این احساس از دیر زمانی در من پیدا شده بود که زنده زنده تجزیه می شدم.نه تنها جسمم،بلکه روحم همیشه با قلبم متناقض بود و با هم سازش نداشتند.همیشه یک نوع فسخ و تجزیه غریبی را طی می کردم.گاهی فکر چیزهایی را می کردم که خودم نمی توانستم باور کنم...
گویا همیشه اینطور بوده و خواهم بود، یک مخلوط نامتناسب عجیب...
#بوف_کور
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©
گویا همیشه اینطور بوده و خواهم بود، یک مخلوط نامتناسب عجیب...
#بوف_کور
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©
دایه ام گاهی از معجزات برایم صحبت می کرد؛ بخیال خودش می خواست مرا به این وسیله تسلیت بدهد. ولی من به فکر پست و حماقت او حسرت می بردم. گاهی برایم خبر چینی می کرد،مثلا چند روز پیش به من گفت که دخترم(یعنی همین لکاته) به ساعت خوب پیرهن قیامت برای بچه می دوخته،برای بچه ی خودش. بعد،مثل اینکه اوهم می دانست به من دلداری داد. گاهی می رود برایم از در و همسایه ها دوا درمان می آورد،پیش جادوگر،فالگیر و جام زن می رود، سرکتاب باز می کند،و راجع به من با آنها مشورت می کند. چهارشنبه آخر سال رفته بود فالگوش یک کاسه آورد که در آن پیاز،برنج و روغن خراب شده بود. گفت اینها را به نیت سلامتی من گدایی کرده و همه ی این گند وکثافت را دزدکی به خورد من میداد. فاصله به فاصله هم جوشانده های حکیم باشی را به ناف من می بست. همان جوشانده های بی پیری که برایم تجویز کرده بود:پرزوفا،رب سوس،کافور،پرسیاوشان ،بابونه،روغن غار،تخم کتان،تخم صنوبر،نشاسته،خاکه شیر و هزار جور مزخرفات دیگر...
چندروز پیش یک کتاب برایم آورده بود که رویش یک وجب خاک نشسته بود. نه تنها آن کتاب بلکه هیچ جور کتاب و نوشته و افکار رجاله هابه درد من نمی خورد. چه احتیاجاتی به دروغ و دونگهای آنها داشتم؟آیا من خودم نتیجه ی یک رشته نسل های گذشته نبودم و تجربیات موروثی آنها در من باقی نبود؟آیا گذشته در خود من نبود؟
#بوف_کور
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©
چندروز پیش یک کتاب برایم آورده بود که رویش یک وجب خاک نشسته بود. نه تنها آن کتاب بلکه هیچ جور کتاب و نوشته و افکار رجاله هابه درد من نمی خورد. چه احتیاجاتی به دروغ و دونگهای آنها داشتم؟آیا من خودم نتیجه ی یک رشته نسل های گذشته نبودم و تجربیات موروثی آنها در من باقی نبود؟آیا گذشته در خود من نبود؟
#بوف_کور
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©
روی آسمان را ابرهای زرد غلیظ مرگآلود گرفته بود به طوری که روی همه شهر سنگینی میکرد - یک هوای وحشتناک و پر از کیف بود.
#بوف_کور
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©
#بوف_کور
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©
بعد از ظهر در اطاقم باز شد ، برادر کوچکش برادر کوچک همین لکاته در حالی که ناخنش را می جوید وارد شد ، هر کس که آنها را می دید فوراً می فهمید که خواهربرادرند ، انقدر هم شباهت ! دهن کوچک تنگ ، لب های گوشتالوی تر و شهوتی ، پلک های خمیده خمار ، چشم های مورب و متعجب ، گونه های برجسته ،موهای خرمائی بی ترتیب و صورت گندمگون داشت - درست شبیه آن لکاته بود و یک تکه از روح شیطانی او را داشت . ازین صورت های ترکمنی بدون احساسات ، بی روح که به فراخور زد و خورد با زندگی درست شده ، قیافه ای که هرکاری را برای ادامه به زندگی جایز می دانست ، مثل اینکه طبیعت قبلا پیش بینی کرده بود ، مثل اینکه اجداد آنها زیاد زیر آفتاب و باران زندگی کرده بودند و با طبیعت جنگیده بودند و نه تنها شکل و شمایل خودشان را با تغییراتی به آنها داده بودند بلکه از استقامت ، از شهوت و حرص و گرسنگی خودشان به آنها بخشیده بودند . طعم دهنش را میدانستم مثل طعم کونه خیار تلخ ملایم بود .
