دومان
169 subscribers
500 photos
67 videos
242 files
3.4K links
ارتباط با ادمین
@Nimaasak
Download Telegram
نرگس که فلک چشم و چراغ چمنش کرد
چشم تو سرافکنده به هر انجمنش کرد

تا غنچه به باغ از دهن تنگ تو دم زد
عطّار صبا مُشک خُتَن در دهنش کرد

تا گل به هواخواهی روی تو درآمد
نقاش چمن صاحب وجه حَسَنَش کرد

تا سرو پی بندگی قدّ تو برخاست
دور فلک آزاد زِ بند محنش کرد

تا لاف به هم‌چشمی‌ات آهوی حَرَم زد
سلطان قضا امر به خون‌ریختنش کرد

هر خون که به خاک از دم تیغ تو فروریخت
فردای جزا کس نتواند ثَمَنَش کرد

هر جامه که بر قامت عُشّاق بُریدند
عشق تو به سرپنجه‌ی قدرت کفنش کرد

هر شام دل از یاد سرِ زلفِ تو نالید
مانند غریبی که هوای وطنش کرد

هر کس که به شیرین‌دهنی دل نسپارد
نتوان خبر از حال دل کوه‌کَنَش کرد

با هیچ نشانی نکند سخت کمانی
کاری که به دل غمزه‌ی ناوک‌فکنش کرد

دردا که زِ معشوق نشد چاره‌ی دردم
تا جذبه‌ی عشق آمد و همدرد مَنَش کرد

گفتم که دلِ اهلِ جنون را به چه بستی
دستی به سرِ زلفِ شکن‌برشکنش کرد

زنهار به مستِ درِ میخانه مخندید
کاین بی‌خبری باخبر از خویشتنش کرد

چشمی که به یک غمزه مرا طبع غزل داد
نسبت نتوانم به غزال خُتَنَش کرد

یاقوت‌صفت خونِ جگر خورد فروغی
تا جوهریِ عقل قبول سخنش کرد

#فروغی_بسطامی

https://telegram.me/nimaasakk
نامدی دوش و دلم تنگ شد از تنهایی
چه شود کز دلم امروز گره بگشایی

ور تو آیی نشود چاره‌ی تنهاییِ من
که من از خویش روم چون‌ تو ز در بازآیی

کاش از مادر آن تُرک بپرسند که تو
گر نه‌ای از پَریان از چه پَری می‌زایی؟

شاه باید که خراجِ شکر از وی گیرد
که دُکان بسته ز شرمِ لبِ او حلوایی

تو بهل غالیه بر موی تو خود را ساید
تو به مو غالیه این‌قدر چرا می‌سایی؟

چه خلاف است ندانم که میان من و توست
کآن‌چه بر مِهر فزایم تو به جور افزایی

بعد از این در صفتِ حُسنِ تو خاموش شوم
زآن‌که در وصف تو گشتم خجل از‌ گویایی

دُرفشانیِ تو قاآنی‌ام از دست ببُرد
آدمی دُر نفشاند تو مگر دریایی

#قاآنی_شیرازی

https://telegram.me/nimaasakk
و گفت:
بیزارم از آن خدای که به طاعت من، از من خشنود شود و به معصیت من، از من خشم گیرد. پس او خود در بند من است تا من چه کنم!

تذکرة الاولیا/عطار نیشابوری

https://telegram.me/nimaasakk
ما کار دل به آن خَمِ ابرو گذاشتیم
سر چون کمانِ حلقه به زانو گذاشتیم

