🎀Roman_serial🎀
119 subscribers
1.26K photos
97 videos
28 files
141 links
Download Telegram
جالب بدونید ، در بین تمامی تابلوهای کنارجاده‌ای در ارمنستان، اغلب ترجمه‌ها به زبان روسی است ، جز این یک مورد !

به نظرتون نباید از خجالت سر به بیابون بذاریم ؟ 😑

@roman_serial
🎀Roman_serial🎀
🚩#همسر_دوم #قسمت_142 روزبه دستشو نوزاش وار رو کمرم میکشه . صدای زمزمه اش همراه با ریتم موزون قلبش تو گوشم میپیچه - رها...من کنارتم..از هیچی نترس دلم تو سینه می لرزه..حالا میفهمم ساده ترین واژ های دنیا با صدای اون مرد که باشه میتونه دلمو بلرزونه…
🚩#همسر_دوم


#قسمت_143

نفس راحتی می کشم و برای رفتن لحظه شماری می کنم.همیشه از بیمارستان و بوی الکل و مواد ضدعفونی بیزار بودم .ساعت یازده صبح رو نشون میده. برعکس من مامان هیچ عجله ای برای رفتن نداره و هنوز داره توصیه های غذایی و دارویی رو از دکتر جراحم میگیره و من باید خودمو بکشم که هواسم مدام پی روزبه خیالاتم نره و هی نگران حال و روزش بعد از شنیدن اون حرف های سنگین نشم.
نفس کلافه ای میکشم و هواسمو پرت مامان میکنم که حالا داره با نگرانی علت سرفه هامواز خانوم دکتر جویا میشه. دکتر هم داره میگه علت سرفه ها گاز بیهوشیِ که تو اتاق عمل استفاده کردن و میگه که جای نگرانی نیست و کم کم سرفه ها برطرف میشن . مامان کمک میکنه لباس هامو با پیرهن آبی گل ریز بیمارستان تعویض کنم و آماده برگشتن به خونه بشم.
باز هم پرهیز میکنم از پرسیدن درباره روزبه و حال و روزش.پدرجون میاد و برگه های حسابداری و ترخیصم تو دستشه.چقدر خوشحالم از این رها شدن دوباره.چقدر خوشحالم که میتونم برگردم به خونه .حس پرنده قفسی رو دارم که حالا اجازه پرکشیدن پیدا کرده .همراه مامان و پدرجون از بیمارستان خارج میشیم. باز هم لب بر لب میفشارم و از اونی که تمام ذهنمو درگیر خودش کرده هیچی نمیپرسم.این پرهیز ادامه داره تا زمانی که دیگه جونم به لبم میرسه و میبینم هیچکدوم هیچ حرفی درباره اون مرد نمیزنن.انگار با هم قرار گذاشتن جلو من نگرانی هاشون رو بروز ندن. دلمو به دریا میزنم و رو به اردشیر میکنم و میپرسم
-روزبه حالش خوبه؟
-...
-به خاطر اون جریاناتی که شنید، نگرانشم!
اردشیر نیم نگاهی به مامان که اثرات استرس تو صورتش دیده میشه،میندازه و بالاخره به خودش اجازه میده با من همدل بشه.با صدای گرفته میگه
-راستشو بخوای صبح هم که از بیمارستان رفت خیلی تو خودش بود.بهش گفتم بره خونه ما اما بهونه آورد.انگار میخواست تنها باشه
گیج با خودم تکرار میکنم "صبح از بیمارستان رفت؟ نکنه اونی که شب تا صبح بالای سرم بوده و ...؟"
صدای مامان ذهنمو از افکارم منحرف میکنه
-راستش منم دلم شور میزنه .کاش بریم دنبالش و نذاریم تنها بمونه
اردشیر دیگه معطل نمیکنه میره سمت خونه .خدا میدونه چقدر دلم شور میزنه و نگرانشم
وقتی اردشیر جفت آپارتمان روزبه می ایسته بالاخره حرفی که نیم ساعته میخوام بگمش رو به زبون میارم
-ببخشید.میشه من اول برم بالا.میخوام یه چیزهایی بهش بگم که...
مامان نگران نگاهم میکنه .نگران ضعف و مریضیمِ. اما اردشیر حمایتم میکنه و خیلی مصمم میگه
-آره برو دخترم.. ما همین پایین منتظریم برو یه سر بهش بزن و اگه تونستی قانعش کن که بیاد تا با هم بریم خونه ما.
تا در ماشین و وا میکنم مامان میاد و زیر دستمو میگیره .کمکم میکنه و منو تا جفت آسانسور میرسونه بعد نگران زمزمه میکنه
-مراقب خودت باش رها جان. با این همه بخیه و درد زیاد راه نریا! به خودت فشار نیاریا!
لبخند گرمی تقدیم نگاه نگران مادرانه اش میکنم و حین چرخوندن کلید تو قفل در واسش سر تکون میدیم
***

