دومان
170 subscribers
500 photos
67 videos
243 files
3.41K links
ارتباط با ادمین
@Nimaasak
Download Telegram
گفتم لب تو را که دل من، تو برده‌ای

گفتا: کدام دل؟ چه نشان؟ کی؟ کجا؟ که برد؟

#سعدی

https://telegram.me/nimaasakk
من بی‌تو در غریب‌ترین شهر عالمم

بی‌من تو در کجای جهانی که نیستی!؟

#غلامرضا_طریقی

https://telegram.me/nimaasakk
شب از فراق تو می‌نالم ای پری‌رخسار

چو روز گردد گویی در آتشم بی تو

#سعدی

https://telegram.me/nimaasakk
ای خون اصیلت به شتک‌ها ز غدیران
افشانده شرف‌ها به بلندای دلیران

جاری شده از کرب و بلا آمده وآنگاه
آمیخته با خون سیاووش در ایران

تو اختر سرخی که به انگیزه‌‌ی تکثیر
ترکید بر آیینه‌ی خورشید_ضمیران

ای جوهر سرداری سرهای بریده
وی اصل نمیرندگی نسل نمیران

خرگاه تو می‌سوخت در اندیشه‌ی تاریخ
هر بار که آتش‌زده شد بیشه‌ی شیران

آن شب چه شبی بود که دیدند کواکب
نظم تو پراکنده و اردوی تو ویران؟

وآن روز که با بیرقی از یک سر بی‌تن
تا شام شدی قافله‌سالار اسیران

تا باغ شقایق بشوند و بشکوفند
باید که ز خون تو بنوشند کویران

تا اندکی از حق سخن را بگزارند
باید که به خونت بنگارند دبیران

حد تو رثا نیست عزای تو حماسه‌ست
ای کاسته شان تو از این معرکه‌گیران

#حسین_منزوی

https://telegram.me/nimaasakk
تا که نامت بر زبان آمد زبان آتش گرفت
سوختم، چندان که مغز استخوان آتش گرفت

یک طرف ماهِ مرا ابرِ سیاهِ فتنه کشت
یک طرف از درد غربت، کهکشان آتش گرفت

#علیرضا_قزوه

https://telegram.me/nimaasakk
یک قلبِ سپید، مثل مریم داری
زخمیِ زمانه ای و مرهم داری

آن چشمِ پدرسگ‌ات اگر سگ دارد!
یک روح لطیف مثل شبنم داری😜

#قاسم_فرخی
#بداهه

https://telegram.me/nimaasakk
‍ میوه بر شاخه شدم
سنگ‌پاره در کف کودک
طلسم معجزتی
مگر پناه دهد از گزند خویشتنم
چنین که
دست تطاول به خود گشاده
منم!

بالابلند!
بر جلوخان منظرم
چون گردش اطلسی ابر
قدم بردار
از هجوم پرنده‌‌ی بی‌پناهی
چون به خانه بازآیم
پیش از آن که در بگشایم
بر تخت‌گاه ایوان
جلوه‌ای کن
با رُخساری که باران و زمزمه است
چنان کن که مجالی اَندَکَـک را درخور است
که تبردار واقعه را
دیگر
دست خسته
به فرمان
نیست

که گفته است
من آخرین بازمانده‌‌ی فرزانگانِ زمین‌ام؟
من آن غول زیبایم که در استوای شب ایستاده است
غریق زلالی ِ همه آب‌های جهان
و چشم‌انداز شیطنت‌اش
خاست‌گاه ستاره‌ای‌ست.
در انتهای زمین‌ام کومه‌ای هست
آن‌جا که
پادرجایی خاک
همچون رقص سراب
بر فریب عطش
تکیه می‌کند
در مفصل انسان و خدا
آری
در مفصل خاک و پوکم کومه‌ای نااستوار هست
و بادی که بر لُجِّه‌ی تاریک می‌گذرد
بر ایوان بی‌رونق سردم
جاروب می‌کشد
بردگان عالی‌جاه را دیده‌ام من
در کاخ‌های بلند
که قلاده‌های زرین به گردن داشته‌اند
و آزاده‌مَردُم را
در جامه‌های مرقع
که سرودگویان
پیاده به مقتل می‌رفته‌اند

خانه‌‌ی من در انتهای جهان است
در مفصلِ خاک و پوک
با ما گفته بودند:
«آن کلام ِ مقدس را
با شما خواهیم آموخت
لیکن به خاطر آن
عقوبتی جان‌فرسای را
تحمل می بایدِتان کرد»
عقوبت جان‌کاه را چندان تاب آوردیم
آری
که کلام مقدس مان
باری
از خاطر
گریخت...!

