دومان
169 subscribers
500 photos
67 videos
243 files
3.41K links
ارتباط با ادمین
@Nimaasak
Download Telegram
مردود خدا رانده‌ی هر بنده، آکَبلای!
از دلقکِ معروفِ نماینده، آکبلای!
با شوخی و با مسخره و خنده، آکبلای!
نَز مرده گذشتی و نه از زنده، آکبلای!
هستی تو چه یک پهلو و یک دنده، آکبلای!

نه بیم زِ کف‌بین و نه جن‌گیر و نه رمال
نه خوف ز درویش و نه از جذبه، نه از حال
نه ترس ز تکفیر و نه از پیشتوِ شاپشال
مشکل ببری گور، سرِ زنده، آکبلای!
هستی تو چه یک پهلو و یک دنده، آکبلای!

صد بار نگفتم که خیال تو محال است
تا نیمی از این طایفه محبوس جوال است
ظاهر شود اسلام در این قوم؟ خیال است!
هی باز بزن حرف پراکنده، آکبلای!
هستی تو چه یک دنده و یک پهلو، آکبلای!

گاهی به پر و پاچه یِ درویش پریدی
گه، پرده ی ِ کاغذ_لُقِ آخوند دریدی
اسرار نهان را همه در صور دمیدی
رودربایسی یعنی چه؟ پوست کنده، آکبلای!
هستی تو چه یک پهلو و یک دنده، آکبلای!

از گرسِنِگی مُرد رعیت، به جهنم!
ور نیست درین قوم معیت، به جهنم!
تریاک برید عِرق حَمیّت، به جهنم
خوش باش تو با مطرب و سازنده آکبلای!
هستی تو چه یک پهلو و یک دنده، آکبلای!

تو منتظری رشوه در ایران رود از یاد؟
خودکامه ز قانون و ز عدلیه شود شاد؟
اسلام ز رمال و ز مرشد شود آزاد؟
یک دفعه بگو مرده شود زنده آکبلای
هستی تو چه یک پهلو و یک دنده، آکبلای!

#علی_اکبر_دهخدا
پ.ن:
آکبلای: کنایه از امیراعظم برادرزاده عین الدوله که دستور داد افصح المتکلمین، مدیر روزنامه خیرالکلام رشت را چوب بزنند و دهخدا این شعر را در انتقاد از او سرود
پیشتو: نوعی تپانچه
شاپشال: سرگئی مارکوویچ شاپشال معلم روسی محمدعلیشاه و از مشوقان او در به توپ بستن مجلس(به نقل از ایرج پزشکزاد در کتاب دایی جان ناپلئون)
کاغذ_لُق: نوعی در و پنجره چوبی که در آن جای شیشه از کاغذ خاصی استفاده می‌شد


https://telegram.me/nimaasakk
...........«مکتوبات محرمانه»..........

«پارمریزاد! ناز جونت پهلوون، اما جون سبیلای مردونت حالا که خودمونیم ضعیف چیزونی کردی، نه مُلا باشی، نه رحیم شیشه‌بُر، نه آن دوتا سید، اینها هیچ کودومشون نه ادعای لوطی‌گیری شون می شد، نه ادعای پهلوونی‌شون، بی‌خود اینارو چیزوندی! حالا نگاه کن، جونِ جوونیت اینم از بی‌غیرتی بچه محلّه‌هاش بود که تو را توی ولایتشون گذاشتن بمونی، اگه بچه‌های انجمن ابوالفضل همون فرداش جُل و پوستتُ به دوشت داده بودند، چه می‌کردی؟
خوب رفیق، تو توی انجمن‌های طهرون این قده قَسَم‌های پازخم خوردی که چه می‌دونم: من قداره بند مجلسم، هواخواه مشروطه‌ام، چطور شد پات به آنجا نرسیده، مثل نایبای قاطرخونه، پایِ روزنومه‌چی، آخوند، اولادای پیغمبر(ص)، چوب بستی؟ نگو بچّه‌های طهرون نفهمیدن که چطو حُقّه را سوار کردی. ماها همون روز که شنیدیم، زاغ سیاتُ چوب زدیم، معلوم شد که همون سیّده که تو را بُرد پیش مشیرالسلطنه، حاکم رشت کرد، رو بندت کرده و با همون سیّده دست به یکی بودین. مَخلص کلوم، پهلوون رودرواسی ازت ندارم، تو روت میگم: اگر آدم از چند سال تو گود کارکردن می‌تونست حاکم بشه، حالا حاجی معصوم و مهدی گاوکش، هر کودوم واسِه خودشون اتابیک بودن. بچه‌های چاله میدون، همه‌شون سلوم دعایِ‌ بلند بهت می‌رسونن. باقیش غم خودت کم.»

