❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
87.7K subscribers
34.4K photos
3.59K videos
1.58K files
6.04K links
عاشقانه ای برای شما 😍

‌یاعلی گفتیم وعشق آغازشد ..❤️

♡ چنـل فـارغ از هـرگـونه تـبادلـات ♡

مرسی که هستید 💐😍
Download Telegram
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️‍ #قسمت_127 آرزو گفت: - بلند شو بريم.فقط يادت نرود چی گفتم. نمی دانستم اين حرف ها را از ته دل می زند.يا به وسيله ی من می خواهد از…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068

#مهــــــا❤️#قسمت_128

مينو آمد پايين و به طعنه گفت:
- پس تو كه حالت بد بود.تا حالا كجا بودی؟
-با مژده رفتم بيرون.
از سوال های مسخره اش نفرت داشتم.مامان با مهربانی پرسيد:
-بهتری؟ضعف كه نكردی؟
- نه،خوبم.مژده و مهتاب آن قدر آب ميوه به خوردم دادند كه اصلاً وقت ضعف كردن را نداشتم.
فصل بيستم
صبح روز بعد پدرام ديرتر از هميشه آمد.پوريا هم همراهش بود.تا رسيد از من خواستند با آقای سپهر تماس بگيرم.به نظر میرسید
مساله ی مهمی پيش آمده.چند دقيقه بعد آقای سپهر به همراه مديران قسمت ها به دفترش آمدند.جلسه ی آنها چند ساعتی طول كشيد.پس از رفتن شان،پدرام صدايم زد و گفت:
-خانم شمس لطفاً با پرونده هايی كه نياز به اقدام فوری دارند،تشريف بياوريد اينجا.
پرونده ها را برداشتم و رفتم داخل.آن قدر سرگرم كار بودند كه اصلاً متوجه حضور من نشدند.
پرونده ها را روی ميزش گذاشتم و گفتم:
-فرمايش ديگری نداريد؟
- بفرماييد بنشينيد،سپس آمد و روی مبل كناری ام نشست.برعكس دفعات قبل اصلاً دستپاچه نشدم و راحت بودم.
- به نظر می رسيد عجله دارد كه تند و بدون حاشيه رفتن حرف هايش را بزند.من هم تمام حواسم پيش او بود كه گفته‌هايش را به ذهن بسپارم.
- در اين مدتی كه نيستم،شما بايد خيلی به پوريا كمك كنيد،چون قرار است تا زمان مراجعتم،عهده دار وظايف من باشد.
قرارهای غير ضروری را به بعد موكول كنيد وكارهای فوری را به ايشان بسپاريد.
قلبم از نهيب من نهراسيد و به فغان آمد.بی قراری اش را ناديده گرفتم و كوشيدم ظاهرم را آرام جلوه دهم و گفتم:
- من هنوز نمی دانم چه موقع قرار است به سفر برويد؟
- فردا صبح زود.البته خودم هم تا امروز صبح از تاريخ دقيقش اطلاع نداشتم.تازه قبل از آمدن به شركت فهميدم.
از اينكه وجودم آن قدر برايش اهميت نداشت كه زودتر مرا در جريان بگذارد،دلخور شدم.اما به رويم نياوردم ودر سكوت گوش به توضيحاتش دادم.سپس سفر خوشی  را برايش آرزو كردم و از دفترش بيرون آمدم.
از شدت عصبانيت قادر به انجام كارهای روزمره نبودم.ديگر نمی توانستم به اين وضع ادامه بدهم.نقش من در زندگی‌اش
آن قدر كمرنگ بود كه اصلاً به حساب نمی آمدم.پس ادامه اش چه نتيجه ای داشت.
تصميم گرفتم پس از مراجعتش چه با خوشی و چه ناخوشی تكليفم را روشن كنم و او را از قلب و زندگی ام بيرون برانم.
به خانه كه رفتم،با وجود اينكه سعی می كردم خودم را آرام نشان بدهم نتوانستم مادرم را گول بزنم. سر ميز شام،وقتی با حرص غذا
می خوردم،طاقت نياورد و گفت:
- باز چی شده مها.بدون اينكه سعی كنی فريبم بدهی،راستش را به من بگو.
- دليلی ندارد دروغ بگويم.اين آقای شمس مثلاً فهميده است كه گذاشت روز آخر كه فردايش قرار است برود سفر به من بگويد كه بايد همه ی كارها را خودم انجام بدهم.
با تعجب پرسيد:
وا...برای چی تو؟!
- چه می دانم.ديواری كوتاه تر از ديوار من پيدا نكرده.تازه بايد به جانشين اش هم كمك كنم.من هم بدون خداحافظی ازشركت آمدم بيرون.
با اخم در پيشانی ،شروع به ملامتم كرد.
يعنی چه!آن بيچاره به خاطر تو آمد بيمارستان دو روز هم بهت مرخصب داد.كدام رييسی اين كار را می كند.
در دل گفتم:
شايد هيچ رييسی اين كار را نكند،ولی هر شوهری برای همسرش بيشتر از اين ها انجام می دهد.
- حالا مگر چی شده.شايد روزی جبران كند.برای چه اين قدر ناراحتی؟
بعد از شام تا خواستم بروم ظرف ها را بشويم،موبايلم زنگ زد.اصلاً حال و حوصله حرف زدن با او را نداشتم.به مادرم گفتم :
- شما جواب بدهيد،بگوييد خواب است.
❀্᭄͜͡ᥫ᭡
⚘بهار را ببین
⚘چگونه از خود می‌تکانَد
⚘برگ‌های فرسوده را
⚘تو هم جوانه‌ای بزن
⚘سبز شو
⚘بهار ادامه‌ی
⚘لبخندهای توخواهد بود 👌😇