وارد اطاق که شد با چشم های متعجب ترکمنیش به من نگاه کرد و گفت : شاجون میگه حکیم باشی گفته تو میمیری ، از شرت خلاص میشیم ، مگه آدم چطو میمیره ؟
من گفتم : بهش بگو خیلی وقته که من مُرده ام !
شاجون گفت اگه بچه ام نیفتاده بود همه خونه مال ما می شد !
من بی اختیار زدم زیر خنده ، یک خنده خشک زننده بود که مو را به تن آدم راست میکرد ، بطوریکه صدای خودم را نمی شناختم . بچه هراسان از اطاق بیرون دوید .
#بوف_کور
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©
وارد اطاق که شد با چشم های متعجب ترکمنیش به من نگاه کرد و گفت : شاجون میگه حکیم باشی گفته تو میمیری ، از شرت خلاص میشیم ، مگه آدم چطو میمیره ؟
من گفتم : بهش بگو خیلی وقته که من مُرده ام !
شاجون گفت اگه بچه ام نیفتاده بود همه خونه مال ما می شد !
من بی اختیار زدم زیر خنده ، یک خنده خشک زننده بود که مو را به تن آدم راست میکرد ، بطوریکه صدای خودم را نمی شناختم . بچه هراسان از اطاق بیرون دوید .
#بوف_کور
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©
بیجهت بلند شدم در رختخوابم نشستم، با خودم زمزمه میکردم:
«بیش از این ممکن نیست... تحمل ناپذیر است...» ناگهان ساکت شدم. بعد با خودم شمرده و بلند با لحنِ تمسخرآمیز میگفتم: «بیش از این...» بعد اضافه میکردم: «من احمقم!» من به معنی لغاتی که ادا میکردم متوجه نبودم، فقط از ارتعاشِ صدای خودم در هوا تفریح میکردم. شاید برای رفعِ تنهائی با سایهٔ خودم حرف میزدم !
#بوف_کور
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©️
«بیش از این ممکن نیست... تحمل ناپذیر است...» ناگهان ساکت شدم. بعد با خودم شمرده و بلند با لحنِ تمسخرآمیز میگفتم: «بیش از این...» بعد اضافه میکردم: «من احمقم!» من به معنی لغاتی که ادا میکردم متوجه نبودم، فقط از ارتعاشِ صدای خودم در هوا تفریح میکردم. شاید برای رفعِ تنهائی با سایهٔ خودم حرف میزدم !
#بوف_کور
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©️
چند روز پیش یک کتاب دعا برایم آورده بود که رویش یک وجب خاک نشستهبود – نه تنها کتاب دعا بلکه هیچجور کتاب و نوشته و افکار رجالهها به درد من نمیخورد. آیا چه احتیاجی به دروغ و دونگهای آنها داشتم. آیا من خودم نتیجه یک رشته نسلهای گذشته نبودم و تجربیات موروثی آنها در من باقی نبود؟ - ولی هیچوقت نه مسجد و نه صدای اذان و نه وضو و اخ و تف انداختن و دولا راست شدن در مقابل یک قادر متعال و صاحب اختیار که باید به زبان عربی با او اختلاط کرد در من تاثیری نداشتهاست. اگرچه سابق بر این وقتی که سلامت بودم چند بار اجباراً به مسجد رفتهام و سعی میکردم که قلب خودم را با سایر مردم جور و هم آهنگ بکنم ولی چشمم روی کاشیهای لعابی و نقش و نگار دیوار مسجد که مرا در خوابهای گوارا میبرد و بیاختیار به این وسیله گریزی برای خودم پیدا میکردم خیره میشد - در موقع دعا کردن چشمهای خودم را میبستم و کف دستم را جلو صورتم میگرفتم - در این شبی که برای خودم ایجاد میکردم مثل لغاتی که بدون مسئولیت فکری در خواب تکرار میکنند، من دعا میخواندم ولی تلفظ این کلمات از ته دل نبود چون من بیشتر خوشم میآید با یکنفر دوست یا آشنا حرف بزنم تا با خدا، با قادر متعال! چون خدا از سر من زیاد بود.
