دومان
171 subscribers
500 photos
67 videos
243 files
3.41K links
ارتباط با ادمین
@Nimaasak
Download Telegram
Forwarded from اتچ بات
ای غوک‌ها که موج برآشفته خوابتان
وافکنده در تلاطم شطّ شتابتان

خوش یافتید این خزۀ سبز را پناه
روزی دو، گر امان بدهد آفتابتان

دم از زلال خضر زنید و مسلّم است
کز این لجن‌کده‌ست همه نان و آبتان

بی‌شرم‌تر ز جمع شمایان نیافرید
ایزد که آفرید برای عذابتان

کوتاه‌بین و تنگ‌نظر گرچه چشم‌ها
از کاسه‌خانه جسته برون چون حبابتان

در خاک، رنگ خاکی و در سبزه، سبز رنگ
رنگ محیط بوده، هماره مآبتان

از بیخ گوش نعره زنانید و گوش خلق
کر شد ازین مکابرۀ بی‌حسابتان

یک شب نشد کزین همه بیداد بس‌کنید
وین سیم بگسلد ز چگور و ربابتان

تسبیح ایزد است به پندار عامیان
آن شوم‌شیون چو نعیب غرابتان

هنگام قول، آمر معروف و در عمل
از هیچ منکری نبود اجتنابتان

بسیار ازین نفیر نفس‌گیرتان گذشت
کو افعی‌ای که نعره زند در جوابتان؟

داند جهان که در همۀ عمر بوده است
روزی ز بال پشه و خون ذبابتان

جز جیغ و ویغ و شیون و فریاد و همهمه
کاری دگر نیامده از شیخ و شابتان

تکرار یک ترانه و یک شوم‌نوحه است
سر تا به سر تمام سطور کتابتان

چون است و چون که از دل گندابۀ قرون
ناگه گرفته است تب انقلابتان

وز ژاژ ژنده خنده به خورشید می‌زند
شمع تمام‌کاستۀ نیم‌تابتان

مانان گمان برید که ایزد به فضل خویش
کرده است بهر فتح جهان انتخابتان

یا خود زمان و گردش افلاک کرده است
بر جملۀ ممالک، مالک‌رقابتان

گر جمع «مادران به خطا»، نامتان نهیم
هرگز نکرده‌ایم خطا در خطابتان

نی اصلتان به قاعده نی نسلتان درست
دانسته نیست سلسلۀ انتسابتان

جز این حقیقتی که یکی ابر جادوی
آورد و بر فشاند بر این خاک و آبتان

پروردتان به نم‌نم باران خویشتن
تا بر گذشت حد نصیب از نصابتان

این آبگیر گند که آبشخور شماست
وین سان بود به کام ایاب و ذهابتان

سیلی دمنده بود ز کهسار خشم خلق
کاین گونه گشته بستر آرام و خوابتان

تسبیح‌تان دعای بقای لجن‌کده است
بادا که این دعا نشود مستجابتان

ای مشت چنگلوک زمین‌گیر پشه‌خوار
شرم‌آور است دعوی اوج عقابتان

گاهی درون خشکی و گاهی درون آب
تا چند از این دو زیستن کامیابتان!

چون‌صبح، روشن‌است‌که‌خواهد ز دست‌رفت
فردا عنان دولت پا در رکابتان

چندان که آفتاب تموزی شود پدید
این جلبکان سبز نگردد حجابتان

این آبگیر عرصۀ این جنگ و دار و گیر
گردد بخار و سر دهد اندر سرابتان

وانگاه دیوباد دمانی رسد ز راه
بپراکند به هر طرفی با شتابتان

وز یال دیو‌باد در افتید و در زمان
بینم خموش و خسته و خرد و خرابتان

وین غوک‌جامه‌های چو دستار تازیان
یک‌یک شود به گردن نازک طنابتان

وان مار را گمارد ایزد که بشکرد
آسودگی‌طلب‌_تن خوش‌خورد‌و‌خوابتان

وز چشم مار رو به خموشی نهید و مار
باری درین مجاوبه سازد مجابتان

نک، خوابتان به پهنۀ مرداب نیم‌شب
خوش باد تا سحر بدمد آفتابتان

با این همه گزند که دیدیم دلخوشیم
تا بوکه خلق در نگرد بی‌نقابتان

شعر:
#محمدرضا_شفیعی_کدکنی
دکلمه:
#قاسم_فرخی


https://telegram.me/nimaasakk
4_6025817147530291628.mp4
46.1 MB
گلچینی از
ترانه‌های
#عباس_مهرپویا

https://telegram.me/nimaasakk
بشکوه‌ترین ترانه در خنده‌ی توست
یک نامه عاشقانه در خنده‌ی توست

