آرشیو دسر و غذای محلی
2.04K subscribers
7.17K photos
7.35K videos
37 files
1.06K links
آرشیو دسر و غذای محلی:
https://tttttt.me/joinchat/AAAAAEG4FCP-j095zO4UWg

آرشیو دسر و غذای محلی
گلچینی از تمام دستورات امتحان شده ،کانال را به دوستان خود معرفی کنید

تعرفه ی تبلیغات👇👇👇
@Advertablig

ارتباط با ادمین👇👇👇
@Kiyan1212

@ghazaymahaly
Download Telegram
سلام دوستان گلم صبح اول هفته تون گلباران 🌺🌺بریم ادامه ی رمان جذاب دنیای عجیب رو باهم بخونیم😍
ڪافـ☕️ـہ دونفــره(دنیای عجیب):
#پارت۱۴۱



- اعصاب معصاب ندارم. حوصله تو رو هم ندارم. - خب بابا من که چیزی نگفتم؟

خودم دارم از ترس قالب تهی می کنم، اونوقت این شوخیش گرفته

. موبایلشو از تو جیبش در آورد به یکی زنگ زد و گفت: بیا بالا.

موبایلشو قطع کرد. یه مرد با دو تا بستنی اومد طرف ما.

بستنی شکلاتی رو گذاشت جلوی من.

بستنی توت فرنگی رو گذاشت جلوی کبیری و رفت. به بستنی نگاه کردم و هیچ وقت از بستنی شکلاتی خوشم نیومد.

به بستنی نگاه می کردم که صدای پاشنه کفش تو فضا پیچید.

سرمو بلند کردم، دیدم یه دختر شیک پوش با قیافه عروسکی داره میاد طرف ما.

منم عین ندید بدیدا نگاش می کردم که کبیری با پاش محکم زد به ساق پام.

خم شدم از درد مچ پامو گرفتم.

کبیری با خنده گفت: نخورش... صاحاب داره!

با عصبانیت نگاش کردم و چیزی بهش نگفتم. حیف که مرد بود و حوصله دردسر نداشتم. و الا می زدم لای پاش.

دختره وایساد کنارش با صدای نازی گفت: کجاست؟

کبیری کیفمو از رو میز برداشت و داد دست دختره و گفت: فقط زود.

- چشم!

اینو گفت و با قر و فر رفت.

منم همین جور راه رفتنشو نگاه می کردم که کبیری با خنده گفت:شیرین خانم! اگه پسر بودی باور کن چشماتو با قاشق در میاوردم!

پوزخندی زدم و دستمو دراز کردم و گفتم: پول!

همین جور که بستنیشو می خورد، گفت: بستنيتو بخور بعد پولو بهت می دم.

با عصبانیت بلند شدم و گفتم: آقای محترم! من نیومدم اینجا که با شما بستنی بخورم.



#پارت۱۴۲



با صدای بلندی گفتم: در ضمن، من از بستنی شکلاتی متنفرم.

قاشق بستنی تو دهنش و با چشای گشاد نگام کرد. قاشقو از دهنش در آورد و بستنیشو قورت داد

و با تن صدای پایین گفت: خوب بگو از بستنی شکلاتی بدت میاد. چرا دیگه انقدر جیغ می کشی؟!

از دستش انقدر حرص خوردم که همون جا شیش کیلو وزن کم کردم.

رفتم چهار تا میز جلو ترش
نشستم. پشتمو بهش کردم. با عصبانیت پامو رو پا انداختم. تکون می دادم.

داد زد: می خوای بگم بستنی توت فرنگی برات بیارن؟ البته با مخلوط شکلات!

بلند خندید.

زهر مار ا ای حناق بگیری !منو باش با چه ترس و لرزی اومدم.

فکر کردم الان همه مامورا آماده باشن تا منو بگیرن.

فکر نمی کردم گیر همچین دلقکی میفتم! ده دقیقه بعد، دختره با کیف من

برگشت. رفت پیش کبیری.

برگشتم و نگاشون می کردم. کولمو بهش داد و خودش رفت. دختره که رفت، کیفو بالا گرفت و گفت: اگه پولو می خوای، بیا.

با حرص بلند شدم و رفتم پیشش.

