کافه هدایت
9.24K subscribers
1.48K photos
183 videos
202 files
540 links
● کافه هدایت ●

فیسبوک :
www.facebook.com/sadegh.hedayat.official/
Download Telegram
او احتیاج داشت که مهربانی خودش را بکسی ابراز بکند، برایش فداکاری بنماید. حس پرستش و وفاداری خود را بکسی نشان بدهد اما بنظر می آمد هیچکس احتیاجی به ابراز احساسات او نداشت ؛ هیچکس از او حمایت نمی کرد و توی هر چشمی نگاه میکرد بجز کینه و شرارت چیز دیگری نمیخواند. و هر حرکتی که برای جلب توجه این آدمها میکرد مثل این بود که خشم و غضب آنها را بیشتر برمیانگیخت.

#سگ_ولگرد
#صادق_هدایت

@Sadegh_Hedayat©
همه محض رضای خدا او را می‌زدند و به ‌نظرشان خیلی طبیعی بود سگ نجسی را که مذهب نفرین کرده و هفتا جان دارد برای ثواب بچزانند ...

#سگ_ولگرد
#صادق_هدایت

@Sadegh_Hedayat©
دو چشم میشی پر از درد و زجر و انتظار که فقط در پوزۀ یک سگ سرگردان ممکن است دیده شود. ولی به نظر می آمد نگاه‌های دردناک پر از التماس او را کسی نمی دید و نمی فهمید! جلو دکان نانوایی پادو او را کتک میزد، جلو قصابی شاگردش به او سنگ می پراند، اگر زیر سایه اتومبیل پناه میبرد، لگد سنگین کفش میخ دار شوفر از او پذیرایی میکرد.
همه محض رضای خدا او را میزدند و به نظرشان خیلی طبیعی بود سگ نجسی را که مذهب نفرین کرده و هفت تا جان دارد برای ثواب بچزانند.

#سگ_ولگرد
#صادق_هدایت

@Sadegh_Hedayat©️
دو چشم میشی پر از درد و زجر و انتظار که فقط در پوزه یک سگ سرگردان ممکن است دیده شود. ولی به نظر می‌آمد نگاه های دردناک پر از التماس او را کسی نمیدید و نمی فهمید!
جلو دکان نانوایی پادو او را کتک میزد، جلو قصابی شاگردش به او سنگ می پراند، اگر زیر سایه اتومبیل پناه میبرد، لگد سنگین کفش میخ دار شوفر از او پذیرایی میکرد...
همه محض رضای خدا او را میزدند و به نظرشان خیلی طبیعی بود سگ نجسی را که مذهب نفرین کرده و هفت تا جان دارد برای ثواب بچزانند !


#سگ_ولگرد
#صادق_هدایت

@Sadegh_Hedayat©
نه تنها یک تشابه بین چشمهای او و انسان وجود داشت بلکه یک نوع تساوی دیده میشد.دو چشم میشی پر از درد و زجر و انتظار که فقط در پوزه ی یک سگ سرگردان ممکن است دیده شود.ولی به نظر میآمد نگاههای دردناک پر از التماس او را کسی نمیدید و نمیفهمید! جلو دکان نانوایی پادو او را کتک میزد ، جلو قصابی شاگردش به او سنگ می پراند، اگر زیر سایه اتومبیل پناه میبرد،لگد سنگین کفش میخ دار شوفر از او پذیرایی میکرد.
و زمانی که همه از آزار به او خسته میشدند،بچه ی شیر برنج فروش لذت مخصوصی از شکنجه او می برد.در مقابل هر ناله ای که میکشید یک پاره سنگ به کمرش میخورد و صدای قهقهه بچه پشت ناله سگ بلند میشد و میگفت: " بدمسب صاحاب " مثل اینکه همه آنهای دیگر هم با او همدست بودند و بطور موذی و آب زیرکاه او را تشویق میکردند،می زدند زیرخنده.
همه محض رضای خدا او را می زدند و بنظرشان خیلی طبیعی بود سگ نجسی را که مذهب نفرین کرده و هفتا جان دارد برای ثواب بچزانند.

#سگ_ولگرد
#صادق_هدایت

@sadegh_hedayat©
ولی چیزی که بیشتر پات را شکنجه می‌داد احتیاج او به نوازش بود. او مثل بچه‌ای بود که همه‌اش توسری خورده و فحش شنیده اما احساسات رقیقش هنوز خاموش نشده. مخصوصاً با این زندگی جدید پر از درد و زجر بیش از پیش احتیاج به نوازش داشت. چشمهای او این نوازش را گدایی می‌کردند و حاضر بود جان خود را بدهد درصورتی که یک نفر به او اظهار محبت بکند و با دست روی سرش بکشد.