#علی_اکبر_دهخدا

https://telegram.me/nimaasakk
‍ دیدن روی تو و دادن جان مَطلب ماست
پرده بردار زِ رخسار که جان بر لب ماست

بت روی تو پرستیم و ملامت شنویم
بت پرستی اگر این است که این مذهب ماست

شُرب می با لب شیرین تو ما راست حلال
بی‌خبر زاهد از این ذوق که در مَشرب ماست

نیست جز وصف رخ و زلف تو ما را سخنی
در همه سال و مه این قصه‌ی روز و شب ماست

در تو یک یا رب ما را اثری نیست ولی
قدسیان را به فلک غلغله از یا رب ماست

خواستم تا که شوم بسته فتراکش گفت
فرصت! این بس که سرت خاک سُم مَرکب ماست

#فرصت_شیرازی
 
https://telegram.me/nimaasakk
عروس پری‌زادِ باغم تویی
بهاری به پاییز داغم تویی

تو، ثبتی به فهرست آثار عشق
گلِ سوسن چلچراغم تویی

#مسعود_ایمانی_صورت

https://telegram.me/nimaasakk
دومان
عروس پری‌زادِ باغم تویی بهاری به پاییز داغم تویی تو، ثبتی به فهرست آثار عشق گلِ سوسن چلچراغم تویی #مسعود_ایمانی_صورت https://telegram.me/nimaasakk
پ.ن:
گل افشانی
#سوسن_چلچراغ

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

یکی از زیباترین گل‌های ایران که مختص کشور ماست #سوسن_چلچراغ نام دارد.
این گل فقط در دو نقطه ازجهان که در رشته کوه البرز قرار دارند می روید (گیلان/مازندران)
از جمله
روستای #داماش از توابع عمارلوی رودبار #گیلان و تنها یکبار در سال و آن هم در اواخر بهار
گل می‌دهد.
سوسن چلچراغ در فهرست آثار
ملی به ثبت رسیده است و تحت حفاظت محیط زیست قرار دارد.
کبر یک سو نه اگر شاهد درویشانی
دیو خوش طبع به از حور گره پیشانی

آرزو می‌کندم با تو دمی در بستان
یا به هر گوشه که باشد که تو خود بستانی

با من کشته هجران نفسی خوش بنشین
تا مگر زنده شوم زآن نفس روحانی

گر در آفاق بگردی به جز آیینه تو را
صورتی کس ننماید که بدو می‌مانی

هیچ دورانی بی فتنه نگویند که بود
تو بدین حسن مگر فتنه این دورانی

مردم از ترس خدا سجده رویت نکنند
بامدادت که ببینند و من از حیرانی

گرم از پیش برانی و به شوخی نروم
عفو فرمای که عجز است نه بی فرمانی

نه گزیر است مرا از تو نه امکان گریز
چاره صبر است که هم دردی و هم درمانی

بندگان را نبود جز غم آزادی و من
پادشاهی کنم ار بنده خویشم خوانی

زین سخن‌های دلاویز که شرح غم توست
خرمنی دارم و ترسم به جوی نستانی

تو که یک روز پراکنده نبوده‌ست دلت
صورت حال پراکنده دلان کی دانی

نفسی بنده نوازی کن و بنشین ار چند
آتشی نیست که او را به دمی بنشانی

سخن زنده دلان گوش کن از کشته خویش
چون دلم زنده نباشد که تو در وی جانی

این توانی که نیایی ز در سعدی باز
لیک بیرون روی از خاطر او نتوانی

شعر:
#سعدی
دکلمه:
#قاسم_فرخی

https://telegram.me/nimaasakk
ای روحِ زلالِ آب! نام تو بلند
مستانگی شراب! نام تو بلند

