@asheghanehaye_fatima
در زندان کوچک تو
سردي ديوارها
به چشمانت
رنگ آسماني مي بخشد
ديري است که عشقي از تو
در من نمانده
در زندان کوچک تو
ما شبيه پروانه ها هستيم
و براي گريز از يکديگر
به شيشه هاي پنجره کوبيده مي شويم
من براي نجات خويش
گلهاي اتاقت را
آب مي دهم
عطر آن ها
سردي لب هاي تو را دارد
#واچاگان_پاپويان
در زندان کوچک تو
سردي ديوارها
به چشمانت
رنگ آسماني مي بخشد
ديري است که عشقي از تو
در من نمانده
در زندان کوچک تو
ما شبيه پروانه ها هستيم
و براي گريز از يکديگر
به شيشه هاي پنجره کوبيده مي شويم
من براي نجات خويش
گلهاي اتاقت را
آب مي دهم
عطر آن ها
سردي لب هاي تو را دارد
#واچاگان_پاپويان
October 7, 2016
سیگارهای فاصلــــــــه ترکم نکردهاند
از من نپرس آنچه که پنهان کشیدهام
#م_هاشمی_هخا
عکس نوشته : #شقایق_بنـــــــــی_اسدی
@asheghanehaye_fatima
از من نپرس آنچه که پنهان کشیدهام
#م_هاشمی_هخا
عکس نوشته : #شقایق_بنـــــــــی_اسدی
@asheghanehaye_fatima
October 7, 2016
@asheghanehaye_fatima
"زمانه" دوخت
لبم را به
ریسمان "سکوت"
که عهد، عهد
غم است و
زمان، زمان"سكوت"...
#شهریار
☘🍀
"زمانه" دوخت
لبم را به
ریسمان "سکوت"
که عهد، عهد
غم است و
زمان، زمان"سكوت"...
#شهریار
☘🍀
October 7, 2016
@asheghanehaye_fatima
نوشیدم
طعم لبان تو و پاییزی
که تو در آن به جا ماندی به یادم بود
فراموشی پس از فراموشی
امّا
چرا طعم لبان تو و پاییزی که تو در آن
گم شدی در خانه مانده بود ؟
ما سرانجام توانستیم
پاییز را از تقویم جدا کنیم
امّا
طعم لبان تو بر همه لیوانها و بشقابها
حک شده بود
لیوانها و بشقابها را از خانه بیرون بردم
کنار گندمها دفن کردم
تو در آستانه در ایستاده بودی
تو در محاصره لیوانها و بشقابها مانده بودی
گیسوان تو سفید
امّا
لبان تو هنوز جوان بود
#احمدرضا_احمدی
☘🍀
نوشیدم
طعم لبان تو و پاییزی
که تو در آن به جا ماندی به یادم بود
فراموشی پس از فراموشی
امّا
چرا طعم لبان تو و پاییزی که تو در آن
گم شدی در خانه مانده بود ؟
ما سرانجام توانستیم
پاییز را از تقویم جدا کنیم
امّا
طعم لبان تو بر همه لیوانها و بشقابها
حک شده بود
لیوانها و بشقابها را از خانه بیرون بردم
کنار گندمها دفن کردم
تو در آستانه در ایستاده بودی
تو در محاصره لیوانها و بشقابها مانده بودی
گیسوان تو سفید
امّا
لبان تو هنوز جوان بود
#احمدرضا_احمدی
☘🍀
October 7, 2016
October 7, 2016
October 7, 2016
@asheghanehaye_fatima
پاییز
درخت اناری بود
در حیاط خانه ی پدری
که انارهایش سهم بقیه میشدند
و ترکه هایش به من میرسید
