دومان
169 subscribers
500 photos
67 videos
243 files
3.41K links
ارتباط با ادمین
@Nimaasak
Download Telegram
در چشم‌های شعله‌ورت آن روز، چیزی فرونشسته و سرکش بود
چیزی هم از قبیله‌ی خاکستر، چیزی هم از سُلاله‌ی آتش بود

در نی‌نی دو چشم درخشانت، هم خنده برق می‌زد و هم خنجر
در آتش نگاه پریشانت، مابین مِهر و کینه کشاکش بود

یک‌لحظه آن نسیم که می‌آمد وان ابرهای تیره که می‌رفتند
آنگاه چشمت -آیینه‌ی روحت- آن میشیِ زلال چه بی‌غش بود

وقتی که آن سرود قدیمی را، شوریده‌وار زمزمه می‌کردی
آن روز مویه‌های تب‌آلودت در پرده‌ی کدام پریوش بود؟

گهگاه پلک‌های تو می‌بارید، خاکستری بر آتش چشمانت
آرامش موقّتت امّا نیز مانند خوابِ باد، مشوّش بود

هم شور مرگ در تو تجسّم داشت، هم شوق زیستن چه بگویم من
زان پرده‌ی شگفت که جایا‌جای با سرخ و آبی تو منقّش بود

در چشم‌های شعله‌ورت می‌سوخت، آن آتشِ بزرگ که پیش از تو
باغ گل صبوریِ ابراهیم، داغ دل صفای سیاوش بود

جان تو بود آن‌چه رها می‌شد، تا مرز عشق و مرگ یکی باشد
آری یگانه‌ی تو به تنهایی، تیر و کمان و بازوی آرش بود

تو گردباد بودی و پیچیدی، بر خویش و تن زِ خاک رهانیدی
مخلوط واژه‌گونه‌ی خشم‌وخون! معراج آخرینِ تو هم خوش بود

#حسین_منزوی

https://telegram.me/nimaasakk
تلاقی بشِکوهِ مِه و معمایی
تراکم ِ همه‌ی رازهای دنیایی

به هیچ سلسله‌ی خاکیان نمی‌مانی
تو از کدامین دنیای تازه می‌آیی؟

عصیر دفتر حافظ؟ شراب شیرازی؟
چه هستی آخر؟ کاین گونه گرم و گیرایی؟

تو از قبیله‌ی سوزان آتشی شاید
چنین که سرکش و پاک و بلندبالایی

مرا به گردش صد قصّه می‌برد چشمت
تو کیستی؟ زِ پری‌های داستان‌هایی؟

شعاع نوری، بر تپه‌های روشنِ موج 
تو دختر فلقـّی و عروس دریایی

نسیم سبزی، از جلگه‌های تخدیری
گل سپیدی، بر آب‌های رؤیایی

فروغ_باری، خون نظیف خورشیدی
شکوهمندی، روح بزرگ صحرایی

تو مثل خنده‌ی گل، مثل خواب پروانه
تو مثل آن چه که ناگفتنی‌ست، زیبایی

چگونه سیر شود چشمم از تماشایت؟
که جاودانه‌ترین لحظه‌ی تماشایی

شعر:
#حسین_منزوی

دکلمه:
#قاسم_فرخی

https://telegram.me/nimaasakk
یکی خبر برساند بِتاخت، رستم را
که می‌برند به غارت صلابتِ جم را

درخت‌های تناور به خاک می‌افتند
شکنجه می‌دهد این درد، روح آدم را

چقدر داغ سیاوش! دوباره می‌بندند
به شانه‌های فرنگیس شالِ ماتم را

تمامِ شهر به ضحاک می‌برند نماز
سپرده‌اند به او اختیارِ عالَم را

تبربه‌دست گروهی به باغ آمده‌اند
کشانده‌اند به جنگل کبودیِ غم را

به اهتزاز درآورده‌اند در این خاک
سیاه، مثل دل خود، هزار پرچم را

نشاطِ جاری اردیبهشت را بردند
گذاشتند در این جا فقط مُحرّم را

به خانِ زند بگویید: دشمنان حتی
کشیده‌اند به غارت خرابه‌ی بم را

صلیب می‌وزد از سمت جُلجَتا هر روز
نشانده‌اند به خاکِ سیاه مریم را

یکی بیاید از این جا نجات‌مان بدهد
کسی که بشکند این قفل‌های محکم را

#خدابخش_صفادل

https://telegram.me/nimaasakk
این پنجره بی‌تابِ تو و خنده‌ی صبح است

خورشید! بیا، پنجره شرمنده‌ی صبح است

#قاسم_فرخی
#بداهه

https://telegram.me/nimaasakk
مـانـده‌ست چو من پنجره بیدارِ تو تا صبح

چشمی‌ست که وامانده به دیدارِ تو تا صبح

#قاسم_فرخی
#بداهه

https://telegram.me/nimaasakk
ایـن پـنـجـره بـاز است به امید نگاهی

دزدیده نگاهم کن از این پنجره، گاهی

#قاسم_فرخی
#بداهه

https://telegram.me/nimaasakk
در قاب دل و پنجره یک پُرتره از توست

ممنونِ خیالم که پُـر از خاطره از توست

#قاسم_فرخی
#بداهه

https://telegram.me/nimaasakk
ایـن پنجره تا صبح دمی پلک نبسته‌ست

بشتاب پری! جان تو نیمای تو خسته‌ست

#قاسم_فرخی
#بداهه

https://telegram.me/nimaasakk
من چشم به این پنجره بستم که بیایی

دلــتـنـگِ تـوام بـاز پـری‌نـاز! کـجـایـی!؟

#قاسم_فرخی
#بداهه

https://telegram.me/nimaasakk
ای کاش که این پنجره‌ها را بگشایی

بــا نــازِ نـگـاهـی دلِ مــا را بـربـایـی

#قاسم_فرخی
#بداهه

https://telegram.me/nimaasakk
عیار عشق، در این خاکِ مهربان چند است
بگو بهشت به ایرانِ پاک، مانند است؟