هم‌طالعِ صبحِ عشق! مهرت جاری
ای دخترِ آفتاب! نام تو بلند

#سعید_عندلیب

https://telegram.me/nimaasakk
《درخت‌ها
ایستاده می‌میرند》


استوار بود
چونان صخره ای ستبر
بر بلندای قله ای بشکوه
الفتی داشت
با دشت
با کوه
با قله
طنین گام‌هایش در کوه‌ها و دره‌ها پیچیده بود
پژواک صدایش از دوردست‌ها می‌آمد
شعری بلند بر لبانش جاری‌ بود
کوه ها
در برابرش
سر فرود آورده بودند
مرد کوهستان
راهی آخرین صعودش بود
آوایی
از دوردست‌ها او را می‌خواند
پلنگ!
از فراز کوه
ماه را نشانه رفته بود...!

#پیمان_اصفهانی
پ.ن: اسد ابراهیم نیا/مردی که ۹۷ بار فتح دماوند را در کارنامه افتخاراتش داشت جاودانه شد

https://telegram.me/nimaasakk
به چشمان پری‌رویان این شهر
به صد امید می بستم نگاهی
مگر یک تن از این ناآشنایان
مرا بخشد به شهرِ عشق، راهی
 
به هر چشمی به امیدی که این اوست
نگاه بی قرارم خیره می ماند
یکی هم، زینهمه نازآفرینان
امیدم را به چشمانم نمی خواند
 
غریبی بودم و گم کرده راهی
مرا با خود به هر سویی کشاندند
شنیدم بارها از رهگذاران
که زیر لب مرا دیوانه خواندند
 
ولی من، چشم امیدم نمی خفت
که مرغی آشیان گم کرده بودم
زهر بام و دری سر می کشیدم
به هر بوم و بری پر می گشودم
 
امید خسته ام از پای ننشست
نگاه تشنه ام در جستجو بود
در آن هنگامه ی دیدار و پرهیز
رسیدم عاقبت آن جا که او بود
 
دو‌تنها و دو‌سرگردان، دو بی‌کس
زِ خود بیگانه، از هستی رمیده
از این بی‌درد_مردم، رو نهفته
شرنگ ناامیدی ها چشیده
 
دل از بی همزبانی ها فسرده
تن از نامهربانی ها فسرده
ز حسرت پای در دامن کشیده
به خلوت، سر به زیر بال برده
 
دوتنها و دوسرگردان، دو بی‌کس
به خلوتگاه جان، با هم نشستند
زبان بی زبانی را گشودند
سکوت جاودانی را شکستند
 
مپرسید، ای سبکباران! مپرسید
که این دیوانه ی از خود به در کیست؟
چه گویم! از که گویم! با که گویم!
که این دیوانه را از خود خبر نیست
 
به آن لب تشنه می مانم که ناگاه
به دریایی درافتد بی‌کرانه
لبی، از قطره آبی تر نکرده
خورد از موجِ وحشی تازیانه
 
مپرسید، ای سبکباران مپرسید
مرا با عشق او تنها گذارید
غریق لطف آن دریا نگاهم
مرا تنها به این دریا سپارید

#فریدون_مشیری

https://telegram.me/nimaasakk
ما گر چه در بلندیِ فطرت یگانه‌ایم
صد پله خاک‌سارتر از آستانه‌ایم

دیدیم اگر چه سنگ در او بارها گداخت
ما غافل از گداز، در این شیشه‌خانه‌ایم

در گلشنی که خرمنِ گل می‌رود به باد
در فکرِ جمعِ خار و خسِ آشیانه‌ایم

از ما مپرس حاصلِ مرگ و حیات را
در زندگی به خواب و به مردن فسانه‌ایم

چون صبح، زیر خیمه‌ی دلگیرِ آسمان
در آرزوی یک نفسِ بی‌غمانه‌ایم

چون زلف، هر که را که فتد کار در گره
با دستِ خشک عقده‌گشا همچو شانه‌ایم

دائم کمان چرخ بُوَد در کمین ما
در خاکدانِ دهر، همانا نشانه‌ایم

آنجاست آدمی که دلش سیر می کند
ما در میانِ خلق همان بر کرانه‌ایم

ما را زبانِ شِکوه زِ بیدادِ یار نیست
هر چند آتشیم ولی بی‌زبانه‌ایم

گر تو گلِ همیشه بهاری زمانه را
ما بلبلِ همیشه بهارِ زمانه‌ایم

در محفلی که روی تو عِرضِ صفا دهد
سرگشته‌تر ز طوطیِ آیینه‌خانه‌ایم

صائب! گرفته‌ایم کناری زِ مردمان
آسوده از کشاکشِ اهلِ زمانه‌ایم

#صائب_تبریزی

https://telegram.me/nimaasakk
Forwarded from اتچ بات
ای غوک‌ها که موج برآشفته خوابتان
وافکنده در تلاطم شطّ شتابتان