نمیدانم شبیه انارها بودی
یا ترکه ها
اما شباهتت با پاییز را نمیشود انکار کرد
که بعد رفتنت
شبها بلند شدند
بلند
شبیه مردمی
که یک شب بلند میشوند
میریزند توی خیابانها
و خیال میکنند
که آزادی
چیزی بیشتر از نام یک میدان
یک خیابان
یا یک کوچه است
بگذریم
پدرم
بعدها آن درخت را برید
و ما تازه یادمان افتاد
که آن همه سال
آن همه پاییز
با انارها یک عکس نگرفته بودیم
#جلال_جعفری
☘🍀
پاییز
درخت اناری بود
در حیاط خانه ی پدری
که انارهایش سهم بقیه میشدند
و ترکه هایش به من میرسید
نمیدانم شبیه انارها بودی
یا ترکه ها
اما شباهتت با پاییز را نمیشود انکار کرد
که بعد رفتنت
شبها بلند شدند
بلند
شبیه مردمی
که یک شب بلند میشوند
میریزند توی خیابانها
و خیال میکنند
که آزادی
چیزی بیشتر از نام یک میدان
یک خیابان
یا یک کوچه است
بگذریم
پدرم
بعدها آن درخت را برید
و ما تازه یادمان افتاد
که آن همه سال
آن همه پاییز
با انارها یک عکس نگرفته بودیم
#جلال_جعفری
☘🍀
October 7, 2016
@asheghanehaye_fatima
مردی که آهنگ سفر دارد، جز کوله پشتی هیچ بارش نیست
مردی که حتّی سایة او هم، رم کرده است و در کنارش نیست
تنهایی اش در خانه می رقصد، رسوایی اش در شهر پیچیده
در ایستگاهِ گریه جا مانده، دیگر کسی توی قطارش نیست
حالی شبیه یک شب برفی، در ازدحام خود ورم کرده
یا مثل اسبی که میان جنگ، ناگاه می فهمد سوارش نیست!
□
بردار دیگر کوله پشتی را، وقتی سفر بی تاب رفتن هاست
با خود ببر این بال را هر چند، حتّی قفس درانتظارش نیست
با خود ببر! مانند بادی که پروانه ها را می برد با خود
یا مثل سیلابی که مجبور است، آوارگی در اختیارش نیست
□
مردی که آهنگ سفر دارد، حالا درختی درکویری دور
جز آفتاب داغِ تنهایی ، دیگر کسی در سایه سارش نیست
از کوچ وامانده ست و بی همراه، مثل گوزنِ زخمی جنگل
می لنگد اما توله ببری هم، دیگر به دنبال شکارش نیست
محکوم شد بی یار برگردد، دیگر چرا از غار برگردد؟
یاری که می پنداشت یارش هست، حالا خبر دادند یارش نیست
دلخسته از کشورگشایی ها، شاهی گرفتار گدایی ها
امشب اسیر آسیابان است، فردا نشانی از فرارش نیست
□
خاک تنم در چنگ دشمن ماند، مرز غرورم نامعیّن ماند
دیگر کمان را بشکن ای دنیا، تیری میانِ دست آرش نیست
#حامد_حسینخانی
مردی که آهنگ سفر دارد، جز کوله پشتی هیچ بارش نیست
مردی که حتّی سایة او هم، رم کرده است و در کنارش نیست
تنهایی اش در خانه می رقصد، رسوایی اش در شهر پیچیده
در ایستگاهِ گریه جا مانده، دیگر کسی توی قطارش نیست
حالی شبیه یک شب برفی، در ازدحام خود ورم کرده
یا مثل اسبی که میان جنگ، ناگاه می فهمد سوارش نیست!