#بوف_کور
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©️
#بوف_کور
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©️
اغلب براي فراموشي، برای فرار از خودم ايام بچگي خودم را به ياد مي آورم، براي اينكه خودم را در حال قبل از ناخوشي حس بكنم ، حس بكنم كه سالمم هنوز حس ميكردم كه بچه هستم و براي مرگم، براي معدوم شدنم يك نفس دومي بود كه به حال من ترحم مي آورد، به حال اين بچه ای كه خواهد مرد.
#صادق_هدایت
#بوف_کور
@Sadegh_Hedayat©
#صادق_هدایت
#بوف_کور
@Sadegh_Hedayat©
Forwarded from کافه هدایت
...از دور ریختن عقایدی که بمن تلقین شده بود آرامش مخصوصی در خودم حس میکردم
#بوف_کور
#صادق_هدایت
@Sadegh_hedayat
#بوف_کور
#صادق_هدایت
@Sadegh_hedayat
آیا من یک موجود مجزا و مشخص هستم؟ نمیدانم - ولی حالا که در آینه نگاه کردم خودم را نشناختم، نه، آن "من" سابق مرده است، تجزیه شده ولی هیچ سد و مانعی بین ما وجود ندارد - باید حکایت خودم را نقل بکنم، ولی نمیدانم باید از کجا شروع کرد - سرتاسر زندگی قصه و حکایت است. باید خوشه انگور را بفشارم و شیره آنرا قاشق قاشق در گلوی خشک این سایه پیر بریزم.
"آیا از کجا باید شروع کرد؟ چون همه فکرهائی که عجالتاً در کله ام میجوشد مال همین الان است، ساعت و دقیقه ندارد - یک اتفاق دیروز ممکن است برای من کهنه تر و بی تاثیر تر از یک اتفاق هزار سال پیش باشد.
#صادق_هدایت
#بوف_کور
@Sadegh_Hedayat©
"آیا از کجا باید شروع کرد؟ چون همه فکرهائی که عجالتاً در کله ام میجوشد مال همین الان است، ساعت و دقیقه ندارد - یک اتفاق دیروز ممکن است برای من کهنه تر و بی تاثیر تر از یک اتفاق هزار سال پیش باشد.
#صادق_هدایت
#بوف_کور
@Sadegh_Hedayat©
بدون مقصود معینی از میان کوچهها بیتکلیف از میان رجّالههایی که همهی آنها قیافهی طماع داشتند و دنبال پول و شهوت میدویدند گذشتم - من احتیاجی به دیدن آنها نداشتم چون یکی از آنها نمایندهی باقی دیگرشان بود - همهی آنها یک دهن بودند که یک مشت روده به دنبالهی آن آویخته شده و منتهی به آلت تناسلیشان میشد .
#بوف_کور
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©
#بوف_کور
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©
سرشب از پای منقل تریاک که بلند شدم از دریچهی اتاقم به بیرون نگاه کردم. یک درخت سیاه در دکان قصابی که تخته کرده بودند پیدا بود. حس میکردم همهچیز تهی و موقت است. آسمان سیاه و قیراندود مانند چادر کهنهی سیاهی بود که به وسیلهی ستارههای بیشمار درخشان سوراخسوراخ شده باشد. در همین وقت صدای اذان بلند شد. گویا زنی، شاید آن لکاته مشغول زاییدن بود، سر خشت رفته بود. من با خودم فکر کردم: اگر راست است هرکس یک ستاره روی آسمان دارد، ستارهی من باید دور، تاریک و بیمعنی باشد. شاید من اصلا ستارهای نداشتهام.