یه پاکت سفید جلوم گرفت و گفت: ببین این پولا ارزشی نداره که تو بخوای بخاطرش انقدر حرص
بخوری!

دستمو دراز کردم که ورش دارم، پاکتو کشید و گفت: راستی اسمم پدرام ... پدرام کبیری.
با حرص گفتم: به من چه؟!

خواستم پاکتو بردارم، دوباره کشید و گفت:

فامیلیت چیه؟ - به تو چه؟ مگه تو مفتشی که می پرسی؟

- نه بخاطر اطلاعات عمومیم بود ...اگه نگی پاکتو بهت نمی دما ؟

#پارت۱۴۳



با خنده گفت: البته اگه دوست نداری،

بهت بگم گربه! دیگه داشتم به این اسم آلرژی پیدام می کردم.

دندونامو بهم فشار دادم و گفتم: رحیمی .

صورتشو جمع کرد و گفت: چی؟

جیغ زدم: رحیمی

- آها.... پس شد شیرین رحیمی جغجغه

پاکتو از دستش کشیدم ، کولمو برداشتم و راه افتادم.

همین جور که راه می رفتم، با خنده گفت: به امید دیدار خانم رحیمی!

با عصبانیت برگشتم و با حرص گفتم: من غلط بکنم دوباره به دیدار شما نائل بشم

از کافی شاپ که اومدم بیرون، صدای منوچهرو از پشتم شنیدم.

گفت: هوی! کجا سرتو پایین انداختی داری می ری؟

برگشتم. منوچهر داشت بهم نزدیک می شد. فکر نمی کردم عین جغد دنبالم باشه.

گفت : پول!

پاکتو جلوش گرفتم. ازم گرفت و گفت: نه خوشم اومد. زرنگی. ..بریم.

با هم سوار ماشین شدیم. زبیده ماشینو روشن و کرد و راه افتادیم ...

زبیده گفت: خب چی شد؟

منوچهر: هیچی فروختشون .

پاکتو گذاشت رو داشبورد جلوی زبیده: اینم پولش...

دیدی گفتم برامون نون در میاره؟

زبیده: بابا خفه شو حالمونو به هم زدی...

حالا انگار این اولین نفره که تونسته همچین کاری رو بکنه..

. شاهکار که نکرده؟



#پارت۱۴۴



بدبخت منوچهر تا وقتی رسیدیم نفسشم

درنیومد.ساعت یازده رسیدیم خونه. هیچ کس نبود. حتی پشه هم پر نمی زد.

خواستم برم تو اتاق که زبیده گفت:

- لباسا تو عوض کن بیا برای نهار یه چیزی درست کن.

با گفتن باشه رفتم تو اتاق. اینم انگار مزه ی غذای اون روز هنوز زیر دندوناش مونده که به من می گه نهار درست کن.

بعد از اینکه نهارو درست کردم، برای سالاد کلم خورد می کردم که دیدم مهسا و یسنا یواشکی و با دو رفتن تو اتاق.

منو که دیدن فقط با سر سلام کردن. زبیده از اتاقش اومد بیرون، گفت:کی بود؟

من از همه جا بی خبر گفتم: مهسا و یسنا.

با عصبانیت رفت سمت در و بازش کرد و با صدای بلندی گفت: چیو داشتين قایم می کردین؟

مهسا: هیچی خانم

زبیده: دروغ نگو..برید اون ور ببینم؟
چاقو رو روی میز گذاشتم و رفتم دم اتاق ایستادم.

بهشون نگاه کردم. از ترس رنگ صورتشون پریده بود و به زبیده نگاه می کردن.

داشت توی کمدا می گشت. هر چی لباس بود ریخت بیرون
. توی کمد اونا چیزی پیدا نکرد. رفت سراغ کمد نگار. در شو که باز کرد یه جعبه سفید در آورد.

با عصبانیت جعبه رو جلوشون گرفت و گفت: این چیه؟ ها؟ مگه با شما بی پدر و مادرا نیستم؟ لالمونی گرفتين نه؟

یسنا با لرز گفت: نمی دونیم خانم ...... این مال ما نیست.

زبیده سرشو تکون داد و گفت: الان مشخص میشه.