بستیم لب به شهد خموشی زِ گفتگو
شکّر به طوطیانِ سخنگو گذاشتیم

حاشا که تیغِ صبحِ قیامت جدا کند
از فکر او سری که به زانو گذاشتیم

شُستیم دست خود زِ ثمر پاک همچو سرو
روزی که پای بر لب این جو گذاشتیم

کردند همچو سرو، نَفَس راست بلبلان
تا از چمن به کنجِ قفس رو گذاشتیم

از جرم ما مپرس چه مقدار و چند بود
ما کوه قاف را به ترازو گذاشتیم

نتوان دریغ داشت زِ مَستان کباب را
دل را به آن دو نرگس جادو گذاشتیم

صائب! شدیم مرکزِ پرگارِ آسمان
از دست تا عنان تکاپو گذاشتیم

#صائب_تبریزی

https://telegram.me/nimaasakk
اهل دردی که زبانِ دلِ من داند نیست

دردمندم من و یاران همه بی‌دردانند!

#شهریار

https://telegram.me/nimaasakk
چون شفق گر چه مرا باده زِ خون جگر است
دل آزاده‌ام از صبح طربناک‌تر است

عاشقی مایه‌ی شادی بُوَد و گنجِ مراد
دلِ خالی زِ محبت صدف بی‌گُهر است

جلوه‌ی برق شتابنده بُوَد جلوه عمر
مگذر از باده‌ی مستانه که شب در گذر است

لب فروبسته‌ام از ناله و فریاد ولی
دل ماتم‌زده در سینه‌ی من نوحه‌گر است

گریه و خنده‌ی آهسته و پیوسته‌ی من
همچو شمع سَحَر آمیخته با یکدگر است

داغِ جانسوزِ من از خنده‌ی خونین پیداست
ای بسا خنده که از گریه غم‌انگیزتر است

خاک شیراز که سرمنزل عشق است و امید
قبله‌ی مردمِ صاحب‌دل و صاحب‌نظر است

سرخوش از ناله‌ی مستانه‌ی سعدی‌ست رهی
همه گویند ولی گفته‌ی سعدی دگر است

#رهی_معیری

https://telegram.me/nimaasakk
چون بنای دوستی، هرگز نمی‌گردد خراب

عشق، هر ویرانه‌ای را کز پیِ تعمیر شد...!

#قدسی_مشهدی

https://telegram.me/nimaasakk
هر شور و شری که در جهان است
زان غمزه‌ی مستِ دلستان است

گفتم لب اوست جان، خرد گفت
جان چیست مگو چه جای جان است

وصفش چه کنی که هرچه گویی
گویند مگو که بیش از آن است

غم‌هاش به جان اگر فروشند
می‌خر که هنوز رایگان است

در عشق فنا و محو و مستی
سرمایه‌ی عمر جاودان است

در عشق چو یار، بی‌نشان شو
کان یارِ لطیف بی‌نشان است

تو آینه‌ی جمالِ اویی
وآیینه‌ی تو همه جهان است

ای ساقی بزمِ ما، سبک‌ خیز
می‌ده که سرم زِ می گران است

در جامِ جهان‌نمای ما ریز
آن باده که کیمیای جان است

ای مطرب ساده، ساز بنواز
کامشب شبِ بزمِ عاشقان است

از رفته و نامده چه گویم
چون حاصل عمرم این زمان است

ما را سرِ بودنِ جهان نیست
ما را سرِ یارِ مهربان است

این کار نه کار توست خاموش
کین راه به پای رهروان است

کاری‌ست بزرگ، راه عطار
وین کار نه بر سرِ زبان است

#عطار

https://telegram.me/nimaasakk
بر سر هر مژه چندین گُلِ رنگین دارم
یعنی از عشقِ تو در بر، دلِ خونین دارم

