_پاکزاد
- میشه وقتی با من حرف میزنی هی به من خیره نشی؟
+ مشکلش چیه؟
- نمیشنوم چی میگی!
#عرفان_پاکزاد
September 13, 2016
Forwarded from دستیار زیر نویس و هایپر لینک
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
چای بهانه ست، کنارم بنشین
September 13, 2016
@asheghanehaye_fatima
در شلوغی بودن ها و نبودن ها،
دلم را
با خیالت
به هم میبافم،
با خودم سر لج دارم،
میخواهم گره ای باشم كه
كسی با دندان هم نتواند
بازم كند ،
كسی نتواند خیالت را
از من بگیرد،
یعنی كنج خیالت بنشینم و
شال گردن نیمه كاره را
برایت
تمام كنم...
#وحید_رضاخانی
در شلوغی بودن ها و نبودن ها،
دلم را
با خیالت
به هم میبافم،
با خودم سر لج دارم،
میخواهم گره ای باشم كه
كسی با دندان هم نتواند
بازم كند ،
كسی نتواند خیالت را
از من بگیرد،
یعنی كنج خیالت بنشینم و
شال گردن نیمه كاره را
برایت
تمام كنم...
#وحید_رضاخانی
September 13, 2016
⚜🔆⚜🔆⚜🔆⚜🔆⚜🔆⚜🔆
🔆⚜
⚜
بس کن دل دیوانه بیهوده نکن اصرار
کم خاطره هایش را در خاطر خود بسپار
نشنیده بگیر از من:[ رفته ست و نمی آید]
روی گُل ِ امّیدت اینبار تو پا بگذار
من هستم و تنهایی، اینقدر نیازار ام
بگذار فرو ریزم با هق هق این اشعار
از شعر چه میخاهم جز اینکه پیامم را
بی واسطه،بی تحریف،از من ببرد تا یار
ای شعر ببوس اول چشم و لب و دستش را
بگذار که اسمم را تکرار کند ، بسیار
ای شعر تب آلوده، بسیار مواظب باش
در محضر محبوبم اهلی شو و بی آزار
از خاطره ها از من... نه ! هیچ نگو با او
نگذار که بیش از این از من بشود بیزار
بگذار که بغض اش را با گریه کند خالی
آنگاه در آغوشت مردانه به خود بفشار
ای مصرع پایانی ! دریاب که دلتنگم...
باید «خفه خون» گیرم،کو فندک و کو سیگار؟!
#م_هاشمی_هخا
.
@asheghanehaye_fatima
⚜
⚜🔆
🔆⚜🔆⚜🔆⚜🔆⚜🔆⚜🔆⚜
🔆⚜
⚜
بس کن دل دیوانه بیهوده نکن اصرار
کم خاطره هایش را در خاطر خود بسپار
نشنیده بگیر از من:[ رفته ست و نمی آید]
روی گُل ِ امّیدت اینبار تو پا بگذار
من هستم و تنهایی، اینقدر نیازار ام
بگذار فرو ریزم با هق هق این اشعار
از شعر چه میخاهم جز اینکه پیامم را
بی واسطه،بی تحریف،از من ببرد تا یار
ای شعر ببوس اول چشم و لب و دستش را
بگذار که اسمم را تکرار کند ، بسیار
ای شعر تب آلوده، بسیار مواظب باش
در محضر محبوبم اهلی شو و بی آزار
از خاطره ها از من... نه ! هیچ نگو با او
نگذار که بیش از این از من بشود بیزار
بگذار که بغض اش را با گریه کند خالی
آنگاه در آغوشت مردانه به خود بفشار
ای مصرع پایانی ! دریاب که دلتنگم...
باید «خفه خون» گیرم،کو فندک و کو سیگار؟!
#م_هاشمی_هخا
.
@asheghanehaye_fatima
⚜
⚜🔆
🔆⚜🔆⚜🔆⚜🔆⚜🔆⚜🔆⚜
September 13, 2016
#او_یکزن
#قسمت_نود_و_پنج
#چیستا_یثربی
@asheghanehaye_fatima
پس زهرا مادر من بود ؟!
روزها گذشت...روزهای عاشقی و ملال!
من با نوه ی خاله ام زهره ؛ عروسی کرده بودم ؛ زهره ؛ زنی که نیمه جان ؛ از سد کرج گرفته بودند و حامله بود ! عروس حامله.....