□
بردار دیگر کوله پشتی را، وقتی سفر بی تاب رفتن هاست
با خود ببر این بال را هر چند، حتّی قفس درانتظارش نیست
با خود ببر! مانند بادی که پروانه ها را می برد با خود
یا مثل سیلابی که مجبور است، آوارگی در اختیارش نیست
□
مردی که آهنگ سفر دارد، حالا درختی درکویری دور
جز آفتاب داغِ تنهایی ، دیگر کسی در سایه سارش نیست
از کوچ وامانده ست و بی همراه، مثل گوزنِ زخمی جنگل
می لنگد اما توله ببری هم، دیگر به دنبال شکارش نیست
محکوم شد بی یار برگردد، دیگر چرا از غار برگردد؟
یاری که می پنداشت یارش هست، حالا خبر دادند یارش نیست
دلخسته از کشورگشایی ها، شاهی گرفتار گدایی ها
امشب اسیر آسیابان است، فردا نشانی از فرارش نیست
□
خاک تنم در چنگ دشمن ماند، مرز غرورم نامعیّن ماند
دیگر کمان را بشکن ای دنیا، تیری میانِ دست آرش نیست
#حامد_حسینخانی
October 7, 2016
⚜🔆⚜🔆⚜🔆⚜🔆⚜🔆⚜🔆
🔆⚜
⚜
محبوبم!
سوگند می خورم که بازیچه و شکست خورده ی تو باشم
سوگند یاد می کنم
نشان افتخار تو را بر شانه ی خویش سزاوار باشم
که صدای چشمانت را بشنوم
که از حکمت لبانت سر بپیچم…
قول می دهم
شعرهایم را از یاد ببرم تو را از بر کنم
قول می دهم
عشق همیشه از من پیشی بگیرد من همیشه در پی او دوان باشم
قول می دهم مثل ستاره های روز
برای سعادت تو خاموش شوم
اشک هایم را در دستهایت بنشانم
تنها فاصله ای میان دو جمله باشم: دوستت دارم... دوستت دارم
پیکرم را برای ابد به اندوه درنده خوی تو بسپارم
درِ زندان تو باشم
گشوده به روی وفا در وعده های شبانه…
عهد می بندم که طُعمه ی آسایش تو باشم
آرزومند آنکه کتابی باشم همیشه گشوده بر روی ران هایت
تقسیم تمام جهان میان تو و تو
یگانگی جهان با تو…
صدایت کنم و سعادت را دریابی
تمام سرزمینم را در عشق تو به دوش گیرم و تمام عالم را در سرزمینم.
دوستت بدارم بی آنکه بدانم چقدر…
تمام عمر مثل زنبوری در کندوی صدایت پرپرزنان،
همچون درخشش گیسویت بر بیابان ها باران شوم.
سوگند یاد می کنم
هرگاه در میان نوشته ها قلب خویش را دانستم نجوا کنم:
تو را... تنها تو را یافته ام!
#انسی_الحاج
ترجمه: سودابه مهیجی
@asheghanehaye_fatima
⚜
⚜🔆
🔆⚜🔆⚜🔆⚜🔆⚜🔆⚜🔆⚜
🔆⚜
⚜
محبوبم!
سوگند می خورم که بازیچه و شکست خورده ی تو باشم
سوگند یاد می کنم
نشان افتخار تو را بر شانه ی خویش سزاوار باشم
که صدای چشمانت را بشنوم
که از حکمت لبانت سر بپیچم…
قول می دهم
شعرهایم را از یاد ببرم تو را از بر کنم
قول می دهم
عشق همیشه از من پیشی بگیرد من همیشه در پی او دوان باشم
قول می دهم مثل ستاره های روز
برای سعادت تو خاموش شوم
اشک هایم را در دستهایت بنشانم
تنها فاصله ای میان دو جمله باشم: دوستت دارم... دوستت دارم
پیکرم را برای ابد به اندوه درنده خوی تو بسپارم
درِ زندان تو باشم
گشوده به روی وفا در وعده های شبانه…
عهد می بندم که طُعمه ی آسایش تو باشم
آرزومند آنکه کتابی باشم همیشه گشوده بر روی ران هایت
تقسیم تمام جهان میان تو و تو
یگانگی جهان با تو…
صدایت کنم و سعادت را دریابی
تمام سرزمینم را در عشق تو به دوش گیرم و تمام عالم را در سرزمینم.
دوستت بدارم بی آنکه بدانم چقدر…
تمام عمر مثل زنبوری در کندوی صدایت پرپرزنان،
همچون درخشش گیسویت بر بیابان ها باران شوم.