روزبه:
دوش آب حمام رو وا میکنم ..میشینم زیر آب و زانومو بغل میزنم و تکیه امو به دیوار حمام میدم .سرم بدجوری دوران داره و از وقتی از بیمارستان برگشتم خونه، مدام حرف های شهره تو ذهنم رژه میره . انگار اونچیزهایی که از گذشته شنیدم داره مغزمو منفجر میکنه. حالت تهوع دارم.
هیچ جوری دلم نمیخواد یه طرفه به قاضی برم.به هیچ عنوان دلم نمیخواد حتی توی ذهنمم مامان و مقصر همه این اتفاقات بدونم!
یهو یاد بازوی سوخته رها میوفتم و اونقدر بهم فشار عصبی وارد میشه که میخزم سمت توالت و تمام محتویات معده ام رو تو توالت فرنگی گوشه حمام، بالا میارم.
@roman_serial
حال مرا ديد
و كمى آهسته تر رفت
با من مدارا كردنش
را دوست دارم...
@roman_serial
مراقب باشید تلویزیون بچه‌تان را جادو نکند !

👈🏻بچه‌هایی که وقت زیادی را به دیدن تلویزیون اختصاص می‌دهند رفتار پرخاشگرانه بیشتری از خودشان نشان می‌دهند، همچنین احتمال اینکه این بچه‌ها در بزرگ‌سالی رفتارهای پرخطر جنسی انجام دهند، بالاتر است !

👈🏻موسسه پزشكی كودكان توصيه می‌كند كودكان زير 2 سال به هيچ وجه تلويزيون تماشا نكنند

@roman_serial
در این روز های رو به پایان پاییز ،
اگر هوای خیابان های خلوتِ نارنجی
و بغض های سرد آسمان
و قدم زدن هایش به سرت زد ،
بی درنگ مرا خبر کن!
نمی خواهم
صفحات دفتر پاییز امسال هم
بلاخاطره ، مُهر انقضا بخورند!!

#عرفان_محمودیان
@roman_serial
صبحتون سرشار از عشق و امید
طعم لحظہ هاتون عسل
شادیهاتون جاودان لبخندتون مستدام و زندگیتون بکام .
••❥• •❥••
.
صبح زیباتون بخیر🙏🏻🌺
🎀Roman_serial🎀
🚩#همسر_دوم #قسمت_143 نفس راحتی می کشم و برای رفتن لحظه شماری می کنم.همیشه از بیمارستان و بوی الکل و مواد ضدعفونی بیزار بودم .ساعت یازده صبح رو نشون میده. برعکس من مامان هیچ عجله ای برای رفتن نداره و هنوز داره توصیه های غذایی و دارویی رو از دکتر جراحم میگیره…
🚩#همسر_دوم