می‌خندی و ناگهان دلم می‌ ریزد
انگار که صد تکانه در خنده‌ی توست

#قاسم_فرخی
عکس:زنده‌یاد عصمت سپاسی

https://telegram.me/nimaasakk
زن بود وشکسته‌های دندان در مشت
با زخمِ عمیقِ زیرِ گردن، ران، پشت

از حالت چشم‌هاش می‌شد فهمید
این زخم دلش بود که او را می‌کشت

🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁

اسطوره‌ی رنج و درد و سختی شده بود
معجون غلیظ تیره‌بختی شده بود

با آن‌همه زخم و یادگاری به تنش
انگار برای خود درختی شده بود

🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁

زن یکتنه رودخانه‌ی جاری بود
محکوم به یک مسیر تکراری بود

با سمفونی مکرر قاشق‌ها
زن، خالق یک نوع خود‌آزاری بود

🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁

بی‌خواسته و بهانه باید می‌شد
گرمای مدام خانه باید می‌شد

یک ماده رُباتِ لالِ فرمان‌بردار
تخت و تشک شبانه باید می‌شد

🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁

یک عمر نشسته بود تا سر برسد
مردی که نمی‌شناخت، از در برسد

زن، متهم ردیف اول! می‌خواست
محکومیت‌اش شبی به آخر برسد

🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁

آن‌قدر عجیب و غیر عادی شده بود
که دغدغه‌اش غیر ارادی شده بود

انگار که سهمش از جهان تنها یک
سلول بزرگ انفرادی شده بود

🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁

سمفونی ناله‌های پنهانی بود
انگار دچار گریه‌درمانی بود

لب‌هاش به جای رُژ و لبخند پر از
نُت‌های کشیده‌ی پریشانی بود

🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁

هر بار گلایه کرد، لبخند زدند
لبخند زدند و هی دم از پند زدند

گفتند درست می‌شود چیزی نیست
تا اینکه به زندگانی‌اش گند زدند

#مهرداد_اسماعيل‌نژاد

https://telegram.me/nimaasakk
شهزاده رسید، تا پری را ببرد
این دختر ِ پیرهن زری را ببرد

او چشم به گیسوانِ من دوخته است
ای کاش که باد، روسری را ببرد

#سیمین_علیزاده

https://telegram.me/nimaasakk
Forwarded from اتچ بات
شب خریدم از دکان‌داری نِشا با تخم گل
راهیِ منزل شدم از کوچه ها با تخم گل

ناگهان مردی درآمد قدبلند و ریش دار
دید در پس کوچه ای تنها مرا با تخم گل

گیر داد و‌ گفت هی یارو کجا؟ آن بسته چیست؟
گفتم آقا می روم سمتِ سرا با تخم گل

گفت بی‌غیرت چه تخمی؟ چه گلی این وقت شب؟
نامسلمان می‌روی عشق و صفا با تخم گل؟

پیش‌تر‌ها حال می‌کردید با بنگ و عرق
تازگی ها می روی توی فضا با تخم گل!؟

گفتم آقا نامسلمان چیست؟ بنده خوانده ام
در همین مسجد نمازِ بی ریا با تخم گل

گفت چشمم روشن ای بی شرمِ از دین بی خبر
کرده ای بر شیخ مسجد اقتدا با تخم گل!؟

در روایات آمده هر کس که خوانْد این‌سان نماز
می‌شود محشور در روز جزا با تخم‌گل!