دیار آتش زرتشت و غیرت یعقوب
دیار مثنوی و شاهنامه و زند است

جهانیان همه سوغات خویش می‌دانند
زبان پارسی‌اش را که در مَثَل، قند است

تبر به قامت او کارگر نمی‌اُفتد
که بین مردم و این کوه و دشت، پیوند است

اگرچه زال به البرز نیست، "مردی" هست
گواه محکم من قامت دماوند است

هنوز اگرچه سیاوش ز داغ می‌سوزد
اگرچه دشنه رستم به جان فرزند است

صبور باش که آرش دوباره می‌آید
صبور باش که پایان ماه اسفند است

نشاط و قدر ت و فرهنگ را دلم هرروز
برای مردم این مرز، آرزومند است

#جواد_کلیدری

https://telegram.me/nimaasakk
هـمـایـون زادروزت نـازنـیـنـم
خـجسته شـاعرِ ایران‌زمـیـنـم

تــو هـمـزادِ بـهـارانـی و بـاران
رفــیــقِ اولــیــن و آخــریــنـم

#قاسم_فرخی
#بداهه
عکس: جواد کلیدری

https://telegram.me/nimaasakk
شــبـت آرام و رویـایـی پـری‌نـاز!
جـهـانــت غـرق زیبایـی پـری‌نـاز!

هــزار‌و‌یــک شـبـت آکـنـده بـاد از
شـکـوه شـعـر نـیـمـایـی پـری‌نـاز!

#قاسم_فرخی
#بداهه

https://telegram.me/nimaasakk
اولین روزهای خرداد است
تختِ اردیبهشت بر باد است

زیر هر توت، باز روی زمین
سفره‌ای چسبناک افتاده ست

نغمه سرداده است بُلبلِ مست
گویی از هفت دولت آزاد است

رقص گندم، میانِ گندمزار
خوش به حالش که این قَدَر شاد است!

چشمه هرچند شیشه نیست ولی
آنچه قُل می زند از آن، باده‌ست

یا بکوبیم یا برافشانیم
کاش ما هم به شوق، پا یا دست!

دادِِ هر کَس به گوشه‌ای دادند
گوشِ ما هم به دستِ بیداد است

خانه‌ی روزگار، آبادان!
که از او خانه‌ی من آباد است!

وضعِ ما شکل مبهمی بینِ
بَعدِ فریاد و قبلِ فریاد است

رنگِ گل تا شکست، دانستم
این جهان سخت، سُستْ بنیاد است

طعمِ شیرینِ این دقایق را
هر که فهمیده است، فرهاد است

#هادی_اسماعیلی

https://telegram.me/nimaasakk
غروبِ سومِ خرداد ماه، ساعتِ هفت
نشسته بود، پدر، رو به ماه، ساعتِ هفت

حضورِ گنگِ پدر بود و بهتِ عاصیِ کوه
غروب و خستگیِ «کوچ راه»، ساعتِ هفت

و داشت عقربه در خود تلوتلو می‌خورد
در این میانه زنی پا به ماه، ساعتِ هفت

گرفته بود به دندان، لبِ کبودش را
و ضجّه‌های هر از گاه‌گاه، ساعتِ هفت

تمامِ دردِ خودش را به کوه می‌پاشید
به این صبورترین تکیه‌گاه، ساعتِ هفت

صدا به کوه زد و سمت ایل واپس خورد
طنینِ مرتعشِ آه ... آه ... ساعتِ هفت

نشسته بود خدا رو به روی بوم و قلم
در آستانه‌ی یک اشتباه، ساعتِ هفت

چکید از قلمش قطره‌ای و شکل گرفت
خطوطِ حادثه‌ای راه‌راه، ساعتِ هفت

سیاه‌مشقِ خدا، داشت شکلِ من می‌شد
درست مثلِ خودِ من سیاه، ساعتِ هفت

هزار حادثه در نبضِ دشت، جریان داشت
سکوت، گریه، تبسّم، نگاه، ساعتِ هفت

سیاه‌چادر و اسپند و هاله‌ای از دود
غروبِ سومِ خرداد ماه، ساعتِ هفت

#حسن_روشان

https://telegram.me/nimaasakk
بـا تـو هـر ویـرانـه‌ای آبادی است
چشم‌هایت برکه‌های شادی است

طـرح لـبـخـنـدِ تـو پـی‌رنـگِ بـهـار
زادروزت مــــــژده‌ی آزادی اســت

#قاسم_فرخی
#بداهه
عکس: حسن روشان

https://telegram.me/nimaasakk
زان فشانم اشک در هر رهگذاری
تا به دامان تو ننشیند غباری

زلفت از هر حلقه می‌بندد اسیری
چشمت از هر گوشه می‌گیرد شکاری

از برای بی قراران محبت
آه اگر زلف تو نگذارد قراری

اختیاری آید اندر دست ما را
گر گذارد عشق در دست اختیاری

چشم تو گر گوشهٔ کارم نگیرد
پیش نتوانم گرفتن هیچ کاری

رنج عشقت راحت هر دردمندی
زخم تیغت مرهم هر دل فکاری

از کنارم رفته تا آن سرو بالا
جوی اشکم می‌رود از هر کناری

گوشه‌ای خواهم نهان از چشم مردم
تا به کام دل بِگِریم روزگاری

تا گره بگشاید از کارم فروغی
بسته‌ام دل را به زلف تاب‌داری

#فروغی_بسطامی

https://telegram.me/nimaasakk