#بوف_کور
#صادق_هدايت
@Sadegh_Hedayat©
#بوف_کور
#صادق_هدايت
@Sadegh_Hedayat©
نمیدانم دیوارهای اطاقم چه تأثیر زهرآلودی با خودش داشت که افکار مرا مسموم میکرد - من حتم داشتم که پیش از من یکنفر خونی، یکنفر دیوانه زنجیری درین اطاق بوده، نه تنها دیوارهای اطاقم بلکه منظره بیرون، آن مرد قصاب، پیرمرد خنزرپنزری، دایه ام، آن لکاته و همه کسانیکه میدیدم و همچنین کاسه آشی که تویش آش جو میخوردم و لباسهائی که به تنم بود، همه اینها دست بیکی کرده بودند برای اینکه این افکار را در من تولید بکنند- چند شب پیش همینکه در شاهنشین حمام لباسهایم را کندم افکارم عوض شد، استاد حمامی که آب روی سرم میریخت مثل این بود که افکار سیاهم شسته میشد، در حمام سایه خودم را بدیوار خیس عرق کرده دیدم، دیدم من همانقدر نازک و شکننده بودم که دهسال قبل وقتی که بچه بودم، درست یادم بود سایه تنم همینطور روی دیوار عرق کرده حمام میافتاد- به تن خودم دقت کردم. ران، ساق پا و میان تنم یک حالت شهوت انگیز نا امید داشت- سایه آنها هم مثل دهسال قبل بود. مثل وقتیکه بچه بودم- حس کردم که زندگی من همهاش مثل یک سایه سرگردان، سایههای لرزان روی دیوار حمام بیمعنی و بیمقصد گذشته است. ولی دیگران سنگین، محکم و گردن کلفت بودند، لابد سایه آنها به دیوار عرق کرده حمام پُررنگتر و بزرگتر میافتاد و تا مدتی اثر خودش را باقی میگذاشت، در صورتیکه سایه من خیلی زود پاک میشد- سر بینه که لباسم را پوشیدم حرکات، قیافه و افکارم دوباره عوض شد. مثل اینکه در محیط و دنیای جدیدی داخل شده بودم، مثل اینکه در همان دنیائی که از آن متنفر بودم دوباره بدنیا آمده بودم. در هر صورت زندگی دوباره بدست آورده بودم چون برایم معجز بود که در خزانه حمام مثل یک تکه نمک آب نشده بودم.
#بوف_کور
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat
#بوف_کور
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat
در این لحظه تمام سرگذشت دردناک زندگی خودم را پشت چشمهای درشت، چشمهای بیاندازه درشت او دیدم، چشمهای تر و براق، مثل گوی الماس سیاهی که در اشک انداخته باشند.
#صادق_هدایت
#بوف_کور
@Sadegh_Hedayat©️
#صادق_هدایت
#بوف_کور
@Sadegh_Hedayat©️
ناگهان از سوراخ هواخور رَف چشمم به بیرون افتاد؛ دیدم در صحرای پشت اطاقم پیرمردی قوز کرده، زیر درخت سرو نشسته بود و یک دختر جوان- نه، یک فرشته ی آسمانی- جلوی او ایستاده خم شده بود و با دست راستش گل نیلوفر کبودی به او تعارف میکرد، در حالی که پیرمرد ناخن انگشت سبابه ی دست چپش را می جوید.
دختر درست مقابل من واقع شده بود، ولی به نظر می آمد که هیچ متوجه اطراف خودش نمی شد. نگاه می کرد، بی آنکه نگاه کرده باشد؛ لبخند مدهوشانه و بی اراده ای کنار لبش خشک شده بود. مثل اینکه به فکر شخص غائبی بوده باشد. از آنجا بود که چشم های مهیب افسونگر، چشم هایی که مثل این بود که به انسان سرزنشِ تلخی می زند، چشم های مضطرب، متعجب، تهدید کننده و وعده دهنده ی او را دیدم و پرتو زندگی من روی این گودی های براق پر معنی ممزوج و در ته آن جذب شد..
این آینه ی جذاب همه ی هستی مرا تا آنجایی که فکر بشر عاجز است به خودش می کشید. چشم های موربِ ترکمنی که یک فروغِ ماوراءطبیعی و مست کننده داشت، در عین حال میترسانید و جذب میکرد. مثل اینکه با چشم هایش مناظر ترسناک و ماوراءطبیعی دیده بود که هرکسی نمی توانست ببیند. گونه های برجسته، پیشانی بلند، ابروهای باریکِ به هم پیوسته، لبهای گوشت آلوی نیمه باز، لبهایی که مثل این بود که تازه از یک بوسه ی گرم طولانی جدا شده ولی هنوز سیر نشده بود. موهای ژولیده ی سیاه و نا مرتب دور صورت مهتابی او را گرفته بود و یک رشته ی از آن روی شقیقه اش چسبیده بود. لطافت اعضا و بی اعتنایی اثیری حرکاتش از سستی و موقتی بودن او حکایت می کرد. فقط یک دختر رقاص بتکده ی هند ممکن بود حرکات موزون او را داشته باشد.
حالت افسرده و شادیِ غم انگیزش، همه ی اینها نشان می داد که او مانند مردمان معمولی نبود. اصلا خوشگلی او معمولی نبود.