        بهارتون قشنگـــــــ❤️

┄•●❥ @mitingg♥️♥️
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
❀্᭄͜͡ᥫ
⚘فروردین ماهی جان😍
⚘فرزند ارشدبهار
⚘تولدت مبارک🎉


بفرست برا فروردین ماهیت🥂🎂

┄•●❥ @mitingg♥️♥️
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
᭄ᥫ
【 بهت قول‌میدم🫶🏼
بیشتراز دیروز دوستت‌خواهم داشت🫂🧡

#بفرست‌براش❤️

┄•●❥ @mitingg♥️♥️
تصور کن یه نفر با فکرِ تو آهنگ گوش میده؛ قشنگه نه؟
+نشد؟
-فدای چشات، بیا بغلم🫂♥️
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
᭄ᥫ
یکی باشه باهم دیلیت بزنیم
گوشی ساده بخریم و بریم یه جای دور
تویِ کلبه ی چوبی زندگی کنیم....🫀🫂

#بفرست‌براش...❤️

┄•●❥ @mitingg♥️♥️
C᭄ᥫ᭡
عیدخـوب‌است
به شرطی‌که خنده‌ها‌ی‌تـو
مهمان اتاقم باشد...!❤️

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @mitingg♥️♥️
گویا هفت "سین" همه اش ُ ست...
"سینه ای" مملو از دوست داشتنت،
"سرزمین قلبم" که شده تسخیرِ زلفِ خمَت،
"سراپا" ایستاده ام برایِ بوسه ای آرام بر پیشانی ات،
"ساغرِ" لبانت به مثالِ باده ای ناب در طعم،
"سودایِ "به سر داشتنت که خیالِ همه کس را ز سرم می رانَد،
"سیمایِ" پر مهرت‌ که هنگامه ی لبخند، به دلبرانه ترین قاب بَدل خواهد شد
و سینِ آخر خلاصه ی یک عمر...
آن هم روزگار قبل از ُ که لحظه لحظه ی زندگانی‌ام
"سوخت،سوخت،سوخت..."

┄•●❥ @mitingg♥️♥️
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM

⚘لحظه‌های زندگی
⚘پراز حسِ ناب عشق است
⚘آرزو میکنم
⚘هرچیزخوبی که
⚘خواهانش هستید به همین
⚘زودی‌ها در دستانتان قرار بگیرد

    ❤️‍⚘لحظه‌هاتون پُرازحس‌های قشنگ⚘❤️
                  ❤️‍ سلام صبحتون‌بهترین
❤️

┄•●❥ @mitingg♥️♥️
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️‍ #قسمت_128 مينو آمد پايين و به طعنه گفت: - پس تو كه حالت بد بود.تا حالا كجا بودی؟ -با مژده رفتم بيرون. از سوال های مسخره اش نفرت…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068