#سگ_ولگرد
#صادق_هدایت

@sadegh_hedayat©
کافه هدایت
با #داش_آکل، صادق هدایت از آداب و رسوم لوطیگری و جوانمردی ایرانی کیف میکند؛ لوطیها که حامی ضعفا و مظلومین هستند،با اقويا و زورگویان در میافتند،از ریاکاری و سالوس بدورند،آسمان کلاهشان است،و هر کس سه شاهی طلب دارد بیاید یک عباسی بگیرد. و بعد در #طلب_آمرزش وحشت…
در "میدان ورامین"،کسی این حرفها را نمی فهمد. شاگرد قصاب سنگ میپراند و شوفر لگد میزند و بچه شیر برنج فروش از آزار لذت میبرد.
اما در این دنیا همه به تیره روزی #سگ_ولگرد نیستند.اتفاقا به بعضی ها خیلی خوش میگذرد. مثلا به آقای سید نصراله ولی، که #میهن_پرست است و میهن پرستی برای او رتبه می آورد،ترفیع می‌آورد،خرج سفر می‌آورد.تملق میگوید و ریا میکند و "معلومات" تحویل میدهد و مثل ماهی در آب جامعه شنا میکند. تا روزی که با دنیای واقعی روبرو میشود،با دنیایی که واقعا یک حداقل فهم و شعور و شجاعت و سواد لازم دارد،و آنجا مثل خر در گل میماند.
و یکی دیگر که فقط سیلی از سرنوشت میخورد ؛ #آبجی_خانم زشت است و این زشتی زندگی او را تبدیل به جهنمی میکند.و کسانی مثلا مادرش،که قاعدتا باید سعی کنند با مهربانی،با تفاهم،با عطوفت،آتش سوزان این جهنم را هر چه ممکن است برای او قابل تحمل تر کنند،با نفهمی و بیحسی و بیرحمی آتش را تیزتر میکنند."آبجی خانم"برای فرار از جهنم به وسایل مختلف متشبث میشود و سرانجام، بدبخت و نادان و ندانم کاری به کام مرگ فرو میرود.
و این دیگری که با همه سیلی‌های سرنوشت جستجوی خوشبختی را رها نمیکند، اگرچه در این راه انسانیت خود را از دست میدهد.ماجرای آشنایی"زرین کلاه"و "گل ببو" در فصل انگور چینی یکی از زنده ترین،شادترین،پر هیجان ترین و واقعی ترین صحنه های تولد يك عشق است، علاوه بر اینکه شرح مقدمات عروسیش سند جذاب و زنده ای از فولكلور ایرانی است."زرین کلاه"،همه موانعی را که در راه عشقش بود از میان بر می دارد و با همه خشونت و نفهمی و بی احساسی مادرش بالاخره زن "گل ببو" میشود و دوتایی سوار الاغ میشوند و بطرف تهران راه یافتند و تا یکی دو ماه زندگی خیلی خوشی میگذرانند.بعد "گل ببو" گرفتار رفیق بد میشود و تریاکی و عرق خور میشود و خرجی به زنش نمیدهد که هیچ،هر شب او را بشدت كتک میزند.
با همه اینها "زرین کلاه"،همه درد و رنج روز را شب در آغوش"گل ببو"از یاد میبرد.ولی روزگار حتی این خوشی را نمیتواند به "زرین کلاه" ببیند. شوهرش او را با یک بچه رها میکند و فرار میکند.و در پایان داستان ، در مقابل بیرحمی و پیشرفی شوهرش،"زرین کلاه"بچه اش را سر راه می گذارد و در صدد جستجوی گل ببوی دیگری، مرد دیگری،بر میآید.