گر تو در سینه‌ی سیمین دلِ سنگین داری
من هم از دولت عشقت تن رویین دارم

بر سرم گر ز فلک سنگ ببارد غم نیست
زان که از خشت سر کوی تو بالین دارم

به امیدی که سحر بر رُخَت افتد نظرم
نظری شب‌همه‌شب بر مَه و پروین دارم

گر چه کامم ز لبِ نوشِ تو تلخ است اما
گر کسی گوش دهد، قصه‌ی شیرین دارم

کامی از دیر و حرم هیچ ندیدم در عشق
گله‌ای چند هم از کفر و هم از دین دارم

روز تاریک و شب تیره و اقبال سیاه
همه زان خال و خط و طُرّه‌ی مشکین دارم

عشق، هر روز زِ نو داد مرا آیینی
تا بدانند خلایق که چه آیین دارم

گفتمش مهر فروغی به تو روز‌افزون است
گفت من هم به خلافش دل پُرکین دارم

#فروغی_بسطامی

https://telegram.me/nimaasakk
می‌روی اما گریز چشم وحشی‌رنگِ تو
رازِ این اندوهِ بی‌آرام نتواند نهفت
می‌روی‌خاموش‌ومی‌پیچد‌به‌گوش‌خسته‌ام
آنچه با من لرزشِ لب‌های بی‌تابِ تو گفت

چیست ای دلدار! این اندوه بی‌آرام چیست
کز نگاهت می‌تراود نازدار و شرمگین؟
آه می‌لرزد دلم از ناله‌ای اندوه‌بار
کیست این بیمار در چشمت که می‌گرید حزین؟

چون خزان‌آرا گلِ مهتاب، رویارنگ و مست
می‌شکوفد در نگاهت راز عشقی ناشکیب
وز میان سایه‌های وحشیِ اندوه‌رنگ
خنده می‌ریزد به چشمت آرزویی دل‌فریب

چون صفای آسمان در صبح نمناک بهار
می‌تراود از نگاهت گریه‌ی پنهانِ دوش
آری ای چشمِ گریزآهنگ سامان‌سوخته
بر چه گریان گشته بودی دوش؟ از من وامپوش

بر چه گریان گشته بودی؟ آه ای چشم سیاه
از تپیدن باز می‌ماند دل خوش‌باورم
در گمان این‌که شاید، شاید آن اشکِ نهان
بود در خلوت‌سرای سینه‌ات یادآورم

#هوشنگ_ابتهاج

https://telegram.me/nimaasakk
به آتش می‌کشاند شعله‌شعله جنگلِ خود را

درختِ خشکِ تنهایی که در خود شعله‌ور گردد

#علی‌اصغر_داوری

https://telegram.me/nimaasakk
ای خنده‌ات شکوفه‌ی زیتون رودبار
خرمای چشم‌های تو در بَم غنیمت است

شیرینِ قصه را به کلاغان نمی‌دهند
یک چای تلخ با تو عزیزم غنیمت است

#آرش_پورعلی‌زاده

https://telegram.me/nimaasakk
این چه دامی‌ست که از سُنبل مشکین داری
که به هر حلقه‌ی آن صد دلِ مسکین داری

همه را نیشِ محبت زده‌ای بر دلِ ریش
این چه نوشی‌ست که در چشمه‌ی نوشین داری

خون‌بها از تو همین بس که زِ خونِ دلِ من
دستِ رنگین و کفِ پای نگارین داری

عرقت خوشه‌ی پروین و رخت خرمن ماه
وه که بر خرمن مَه خوشه‌ی پروین داری

همه صاحب‌نظران بر سر راهت جمع‌اند
خیز و بِخرام اگر قصد دل و دین داری

به چمن گر نَچَمی بهر تماشا نه عجب
کز خط و عارض خود سبزه و نسرین داری

من اگر سنگِ تو بر سینه زنم عیب مکن
زان که در سینه‌ی سیمین دلِ سنگین داری

از شکرپاشی کِلک تو فروغی! پیداست
که به خاطر هوسِ آن لب شیرین داری

#فروغی_بسطامی

https://telegram.me/nimaasakk
بوسه آخر نزدم آن دهنِ نوشین را
لبِ فرهاد نبوسید لب شیرین را