در شو باز کرد. چند تیکه طلا بود. گوشواره و گردنبد و چند تا النگو زبیده با خشم دو تا سیلی زد تو گوش مهسا و یسنا و گفت:

که اینا مال شما نیست، نه؟ الان کارتون به جای رسیده که از من دزدی می کنید؟ می دونم

باهاتون چیکار کنم ... صبر کنید... از اتاق رفت بیرون.

#پارت۱۴۵


دو تاییشون نشستن رو زمین و شروع کردن به گریه کردن. نمی دونستم باید چیکار کنم؟

فقط نگاشون می کردم. دلم به حالشون سوخت. حتما خیلی دردشون گرفته بود که اینجوری گریه می

کردن.

یسنا گفت: بدبخت شدیم.

سر مهسا داد زد : همش تقصیر توئه. چقدر گفتم این کارو نکنیم؟ می فهمه... گفتی از کجا می خواد بدونه؟ بفرما!

مهسا با گریه گفت: وقتی اومدیم نبودش، از کجا پیداش شد؟ یسنا همین جور که گریه می کرد به من نگاه کرد و گفت: تو بهش گفتی،

نه؟ گفتم: آره ...... پرسید کی اومد؟ منم...

مهسا حرفمو قطع کرد و گفت: خفه شو ...هنوز از راه نرسیده می خوای عزیز دردونه بشی؟

حداقل بذار عرقت خشک بشه بعد این کارا رو بکن.. فکر نمی کردیم انقدر بی معرفت باشی.

گفتم: بچه ها به خدا من...

یسنا: گمشو بیرون.

گفتم: دارید اشتباه می کنید.

یسنا داد زد: گفتم گمشو بیرون ... آدم فروش!

دیگه بغضم داشت می ترکید. درو بستم و رفتم تو آشپزخونه با گریه سالاد درست کردم.


بعد از اینکه سالادم تموم شد تو حال نشستم و تلویزیون نگاه کردم.

دیگه نه زبیده از تو اتاقش اومد بیرون، نه مهسا و یسنا.

روی زمین نشستم و زانو هامو بغل کردم. اصلا نمی دونستم دارم به چی نگاه می کنم.

صدای در اومد. چند دقیقه بعد ليلا و نگار اومدن تو.

لیلا تا منو دید، یه تعظیمی کرد و گفت:

دنیا هنوز هم زیباست و زندگی در ساقه های سبز گیاه و در رگ های متورم زمان جریان دارد🌿

🌸| @ghazaymahaly

#حس_خوب_زندگی

سلام صبح بخیر🌺
#بستنی_توت_فرنگی_خونگی 🍓 🍧 😋

▫️۴۸۰ گرم خامه صبحانه
▫️۴۰۰ گرم شیر عسلی
▫️۳۴۰ گرم توت فرنگی تازه یا منجمد
▫️۱ قطره رنگ صورتی به دلخواه
▫️۵عدد توت فرنگی خرد نگینی ریز شده برای داخل بستنی

🔸ابتدا توت فرنگی را داخل بلندر یا غذا ساز ریخته خوب میکس کنید و کنار بگذارید داخل کاسه ای تمیز خامه رو با همزن بزنید حدود ۳ دقیقه بعد شیر عسل و توت فرنگی میکس شده و رنگ رو اضافه کنید و خوب با همزن برقی همزده حدود ۲ دقیقه حالت داخل ظرف ریخته روی آن را سلفون بکشید و بعد درب ظرف رو ببندید و در فریز به مدت ۶ ساعت قرار بدید بستنی ما آماده است


@ghazaymahaly
#موهیتو_هندوانه 🍹 😋

برای درست کردنش
هندوانه
خیار
لیموترش
نعنا تازه
نیاز داریم ..
فقط موقع سرو لیوان رو پر از یخ کنید و از موهیتو داخل لیوان بریزید.
از آب گاز دار هم میتونید استفاده کنید.
مقدار ها رو من چشمی میریزم،
میتونید از نوشیدنی تست کنید هر کدوم از مزه ها که دوست دارید بیشتر باشه رو اضافه کنید