و زهرا ؛ خواهر کوچکترش ؛ لج کرده بود که نو عروس سوگوار حامله را ؛ به خانه راه ندهند ؛ وگرنه او ؛ از آن خانه میرفت !
زهره ؛ پیش خاله شان درشهرستان ؛ دخترش ؛ مهتاب را به دنیا آورد؛ سالها بعد ؛ مهتاب با مردی که عاشقش بود ؛ و بیست و سه سال بزرگتر از او ؛ عروسی کرد؛ یعنی قاضی نیکان!
شهرام ؛ پسر مهتاب و قاضی نیکان بود ؛ و شبنم ؛ دختر خاله ی زهره و زهرا ! او و مهتاب همدیگر را مثل خواهران واقعی دوست داشتند ؛ مهتاب زن قاضی شد و شبنم در زندان!
سخت نبود فهمیدنش ! من و شهرام فامیل بودیم و او هم مثل من ؛ خبر نداشت ! اصلا نمیدانست زهرا کجاست ؛ و چه سرنوشتی پیدا کرده ! الان هم ؛ نمیدانستیم چرا مادرم مرا گم کرده ! آن هم بعد از آن همه سال ؛ نذر و دعا برای بچه دار شدن! فقط گفتند پدرم ؛ زمان بارداری مادرم ؛ مریض شد و فوت کرد ؛
مادرم افسردگی گرفت....
مدتی ؛ مرا از او جدا کردند ؛ زن دیگری که مورد اطمینان مادرم بود ؛ مرا بزرگ میکرد ؛ او که بود؟ و چرا من گم شدم؟
مشتعلی گفته بود ؛
گم نشدی؛ دزدیدنت! ....
من گم شدم ؟! دزدیده شدم؟!
به درد چه کسی میخوردم ؟
اصلا مادرم مرا کجا گذاشته بود که گم شدم؟......
حسی به مادرم ؛ زهرا نداشتم ؛ فقط دلم برایش میسوخت ؛ اما حس مادرانه به من نمیداد !
چند هفته ی دیگر گذشت؛ نه از چیستا خبری بود ؛ نه از علیرضا و شبنم.... و نه خانواده ی ناتنی خودم...
با من که کسی کاری نداشت ؛ انگار در شهر ؛ سیل آمده بود و همه را آب برده بود !
انگار کسی حق تماس با تبعیدیها را نداشت و ما به عشق ؛ در آلونک رنج و غم چندین نسل ؛ تبعید شده بودیم.....
شبی به شهرام گفتم : میدونی دیگه برام مهم نیست کی دزدیدتم و چرا و چطور از خونواده ی آقای صالحی؛ سر درآوردم !
میدونم به تو و چیستا گفتن ؛ یه زن و مرد معتاد ؛ منو گذاشتن جلوی در خونه شون ! و منم معتاد بودم ! ....
مطمینم دروغ میگن!....
تو این سالها کم دروغ بهم نگفتن.....نمیخوام بدونم چرا ! دیگه مهم نیست ! حتی دونستن رازهای گذشته ؛ دیگه مهم نیست....بهای زیادی براشون دادیم....سالهایی که به مادر احتیاج داشتم ؛ مادری نبود ! حالا چرا نبود ؛ دیگه چه دردی ازم دوا میکنه ؟!
الان هم که حالش خوب نیست! حتی نمیذاره جز من و تو ؛ هیچکی صورتشو ببینه!
صبح تا شب داره ذکرای عجیب میگه..... الان دیگه نیازی به من نداره.....منو نمیبینه ؛
نگاهش همیشه اون دورهاست!
میدونی شهرام ؛ من میخوام ازاین کلبه برم ! از این تبعید زمستونی....
میخوام برگردم شهر! با تو این تبعید سرد؛ تابستون شد.... خیلی خوب بود... ؛ ولی نمیتونم وادارت کنم الان خانواده تو ول کنی ! ....حتما گذشته برات مهم بوده ؛ که میخواستی اون فیلمو بسازی ؛
بهت حق میدم ؛تو ...همه ی شما خیلی رنج کشیدین...ولی برای من دیگه بسه !
اگه من رو ؛ هنوز زن خودت میدونی ؛ اگه کوچکترین حسی بهم داری ؛ باهام بیا !
وگرنه ؛ یه کم پول میخوام که یه اتاق اجاره کنم ؛ حس خوبی به اینجا ندارم!
نمیخوام دست هیچکی بهم برسه!