سوگند یاد می کنم
هرگاه در میان نوشته ها قلب خویش را دانستم نجوا کنم:
تو را... تنها تو را یافته ام!
#انسی_الحاج
ترجمه: سودابه مهیجی
@asheghanehaye_fatima
⚜
⚜🔆
🔆⚜🔆⚜🔆⚜🔆⚜🔆⚜🔆⚜
October 7, 2016
@asheghanehaye_fatima
من از کجای شعر، تو را در بیاورم؟
از صندلی که بی تو نشسته ست در اتاق؟
از پنجره که بسته شده رو به آفتاب؟
یا از درختِ خشک شده در میان باغ؟
من از کجای شعر تو را در بیاورم؟
یخچالِ خالی از همه چی غیر الکلِ...؟
از کوچه های جن زده ی مشهد و کرج؟
تهرانِ تا همیشه ی تاریخ، غلغله؟!
لپ تاپِ هنگ کرده ی یک عمر روی میز؟
از لا به لای بی کسیِ چند تا کتاب؟
میدانِ مه گرفته ی آزادی و سکوت؟
از آخرین شلوغی میدان انقلاب؟
زندانِ بی اجازه به هر چیز غیر رنج؟
افزایشِ جهانی و پیوسته ی دما؟!
از روزنامه های سمج روی پیشخوان؟
از عشقبازی من و تو توی سینما؟
برنامه های تلویزیون موقع ناهار؟
از کودکیِ گم شده ام لای ابرها؟
از گریه های مادر و بابا کنار در؟
از صحنه ی دویدن تو لای قبرها؟
از شعرهای حافظ و سعدی و مولوی؟
از حرف های غم زده ی شمس یا فروغ؟
از دستبندِ سبزِ بدونِ امیدِ من؟
یا دوربینِ زل زده به چهره ی دروغ؟!
سجّاده ای که پهن شده داخل اتاق؟
از خواندن و نوشتن و هی انتظار و شک؟
از کیف های پر شده با درد و مدرسه؟
از مشق های خط زده با مزّه ی کتک؟
از کافه های قهوه و سیگار و بستنی؟
از شعرهای خوانده شده در فضای باز؟
از خوابگاه و مزّه ی تکرارِ تخم مرغ؟
از بازداشتگاه، پس از چند اعتراض؟
از مسجدِ محلّه، صدای اذان، غروب؟
از متروی شلوغ تر از خاطرات ما؟
لبخندهای آخر مادربزرگ که...؟
از ترس های بسته به راه نجات ما؟
آه ای وطن! که گم شده ای در تمام من!
آه ای وطن! شکسته ترین شکلِ باورم!
من از کجای شعر، تو را در بیاورم؟
من از کجای شعر، تو را در بیاورم؟...
سید مهدی موسوی
@asheghanehaye_fatima
من از کجای شعر، تو را در بیاورم؟
از صندلی که بی تو نشسته ست در اتاق؟
از پنجره که بسته شده رو به آفتاب؟
یا از درختِ خشک شده در میان باغ؟
من از کجای شعر تو را در بیاورم؟
یخچالِ خالی از همه چی غیر الکلِ...؟
از کوچه های جن زده ی مشهد و کرج؟
تهرانِ تا همیشه ی تاریخ، غلغله؟!
لپ تاپِ هنگ کرده ی یک عمر روی میز؟
از لا به لای بی کسیِ چند تا کتاب؟
میدانِ مه گرفته ی آزادی و سکوت؟
از آخرین شلوغی میدان انقلاب؟
زندانِ بی اجازه به هر چیز غیر رنج؟
افزایشِ جهانی و پیوسته ی دما؟!
از روزنامه های سمج روی پیشخوان؟
از عشقبازی من و تو توی سینما؟
برنامه های تلویزیون موقع ناهار؟
از کودکیِ گم شده ام لای ابرها؟
از گریه های مادر و بابا کنار در؟
از صحنه ی دویدن تو لای قبرها؟
از شعرهای حافظ و سعدی و مولوی؟
از حرف های غم زده ی شمس یا فروغ؟
از دستبندِ سبزِ بدونِ امیدِ من؟
یا دوربینِ زل زده به چهره ی دروغ؟!