#احمد_شاملو

https://telegram.me/nimaasakk
بر زمینه ی سُربیِ صبح
سوار
خاموش ایستاده است
و یالِ بلندِ اسبش در باد
پریشان می شود.
 
خدایا خدایا!
سواران نباید ایستاده باشند
هنگامی که
حادثه اخطار می شود.
     
کنارِ پرچینِ سوخته
دختر
خاموش ایستاده است
و دامنِ نازکش در باد
تکان می خورد
خدایا خدایا!
دختران نباید خاموش بمانند
هنگامی که مردان
نومید و خسته
پیر می شوند

#احمد_شاملو

https://telegram.me/nimaasakk
که زندانِ مرا بارو مباد
جز پوستی که بر استخوانم.
بارویی آری
اما
گِرد بر گِردِ جهان
نه فراگردِ تنهاییِ جانم.
آه
آرزو! آرزو!

پیازینه پوستوار حصاری
که با خلوتِ خویش چون به خالی بنشینم
هفت دربازه فراز آید
بر نیاز و تعلقِ جان.
فروبسته باد
آری فروبسته باد و
فروبسته‌تر
و با هر دربازه
هفت قفلِ آهن‌جوشِ گران!
آه
آرزو! آرزو!

#احمد_شاملو

https://telegram.me/nimaasakk
#مثنوی
#قسمت_اول

کیست این پنهان مرا در جان و تن
کز زبان من همی گوید سخن؟

این که گوید از لب من راز کیست
بنگرید این صاحب آواز کیست؟

در من این‌سان خودنمایی می‌کند
ادعای آشنایی می کند

کیست این گویا و شنوا در تنم؟
باورم یارب نیاید کاین منم!

متصل‌تر با همه دوری به من
از نگه با چشم و از لب با سخن!

خوش پریشان با منش گفتارهاست
در پریشان گویی‌اش اسرارهاست

گوید او چون شاهدی صاحب‌جمال
حُسن خود بیند به‌ سرحد کمال

از برای خودنمایی صبح و شام
سر برآرد گه ز روزن گه ز بام

با خدنگ غمزه صید دل کند
دید هرجا طایری بِسمل کند

گردنی هر جا درآرد در کمند
تا نگوید کس اسیرانش کم‌اند

لاجرم آن شاهد بالا و پست
با کمال دلربایی در الست

جلوه اش گرمی بازاری نداشت
یوسف حسنش خریداری نداشت

غمزه اش را قابل تیری نبود
لایق پیکانش نخجیری نبود

عشوه اش هرجا کمند انداز گشت
گردنی لایق نیامد، بازگشت

ماسوی آیینۀ آن رو شدند
مظهر آن طلعتِ دلجو شدند

پس جمال خویش در آیینه دید
روی زیبا دید و عشق آمد پدید

مدتی آن عشقِ بی‌ نام‌ونشان
بُد مُعلّق در فضای بی‌کران

دلنشینِ خویش مأوایی نداشت
تا درو منزل کند جایی نداشت

بهر منزل بی‌قراری ساز کرد
طالبان خویش را آواز کرد

چونکه یکسر طالبان را جمع ساخت
جمله را پروانه خود را شمع ساخت

جلوه ای کرد از یمین و از یسار
دوزخی و جنتی کرد آشکار

جنتی خاطر نواز و دلفروز
دوزخی دشمن گداز و غیر سوز

پرده ای کاندر برابر داشتند
وقت آمد پرده را برداشتند

ساقی‌ایی با ساغری چون آفتاب
آمد و عشق اندر آن ساغر، شراب

پس ندا داد او، نه پنهان، برملا
کالصّلا ای باده‌خواران! الصّلا...

#عمان_سامانی
ادامه دارد...