خوش یافتید این خزۀ سبز را پناه
روزی دو، گر امان بدهد آفتابتان

دم از زلال خضر زنید و مسلّم است
کز این لجن‌کده‌ست همه نان و آبتان

بی‌شرم‌تر ز جمع شمایان نیافرید
ایزد که آفرید برای عذابتان

کوتاه‌بین و تنگ‌نظر گرچه چشم‌ها
از کاسه‌خانه جسته برون چون حبابتان

در خاک، رنگ خاکی و در سبزه، سبز رنگ
رنگ محیط بوده، هماره مآبتان

از بیخ گوش نعره زنانید و گوش خلق
کر شد ازین مکابرۀ بی‌حسابتان

یک شب نشد کزین همه بیداد بس‌کنید
وین سیم بگسلد ز چگور و ربابتان

تسبیح ایزد است به پندار عامیان
آن شوم‌شیون چو نعیب غرابتان

هنگام قول، آمر معروف و در عمل
از هیچ منکری نبود اجتنابتان

بسیار ازین نفیر نفس‌گیرتان گذشت
کو افعی‌ای که نعره زند در جوابتان؟

داند جهان که در همۀ عمر بوده است
روزی ز بال پشه و خون ذبابتان

جز جیغ و ویغ و شیون و فریاد و همهمه
کاری دگر نیامده از شیخ و شابتان

تکرار یک ترانه و یک شوم‌نوحه است
سر تا به سر تمام سطور کتابتان

چون است و چون که از دل گندابۀ قرون
ناگه گرفته است تب انقلابتان

وز ژاژ ژنده خنده به خورشید می‌زند
شمع تمام‌کاستۀ نیم‌تابتان

مانان گمان برید که ایزد به فضل خویش
کرده است بهر فتح جهان انتخابتان

یا خود زمان و گردش افلاک کرده است
بر جملۀ ممالک، مالک‌رقابتان

گر جمع «مادران به خطا»، نامتان نهیم
هرگز نکرده‌ایم خطا در خطابتان

نی اصلتان به قاعده نی نسلتان درست
دانسته نیست سلسلۀ انتسابتان

جز این حقیقتی که یکی ابر جادوی
آورد و بر فشاند بر این خاک و آبتان

پروردتان به نم‌نم باران خویشتن
تا بر گذشت حد نصیب از نصابتان

این آبگیر گند که آبشخور شماست
وین سان بود به کام ایاب و ذهابتان

سیلی دمنده بود ز کهسار خشم خلق
کاین گونه گشته بستر آرام و خوابتان

تسبیح‌تان دعای بقای لجن‌کده است
بادا که این دعا نشود مستجابتان

ای مشت چنگلوک زمین‌گیر پشه‌خوار
شرم‌آور است دعوی اوج عقابتان

گاهی درون خشکی و گاهی درون آب
تا چند از این دو زیستن کامیابتان!

چون‌صبح، روشن‌است‌که‌خواهد ز دست‌رفت
فردا عنان دولت پا در رکابتان

چندان که آفتاب تموزی شود پدید
این جلبکان سبز نگردد حجابتان

این آبگیر عرصۀ این جنگ و دار و گیر
گردد بخار و سر دهد اندر سرابتان

وانگاه دیوباد دمانی رسد ز راه
بپراکند به هر طرفی با شتابتان

وز یال دیو‌باد در افتید و در زمان
بینم خموش و خسته و خرد و خرابتان

وین غوک‌جامه‌های چو دستار تازیان
یک‌یک شود به گردن نازک طنابتان

وان مار را گمارد ایزد که بشکرد
آسودگی‌طلب‌_تن خوش‌خورد‌و‌خوابتان

وز چشم مار رو به خموشی نهید و مار
باری درین مجاوبه سازد مجابتان

نک، خوابتان به پهنۀ مرداب نیم‌شب
خوش باد تا سحر بدمد آفتابتان

با این همه گزند که دیدیم دلخوشیم
تا بوکه خلق در نگرد بی‌نقابتان

شعر:
#محمدرضا_شفیعی_کدکنی
دکلمه:
#قاسم_فرخی


https://telegram.me/nimaasakk
4_6025817147530291628.mp4
46.1 MB
گلچینی از
ترانه‌های
#عباس_مهرپویا

https://telegram.me/nimaasakk
بشکوه‌ترین ترانه در خنده‌ی توست
یک نامه عاشقانه در خنده‌ی توست