#قسمت_144

نیم ساعت بعد وقتی دوش رو میبندم ازبس گریه کردم کمی حال خرابم آروم گرفته .انگار قبول اینکه این ماجرا تنها یه مقصر نداشته و هر کسی به سهم خودش تقصیری کوچک یا بزرگ داشته، کمی به قلب ناآرومم مرحم گذاشته.
همین که لباسمو میپوشم و از حمام میام بیرون بوی خوش دمنوش های روشنا تو نفسم میپیچه و حالمو خوش میکنه.با خودم میگم که حتما خیالاتی شدم و بو از یه واحد دیگه اس.
صدای قشنگش تو گوشم میپیچه "عافیت باشه".پاک خیالاتی شدم آخه دخترک که الان تو بیمارستان خوابیده!
وقتی از آشپزخونه میاد و خود مهربونش و نشونم میده تازه باورم میشه که خودشه، رهاست .با پاهای خودش برگشته پیشم و داره اون لبخند قشنگش رو به نگاه متعجبِ ،خیسِ،سرخ از اشکِم تقدیم میکنه.
درست مثل همیشه اس، عادیِ عادی. انگار که نه خانی اومده نه خانی رفته . نه ترحم ،نه تنفر،نه تاسف .یه نگاه مهربون که برای منی که حتی روی نگاه کردن تو صورت معصوم اون دختر رنجدیده رو ندارم یه تسکینِ عالیِ.
حوله رو از رو موهای خیسِ آبم برمیدارم .یه دسته از موهام می ریزه تو صورتم و خیسیشون آزارم میده اما کنارشون نمیزنم .انگار که با خودم قهر باشم با خودم لجبازی میکنم.
حوله رو جوری میندازم رو موهام که حصاری واسه صورت خیس از اشکم بشه .میشینم رو مبل .کف دستمو میکشم رو صورتم واشک هامو پاک میکنم .هیچ وقت دوست نداشتم توی خلوت احساسیم کسی حضور داشته باشه.مخصوصا یه دختر!
با صدایی گرفته که پر از بغض و اثرات گریه اس مظلومانه لب میزنم
-کاش تنهام گذاشته بودی !
نگاهشو از چشمای سرخ از اشکم میگیره و دست هاشو تو هم گره میزنه و صادقانه میگه
-میفهمم چی میگی .خیلی هم با خودم کلنجار رفتم که نیام.اما متاسفانه الان اینجام.راستشو بخوای ترسیدم کاری دست خودت بدی!
گره دستاشو از هم وا میکنه و آب دهنشو قورت میده
نفس کلافه ای میکشم و میگم
-نترس..اهل خودکشی که نیستم !
لبخندشو رو صورتم میپاشه و فورا نگاهشو از نگاه سرخ از اشکم میدزده .نفس راحتی میکشه و من من کنان میگه
-خوبه...خیالم راحت شد. چیزه...میخوای برم ؟
میل دارم تنها باشم اما کجا بره با اون وضع و حال خراب؟!
لب میزنم:
-با این حال و روز کجا میتونی بری؟
میخنده ..سر خوش..انگار نه انگار که چه ظلمی در حقش شده...انگار که نه انگار چه به روزش آوردیم تک تک ما!
چقدر خوب حالمو میفهمه .تنهام میزاره تا بتونم تو خلوت مردونه ام غم و غصه هامو هضم کنم.نیم ساعت بعد وقتی با فنجون دمنوش برمی گرده میل عجیبی برای حرف زدن و دراومدن از غاز تنهاییم دارم .لبمو خیس میکنم و میگم
- حرفای مامانت...
میاد جفتم میشینه .جفتم میشینه تا کمتر نگاهش تو نگاه خیسم بیوفته ..تا کمتر بابت اشک هام خجالت زده بشم بعد خیلی مهربون و خواستنی میگه
-روزبه ، اگه حرف زدن درباره امروز آرومت میکنه حرف بزن.من حتما گوش میدم
برمی گردم سمتشو نگاهشو غافلگیر میکنم.خیلی جدی ازش می پرسم
-چرا اینقدر با من خوبی رها؟ حتی بعد از اون همه بلایی که من و مامانم سرت آوردیم !
سرمو شرمنده میندازم زیر و غصه دار میگم
-همین الانشم روی نگاه کردن تو چشماتو ندارم ، میخوای شرمنده تر از اینم بکنی؟
لبخند میزنه و با جوابش داغونم میکنه
-نه روزبه...هیچوقت شرمنده نباش...آخه تو مهربون تر از اون بودی که بتونی منو اذیت کنی!
به گل های قالی خیره میشم و یادم میاد که چه بلاها که سرش نیوردم ..چه حرف های درشتی که بهش نزدم ..چه تهمت ها و توهین هایی که به خودش و مامانش نکردم ..واقعا می مونم چی بگم که میگه
-تو فقط کاری کردی که فکر میکردی درسته !
نگاش میکنم..بی پلک زدن ... خیره خیره
@roman_serial
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
آذر می آید
که روی لب‌های پاییز
انار بگذارد
و او را
به دستهای یلدا بسپارد
@roman_serial
آخرین ماه پاییز
بر شما خجسته و پر برکت باد
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🔺قرص هارو از زندگیتون حذف کنید