سجّاده ای که پهن شده داخل اتاق؟
از خواندن و نوشتن و هی انتظار و شک؟
از کیف های پر شده با درد و مدرسه؟
از مشق های خط زده با مزّه ی کتک؟
از کافه های قهوه و سیگار و بستنی؟
از شعرهای خوانده شده در فضای باز؟
از خوابگاه و مزّه ی تکرارِ تخم مرغ؟
از بازداشتگاه، پس از چند اعتراض؟
از مسجدِ محلّه، صدای اذان، غروب؟
از متروی شلوغ تر از خاطرات ما؟
لبخندهای آخر مادربزرگ که...؟
از ترس های بسته به راه نجات ما؟
آه ای وطن! که گم شده ای در تمام من!
آه ای وطن! شکسته ترین شکلِ باورم!
من از کجای شعر، تو را در بیاورم؟
من از کجای شعر، تو را در بیاورم؟...
سید مهدی موسوی
@asheghanehaye_fatima
October 7, 2016
@asheghanehaye_fatima
بیا
دوستت دارم های مجازی را فراموش کنیم
شکلک های زرد بی جان
و قلب های سرخی که در هیچ کدامشان
جایی برای عشق نیست
شماره ام را بگیر
از باجه ای قدیمی
در خیابانی که بارها بر کف پوش ناموزون آن قدم زدیم و هربار
به بهانه های کوچکی خندیدیم
با من حرف بزن
بی واسطه
بی رنگ
بی شکل
شاید عشق
در حقیقت صدایمان
دوباره زنده شود
#نگار_الهي
بیا
دوستت دارم های مجازی را فراموش کنیم
شکلک های زرد بی جان
و قلب های سرخی که در هیچ کدامشان
جایی برای عشق نیست
شماره ام را بگیر
از باجه ای قدیمی
در خیابانی که بارها بر کف پوش ناموزون آن قدم زدیم و هربار
به بهانه های کوچکی خندیدیم
با من حرف بزن
بی واسطه
بی رنگ
بی شکل
شاید عشق
در حقیقت صدایمان
دوباره زنده شود
#نگار_الهي
October 7, 2016
@asheghanehaye_fatima
تو را اسان بدست نیاورده ام
تو هزارن زنی
هزاران بوسه ای
هزاران نگاه فلج شده ای
عطر تمام زنان شهری که بی تفاوت
از کنارم گذشتند
هزاران شعر عاشقانه ی گمنامی
اشتیاق بر خواستن از خواب صبحگاهی برای قرار عاشقانه ای
تو را اسان بدست نیاورده ام
اندوه صدای منی
سکوت منی
فریاد منی
دلتنگی منی
تو را اسان به دست نیاورده ام
در هر چیز ردپایی از تو هست
تو تنها یک زن نیستی
#رضا_دستجردی
تو را اسان بدست نیاورده ام
تو هزارن زنی
هزاران بوسه ای
هزاران نگاه فلج شده ای
عطر تمام زنان شهری که بی تفاوت
از کنارم گذشتند
هزاران شعر عاشقانه ی گمنامی
اشتیاق بر خواستن از خواب صبحگاهی برای قرار عاشقانه ای
تو را اسان بدست نیاورده ام
اندوه صدای منی
سکوت منی
فریاد منی
دلتنگی منی
تو را اسان به دست نیاورده ام
در هر چیز ردپایی از تو هست
تو تنها یک زن نیستی
#رضا_دستجردی
October 7, 2016
@asheghanehaye_fatima
نبودن بعضی آدم ها
مثل بریدن دست با کاغذه
کسی نمیفهمه
کسی نمیبینه
روزمرگی هات رو بهم نمیریزه
اما ...
خودت میفهمی
خودت میسوزی
خودت درد میکشی
خودت میمیری ...!