@ghazaymahaly
#کباب_کوبیده 🍢 😋

🔸برای درست کردن کباب کوبیده باید از گوشت پرچربی استفاده کنیم و گوشتمون رو چندین بار چرخ کنیم تا کاملا چسبندگی پیدا بکنه بعد پیاز رنده شده آب گرفته و یک قاشق آرد سفید یا آرد سویا وکمی نمک وزعفران ویک قاشق کره به گوشتمون اضافه میکنیم و همه مواد رو با هم کاملا مخلوط میکنیم وحدود نیم ساعت ورز میدیم تا کاملاچسبندگی پیدا بکنه بعد به سیخ میکشیم ومیزاریم داخل یخچال تا دو ساعت بمونه واستراحت کنه و کباب کاملا خودشو به سیخ بگیره، بعد کبابها رو روی آتش کباب میکنیم.اضافه کردن کره به کباب کوبیده طعم بینظیری ایجاد میکنه مخصوصا برای افرادی که مثل من بوی چربی خالص کباب رو دوست ندارند.در مورد آرد هم این توضیح رو بدم که اضافه کردن یه قاشق کوچیک آردسفید یا آرد سویا مانع از ریزش کبابها از روی سیخ میشه


@ghazaymahaly
#سیب_زمینی_تنوری 🥔 😋

🔸برای مقداری که تو تصویر میبینید سه چهار تا سیب زمینی متوسط رو با پوست حسابی شستم و وقتی مطمئن شدم کاملا تمیز شده پنج دقیقه تو ماکروفر نیم پز کردم سیب زمینی ها رو شما میتونید روی گاز بپزید یا از فر استفاده کنید ، بعد برشهای درشت زدم ، فلفل سیاه ، پاپریکا ، یک قاشق روغن زیتون و نمک اضافه کردم خیلی آروم سیب زمینی ها رو مخلوط کردم تا همه اشون طعم دار بشه ، شما میتونید پودر سیر ، آویشن یا هر ادویه ای که دوست دارید هم اضافه کنید . روی سه پایه بلند هواپز فویل کشیدم و سیب زمینی ها رو روش پخش کردم ، با دمای 220 برای پانزده دقیقه گذاشتم تا سیب زمینی ها برشته و طلایی بشه . با همین دما و زمانی کمی متفاوت تر میتونید از فر یا ماکروفر هم استفاده کنید



@ghazaymahaly
#سالاد_انار 🍲 😋

▫️کلم برگ سفید نصف یک عدد.
▫️انار ملس دو عدد.
▫️سینه ی مرغ نصف یک عدد.
▫️مغز گردوی نگینی ریز شده نصف پیمانه.
▫️سس مایونز 2 ق غ
▫️ماست 1 ق غ
▫️آبلیمو، نمک و فلفل به میزان لازم.

🔸ابتدا سینه ی مرغ را پخته و ریش ریش میکنیم، دو تا انار بزرگ ملس را دون کرده به همراه کلم برگ ریز شده در ظرف میریزیم، مغز گردوی نگینی شده را نیز اضافه می کنیم، سپس‌ سس مایونز، ماست، آبلیمو و نمک و فلفل را به مواد اضافه می کنیم و همه ی مواد را خوب هم میزنیم تا آغشته به سس شوند، سپس‌ چند ساعت در یخچال قرار داده تا سالاد ما جا بیفته



@ghazaymahaly
#خورشت_مرغ 🥘 😋

🔸اول ساق ران هارو زردچوبه و فلفل سیاه زدم و تو روغن سرخ کردم و گذاشتم کنار.تو همون روغن یه پیاز متوسط که رنده کردم و تفت دادم و بعد یه سیر رنده شده اضافه کردم.(قارچو تمیز شستم اگه بزرگه از وسط نصف کنید و اگه ریزه خورد نکنید )به پیازو سیر اضافه کردم و تفت دادم و بعد مرغهارو اضافه کردم یه لیوان آب جوش ریختم و گذاشتم نیم ساعت بپزه.بعد یکم جعفری خورد شده اضافه کردم(دو قاشق غذا خوری).تو یه ماهیتابه یه قاشق کره به همراه یه قاشق رب و یه قاشق ارد با هم تفت دادم نصف لیوان آب ریختم وقتی مواد یکدست شد به خورشتمون اضافه کردم و در آخر دوقاشق آب غوره ریختم .نمکش هم تست کنیداگه کم بود یکم اصافه کنید .۵ دقیقه قل بخوره و تمام