🔹فلفل قرمز: شربت دیفن هیدرامین
🔹دمنوش آویشن: قرص سرما خوردگی
🔹دمنوش دارچین: قرص استامینوفن

🆔 jOiN ➣ @roman_serial
ﭘﺴﺮ "ﮔﺎﻧﺪﯼ" در خاطرات خود ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ:

ﭘﺪﺭﻡ ﮐﻨﻔﺮﺍﻧﺲ ﯾﮏ ﺭﻭﺯﻩﺍﯼ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﺩﺍﺷﺖ.
ﺍﺯ ﻣﻦ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺷﻬﺮ ﺑﺮﺳﺎﻧﻢ،
ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺭﺳﺎﻧﺪﻡ ﮔﻔﺖ:
ﺳﺎﻋﺖ ۵ ﻫﻤﯿﻦ ﺟﺎ ﻣﻨﺘﻈﺮﺕ ﻫﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﺮﮔﺮﺩﯾﻢ.
ﻣﻦ ﺍﺯ ﻓﺮﺻﺖ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﺮﺩﻡ و ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺎﻧﻪ ﺧﺮﯾﺪ ﮐﺮﺩﻡ.
ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻌﻤﯿﺮﮔﺎﻩ ﺑﺮﺩﻡ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﻪ ﺳﯿﻨﻤﺎ ﺭﻓﺘﻢ، ﺳﺎﻋﺖ ۵:۳۰ ﯾﺎﺩﻡ ﺁﻣﺪ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﭘﺪﺭ ﺑﺮﻭﻡ!!
ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺳﺎﻋﺖ ۶:۰۰ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ!!
ﭘﺪﺭ ﺑﺎ ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﺮﺍ ﺩﯾﺮ ﮐﺮﺩﯼ؟!
ﺑﺎ ﺷﺮﻣﻨﺪﮔﯽ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻍ ﮔﻔﺘﻢ: ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺣﺎﺿﺮ ﻧﺒﻮﺩ، ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪﻡ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﻤﺎﻧﻢ!
ﭘﺪﺭﻡ ﮐﻪ ﻗﺒﻼ ﺑﻪ ﺗﻌﻤﯿﺮﮔﺎﻩ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺖ:
"ﺩﺭ ﺭﻭﺵ ﺗﺮﺑﯿﺖ ﻣﻦ ﺣﺘﻤﺎ ﻧﻘﺼﯽ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﺑﻪ ﻧﻔﺲ ﻻﺯﻡ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺩﻩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ "ﺭﺍﺳﺖ" ﺑﮕﻮﯾﯽ!!"
ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺑﻔﻬﻤﻢ ﻧﻘﺺ ﮐﺎﺭ ﻣﻦ ﮐﺠﺎﺳﺖ؟
ﺍﯾﻦ ﻫﺠﺪﻩ ﻣﺎﯾﻞ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺧﺎﻧﻪ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ باره ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ!!
ﻣﺪﺕ ﭘﻨﺞ ﺳﺎﻋﺖ ﻭ ﻧﯿﻢ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﺵ ﺍﺗﻮمبیل ﻣﯽﺭﺍﻧﺪﻡ ﻭ ﭘﺪﺭﻡ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺩﺭﻭﻍ ﺍﺣﻤﻘﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻏﺮﻕ ﺩﺭ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ ﻭ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﺑﻮﺩ، ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ!!
ﻫﻤﺎﻥ ﺟﺎ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﺮﮔﺰ ﺩﺭﻭﻍ ﻧﮕﻮﯾﻢ...
ﺍﯾﻦ ﻋﻤﻞ ﻋﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﺧﺸﻮﻧﺖ ﭘﺪﺭﻡ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻧﯿﺮﻭﻣﻨﺪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﮔﺬﺷﺖ ۸۰ ﺳﺎﻝ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻡ ﻫﻨﻮﺯ ﺑﺪﺍﻥ ﻣﯽﺍﻧﺪﯾﺸﻢ!!
ﺩﺭ ﺟﻬﺎﻥ تنها ﯾﮏ ﺭﺍﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ آﻥ "ﺭﺍﻩ ﺭﺍستی" است