شهرام با چشمان رنگ برکه اش ؛ نگاهم کرد....انگار جنگلها در تنش ؛ میطپیدند...
گفت: خب معلومه زنمی دیوونه! من دیوونه تم...نمیفهمی خودت؟!
فقط این روزا ؛ یه فکری اذیتم میکنه....
موندم شبنم ؛ بعد از تخریب اون بیمارستان ؛ کجا بوده این مدت؟ چیکار میکرده؟ چرا بعد از این همه سال ؛ با عجله اومده ده که تو راه ؛ تصادف کرده! گفتن سرعت ماشینش ؛ خیلی بالا بوده....چیکار داشته ؟!
یه چیزایی این وسط هست که هنوز ....
گفتم : ببین! نمیخوام بدونم عزیزم...! بوی خوبی ازش نمیاد !
هر چی هست مربوط به
گذشته ست...و گذشته داره همه ی ما رو ؛ ویران میکنه...
تو مادرت رو دوست داری؟
گفت: خب معلومه ! گفتم : بیا گاهی ببینش ! مثل همیشه ؛ مثل گذشته!....تو هم که نمیخوای تا ابد اینجا بمونی ؛ میخوای؟!....
شهرام ؛ بازویم را گرفت و گفت: فردا برمیگردیم تهران ؛ تماس دستش ؛ مثل لمس بنفشه بود ؛ همان حس آرامش و لطافت را میداد ؛
موهایم زیر دستش ؛ نفس میکشیدند !....
گفت: اون ور دنیا هم بخوای ؛ باهات میام!
گفتم: اینجوری نگام نکن ! خجالت میکشم !
گفت : مگه آدم از شوهرش ؛ خجالت میکشه؟!
گفتم: از اینکه تو انقدر خوبی و زیبا.... ! انگارخدا بهم جایزه ای داده ؛ که حقم نیست ! حقم نبوده !
میترسم پشیمون شه یه وقت ازم بگیرتت ؛ بیا بریم از اینجا🔽ادامه پایین
#قسمت_نود_و_پنج
#چیستا_یثربی
@asheghanehaye_fatima
پس زهرا مادر من بود ؟!
روزها گذشت...روزهای عاشقی و ملال!
من با نوه ی خاله ام زهره ؛ عروسی کرده بودم ؛ زهره ؛ زنی که نیمه جان ؛ از سد کرج گرفته بودند و حامله بود ! عروس حامله.....
و زهرا ؛ خواهر کوچکترش ؛ لج کرده بود که نو عروس سوگوار حامله را ؛ به خانه راه ندهند ؛ وگرنه او ؛ از آن خانه میرفت !
زهره ؛ پیش خاله شان درشهرستان ؛ دخترش ؛ مهتاب را به دنیا آورد؛ سالها بعد ؛ مهتاب با مردی که عاشقش بود ؛ و بیست و سه سال بزرگتر از او ؛ عروسی کرد؛ یعنی قاضی نیکان!
شهرام ؛ پسر مهتاب و قاضی نیکان بود ؛ و شبنم ؛ دختر خاله ی زهره و زهرا ! او و مهتاب همدیگر را مثل خواهران واقعی دوست داشتند ؛ مهتاب زن قاضی شد و شبنم در زندان!
سخت نبود فهمیدنش ! من و شهرام فامیل بودیم و او هم مثل من ؛ خبر نداشت ! اصلا نمیدانست زهرا کجاست ؛ و چه سرنوشتی پیدا کرده ! الان هم ؛ نمیدانستیم چرا مادرم مرا گم کرده ! آن هم بعد از آن همه سال ؛ نذر و دعا برای بچه دار شدن! فقط گفتند پدرم ؛ زمان بارداری مادرم ؛ مریض شد و فوت کرد ؛
مادرم افسردگی گرفت....
مدتی ؛ مرا از او جدا کردند ؛ زن دیگری که مورد اطمینان مادرم بود ؛ مرا بزرگ میکرد ؛ او که بود؟ و چرا من گم شدم؟
مشتعلی گفته بود ؛
گم نشدی؛ دزدیدنت! ....
من گم شدم ؟! دزدیده شدم؟!
به درد چه کسی میخوردم ؟
اصلا مادرم مرا کجا گذاشته بود که گم شدم؟......
حسی به مادرم ؛ زهرا نداشتم ؛ فقط دلم برایش میسوخت ؛ اما حس مادرانه به من نمیداد !