@ghazaymahaly
#پفیلا_پنیری 🌽 😋

ذرت:4 ق غ
روغن مایع:1 ق غ
پنیر پارمسان:1 ق غ
نمک:در صورت تمایل کمی

🔸روغن مایع و پنیر را آماده بگذارید تا در زمان لازم سریع استفاده کنید، ذرت را در قابلمه ی مورد نظر بریزید و روی حرارت زیاد بگذارید و با تکان دادن قابلمه به چپ و راست سعی کنید که ذرتها یک جا ثابت نمانند، وقتی ذرتها داغ شدند در قابلمه را بردارید و روغن و نمک را بریزید، روغن به ترد شدن پفیلا ها کمک میکند،
زمانی که صدای ترکیدن ذرتها به گوش رسیدشعله را کم کنید، وقتی ذرتها شکفته شدندآنها را در ظرف دیگری خالی کنید، همانطور که داغ هستند پنیر را اضافه کنید و سریع هم بزنید تا پنیر یک جا جمع و گوله نشود، وقتی همه ی پفیلا ها به پنیر آغشته شدند پفیلا ها آماده هستند.
‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌

@ghazaymahaly
شیر دارچین‌ نوشیدنی مفید👇

▫️برای این افراد بهترین روش مصرف شیر در منابع طب سنتی این است که شیر را با دارچین میل کنند تا هم سردی شیر را بگیرد و هم به این دلیل که دارچین مبدرق (بدرقه‌کننده) شیر است شیر را تا مفاصل می‌برد.

▫️این خاصیت ذاتی دارچین است که اگر همراه شیر خورده شود، خواص درمانی شیر را به مفاصل می‌رساند.

🔻ترکیب شیر با دارچین، 10برابر بیشتر از خود شیر خاصیت دارد. کاهش کلسترول بد، پیشگیری از حمله قلبی، تنفس راحت و تقویت استخوان از خواص این ترکیب فوق‌العاده و خوش‌طعم است.




‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@ghazaymahaly
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
سلام عزیزان دل روز بخیر🌺بریم ادامه ی رمان جذاب و واقعی دنیای عجیب رو با هم بخونیم😍
ڪافـ☕️ـہ دونفــره(دنیای عجیب):
#پارت۱۴۶



- درود بر سوسانو، ملکه گوگوریوا می دونی تازگیا چی کشف کردم؟ اینکه تو شبیه کره ایا هستی. البته از خوشگلاش!

به تلویزیون نگاه کرد و گفت: چی می بینی؟ راز بقا؟ اینجا یه پا باغ وحشها صبر می کردی همه بیان اون وقت زندشو نگاه می کردی!

چشاشو گشاد کرد و گفت: تو چه جوری قسر در رفتی؟

په پلاستیک آورد بالا و گفت: ببین برات کمپوت گرفته بودم. می خواستم بیام ملاقاتیت.. عملیات
چه جور بود؟

نگار با یه لیوان آب از آشپزخونه اومد بیرون و گفت: لیلابه خدا اگه فک نزنی بهت نمی گن

لالي... می بینی حالش خوش نیست؟ بازم حرف می زنی؟

لیلا به صورتم نگاه کرد و گفت: راست میگی نگار. حالش میزون نیست.

نگار پورخندی زد و گفت: می خوای از جنسای خوبت بهش بده!

لیلا چشم غره ای نگاش کرد: چته دختر؟ نکنه کسی رو کشتی؟

به نگار نگاه کردم و گفتم: هیچی ... چیزی نیست.

نگار: این چیزی نیست یعنی چیزی شده نمی خوای بگی میگی یا لیلا رو بکنم تو حلقت؟

لیلا با چشمای گشاد نگاش کرد. گفتم: یسنا و مهسا دعوام کردن.

لیلا: گیلت کردن!

نگار: چرا؟

گفتم: سوء تفاهم

نگار لیوانشو گذاشت رو اپن و گفت: پاشو بیا ببینم چی شده؟

گفتم: نمی خواد ولش کن.

نگار: وقتی یه چیزی بهت میگم بگو چشم!