گفتم آقا جان ولم کن این که کاری زشت نیست
من چه کردم توی مسجد جز دعا با تخم گل!؟

گفت حالا اسم این تخم گلِ سرکار چیست؟
من‌ نشانش دادم اسم بسته را با تخم گل

خواند و گفت این بسته ی تخم گلت که خارجی است؟
می کنی جاسوسیِ ما بی صدا با تخم گل!؟

کرده اند از شرق و غرب و پیش و پس در ما نفوذ
سازمانِ نحسِ موساد و سیا با تخم گل!

ما برای حفظ ارزش‌هایمان جان کنده ایم
می‌دهی آن را تو بر باد فنا با تخم گل!؟

یک زمان با بی حجابی، یک زمان با پیتزا
یک زمان با دیش، حالا هم بیا! با تخم‌گل!

حرف‌هایش رفته رفته کَلّه ام را داغ کرد
مُشت کوبیدم به فَکَّ‌اش منتها با تخم گل!

مثل لَش نقشِ زمین شد تخم گل هم ریخت روش
گاه نازل می‌شود قهر خدا با تخم گل!

هر که می‌دیدش در آن اوضاع می پنداشت که
رد شده از روی او اِسکانیا با تخم گل!

گرچه من بی تخم گل برگشتم آن شب در عوض
مردِ ریشو بیشتر شد آشنا با تخم گل!

شعر:
#شروین_سلیمانی
دکلمه:
#قاسم_فرخی

https://telegram.me/nimaasakk
Forwarded from اتچ بات
‍ ..................《کُتِ زوک》...............