چند هفته ی دیگر گذشت؛ نه از چیستا خبری بود ؛ نه از علیرضا و شبنم.... و نه خانواده ی ناتنی خودم...
با من که کسی کاری نداشت ؛ انگار در شهر ؛ سیل آمده بود و همه را آب برده بود !
انگار کسی حق تماس با تبعیدیها را نداشت و ما به عشق ؛ در آلونک رنج و غم چندین نسل ؛ تبعید شده بودیم.....
شبی به شهرام گفتم : میدونی دیگه برام مهم نیست کی دزدیدتم و چرا و چطور از خونواده ی آقای صالحی؛ سر درآوردم !
میدونم به تو و چیستا گفتن ؛ یه زن و مرد معتاد ؛ منو گذاشتن جلوی در خونه شون ! و منم معتاد بودم ! ....
مطمینم دروغ میگن!....
تو این سالها کم دروغ بهم نگفتن.....نمیخوام بدونم چرا ! دیگه مهم نیست ! حتی دونستن رازهای گذشته ؛ دیگه مهم نیست....بهای زیادی براشون دادیم....سالهایی که به مادر احتیاج داشتم ؛ مادری نبود ! حالا چرا نبود ؛ دیگه چه دردی ازم دوا میکنه ؟!
الان هم که حالش خوب نیست! حتی نمیذاره جز من و تو ؛ هیچکی صورتشو ببینه!
صبح تا شب داره ذکرای عجیب میگه..... الان دیگه نیازی به من نداره.....منو نمیبینه ؛
نگاهش همیشه اون دورهاست!
میدونی شهرام ؛ من میخوام ازاین کلبه برم ! از این تبعید زمستونی....
میخوام برگردم شهر! با تو این تبعید سرد؛ تابستون شد.... خیلی خوب بود... ؛ ولی نمیتونم وادارت کنم الان خانواده تو ول کنی ! ....حتما گذشته برات مهم بوده ؛ که میخواستی اون فیلمو بسازی ؛
بهت حق میدم ؛تو ...همه ی شما خیلی رنج کشیدین...ولی برای من دیگه بسه !
اگه من رو ؛ هنوز زن خودت میدونی ؛ اگه کوچکترین حسی بهم داری ؛ باهام بیا !
وگرنه ؛ یه کم پول میخوام که یه اتاق اجاره کنم ؛ حس خوبی به اینجا ندارم!
نمیخوام دست هیچکی بهم برسه!
شهرام با چشمان رنگ برکه اش ؛ نگاهم کرد....انگار جنگلها در تنش ؛ میطپیدند...
گفت: خب معلومه زنمی دیوونه! من دیوونه تم...نمیفهمی خودت؟!
فقط این روزا ؛ یه فکری اذیتم میکنه....
موندم شبنم ؛ بعد از تخریب اون بیمارستان ؛ کجا بوده این مدت؟ چیکار میکرده؟ چرا بعد از این همه سال ؛ با عجله اومده ده که تو راه ؛ تصادف کرده! گفتن سرعت ماشینش ؛ خیلی بالا بوده....چیکار داشته ؟!
یه چیزایی این وسط هست که هنوز ....
گفتم : ببین! نمیخوام بدونم عزیزم...! بوی خوبی ازش نمیاد !
هر چی هست مربوط به
گذشته ست...و گذشته داره همه ی ما رو ؛ ویران میکنه...
تو مادرت رو دوست داری؟
گفت: خب معلومه ! گفتم : بیا گاهی ببینش ! مثل همیشه ؛ مثل گذشته!....تو هم که نمیخوای تا ابد اینجا بمونی ؛ میخوای؟!....
شهرام ؛ بازویم را گرفت و گفت: فردا برمیگردیم تهران ؛ تماس دستش ؛ مثل لمس بنفشه بود ؛ همان حس آرامش و لطافت را میداد ؛
موهایم زیر دستش ؛ نفس میکشیدند !....
گفت: اون ور دنیا هم بخوای ؛ باهات میام!
گفتم: اینجوری نگام نکن ! خجالت میکشم !
گفت : مگه آدم از شوهرش ؛ خجالت میکشه؟!
گفتم: از اینکه تو انقدر خوبی و زیبا.... ! انگارخدا بهم جایزه ای داده ؛ که حقم نیست ! حقم نبوده !
میترسم پشیمون شه یه وقت ازم بگیرتت ؛ بیا بریم از اینجا🔽ادامه پایین
September 13, 2016