#محیا_زند
نبودن بعضی آدم ها
مثل بریدن دست با کاغذه
کسی نمیفهمه
کسی نمیبینه
روزمرگی هات رو بهم نمیریزه
اما ...
خودت میفهمی
خودت میسوزی
خودت درد میکشی
خودت میمیری ...!
#محیا_زند
October 7, 2016
پش از آنکه واپسین نفس را برآرم
پیش از آنکه پرده فرو افتد
پیش از پژمردن آخرین گل
بر آنم که زندگی کنم
بر آنم که عشق بورزم
برآنم که باشم
در این جهان ظلمانی
در این روزگار سرشار از فجایع
در این دنیای پر از کینه
نزد کسانی که نیازمند منند
کسانی که نیازمند ایشانم
تا دریابم ، شگفتی کنم ، باز شناسم
که می توانم باشم ، که می خواهم باشم
تا روزها بی ثمر نماند
ساعت ها جان یابد
لحظه ها گران بار شود
هنگامی که می خندم
هنگامی که می گریم
هنگامی که لب فرو می بندم.
مارگوت بیکل
@asheghanehaye_fatima
پیش از آنکه پرده فرو افتد
پیش از پژمردن آخرین گل
بر آنم که زندگی کنم
بر آنم که عشق بورزم
برآنم که باشم
در این جهان ظلمانی
در این روزگار سرشار از فجایع
در این دنیای پر از کینه
نزد کسانی که نیازمند منند
کسانی که نیازمند ایشانم
تا دریابم ، شگفتی کنم ، باز شناسم
که می توانم باشم ، که می خواهم باشم
تا روزها بی ثمر نماند
ساعت ها جان یابد
لحظه ها گران بار شود
هنگامی که می خندم
هنگامی که می گریم
هنگامی که لب فرو می بندم.
مارگوت بیکل
@asheghanehaye_fatima
October 7, 2016
@asheghanehaye_fatima
دستم نه
اما دلم به هنگام نوشتن ِ نام ِ تو می لرزد
نمی دانم چرا
وقتی به عکس ِ سیاه و سفید این قاب ِ طاقچه نشین
نگاه می کنم
پرده ی لرزانی از باران و نمک
چهره ی تو را هاشور می زند
همخانه ها می پرسند
این عکس کوچک ِ کدام کبوتر است
که در بام تمام ترانه های تو
رد ِ پای پریدنش پیداست ؟
من نگاهشان می کنم
لبخند می زنم
و می بارم
#یغما_گلرویی
دستم نه
اما دلم به هنگام نوشتن ِ نام ِ تو می لرزد
نمی دانم چرا
وقتی به عکس ِ سیاه و سفید این قاب ِ طاقچه نشین
نگاه می کنم
پرده ی لرزانی از باران و نمک
چهره ی تو را هاشور می زند
همخانه ها می پرسند
این عکس کوچک ِ کدام کبوتر است
که در بام تمام ترانه های تو
رد ِ پای پریدنش پیداست ؟
من نگاهشان می کنم
لبخند می زنم
و می بارم
#یغما_گلرویی
October 7, 2016
@asheghanehye_fatima
پرده ها را كشيده ام اما
شب به خانه درز كرده است
تكه های يك چراغ شكسته
نه
ستاره ها به پايم فرو می روند
رد خون را بگير
از همين شعر مي رسي به خيابان
به ميدان
به ساعت
كه عقربه هايش دقيق لنگ می زنند
می رسی به پای پدر
كه گوشتش
راه را برای گلوله باز كرد
استخوانش بست
و پوستش
جای زخم را فراموش كرده است
مثل نام قبلی ميدان
نام قبلی شهر...