#پارت۱۴۷



همین جور نشسته بودم که لیلا دستشو انداخت زیر بازوهامو بلندم کرد و گفت: چه نازی هم داره شیرین

رفتیم تو اتاق. دو تاشون با غم رو زمین نشسته بودن. چشمشون که من افتاد یسنا گفت:

چیه چغلیت تموم نشده؟ برگشتی ببینی چی کار می کنم بری به زبیده خبر بدی؟

نگار : اومدیدم آشتیتون بدیم. مهسا بلند شد و گفت: من اگه بمیرمم با این دختره دیگه حرف

نمی زنم. یسنا هم بلند شد و گفت: نبودی ببینی خانوم برای خودشیرینی خودش چه کارا که نمی کنه؟

نگار: زبون انسان ها بلدين؟ عین آدم حرف بزنین تا بدونم دارین چی می گین؟

یسنا: رفته به زبیده گفته ما داریم یه چیزی رو قایم می کنیم. گفتم:

آخه چرا دروغ میگی؟... من کی همچین حرفیو زدم؟ ...

من اصلا ندیدم شما چی آوردین؟

مهسا: پس از کجا فهمید که یهو سر و کلش پیدا شد؟ اصلا اون که تو خونه نبود؟ لابد تو بهش گفتی که اومد.

گفتم: وقتی شما اومدین، اونم از اتاقش اومد بیرون، گفت کی بود؟ گفتم مهسا و یسنا...

من از کجا باید می دونستم که شما دارین چی کار می کنید؟

نگار: خوب راست میگه دیگه... این از کجا بدونه شما چه کاری دستتونه ؟


لیلا با لبخند گفت: یک بار جستی ملخک... دوبار جستی ملخک... آخر به دستی ملخک! چقدر گفتم این کار، آخر و عاقبت نداره؟

دزدی از زبیده یعنی بریدن سر خودتون. گوش نکردین که نکردین ... حالا بکشید.

مهسا: تو یکی دیگه خفه شو! معتاد مفنگی!

اعصابم خرد بود. با این حرفش خرد تر شد.



#پارت۱۴۸



داد زدم: نفهم حرف دهنتو بفهم .............. با لیلا درست صحبت کن.

یسنا به لیلا اشاره کرد و گفت: تو اینو آدم حساب می کنی؟

با فک منقبض شده و تن صدای بلند گفتم: این مفنگی شرف داره به تو دله دزد ... حداقل

طرفشو میشانسه و یه آدم بدبختو بدبخت تر نمی کنه ... خوبه می دونید باباش این بلا رو سرش آورده و بازم اینجوری باهاش حرف می زنید ...

آدما چه شكلين عين شما دوتا؟ پس بقیه حیوونن.

انگشت اشارمو با تهدید تکون دادم و گفتم: اگه بار دیگه، فقط یه بار دیگه، همچین رفتاری باهاش داشته باشید، به خداوندی خدا قسم ...

زبونتونو از تو حلقومتون می کشم بیرون. فهمیدین؟!


چشمای سه تاشون به جز لیلا از تعجب شیش تا شده بود. لیلا هم از روی رضایت بهم لبخند زد.


از عصبانیت داشتم نفس نفس می زدم. برگشتم که برم دیدم مهناز و سپیده و نجوا توی چهار چوب در ایستادن و بدتر از این سه تا با دهن باز نگام می کنن. مهناز خودشو جمع کرد و گفت: بهت نمی خورد زبون داشته باشی؟

گفتم: نداشتم . نمی خواستمم داشته باشم . چون فکر می کردم با هم خواهریم یا حداقلش دوست باشیم ...

فکر نمی کردم اینجا همدیگه رو به چشم دشمن می بینین که چشم دیدن همیدگه رو ندارین ...

اون از رفتار نگار با تو، این از رفتار این دوتا با من... و بدتر از همه، رفتاری که با لیلا دارین ..گناه این بد بخت چیه که اینجوری باهاش رفتار می کنید؟ مگه خودش خواست اینجوری بشه؟


با سرعت از کنارشون رد شدم و رفتم طرف دستشویی شیر روشورو باز کردم.

چندبار آب به صورتم زدم.

لیلا اومد توی چار چوب در وایساد. با خوشحالی بغلم کرد و گفت: خراب این معرفتتم همشیره...