@roman_serial
🎀Roman_serial🎀
🚩#همسر_دوم #قسمت_144 نیم ساعت بعد وقتی دوش رو میبندم ازبس گریه کردم کمی حال خرابم آروم گرفته .انگار قبول اینکه این ماجرا تنها یه مقصر نداشته و هر کسی به سهم خودش تقصیری کوچک یا بزرگ داشته، کمی به قلب ناآرومم مرحم گذاشته. همین که لباسمو میپوشم و از حمام…
🚩#همسر_دوم
#قسمت_۱۴۵

به نقطه ای دور و مبهم تو گذشته رابطه مون خیره شده . لبخندش پر رنگ و پررنگ تر میشه و با صدای قشنگ و آرامشبخش که عاشقشم میگه
-تو خیلی وقتا هم با من مهربون بودی و خیلی جاها هوامو داشتی.
چشام پر میشه و بغض دار میگم
-رها؟ خواهش میکنم ...
دیدن چشم های اشکیمو تاب نمیاره .نگاهشو میدوزه به جایی که نه روزبه شرمنده باشه نه اشک هاش
بغض داره خفه ام میکنه..انگار هنوزم دلم نمیخواد باور کنم که شهره همه حقیقتودرباره گذشته گفته باشه .دلم انکار کردن میخواد..دلم میخواد تا آخر عمرم همه حقایق گذشته رو انکار کنم .ملتمسانه به کسی که گوشه ای از پازل حقایق گذشته اس خیره میشم و با بغض ازش میپرسم
-واقعا مامان من کسی بود که بازوتو سوزوند ؟ واقعا مامانم تو رو تو خیابون رها کرد؟
نگاهش تو نگاه سرخ و ملتهبم قفل میشه .اونقدر غم چشمام دل مهربونش رو میسوزونه که اشک هاش تند و تند از چشماش میچکه . لبخند تلخی میزنه و جوری جوابمو میده که حالم دگرگون میشه
-مامانت اونقدر تنها و بی کس بود که تو روزهای سختش حتی از منم کمک میخواست...اما من بچه تر از اون بودم که بتونم دستاشو بگیرم و کمکش کنم ...روزبه ،من تا ابد شرمنده مامانتم !
با ته صدایی که بغض هام واسم گذاشتن التماسش میکنم که دیگه ادامه نده
-رها ..بس کن..
سیل اشکم روون میشه ..اون دختر داره چیکار میکنه با من و دلم ؟!
نمیدونم چرا گریه کردن جلوی اون دختر غرور مردونه ام رو جریحه دار نمیکنه.انگار که دارم پیش محرم اسرارم درد های درونمو فاش میکنم!
میون هق هق گریه ام میگم
-آخه چطور باور کنم رها ؟ مامانم حتی آزارش به یه مورچه هم نمیرسید ...چطور ممکنه؟ تو بهم بگو چطور باور کنم؟
دست مردونه امو تو مهربونی زنانه ی دستاش میگیره ... پا به پام اشک می ریزه و میون گریه هاش تیکه تیکه میگه
- روزبه ... من خیلی متاسفم که اون حرفا رو دیشب شنیدی...همش پرهیز میکردم از گفتنش...همش میخواستم نشنوی و ندونی...اما انگار تقدیر این بود که بفهمی که گذشته تا چه اندازه برای همه مون تلخ بوده ..پس لطفا بیا درباره اینکه کی بیشتر تقصیر داشته و کی کمتر، نه فکر کنیم و نه حرفشو بزنیم.
تو چشمای سرخ از اشکش زل میزم
-رها...اگه ازم متنفری بگو! ...من کاملا بهت حق میدم که تا ابد از من و مامانم متنفر باشی !
دستمال و میگیره سمتم و حین پاک کردن اشک های خودش .آهی میکشه و میگه
—میدونی چیه روزبه ؟! ... زمانه به من یاد داده که آدم ها رو تو روزهای سختشون قضاوت نکنم...روزهای سخت ادم ها روزهاییه که اگه خوب گوش کنی صدای فریاد کمکشون رو توی خشم اون ها میتونی ببینی ...توی اون روزها جای قضاوت کردن باید دست کمک به سمتشون دراز کنی باید کمکشون کرد ...باید دستشون رو بگیری و محکم تو دستت نگه داری و بهشون بگی نترس..ترکت نمیکنم..میمونم کنارت و پشتت رو خالی نمیزارم
نگاهم میره رو دست هامون که تو هم گره خورده.دقیقا داره همین کارو واسه من میکنه.داره پشتم میمونه و از احساسات جریحه دار شده ام مراقبت میکنه.
نگاهمو از نگاهش می دزدم و متاسف لب میزنم
-رها ... هر چی فکر میکنم میبینم که من با حضورم و شروع این بازی همه چیزو بغرنج تر کردم..مامان بیچاره ام دنبال این بود که از تو طلب بخشش کنه اما من...گند زدم به همه چیز!
دستمو آروم فشار میده و مهربون میگه
-نه روزبه... الان که فکرشو میکنم میبینم من قطعا باید تو رو میدیدم و حتما باید این روزها برما میگذشت تا من با دیدن عشقی که به مامانت داری بهم ثابت بشه که در پس نقاب خشمی که او روی چهره اش زده بود یه مادر فوق العاده ای خوب و مهربون مخفی شده بود که خشمش فریاد کمکش بوده ...
دستشو میزاره رو قلبش و نفسی تازه میکنه .بعد آماده میشه تا قشنگ ترین اقرار دنیا رو پیشم بکنه
-راستش الان اومدم تا تنها چیزی که پیشمِ و شاید بتونه بار غمتو سبک تر کنه رو بهت بدم و برم ..
@roman_serial
Forwarded from ترانه های ماندگار 🎵
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔺بشقاب خاطرات شما کدومه؟