کَل اسدالله تازه زغال‌های ته مانده منقل را به خُل می‌کرد که صاحب جان رسید:
ـ کَل اسدالله.. کل اسدالله… دستم به دومنت. کُتِ زوکِ خزونه گرفته، آبا داغ شدن، آتش؛ زِنِکا می‌خوان جونشونه ور آب بکشن، بشورن، بیان به در، نمی‌تونن… الانم اذان می‌گن، مَردِکا می‌ریزن تو حموم، رسوایی می‌شه، وَخی یه فکری بکن. تو رو دونی خدا، وَخی.
کَل اسدالله آخرین زغال را زیر خاکسترها پنهان کرد. با سر انبر خاکسترها را جمع کرد، چند نقش ضربدری هم روی سر خاکسترها گذاشت. انگار آنها را مُهر می‌کرد.
ـ چی!؟
صاحب جان یک دفعه دیگر تمام قصه را تعریف کرد. کَل اسدالله از توری قوری بند زده‌اش یک استکان چای ریخت، چای از سر استکان سر رفت، خاکسترها در هوا پخش شدند و بیشتر آنها روی چای ریختند. کل اسدالله گرفتار خاکسترها شده بود و صاحب جان چِز می‌زد. کل اسدالله چای را سر کشید، روی تشکچه کثیف و رنگ و رو رفته‌اش جابه‌جا شد.
ـ چی؟!…
خب برن جونشونه ور آ بکشن، بیان به در!
صاحب جان کلافه شده بود. یکبار دیگر تمام قصه را گفت، تند و عصبی:
ـ کل اسدالله…کل اسدالله… حواسِت کُجیه؟ کُتِ زو بسته، آب داغ شده، آتش!
و کل اسدالله تازه فهمید.
ـ خُب برو کُتِ زوکِ واکن! یه‌ سیخ تنور پشت در حموم گذاشتم وردار، برو!
صاحب‌جان چادرش را پیچاند دورش. حالا تقریباً تمام چادرش خیس شده بود. اتاق کل اسدالله آنقدر گرم نبود که مورمورش نشود. به‌خصوص که از لنگ کمرش آب می‌چکید. انگار که عاصی شده بود، صدایش بلندتر شد.
ـ کل اسدالله،کل اسدالله! همه کار کردمِ، سیخ تنور، چو، تخته، انبر، … تو آب جوش خزونه سوختم، نشد، کت وا نشد. کار، کارِمَ نیس. دستم به دومنت، خودت وَخی، کریم نیس! تازه‌ام بود نمی‌شد! زنکا تو حمومن!
کل اسدالله نگاهی به سراپای صاحب جان کرد و غرید:
ـ مگر حالا می‌شه، زن نمی‌شه، صاحب جان نمی‌شه، زنکا لُخت. مگه می‌شه زن و ناموس مردم تو حموم، م چکار کنم؟
صاحب جان درمانده شده بود.
ـ خب تو بگو چکار کنم؟ الان اذان بلند می‌شه، مردکا، مردکا، کل اسدالله داشت پاچه‌های شلوارش را بالا می‌زد. تا بالای زانو آمد، بعد شلوارش را بالا کشید.
ـ خیلی خب، برو بگو زنکا چشماشون ببندن، مَ بیام کُت زوک واکنم، برو!
صاحب‌‌جان خوشحال از در بیرون پرید. از حمام که تو رفت، چادرش را همان‌جا توی راه انداخت. کل اسدالله بلند شد. از در خانه بیرون آمد،پای برهنه و پشت در حمام سیخ تنور را برداشت. چادر صاحب‌جان توی راه بود، وسط پله‌ها. کل اسدالله از ته گلو یک یاالله گفت، با پایش چادر خیس صاحب‌جان را به گوشه‌ پله انداخت. چند لحظه پشت در تامل کرد، صدایش را بلند کرد که:
ـ اوی زنکا، چشماتون ببندین، مرد داره میا تو؟!
و صاحب‌جان تکرار کرد:
ـ اوی، چشماتون ببندین، مرد داره میا تو. چشماتون ببندین!
کل اسدالله با سیخ تنور به جان کت زوک افتاده بود. زوک آب تازه باز شد. آب داغ از سر خزینه لبریز کرد. کم‌کم ولرم شد. خیال کل اسدالله که راحت شد، با همان پاچه‌های ورمالیده، توی تاریک و روشن خزینه، سیخ تنور را معاینه کرد و بعد با صدایی که تنها صاحب‌جان مخاطب آن نبود، غرغرکنان گفت:
ـ صاحب‌جان، بگو تو خزونه مواشونِ شونه نکنن، ای پُتا میره هر چی سوراخه می‌گیره. بالا پایین سرشون نمی‌شه، دردسر دُرُس می‌کنه. خب ور همه دسمره درس می‌شه.
زن‌ها همچنان چشمانشان را بسته بودند و منتظر نتیجه اقدامات کل اسدالله گوش ایستاده بودند که کل اسدالله از در بیرون رفت. کل اسدالله روی پله‌ها بود که صاحب‌جان از بابت زوک خزینه خیالش راحت شده بود. صدای در که بلند شد، از بابت رفتنِ کل اسدالله هم خیالش راحت شد. یک سطل توی آب خزینه زد. آب را کف حمام پاشید و گفت:
ـ زنکا!… چشماشونِ واکنن، کل اسدالله رفت. وَخیزین، زودی جوناتونِ ورآب بکشین، برِن به در. وَخیزین الان اذان می‌‌گن، وَخیزین!
مادر اوس شکرالله کفاش، زودتر از همه به خزینه رسید. دستی توی آب زد و گفت:
ـ بارک الله کل اسدالله…بارک الله…خدا خیرش بده. و بعد فیلسوفانه ادامه داد که:
ـ ولی کل اسدالله می‌باس چشماشِ ببنده، نه ما!؟…
و صاحب‌جان برگشت که:
ـ خب! اُوَخ کُتِ چطو وا بکنه!؟

#مهدی_محبی_کرمانی
پ.ن:
کُت=سوراخ
زوک=لوله های سفالی
زغال ها را خُل می‌کرد=ژغال ها سرخ را زیر خاکستر کردن
جِزّ زدن=بی‌تابی کردن و حرص خوردن
دَسمَرِه=فتنه

https://telegram.me/nimaasakk
ای رنجِ عاشقانه! خداحافظ
دریای بی کرانه! خداحافظ

ای شعر های در رگ من جاری!
قطعه، غزل، ترانه! خداحافظ

ای عشق! ای فشرده گلویم را!
ای کوهِ روی شانه! خداحافظ

ای آتشی! که در همه‌ی رگ‌هام
عمری زدی زبانه، خداحافظ

دلشوره های هرشبه ام! بدرود
ای هق هق شبانه! خداحافظ

ساده دلم گرفتی و پس دادی
زیبا ترین بهانه! خداحافظ

دیگر، مجال نیست که برگردم
ای شهر، کوچه، خانه! خداحافظ

بد جور آتشم زده، باور کن
نا مردیِ زمانه، خداحافظ

پیدا نمی‌شود پس از این از من
بر برف هم نشانه، خداحافظ

گنجشکِ رفته باز نمی گردد
دیگر، به آشیانه، خدا حافظ

#سیدجلیل_سیدهاشمی

https://telegram.me/nimaasakk
مو پریشان کن که از مهتاب رویایی تری
از بهار از آسمان، از خواب رویایی تری