می‌خندی و ناگهان دلم می‌ ریزد
انگار که صد تکانه در خنده‌ی توست

#قاسم_فرخی
عکس:زنده‌یاد عصمت سپاسی

https://telegram.me/nimaasakk
زن بود وشکسته‌های دندان در مشت
با زخمِ عمیقِ زیرِ گردن، ران، پشت

از حالت چشم‌هاش می‌شد فهمید
این زخم دلش بود که او را می‌کشت

🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁

اسطوره‌ی رنج و درد و سختی شده بود
معجون غلیظ تیره‌بختی شده بود

با آن‌همه زخم و یادگاری به تنش
انگار برای خود درختی شده بود

🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁

زن یکتنه رودخانه‌ی جاری بود
محکوم به یک مسیر تکراری بود

با سمفونی مکرر قاشق‌ها
زن، خالق یک نوع خود‌آزاری بود

🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁

بی‌خواسته و بهانه باید می‌شد
گرمای مدام خانه باید می‌شد

یک ماده رُباتِ لالِ فرمان‌بردار
تخت و تشک شبانه باید می‌شد

🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁

یک عمر نشسته بود تا سر برسد
مردی که نمی‌شناخت، از در برسد

زن، متهم ردیف اول! می‌خواست
محکومیت‌اش شبی به آخر برسد

🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁

آن‌قدر عجیب و غیر عادی شده بود
که دغدغه‌اش غیر ارادی شده بود

انگار که سهمش از جهان تنها یک
سلول بزرگ انفرادی شده بود

🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁

سمفونی ناله‌های پنهانی بود
انگار دچار گریه‌درمانی بود

لب‌هاش به جای رُژ و لبخند پر از
نُت‌های کشیده‌ی پریشانی بود

🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁

هر بار گلایه کرد، لبخند زدند
لبخند زدند و هی دم از پند زدند

گفتند درست می‌شود چیزی نیست
تا اینکه به زندگانی‌اش گند زدند

#مهرداد_اسماعيل‌نژاد

https://telegram.me/nimaasakk
شهزاده رسید، تا پری را ببرد
این دختر ِ پیرهن زری را ببرد

او چشم به گیسوانِ من دوخته است
ای کاش که باد، روسری را ببرد

#سیمین_علیزاده

https://telegram.me/nimaasakk
Forwarded from اتچ بات
شب خریدم از دکان‌داری نِشا با تخم گل
راهیِ منزل شدم از کوچه ها با تخم گل

ناگهان مردی درآمد قدبلند و ریش دار
دید در پس کوچه ای تنها مرا با تخم گل

گیر داد و‌ گفت هی یارو کجا؟ آن بسته چیست؟
گفتم آقا می روم سمتِ سرا با تخم گل

گفت بی‌غیرت چه تخمی؟ چه گلی این وقت شب؟
نامسلمان می‌روی عشق و صفا با تخم گل؟

پیش‌تر‌ها حال می‌کردید با بنگ و عرق
تازگی ها می روی توی فضا با تخم گل!؟

گفتم آقا نامسلمان چیست؟ بنده خوانده ام
در همین مسجد نمازِ بی ریا با تخم گل

گفت چشمم روشن ای بی شرمِ از دین بی خبر
کرده ای بر شیخ مسجد اقتدا با تخم گل!؟

در روایات آمده هر کس که خوانْد این‌سان نماز
می‌شود محشور در روز جزا با تخم‌گل!

گفتم آقا جان ولم کن این که کاری زشت نیست
من چه کردم توی مسجد جز دعا با تخم گل!؟

گفت حالا اسم این تخم گلِ سرکار چیست؟
من‌ نشانش دادم اسم بسته را با تخم گل

خواند و گفت این بسته ی تخم گلت که خارجی است؟
می کنی جاسوسیِ ما بی صدا با تخم گل!؟

کرده اند از شرق و غرب و پیش و پس در ما نفوذ
سازمانِ نحسِ موساد و سیا با تخم گل!