https://telegram.me/nimaasakk
#مثنوی
#قسمت_دوم

همچو این می خوشگوار و صاف نیست
ترک این می گفتن از انصاف نیست

حبذا زین می که هر کس مست اوست
خلقت اشیا مقام پست اوست

هرکه این می خورد جهل از کف بِهشت
گام اول پای کوبد در بهشت

جمله‌ی ذرات از جا خاستند
ساغر می را ز ساقی خواستند

بار دیگر آمد از ساقی صدا
طالب آن جام را بر زد، ندا

ای‌که از جان طالب این باده‌ای
بهر آشامیدن اش آماده‌ای

گرچه این می را دوصد مستی بُوَد
نیست را سرمایه‌ی هستی بُوَد

از خمار آن حذر کن کاین خمار
از سرِ مستان برون آرد دمار

درد و رنج و غصه را آماده شو
بعد از آن آماده‌ی این باده شو

این نه جام عشرت این جام ولاست
دُرد او دَردست و صاف او بلاست

بر هوای او نفس هر کس کشید
یک قدم نارفته، پا را پس کشید

سرکشید اول به دعوی آسمان
کاین سعادت را به خود بردی گمان

ذره‌ای شد ز آن سعادت کامیاب
ز آن بتابید از ضمیرش آفتاب

جرعه‌ای هم ریخت ز آن ساغر به خاک
ز آن سبب شد مدفن تن های پاک

تر شد آن یک را لب این یک را گلو
وز گلوی کس نرفت آن می فرو

فرقه‌ی دیگر به بو قانع شدند
فرقه‌ای از خوردنش مانع شدند

بود آن می از تغیّر در خروش
در دل ساغر چو می در خم به جوش

چون موافق با لب همدم نشد
آن‌همه خوردند و اصلا کم نشد

باز ساقی برکشید از دل خروش
گفت ای صافی دلان درد نوش

مرد خواهم همتی عالی کند
ساغر ما را ز می خالی کند

انبیا و اولیا را با نیاز
شد به ساغر، گردن خواهش دراز

جمله را دل در طلب چون خم به جوش
لیک آن سر خیل مخموران خموش

سر به بالا یکسر از برنا و پیر
لیک آن منظور ساقی سر به زیر

هریک از جان همتی بگماشتند
جرعه‌ای از آن قدح برداشتند

باز بود آن جامِ عشقِ ذوالجلال
همچنان در دستِ ساقی، مال‌مال...

#عمان_سامانی
ادامه دارد...

https://telegram.me/nimaasakk
#مثنوی
#قسمت_سوم

جام بر کف؛ منتظر ساقی هنوز
اللّه اللّه غیرت آمد غیر سوز

ساقیا لبریز کن ساغر ز می
انتظار باده‌خواران تا به کی

تازه مست جورکش را دور کن
می به ساغر تا به خط جور کن

می به شط بصره و بغداد ده
نی به خط بصره و بغداد ده

شط می را جز شناور بط نی‌اَم
از حریفانِ فرودین‌خط نی‌اَم

باز ساقی گفت تا چند انتظار
ای حریف لاابالی! سر برآر

ای قدح پیما درآ، هوئی بزن
گوی چوگانت سرم، گوئی بزن

چون به موقع ساقی‌اش درخواست کرد
پیرِ می‌خواران ز جا، قد راست کرد

زینت افزای بساط نشأتین
سرور و سرخیل مخموران حسین

گفت آن‌کس را که می‌جویی منم
باده‌خواری را که می‌گویی منم

شرط‌هایش را یکایک گوش کرد
ساغر می را تمامی نوش کرد

باز گفت از این شراب خوشگوار
دیگرت گر هست یک ساغر بیار

دیگر از ساقی نشان باقی نبود
ز آنکه آن می‌خواره جز ساقی نبود

خود به معنی باده بود و جام بود
گر به صورت رند درد آشام بود

شد تهی بزم از منی و از تویی
اتحاد آمد، به یکسو شد دویی

وه! که این مطلب ندارد انتها
قصه را سررشته شد از کف رها

وای وای این‌دل گرانجانی گرفت
این فرشته، خوی حیوانی گرفت

آنکه پنهان بُد مرا در تن چه شد؟
آن سخن‌گوی از زبان من چه شد؟

چون‌شد آن‌ کز گوش می‌کرد استماع
وز لب من، کف، ز پای من، سماع

من کی‌ام؟ گردی ز خاک انگیخته
قالبی از آب و از گل ریخته

کوزه‌ای بنهاده در راه صبا
ای‌عجب! آبی‌، هدر خاکی، هبا

من کی‌ام؟ موجی ز دریا خاسته
قالبی افزوده، روحی کاسته

عاجزی، محوی، عجولی، جاهلی
مضطری، ماتی، فضولی، کاهلی

نک حقیقت آمد و طی شد مجاز
شو خَمُش گوینده گفتن کرد ساز

ای به حیرت مانده اندر شام داج
آفتاب آمد برون، اطفی السراج...