#بحثی_کوتاه_درباره_صادق_هدایت
#رحمت_مصطفوی

@sadegh_hedayat©
معاشرت و روابط صمیمانه‌ی #هدایت با اعضای پرآوازه‌ی گروه "پنجاه و سه نفر" -مانند بزرگ علوی، احسان طبری، خلیل ملکی، انور خامه‌ای و ایرج اسکندری- و نوشتن و انتشار کتاب‌ها و مقاله‌هایی که با مزاج حکومت جور درنمی‌آمد، و نیز رفتار و گفتار بی‌پروای او در محافل خصوصی و مجامع ادبی باعث شد که وزیر معارف وقت(علی‌اصغر حکمت)، هدایت را دست کم برای مدت پنج سال ممنوع‌القلم کند و همین ممنوعیت موجب می‌شود که او در مردادماه سال ۱۳۱۵ با دست‌نویس آثار خود، از جمله #بوف_کور و پاره‌ای از داستان‌های #سگ_ولگرد، ایران را به مقصد بمبئی ترک کند. وقتی هدایت در اواخر سال ۱۳۱۵ در بمبئی نسخه‌ی دست‌نویس بوف کور را که ظاهراً در ۱۳۰۹ نوشته بوده است با ماشین چاپ‌دستی در پنجاه نسخه تکثیر می‌کند در صفحه‌ی دوم کتاب می‌نویسد:"طبع و فروش در ایران ممنوع، زیرا چنان که اشاره شد و همانگونه که محمود هدایت گفته است هدایت زیر فشار وزارت معارف مجبور شده بود کتباً تعهد بدهد تا اطلاع ثانوی کتابی در ایران منتشر نکند.
در ششم تیرماه ۱۳۱۶، چند ماه پس از دستگیر کردن "پنجاه و سه نفر"، و دو ماه قبل از بازگشتِ ناگزیر هدایت از بمبئی به ایران، او در نامه‌ای به مینوی می‌نویسد:"بالای درِ جهنم دانته نوشته‌اند O Passant Laissez Ici Tout Espoir. در حقیقت هدایت بار دیگر با پای خودش به "جهنم"، یا به تعبیر دیگرش به "گندستان" باز می‌گردد. زیرا ظاهراً چاره‌ای جز این ندارد، و از اینکه ممکن است به عنوان یکی از یاران "پنجاه و سه نفر" مورد مواخذه اداره‌ی سیاسی شهربانی قرار بگیرد ترس به خود راه نمی‌دهد. به همین جهت نسخه‌های بوف کور را قبل از حرکت از بمبئی به تهران برای جمال‌زاده به ژنو می‌فرستد تا بعداً جمال‌زاده به وسیله‌ای مطمئن در ایران به او تحویل بدهد.

#نامه‌های_هدایت
#محمد_بهارلو

@Sadegh_Hedayat©
نه تنها یک تشابه بین چشمهای او و انسان وجود داشت بلکه یک نوع تساوی دیده میشد.دو چشم میشی پر از درد و زجر و انتظار که فقط در پوزه ی یک سگ سرگردان ممکن است دیده شود.ولی به نظر میآمد نگاههای دردناک پر از التماس او را کسی نمیدید و نمیفهمید! جلو دکان نانوایی پادو او را کتک میزد ، جلو قصابی شاگردش به او سنگ می پراند، اگر زیر سایه اتومبیل پناه میبرد،لگد سنگین کفش میخ دار شوفر از او پذیرایی میکرد.
و زمانی که همه از آزار به او خسته میشدند،بچه ی شیر برنج فروش لذت مخصوصی از شکنجه او می برد.در مقابل هر ناله ای که میکشید یک پاره سنگ به کمرش میخورد و صدای قهقهه بچه پشت ناله سگ بلند میشد و میگفت: " بدمسب صاحاب " مثل اینکه همه آنهای دیگر هم با او همدست بودند و بطور موذی و آب زیرکاه او را تشویق میکردند،می زدند زیرخنده.
همه محض رضای خدا او را می زدند و بنظرشان خیلی طبیعی بود سگ نجسی را که مذهب نفرین کرده و هفتا جان دارد برای ثواب بچزانند.

#سگ_ولگرد
#صادق_هدایت

@Sadegh_Hedayat©
تمام کوشش او بیهوده بود. اصلاً نمیدانست چرا دویده، نمیدانست بکجا می‌رود، نه راه پس داشت و نه راه پیش. ایستاد، له‌له میزد، زبان از دهنش بیرون آمده بود. جلو چشمهایش تاریک شده بود. با سر خمیده، بزحمت خودش را از کنار جاده کشید و رفت در یک جوی کنار کشتزار، شکمش را روی ماسه داغ و نمناک گذاشت و با میل غریزی خودش که هیچوقت گول نمیخورد، حس کرد که دیگر از اینجا نمی‌تواند تکان بخورد. سرش گیج میرفت، افکار و احساساتش محو و تیره شده بود، درد شدیدی در شکمش حس میکرد و در چشمهایش روشنایی ناخوشی می‌درخشید. در میان تشنج و پیچ و تاب، دستها و پاهایش کم‌کم بی‌حس میشد، عرق سردی تمام تنش را فرا گرفت، یکنوع خنکی ملایم و مکیفی بود...

#سگ_ولگرد
#صادق_هدایت

@Sadegh_Hedayat©