#مهــــــا❤️#قسمت_129

حال حرف زدن با او را نداشتم.به مادرم گفتم :
- شما جواب بدهيد،بگوييد خواب است.
- یعنی چه؟!لابد كار مهمی دارد كه زنگ زده.تازه از كجا معلوم كه او باشد.بيا بگير جواب بدهيد.
تلفن را از توی كيفم بيرون آورد و به طرف من گرفت.گفتم:
-شما خودتان جواب بدهيد.
- باشد.سلام آقای شمس.حال شما چطور است؟بله گوشی حضورتان مها جان بيا،آقای شمس با تو كار دارند.
سپس گوشی را گرفت كنار گوشم.مجبور شدم حرف بزنم.خيلی سرد سلام كردم.با لحن آرام و مهربانی گفت:
-سلام.حالت چطور است؟مثل اينكه بی موقع زنگ زدم.خواب بودی؟
- نه کارتان رو بفرمایید...
امروز وقتی بدون خداحافظی رفتی،فهميدم از دستم ناراحتی.آمدم دنبالت،متاسفانه دير رسيدم و رفته بودی.باور كن تا امروز صبح خودم هم نمی دانستم كه بايد فردا بروم ايتاليا.از من دلگير نشو مها و نگذار با ناراحتی به اين سفر بروم.
از قضاوت عجولانه و برخورد سردم پشيمان شدم.منتظر جواب بود،ولی از شدت بغض صدا از گلويم بيرون نمی آمد.
-الو مها،گوشی دستت است؟
- بله میشنوم ..
باور كن از ديشب داشتم با خودم فكر می كردم كه چطور و در چه موقعيتی و كجا با تو خداحافظی كنم.حيف كه اين طور شد.
میدانی،الان كه اين حرف ها را می زنم،دارم خيلی با خودم كلنجار می روم كه بتوانم بگويم،اما به قول خودت،خيلی حرف ها را نمی شود زد.پس وقتت را نمیگيرم.فقط بگو چی دوست داری برايت بياروم؟نگو هيچی.حداقل بگو،هر طور خودت دوست داری..
- هر طور خودتان دوست داريد.
خنديد و گفت:
-پس ديگر از دستم ناراحت نيستی؟
-نه،سفر خوبی داشته باشی.
-تو هم مواظب خودت باش.خداحافظ.
چرا در مقابلش قدرت مقاومت را از دست دادم؟چرا هميشه از طرز رفتار و حرف هايم پشيمان می شدم؟
فردای آن روز وقتی به شركتم رفتم،از ديدن پوريا كه جای پدرام نشسته بود،حالم گرفته شد.اصلاً نمی توانستم كس ديگری را جای او قبول كنم.
وقتی گل ها را آوردند،اشاره كرد و گفت:
- بگذارید روی میز..
آخر وقت صدايم زد و گفت:
-چند لحظه بفرماييد بنشينيد.
بلند شد آمد كنارم نشست و گفت:
-نمی دانم گفتن اين حرف ها درست است يا نه،ولی به نظر من لازم است.من نمی دانم نظر شما دو نفر در مورد كاری كه انجام داديد چيست.
حدس می زنم در مورد آينده حرفی با هم نزده باشيد،درست است؟
- بله همين طور است.
با تاسف گفت:
- پس همان طور كه حدس می زدم،تصميمی گرفته نشده.من اين را می دانم كه شما به هم علاقه منديد.هم از شمامطمئنم،هم از پدرام.من و پدرش خيلی در اين مورد فكركردیم،اما با شناختی كه از پدرام داريم،می دانيم تا كسی او
مجبور به كاری نكند،خودش نمی تواند تصميمی بگيرد و به همين ترتيب ادامه می دهد.اين وضع قابل دوام نيست.من تا
جايی كه بتوانم وادارش می كنم،تصميمش را بگيرد و تكليف خودش و شما را معلوم كند.شما هم اگر دوستش داريد،بايد
علاقه خود را نشان دهيد كه بی واهمه از جواب منفی قدم پيش بگذارد.مطمئن باشيد من و پدرش هم پشتيبان شما هستيم.
حرف های پوريا،حرف دل من بود.ولی چه كار بايد می كردم.اگر برخلاف تصورشان او مرا نمی خواست چی؟روزهای نبود پدرام تلخ بود وخيلی بيشتر از آنچه كه فكر می كردم دلم برايش تنگ شده بود.اصلاً زنگ نمی زد،دو روز مانده به تاريخ مراجعتش،همين كه از شركت بيرون آمدم،اتومبيلی جلوی پايم ترمز كردو بوق زد،برگشتم ديدم آرزو پشت
فرمان است.با خنده گفت:
- نترس مزاحم نیستم.سوار شو،كارت دارم.
سوار كه شدم گفت:
-از پدرام چه خبر؟
-خبر ندارم.اصلاًتماس نگرفته.به گفته پوريا بايد پس فردا برمیگردد.
❀্᭄͜͡ᥫ᭡
⚘مهربان باش
⚘مهربانی زبان مشترک
⚘همه دلهاست
⚘مهربان که باشی
⚘صبحت زیباست
⚘آسمانت رنگ دیگری دارد
⚘روزت زیباست
⚘و این گونه
⚘دنیایت زیبا می شود


#صبحتون_قشنگـــــ❤️

┄•●❥ @mitingg♥️♥️
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
❀্᭄͜͡ᥫ
تولدت مبارک خوشگلم💗🎂
آرزوهات خاطره شن عزیزدلم🫶🏻💝

┄•●❥ @mitingg♥️♥️
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
❀্᭄͜͡ᥫ᭡
تو اگه رنگ بودی میشدی آبی آسمونی
تو اگه میوه بودی میشدی توت فرنگی
تو اگه حیوون بودی میشدی پیشی
تو اگه خوراکی بودی میشدی شیرکاکائو
تو اگه خواننده بودی میشدی گروه وانتونز
تو اگه غذا بودی میشدی پیتزا
تو اگه فصل بودی میشدی بهار
تو اگه کشور بودی میشدی فرانسه
تو اگه شیرینی بودی میشدی کیک شکلاتی
تو اگه گل بودی میشدی رُز
تو اگه بو بودی میشدی عطر گل شب‌بو
تو اگه آهنگ بودی میشدی بی کلام
تو اگه توصیف زیبایی بودی میشدی ماه
تو اگه نیاز بودی میشدی بغل
تو اگه صدا بودی میشدی لالایی کودکانه
تو اگه حس بودی میشدی حس اولین بوسِ

#اینوبفرست‌‌براش...❤️

┄•●❥ @mitingg♥️♥️