#عمان_سامانی
ادامه دارد...

https://telegram.me/nimaasakk
#مثنوی
#قسمت_چهارم

باز گوید رسم عاشق این بود
بلکه این معشوق را آیین بود

چون دل عشاق را در قید کرد
خودنمایی کرد و دل‌ها صید کرد

امتحان‌شان را ز روی سرخوشی
پیش گیرد شیوه‌ی عاشق کشی

در بیابانِ جنون‌شان سر دهد
ره به کوی عقل‌شان کمتر دهد

دوست می‌دارد دل پر دردشان
اشک‌های سرخ و روی زردشان

چهره و موی غبار آلودشان
مغزِ پر آتش، دلِ پردودشان

دل پریشان‌شان کند چون زلف خویش
زآنکه عاشق را دلی باید پریش

خَم کند شان قامتِ مانندِ تیر
روی چون گل‌شان کند همچون زریر

یعنی این قامت‌کمانی خوشتر است
رنگ عاشق زعفرانی خوشتر است

جمعیت‌شان در پریشانی خوش‌ است
قوت، جوع و جامه، عریانی خوش‌ است

خود کند ویران، دهد خود تَمشیَت
خود کُشدشان باز خود گردد دِیَت

تا گریزد هر که او نالایق‌ست
درد را منکر، طرب را شایق‌ست

تا گریزد هرکه او، ناقابل‌ست
عشق را مَکرُه هوس را مایل‌ست

و آنکه را ثابت‌قدم بیند براه
از شفقّت می‌کند بر وی نگاه

اندک اندک می‌کشاند سوی خویش
می‌دهد راهش به سوی کوی خویش

بدهدش ره در شبستان وصال
بخشد او را هر صفات و هر خصال

متحد گردند با هم این و آن
هر دو را مویی نگنجد در میان

می‌نیارد کس به وحدت‌شان شکی
عاشق و معشوق می‌گردد یکی

لاجرم آن شاهد صبح ازل
پادشاه دلبران، عزّ وَ جَلّ

چون جمال بی مثال خود نمود
ناظران را عقل و دل از کف ربود

پس شراب عشق‌شان در جام ریخت
هر یکی را در خور، اندر کام ریخت

باده‌شان اندر رگ و پی جا گرفت
عشق‌شان درجان و دل، مأوا گرفت

جلوه‌ی معشوق، شورانگیز شد
خنجر عاشق کشی، خونریز شد

پس به راه امتحان شد، رهسپار
خواست تا پیدا کند آلات کار

بانگ بر زد فرقه‌ی ناکام را
بی‌نصیبان نخستین جام را...

#عمان_سامانی
ادامه دارد...

https://telegram.me/nimaasakk
#مثنوی
#قسمت_پنجم

کای ز جام اولین‌تان اجتناب
جام دیگر هست ما را پر شراب

ظلم می‌ریزد ازین لبریز جام
ساقی‌اش جام شقاوت کرده نام

مستی آن، عشرت و عیش و سرور
نشئه‌ی آن نخوت و ناز و غرور

هردو، می، لیکن مخالف در خواص
هر یکی را نشئه‌ای ممتاز و خاص

آن یکی مشحون تسلیم و رضا
آن یکی مملو از آسیب و قضا

کیست، کو زین جام گردد جرعه‌نوش؟
پند ساقی را کشد چون دُر به گوش؟

پرده پیش چشم حق‌بینان شود
آلت قتاله‌ی اینان شود

ظلمتی گردد، بپوشد نور را
فوق روز آرد شب دیجور را

برکشد بر قتل‌شان، شمشیر تیز
جسم‌شان را سازد از کین ریز_ریز

تلخ سازد آب شیرین‌شان به کام
روز روشن‌شان کند تاریک فام

گردد از تأثیر این فرخ شراب
از جلال و جاه و منصب، کامیاب

لیکن آخر، نارِ سوزان جای اوست
دوزخ آتشفشان، مأوای اوست

پس برآمد جام بر کف دست غیب
سر برآوردند مشتاقان زِ جیب

چون مگس کردند غوغا بر سرش
می‌ربودند از کف یکدیگرش

اول آن می قسمت ابلیس شد
که وجودش مصدر تلبیس شد

جرعه‌‌ای هم ز آن قدح قابیل خورد
ز آن سبب خون دل هابیل خورد

گشت قسمت جرعه‌ای شداد را
جرعه‌‌ای نمرود بد بنیاد را

جرعه‌‌ای طالوت بداندیش را
جرعه‌‌ای فرعون کافرکیش را

همچنان بر هر گروه از هر قبیل
آن شراب عقل کُش بودی سبیل

باز آن می در قدح سیال بود
هرچه می خوردند، مالامال بود

باز ساقی لب به استهزا گشود
گفت رسم باده‌خواری این نبود!