رد خون را بگير
می رسی به پای پدر
كه از گلوله های مانده در تنش
فرار ميكند
#صبا_كاظميان
#پریشانسالگی
☘🍀
پرده ها را كشيده ام اما
شب به خانه درز كرده است
تكه های يك چراغ شكسته
نه
ستاره ها به پايم فرو می روند
رد خون را بگير
از همين شعر مي رسي به خيابان
به ميدان
به ساعت
كه عقربه هايش دقيق لنگ می زنند
می رسی به پای پدر
كه گوشتش
راه را برای گلوله باز كرد
استخوانش بست
و پوستش
جای زخم را فراموش كرده است
مثل نام قبلی ميدان
نام قبلی شهر...
رد خون را بگير
می رسی به پای پدر
كه از گلوله های مانده در تنش
فرار ميكند
#صبا_كاظميان
#پریشانسالگی
☘🍀
October 7, 2016
@asheghanehaye_fatima
صدای قلب های عاشق
صدای سکه های یک قلک اند
باید از دست های وسوسه دورشان کرد
تا آرام
جهان را پر کنند
آوازهای زیبایت را
برای خود نگه دار!
وقتی از کوهستان های برفی
گذر می کنی
و خطر سقوط بهمن را می دانی
گاهی
به انتظار تنهایی ات بنشین!
به او تکیه کن
و به جنگلی فکر کن
که ابتدا یک درخت بود
و کم کم آسمان را متوجه خودش کرد
#محسن_حسیخانی
صدای قلب های عاشق
صدای سکه های یک قلک اند
باید از دست های وسوسه دورشان کرد
تا آرام
جهان را پر کنند
آوازهای زیبایت را
برای خود نگه دار!
وقتی از کوهستان های برفی
گذر می کنی
و خطر سقوط بهمن را می دانی
گاهی
به انتظار تنهایی ات بنشین!
به او تکیه کن
و به جنگلی فکر کن
که ابتدا یک درخت بود
و کم کم آسمان را متوجه خودش کرد
#محسن_حسیخانی
October 7, 2016
@asheghanehaye_fatima
بيا
مراآغوش باش
و به اندازه ي تمام دوستت دارم هايي كه بدهكاري
به خود بچسبان
نگاهم كن
و از چشم هايم
ناگفته هايم را بخوان
تو
نبودي
و من با چشم هايت زندگي كرده ام
از لب هايت بوسه نوشيده ام
و در هواي داشتنت نفس كشيده ام
دلتنگم
بيا تا دلتنگي ام را
در گهواره ي دستانت تاب دهم
و تنهايي ام را
در بستر آغوشت خواب كنم
بيا
مرا آغوش باش....
#سارا_قبادي
بيا
مراآغوش باش
و به اندازه ي تمام دوستت دارم هايي كه بدهكاري
به خود بچسبان
نگاهم كن
و از چشم هايم
ناگفته هايم را بخوان
تو
نبودي
و من با چشم هايت زندگي كرده ام
از لب هايت بوسه نوشيده ام
و در هواي داشتنت نفس كشيده ام
دلتنگم
بيا تا دلتنگي ام را
در گهواره ي دستانت تاب دهم
و تنهايي ام را
در بستر آغوشت خواب كنم
بيا
مرا آغوش باش....
#سارا_قبادي
October 7, 2016
@asheghanehaye_fatima
پنجره ی خوابت را
باز بگذار عشق من!
امشب هم می آیم.
پیرهن نارنجی تنت کن
چکمه قهوه ای بپوش
موهات را بریز دور شانه ات
و راه بیفت
امشب می خواهم
قدم بزنیم ،
هر جا تو خواستی
هر جا که شد
با سرنوشت نمی توان در افتاد
پنجره ی خوابت را باز بگذار...
#عباس_معروفی
پنجره ی خوابت را
باز بگذار عشق من!
امشب هم می آیم.
پیرهن نارنجی تنت کن
چکمه قهوه ای بپوش
موهات را بریز دور شانه ات
و راه بیفت
امشب می خواهم
قدم بزنیم ،
هر جا تو خواستی
هر جا که شد
با سرنوشت نمی توان در افتاد
پنجره ی خوابت را باز بگذار...
#عباس_معروفی
October 7, 2016