#نوستالژی
@roman_serial
در هنگام سرماخوردگی به زور غذا نخورید !

کم اشتهایی در حین سرماخوردگی فرآیندی سودمند در جهت پاکسازی دستگاه تنفس و بهبودی بیماری بشمار می‌رود لذا خوردن غذاهای سنگین به ویژه در کودکان توصیه نمی‌شود !

@roman_serial
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
💫امشب سخن ازجان جهان بایدگفت
💫توصیف رسول انس و جان باید گفت
💫در شـــــام ولادت دو قــطب عالم
💫تبریک به صــاحب الزمان باید گفت

🌺میلاد پیامبر اکرم (ص)
و حضرت امام صادق (ع) مبارک باد🌸
نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت
به غمزه مساله آموز صد مدرس شد

میلاد مسعود حضرت ختمی مرتبت مبارک💐💐💐💐💐
@roman_serial
🎀Roman_serial🎀
🚩#همسر_دوم #قسمت_۱۴۵ به نقطه ای دور و مبهم تو گذشته رابطه مون خیره شده . لبخندش پر رنگ و پررنگ تر میشه و با صدای قشنگ و آرامشبخش که عاشقشم میگه -تو خیلی وقتا هم با من مهربون بودی و خیلی جاها هوامو داشتی. چشام پر میشه و بغض دار میگم -رها؟ خواهش…
🚩#همسر_دوم