آن معربد خوی دُرد آشام کو؟
باده‌ی ما را، حریف جام کو؟

گفت هان در احتیاط باده باش
جام را آمد حریف، آماده باش

این شقاوت را ز سرداران؛ منم
دوزخت را از خریداران، منم

با حسینت، هم ترازویی کنم
در هلاکش، سخت بازویی کنم

خانه‌اش را سیل بنیان کن، منم
دانه‌اش را، آتش خرمن منم

خشک کرد آن چشمه‌ی سیال را
درکشید آن جام مالامال را

پاک بینان چون که چشم انداختند
دست و صاحب‌دست را بشناختند

دست ساقیِّ نخستین جام بود
کز نخستین جام، دُرد آشام بود

ذکر سرمستان سرم را کرد مست
عشق پای افشرد و مطلب شد ز دست...

#عمان_سامانی
ادامه دارد...

https://telegram.me/nimaasakk
#مثنوی
#قسمت_ششم

ساقیا جام دگر لبریز کن
آتش ما را ز آبی، تیز کن

تا خرد، ثابت بود بر جای خویش
مدعا را پرده می‌گیرد به پیش

سرخوشم کن ز آن به جان‌پرورده‌ها
تا توهّم را بسوزم، پرده‌ها

مست گردم، رشته‌‌ای آرم بدست
قصه‌ی مستان که گوید غیر مست؟

اول آدم، ساز مستی؛ ساز کرد
بی‌خودی در بزم خُلد آغاز کرد

برق عصیان صفوتش را خانه سوخت
شمع سوزان شد، پر پروانه سوخت

نوح تا گردید با مستی قرین
شد به غرقاب بلا، کشتی نشین

مست شد ایوب، ز آن جام بلا
گشت از آن بر رنج کرمان مبتلا

بیم آن بُد کز بلیات و علل
ره کند در خانۀ صبرش، خلل

در خلیل آن شعله تا شد، شعله زن
کرد اندر آتش سوزان، وطن

زد چو یونس از سرِ مستی قدم
ماهی اندر دم کشید او را به دم

تا فلک می‌رفت او را از زمین
ذکر: انی کنت من الظالمین

یوسف از مستی چو دل‌، آگه‌شدش
جا ز دامان پدر در چَه شدش

تا سر یعقوب از آن پرشور شد
از غم یوسف دو چشمش کور شد

مست از آن جام بلا شد تا کلیم
سال ها در تیه محنت شد مقیم

عیسی از مستی قدم‌بردار شد
لاجرم سرمنزلش بر دار شد

احمد از آن باده تا شد سرگران
کرده بر وی، رو، بلا، از هر کران

شور آن صهبا در آن قدسی‌دهن
گشت سنگی عاقبت دندان‌شکن

مرتضی ز آن باده تا گردید مست
لاجرم در آستین بنمود، دست

پشه‌گان را دستخوش شد زنده پیل
شیر غران گشت موران را، ذلیل

مجتبی ز آن باده تا سرمست گشت
شد دلش خون و فرود آمد به طشت

باز بینم رازی اندر پرده‌‌ای
هست دل را گوئیا؛ گم کرده‌‌ای

هر زمان از یک گریبان سر زند
گه برین در، گاه بر آن در زند

کیست این مطلوب، کش دل در طلب
نامش از غیرت نمی‌اید به لب

در بساط این و آن؛ جویای اوست
با حدیث غیرش اندر جست‌وجوست...

#عمان_سامانی
ادامه دارد...

https://telegram.me/nimaasakk
دومان
#مثنوی #قسمت_ششم ساقیا جام دگر لبریز کن آتش ما را ز آبی، تیز کن تا خرد، ثابت بود بر جای خویش مدعا را پرده می‌گیرد به پیش سرخوشم کن ز آن به جان‌پرورده‌ها تا توهّم را بسوزم، پرده‌ها مست گردم، رشته‌‌ای آرم بدست قصه‌ی مستان که گوید غیر مست؟ اول آدم، ساز مستی؛…
درود بر همراهان همیشگی کانال دومان
مثنوی
گنجینه‌ی اسرار
اثر
عمان سامانی
شاعر سده‌ی ۱۳ و ۱۴ هجری قمری
یکی از شورانگیزترین مثنوی‌های عاشورایی‌ست
آنچه به اشتراک گذاشته شد بخش کوچکی از این مثنوی بود
از آنجا که بازنشر تمامی این منظومه ممکن است برای تعدادی از هَموَندان محترم کانال ملال‌انگیز باشد فایل pdf آن به پیوست ارسال می‌شود تا علاقه‌مندان به سهولت به این گنجینه ادبی دسترسی داشته باشند

با احترام
قاسم فرخی🌹