از نسیمِ روستا در صبحدم، آرام تر
از سکوتِ ساده ی مرداب رویایی تری

خنده ات داغِ دلِ گل‌ها، غرورت دلفریب
از نگاهِ عاشقِ بی تاب، رویایی تری

تشنه هم باشم اگر، دنبالِ دریا نیستم
با همه سوزندگی، از آب، رویایی تری

از گلِ نارنج در شیراز، عطر آمیز تر
از غروبِ خلوتِ میناب رویایی تری

مو پریشان کن که در آغوشِ بادِ هرزه گرد
گیسوانت می خورد چون تاب، رویایی تری

#سیدجلیل_سیدهاشمی

https://telegram.me/nimaasakk
.................《اعجاز》.................

وقتی که صبح، پنجره ای باز می شود
چشمم پر از قناری و آواز می شود

حتی کنار ریزترین چیز، چشم من
می ایستد، وَ با او، دمساز می شود

آن‌جا پرنده‌ای‌ست به سویش که می‌روم
یک دفعه آن پرنده، پرواز می شود

در گرمی ملایم یک برگ، شبنمی
کم کم بخار می شود و راز می شود

بگذار تا ببینم؛ پروانه است این ...
یا گُل که بسته می‌شود و باز می‌شود

از زیرِ برگْ_فرشِ زمین تا نوک درخت
دارد بدون فاصله اعجاز می شود

از چشمه ی مجاور آن تک درخت پیر
پرواز و رنگ و همهمه آغاز می شود

آری چرا نخوانم من هم سروده ای
وقتی که خاک، قافیه پرداز می شود

#هادی_اسماعیلی

https://telegram.me/nimaasakk
Forwarded from Ahmad .No
صدایت در نمی آید، کجا افتاده ای بی جان
دلِ دیوانه، گرگِ تیرخورده، اسبِ نافرمان!

غزالانِ جوان از غُرّش‌ات دیگر نمی ترسند
دُم‌ات بازیچه ی کفتارها شد شیرِ بی دندان!

چه آمد بر سرت در شعله های دوزخ اما سرد
چه دیدی در حیاطِ کوچکِ پاییز در زندان

چرا سربازهایت از هراسِ جنگ خشکیدند
چه ماند از تخت و تاج‌ات شهریارِ شهرِ سنگستان؟

چرا از خاک‌مان جز بوته ی حسرت نمی‌روید
کجای این بیابان گریه کردی ابرِ سرگردان؟

نبودی هفت گاو چاق، اهلِ شهر را خوردند!
نیا بیرون! کسی چشم انتظارت نیست در کنعان

به زندان می برد؟ باشد! اگر کوریم، باکی نیست
که دارد انتظارِ مَردی از آغا محمدخان؟

که دارد انتظار رویشِ گُلْ داخلِ سلّول؟
که دارد انتظار برف، در گرمای تابستان؟

به یک اندازه بدبختیم! ماه و سال بی معنی‌ست
چه فرقی می کند اسفند، یا مرداد، یا آبان...

دلم سرد است،چون منظومه‌ای بی‌ویس و بی‌رامین
دلم خون است، چون شیرازِ بی داش آکل و مرجان

نهیبت می زنم با لهجه ی اجسادِ نیشابور
نگاهت می کنم با چشم های مردمِ کرمان

قفس می گفت: با مُردن هم آزادی نخواهی یافت
فریبم داده ای با قصه ی طوطی و بازرگان

تبر در دست ِمردم، تندبادِ بی امان در پیش
مبادا ساقه در دستت بلغزد غولِ آویزان!