#قسمت_۱۴۶

سکوت میکنه و با سکوتش نفسمو میگیره .گوشه لبشو زیر فشار دندون هاش میگیره .وقتی نگاهش تو نگاهم میوفته اون اقرار قشنگ رو به زبون میاره
-روزبه اگه خواسته مامانت این بوده که من عفوش کنم و به همین دلیل روزهای آخر داشته دنبالم میکشته ، پس من بخاطر رضای خدا و بعدشم بخاطر آرامش روح مادرت و آروم گرفتن دل غمدیده تو .... میخوام بهت بگم که درست توی همین لحظه و برای همیشه، مامانتو بخشیدم ... حتما از امشب تو نمازهام واسش از خدا طلب مغفرت و آمرزش میکنم
-رها تو...تو...
-هیس!...نمیخواد هیچی بگی روزبه.من بیشتر از تو مامانت به این بخشیدن نیاز داشتم فقط ..فقط دلم اونقدر بزرگ نبود که اینکارو بکنم..رها شدم روزبه ..الان رها شدم از اون همه درد و از اون همه بغض!
برای نشون دادن اوج سپاسگزاری و ارداتم به اون فرشته ی مهربون هیچ کاری جز اینکه بی اجازه بغلش کنم و تو حریم آغوشم جاش بدم از دستم برنمیاد.شونه هامون از شدت گریه می لرزن..صدای هق هق گریه جفتمون خونه رو برمیداره...یکم بعد که خودش آروم میگیره سرشو به شونه ی مردونه ام تکیه میده و آروم آروم دستشو میکشه رو بازوم و نوازشم میکنه...توی اون لحظه های تلخ احساسی، شریک غمم میشه و مثل همیشه با حضورش و با حرفای قشنگش بهم آرامش می ده.
***
روزبه:
نیم ساعتی از رفتن رها گذشته که پلک هام سنگین میشه و خوابم میبره ... خوابی میبینم که مدت ها ست حسرت دیدنشو دارم..خواب مامان..خواب خونه مون ..خواب اون روزهای طلایی من و مامان و بابا.
صدای مامان رو از طبقه پایین میشنوم
-روزبه بیداری عزیزم ...نمیای عصرونه و با هم بخوریم؟
-چرا مامان الان میام...
همیشه منو همون پسر کوچولوی 10 سال پیش میبینه.انگار اصلا باورش نشده که پسرش حالا یه نوجوون مغرور و زودرنج شده.
-مراقب پله ها باش پسرم...باز ندویی بیوفتیا
از پله های طبقه دوم به سمت حیاط سرازیر میشم ..مامان و بابا روی مبل های فلزی حیاط نشستن..مامان داره چای میریزه .
لبای همیشه سرخ و براقش داره میخنده. تا منو میبینه دستشو از رو دست بابا برمیداره و به سمت من دراز میکنه
-بیا عزیز دلم...بیا که خیلی دلم واست تنگ شده بود
تازه پشت لبم سبزشده و غرور نوجوونی موجب میشه اخم کنم و بهش غر بزنم
-مامان دلتنگی واسه چی؟ ناهار و که با هم خوردیم ..همین چند ساعت پیش!
مامان میاد سمتم وشیطون نگاهم میکنه.از نزدیک شدن بهش پرهیز میکنم و از دستش در میرم
منو نبوسیا مامان ...باز رد رژت روی صورتم میمونه و دوستام مسخره ام میکنن!
میاد سمتم و شیطون تر میگه
-نمیشه فدات شم ...برای تو یه ساعت بوده برای من که واسه دیدنت لحظه شماری کردم خیلی بیشتر طول کشیده!
بعد کوتاه میاد و رو به خدمتکار میگه
-منیژه لطفا کیک رو بیار و یه برش واسه آقا روزبه ما بگذار..کم کم داره مرد میشه پسرم!
باز غر میزنم تا منو دست کم نگیره
-مامان خودم میتونم.بچه که نیستم !
بابا میخنده و میگه
-خانوم اینقدر لوسش نکن...دختر که نیست...باید مرد بار بیاد پسرم!
تا نگاهم به ساعت میوفته یهو مثل فنر از جا میپرم و رو به مامان میگم
-اوه..دیرم شد ... باید برم به کلاس زبانم برسم..دیرم شد مامان!
میدوم و ازشون دور میشم
مامان صدام میکنه
-صبر کن روزبه !
میاد دنبالم .برمیگردم با تعجب نگاش میکنم و میگم
-چی شده مامان؟ چیزی یادت رفت؟
عاشقانه نگام میکنه و میگه
-آره عزیزم...بغلت نکردم...بعد از این همه وقت که اومدی پیشم بغلت نکردم.
معترض میگم
-مامان من دیگه بزرگ شدم ... زشته هی جلو همه منو بغل میکنی!
-آخه دست خودم نیست مادر... این روزا خیلی زود به زود دلتنگت میشم عزیزم...دوست دارم همش صورت قشنگت جلوی چشمم باشه

@roman_serial
میدونستید کرسی «کمخونی» را برطرف میکند؟

پاها در زیر کرسی آرام آرام گرم می‌شوند، در این حالت مغر استخوان که کارش خون‌سازی است شروع به فعالیت کرده و عملیات خون‌سازی را تقویت می‌کند!

@roman_serial