ما برای حفظ ارزش‌هایمان جان کنده ایم
می‌دهی آن را تو بر باد فنا با تخم گل!؟

یک زمان با بی حجابی، یک زمان با پیتزا
یک زمان با دیش، حالا هم بیا! با تخم‌گل!

حرف‌هایش رفته رفته کَلّه ام را داغ کرد
مُشت کوبیدم به فَکَّ‌اش منتها با تخم گل!

مثل لَش نقشِ زمین شد تخم گل هم ریخت روش
گاه نازل می‌شود قهر خدا با تخم گل!

هر که می‌دیدش در آن اوضاع می پنداشت که
رد شده از روی او اِسکانیا با تخم گل!

گرچه من بی تخم گل برگشتم آن شب در عوض
مردِ ریشو بیشتر شد آشنا با تخم گل!

شعر:
#شروین_سلیمانی
دکلمه:
#قاسم_فرخی

https://telegram.me/nimaasakk
Forwarded from اتچ بات
‍ ..................《کُتِ زوک》...............

کَل اسدالله تازه زغال‌های ته مانده منقل را به خُل می‌کرد که صاحب جان رسید:
ـ کَل اسدالله.. کل اسدالله… دستم به دومنت. کُتِ زوکِ خزونه گرفته، آبا داغ شدن، آتش؛ زِنِکا می‌خوان جونشونه ور آب بکشن، بشورن، بیان به در، نمی‌تونن… الانم اذان می‌گن، مَردِکا می‌ریزن تو حموم، رسوایی می‌شه، وَخی یه فکری بکن. تو رو دونی خدا، وَخی.
کَل اسدالله آخرین زغال را زیر خاکسترها پنهان کرد. با سر انبر خاکسترها را جمع کرد، چند نقش ضربدری هم روی سر خاکسترها گذاشت. انگار آنها را مُهر می‌کرد.
ـ چی!؟
صاحب جان یک دفعه دیگر تمام قصه را تعریف کرد. کَل اسدالله از توری قوری بند زده‌اش یک استکان چای ریخت، چای از سر استکان سر رفت، خاکسترها در هوا پخش شدند و بیشتر آنها روی چای ریختند. کل اسدالله گرفتار خاکسترها شده بود و صاحب جان چِز می‌زد. کل اسدالله چای را سر کشید، روی تشکچه کثیف و رنگ و رو رفته‌اش جابه‌جا شد.
ـ چی؟!…
خب برن جونشونه ور آ بکشن، بیان به در!
صاحب جان کلافه شده بود. یکبار دیگر تمام قصه را گفت، تند و عصبی:
ـ کل اسدالله…کل اسدالله… حواسِت کُجیه؟ کُتِ زو بسته، آب داغ شده، آتش!
و کل اسدالله تازه فهمید.
ـ خُب برو کُتِ زوکِ واکن! یه‌ سیخ تنور پشت در حموم گذاشتم وردار، برو!
صاحب‌جان چادرش را پیچاند دورش. حالا تقریباً تمام چادرش خیس شده بود. اتاق کل اسدالله آنقدر گرم نبود که مورمورش نشود. به‌خصوص که از لنگ کمرش آب می‌چکید. انگار که عاصی شده بود، صدایش بلندتر شد.
ـ کل اسدالله،کل اسدالله! همه کار کردمِ، سیخ تنور، چو، تخته، انبر، … تو آب جوش خزونه سوختم، نشد، کت وا نشد. کار، کارِمَ نیس. دستم به دومنت، خودت وَخی، کریم نیس! تازه‌ام بود نمی‌شد! زنکا تو حمومن!
کل اسدالله نگاهی به سراپای صاحب جان کرد و غرید:
ـ مگر حالا می‌شه، زن نمی‌شه، صاحب جان نمی‌شه، زنکا لُخت. مگه می‌شه زن و ناموس مردم تو حموم، م چکار کنم؟
صاحب جان درمانده شده بود.
ـ خب تو بگو چکار کنم؟ الان اذان بلند می‌شه، مردکا، مردکا، کل اسدالله داشت پاچه‌های شلوارش را بالا می‌زد. تا بالای زانو آمد، بعد شلوارش را بالا کشید.
ـ خیلی خب، برو بگو زنکا چشماشون ببندن، مَ بیام کُت زوک واکنم، برو!
صاحب‌‌جان خوشحال از در بیرون پرید. از حمام که تو رفت، چادرش را همان‌جا توی راه انداخت. کل اسدالله بلند شد. از در خانه بیرون آمد،پای برهنه و پشت در حمام سیخ تنور را برداشت. چادر صاحب‌جان توی راه بود، وسط پله‌ها. کل اسدالله از ته گلو یک یاالله گفت، با پایش چادر خیس صاحب‌جان را به گوشه‌ پله انداخت. چند لحظه پشت در تامل کرد، صدایش را بلند کرد که:
ـ اوی زنکا، چشماتون ببندین، مرد داره میا تو؟!
و صاحب‌جان تکرار کرد:
ـ اوی، چشماتون ببندین، مرد داره میا تو. چشماتون ببندین!
کل اسدالله با سیخ تنور به جان کت زوک افتاده بود. زوک آب تازه باز شد. آب داغ از سر خزینه لبریز کرد. کم‌کم ولرم شد. خیال کل اسدالله که راحت شد، با همان پاچه‌های ورمالیده، توی تاریک و روشن خزینه، سیخ تنور را معاینه کرد و بعد با صدایی که تنها صاحب‌جان مخاطب آن نبود، غرغرکنان گفت:
ـ صاحب‌جان، بگو تو خزونه مواشونِ شونه نکنن، ای پُتا میره هر چی سوراخه می‌گیره. بالا پایین سرشون نمی‌شه، دردسر دُرُس می‌کنه. خب ور همه دسمره درس می‌شه.
زن‌ها همچنان چشمانشان را بسته بودند و منتظر نتیجه اقدامات کل اسدالله گوش ایستاده بودند که کل اسدالله از در بیرون رفت. کل اسدالله روی پله‌ها بود که صاحب‌جان از بابت زوک خزینه خیالش راحت شده بود. صدای در که بلند شد، از بابت رفتنِ کل اسدالله هم خیالش راحت شد. یک سطل توی آب خزینه زد. آب را کف حمام پاشید و گفت:
ـ زنکا!… چشماشونِ واکنن، کل اسدالله رفت. وَخیزین، زودی جوناتونِ ورآب بکشین، برِن به در. وَخیزین الان اذان می‌‌گن، وَخیزین!
مادر اوس شکرالله کفاش، زودتر از همه به خزینه رسید. دستی توی آب زد و گفت:
ـ بارک الله کل اسدالله…بارک الله…خدا خیرش بده. و بعد فیلسوفانه ادامه داد که:
ـ ولی کل اسدالله می‌باس چشماشِ ببنده، نه ما!؟…
و صاحب‌جان برگشت که:
ـ خب! اُوَخ کُتِ چطو وا بکنه!؟