#حامد_ابراهیم_پور
پ.ن: دوزخ اما سرد و در حیاط کوچک پاییز در زندان نام دو مجموعه شعری از مهدی اخوان ثالث است.

https://telegram.me/nimaasakk
در سینه‌ام آذرنگی انداخته ای
شور و شرر قشنگی انداخته ای

ای عشق عزیز! آه، ای دیوانه!
درچاه دلم چه سنگی انداخته ای

#جلیل_صفربیگی

https://telegram.me/nimaasakk
از کینه‌ی تو پُریم، آقا گرگه!
لبریزِ تنفریم، آقا گرگه!

کم آرد بمال روی دست و پایت
ما گول نمی‌خوریم، آقا گرگه!

#جلیل_صفربیگی

https://telegram.me/nimaasakk
آن ادا اطوارهــای بنــدری مال خودت
قهر و ناز لحظه‌های دلبری مال خودت

آن النگوی طلا و ســاعتی که سال‌هاست
قول دادی که برایم می‌خری مال خودت

ناز و چشم و جان و قربان و عزیز و عشق من
یا از این دختر از آن دختر سری مال خودت

از توی بی‌چشم و رو یک مو اگر کَندم بگیر
این لباس و کیف و کفش و روسری مال خودت

چرخ‌بازی‌های دورِ حوض کاشی سهم من
اَخم و تَخم و قیل و قال زرگری مال خودت

آن همه قُـنپز درآوردی برای مــادرم
بندرعباسی که گفتی می‌بری مال خودت

هدیه‌ی دوران خدمت را نمی‌خواهم، بیا
این پتوی کهنه‌ی خاکستری مال خودت

بعد از آن دل دادن و قُلوه گرفتن با پری
پیش من گفتی به چشم خواهری مال خودت

پنج‌سالی مَنترم کردی که با صد طمطراق
خانه می‌گیری و زودم می‌بری مال خودت

ورپریده! تازگی‌ها با پری‌ها می‌پری
این پری و آن پری و هر پری مال خودت

از زبان من بگو رفتی اگر پیش پری
شوهر یک‌لاقبای بندری مال خودت

#فرامرز_اکبری

https://telegram.me/nimaasakk
Forwarded from اتچ بات
‍ زیر لب ذکر گفت و با لبخند، گرهی بر طناب دار انداخت
گرهی بر طناب...نه! انگار، در دل مادری شرار انداخت

با وضو، چارپایه را برداشت، زیر آن چوبه جابجایش کرد
بعد سجاده ی نمازش را پای آن دارِ بیقرار انداخت

رو به قبله نشست و از ته دل، مثل هر بار قصد قربت کرد
سجده ای کرد و بار عصیان را از بر و دوش خود کنار انداخت

بعد چون طفل پاک و معصومی، از سرِ جانماز خود برخاست
این چنین هر چه کرده بود از دم، گردنِ آفریدگار انداخت!

کرد با سر اشاره ای کوتاه، رو به مامورها که «منتظرم
مرگ فریاد می زند پس کو؟ آن که باید به احتضار انداخت؟»

آن که باید ... شبیه خاطره بود، مات و کمرنگ و گنگ و بی سایه
همچو نعشِ ز گور آمده ای، هیچِ خود را به روی دار انداخت

پیش از آن مرده بود و می پرسید: مرده را می توان به دار کشید؟
بر گلویِ بریده ی بیرگ، می توان زخم ناگوار انداخت؟!

می توان، می توان ... به خود می گفت، می توانیم و می شود، آری
دارِ باقی است این جهان، آری! باید آن را هزار بار انداخت

می توان بر جنازه یک شهر چون مغولها هزار اسب دواند
می توان بر گلوی یک ملت، دارِ تسلیم بی شمار انداخت

داعشی باش و هر چه خواهی کن، فاعلِ فعلِ تو خداوند است!
آنکه وجدان به تو نداد اما تیغه خنجرت به کار انداخت

نعش بر روی دار می رقصید، گویی او را به ریشخند گرفت
ذهن او را دوباره ویران کرد، باورش را به کارزار انداخت

#محمدحسین_روانبخش
آوا : #محمدبرزگر

https://telegram.me/nimaasakk