صدهزاران دلِ دیوانه به زنجیر کشم
گر به چنگ آورم آن سلسله‌ی پُرچین را

گر شبی حلقه‌ی آن طُرّه‌ی مشکین گیرم
موبه‌مو عرضه دهم حالِ دل مسکین را

سیم اگر بر زِبَر سنگ ندیدی هرگز
بنگر آن سینه‌ی سیمین و دل سنگین را

ره به سرچشمه‌ی خورشیدِ حقیقت بردم
تا گشودم به رُخش چشم حقیقت‌بین را

کسی از خاکِ سرِ کوی تو بستر سازد
که سرش هیچ ندیده‌ست سرِ بالین را

گر به رُخ، اشکِ مرا در دلِ شب راه دهی
بشکنی رونق بازار مه و پروین را

گر تو در باغ قدم رنجه کنی فصل بهار
برکنی ریشه‌ی سرو و سمن و نسرین را

گر تو در بتکده با زلف چو زُنّار آیی
بت‌پرستان نپرستند بتِ سیمین را

کفرِ زلفِ تو چُنان زد ره دین و دل من
که مسلمان نتوان گفت منِ بی‌دین را

ترسم از تیرگیِ بخت فروغی! آخر
گِرد خورشید کشی دایره‌ی مشکین را

#فروغی_بسطامی

https://telegram.me/nimaasakk
چو در گِرِه فکنی آن کمند پُرچین را
چو تابِ طُرّه‌ به هم بَرزنی همه چین را

به انتظارِ خیالِ تو هر شبی تا روز
گشوده‌ام در مقصوره‌ی جهان‌بین را

کجا تو صیدِ منِ خسته‌دل شوی هیهات!
مگس چگونه تواند گرفت شاهین را

چو روی دوست بُوَد گو بهار و لاله مروی
چه حاجت‌است به گُل بزم ویس و رامین را

غنیمتی شمرید ای برادران عزیز!
به بوی یوسف گم‌گشته ابن‌یامین را

به شعله‌‌ای دمِ آتشفشان برافروزم
چراغ مجلس ناهید و شمع پروین را

اگر زِ غصه بمیرند بلبلانِ چمن
چه غم شقایق سیراب و برگ نسرین را

به حالِ زارِ جگرخستگانِ بازاری
چه التفات بُوَد حضرت سلاطین را

روا مدار که سلطان ندیده هیچ گناه
زِ خیلِ خانه برانَد گدای مسکین را

مرا به تیغ چه حاجت که جان برافشانم
گهی که بنگرم آن ساعدِ نگارین را

چرا ملامت خواجو کنی که چون فرهاد
به پای دوست درافکند جان شیرین را

#خواجوی_کرمانی

https://telegram.me/nimaasakk
#غزل۷

مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا
گر تو شکیب داری طاقت نمانْد ما را

باری به چشم احسان در حال ما نظر کن
کز خوان پادشاهان راحت بود گدا را

سلطان که خشم گیرد بر بندگان حضرت
حکمش رسد ولیکن حدی بُوَد جفا را

من بی‌تو زندگانی خود را نمی‌پسندم
کآسایشی نباشد بی‌دوستان بقا را

چون تشنه جان سپردم آن گه چه سود دارد
آب از دو چشم دادن بر خاک من گیا را

حالِ نیازمندی در وصف می‌نیاید
آن گه که بازگردی گوییم ماجرا را

بازآ و جان شیرین از من ستان به خدمت
دیگر چه برگ باشد درویش بی‌نوا را

یا رب تو آشنا را مهلت ده و سلامت
چندان که بازبیند دیدار آشنا را

نه مُلک پادشا را در چشم خوبرویان
وقعی‌ست ای برادر! نه زهد پارسا را

ای کاش برفتادی بُرقع ز روی لیلی
تا مدعی نماندی مجنونِ مبتلا را

سعدی قلم به سختی رفته‌ست و نیکبختی
پس هر چه پیشت آید گردن بِنِه قضا را

شعر:
#سعدی

خوانش:
#قاسم_فرخی

https://telegram.me/nimaasakk