خیلی حال دادی. قیافه هاشون شده بود عین علامت تعجب ولی عجب زبونی داری!

دماغشو کشیدم و با خنده گفتم: انقدر تعریف نکن ظرفیت ندارم ...

همه زبون دارن ولی باید درست ازش استفاده کنن. نه مثل اینا که فقط بلدند آدمو تحقیر کنن و نیش و کنایه بزنن.

بعد از نهار رفتن بیرون وشب برگشتن.

#پارت۱۴۹
شب همه تو لاک خودشون بودن. نه کسی دعوا کرد نه حرفی زدیم. حتی احساس کردم دارن به زور نفس می کشن تا خدایی نکرده

کسی صدای نفسشونم نشنوه. منوچهر و زبیده از این همه سکوت در حال سکته بودن.

چهار روز دیگه خونه نشینم کردن و هیچ کاری دستم ندادن.

بعد از چهار روز، زبیده به لیلا گفت: این گربه هم با خودت ببر و ریزه کاریا رو نشونش بده می خوام ببینم جنم کار کردنو داره؟

لیلا با ذوق گفت: چشم خانم چشم!

زبیده: لیلا اگه بدون پول برگردی....

لیلا حرفشو قطع کرد و گفت: می دونم خانم! انباری و ترک و این حرفا دیگه ... خیالتون تخت بدون پول برگشتم سر شیرین رو بزن!

با تعجب گفتم: به من چه؟ تو می خوای مواد بفروشی.

لیلا با قیافه نارحت لب و لوچشو آویزون کرد و گفت: فکر می کردم تو فدایی من باشی!

با خنده زدم تو سرش و گفتم: کوفت راه بیفت ببینم! هر کسی به سمتی رفت

. من و لیلا راه افتادیم. خیلی خوشحال بود. گفتم: چیه خوشحالی؟

دستشو انداخت دور گردنم و گفت: رفیق شفیقم پیشمه ذوق نکنم؟

با آرنج زدم به پهلوش و گفتم: ذوق مرگ نشی؟
دستشو برداشت و گفت: نه حواسم هست!
گفتم: داریم کجا میریم؟

- زعفرانیه



#پارت۱۵۰


- چی؟

- زعفرانیه ... محل زندگی کله خرها

- منظورت خر پولاست؟!

- آره همونا!

- آها... حالا جنسا رو کجا قایم کردی؟

دوتا دستاشو زد به سینه هاش و گفت: اینجا!

با خنده گفتم: هر وقت خواستی درشون بیاری به خودم بگو

بلند خندید و گفت: نه خوشم میاد کم کم داری هنراتو به نمایش میذاری! ...دیگه چی بلدی؟

- همه چی!

- به تو باید گفت... فتبارک ا.. احسن الخالقين!

با هم خندیدیم که یهو منوچهر از پشت صدامون زد. برگشتیم. خودشو با دو به ما رسوند. اومد رو
به رومون ایستاد.

به من گفت: گوش کن چی دارم بهت میگم. اگه فکر فرار به ذهنت برسه،

خدا شاهده کوه قافم بری پیدات می کنم و دمار از روزگارت در میارم.

دوبرابر چهار میلیونی که بابات دادم باید برام کار کنی ..لیلا خانم تو هم گوش کن!

اگه این از دستت در بره، بدبختت می کنم. یه بلایی به سرت میارم که آرزوی مرگ کنی.

فهمیدی؟ در ضمن حق زنگ زدن به هیج جایی رو نداره. اینم که فهمیدی؟

لیلا با ترس فقط سرشو تکون داد. به نفسی کشید و راه افتادیم.

با نگرانی بهم گفت: شیرین

- فرار نمی کنم... یعنی جایی رو ندارم که بخوام برم.

دستمو انداختم دور گردنشو با خنده گفتم: آخه من فداییتم!
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
زندگی سهم مردم جدی نیست
آن هایی که جدی هستند سهم شان
سختی و فشار است
زندگی به آن هایی تعلق دارد
که شاد هستند و در بزم اند
آن هایی که می دانند
بودنشان را چگونه جشن بگیرند...

🌸| @ghazaymahaly
صبح بخیر 🌿