#مهدی_محبی_کرمانی
پ.ن:
کُت=سوراخ
زوک=لوله های سفالی
زغال ها را خُل می‌کرد=ژغال ها سرخ را زیر خاکستر کردن
جِزّ زدن=بی‌تابی کردن و حرص خوردن
دَسمَرِه=فتنه

https://telegram.me/nimaasakk
ای رنجِ عاشقانه! خداحافظ
دریای بی کرانه! خداحافظ

ای شعر های در رگ من جاری!
قطعه، غزل، ترانه! خداحافظ

ای عشق! ای فشرده گلویم را!
ای کوهِ روی شانه! خداحافظ

ای آتشی! که در همه‌ی رگ‌هام
عمری زدی زبانه، خداحافظ

دلشوره های هرشبه ام! بدرود
ای هق هق شبانه! خداحافظ

ساده دلم گرفتی و پس دادی
زیبا ترین بهانه! خداحافظ

دیگر، مجال نیست که برگردم
ای شهر، کوچه، خانه! خداحافظ

بد جور آتشم زده، باور کن
نا مردیِ زمانه، خداحافظ

پیدا نمی‌شود پس از این از من
بر برف هم نشانه، خداحافظ

گنجشکِ رفته باز نمی گردد
دیگر، به آشیانه، خدا حافظ

#سیدجلیل_سیدهاشمی

https://telegram.me/nimaasakk