او مثل یک منظره ی رویای افیونی به من جلوه کرد.. او همان حرارت عشقیِ مهر گیاه را در من تولید کرد. اندام نازک و کشیده با خط متناسبی که از شانه، بازو، پستانها، سینه، کپل و ساق پاهایش پایین می رفت، مثل این بود که تن او را از آغوش جفتش بیرون کشیده باشند، مثل ماده ی مهر گیاه بود که از بغل جفتش جدا کرده باشند. لباس سیاه چین خورده ای پوشیده بود که قالب و چسب تنش بود...
#بوف_کور
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©
دختر درست مقابل من واقع شده بود، ولی به نظر می آمد که هیچ متوجه اطراف خودش نمی شد. نگاه می کرد، بی آنکه نگاه کرده باشد؛ لبخند مدهوشانه و بی اراده ای کنار لبش خشک شده بود. مثل اینکه به فکر شخص غائبی بوده باشد. از آنجا بود که چشم های مهیب افسونگر، چشم هایی که مثل این بود که به انسان سرزنشِ تلخی می زند، چشم های مضطرب، متعجب، تهدید کننده و وعده دهنده ی او را دیدم و پرتو زندگی من روی این گودی های براق پر معنی ممزوج و در ته آن جذب شد..
این آینه ی جذاب همه ی هستی مرا تا آنجایی که فکر بشر عاجز است به خودش می کشید. چشم های موربِ ترکمنی که یک فروغِ ماوراءطبیعی و مست کننده داشت، در عین حال میترسانید و جذب میکرد. مثل اینکه با چشم هایش مناظر ترسناک و ماوراءطبیعی دیده بود که هرکسی نمی توانست ببیند. گونه های برجسته، پیشانی بلند، ابروهای باریکِ به هم پیوسته، لبهای گوشت آلوی نیمه باز، لبهایی که مثل این بود که تازه از یک بوسه ی گرم طولانی جدا شده ولی هنوز سیر نشده بود. موهای ژولیده ی سیاه و نا مرتب دور صورت مهتابی او را گرفته بود و یک رشته ی از آن روی شقیقه اش چسبیده بود. لطافت اعضا و بی اعتنایی اثیری حرکاتش از سستی و موقتی بودن او حکایت می کرد. فقط یک دختر رقاص بتکده ی هند ممکن بود حرکات موزون او را داشته باشد.
حالت افسرده و شادیِ غم انگیزش، همه ی اینها نشان می داد که او مانند مردمان معمولی نبود. اصلا خوشگلی او معمولی نبود.
او مثل یک منظره ی رویای افیونی به من جلوه کرد.. او همان حرارت عشقیِ مهر گیاه را در من تولید کرد. اندام نازک و کشیده با خط متناسبی که از شانه، بازو، پستانها، سینه، کپل و ساق پاهایش پایین می رفت، مثل این بود که تن او را از آغوش جفتش بیرون کشیده باشند، مثل ماده ی مهر گیاه بود که از بغل جفتش جدا کرده باشند. لباس سیاه چین خورده ای پوشیده بود که قالب و چسب تنش بود...
#بوف_کور
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©
کافه هدایت
ناگهان از سوراخ هواخور رَف چشمم به بیرون افتاد؛ دیدم در صحرای پشت اطاقم پیرمردی قوز کرده، زیر درخت سرو نشسته بود و یک دختر جوان- نه، یک فرشته ی آسمانی- جلوی او ایستاده خم شده بود و با دست راستش گل نیلوفر کبودی به او تعارف میکرد، در حالی که پیرمرد ناخن انگشت…
با خودم عهد بسته بودم تا زمان نشر نامه به ماهک، دیگر چیزی از آن نگذارم. ولی امروز این بریده از #بوف_کور را در کافه هدایت دیدم، دلم نیامد نگویم که این بخش #نامه_به_ماهک، اشاره مستقیم به این بخش از بوف کور دارد:
... افسوس که برای همیشه بسته شد آن روزنهای که تو را از آن میدیدم و دهانم از حیرت باز میماند.
همانجا که تو غرق در اندیشههای خود بودی و من در پسکوچههای شهر حیرت، سرگردان از اینکه چطور ساعتساز کور طبیعت، میتواند آناندازه خوشسلیقه باشد که تو را بیافریند...
#نامه_به_ماهک
#آبتین_پوریا
@abtinpouria
... افسوس که برای همیشه بسته شد آن روزنهای که تو را از آن میدیدم و دهانم از حیرت باز میماند.
همانجا که تو غرق در اندیشههای خود بودی و من در پسکوچههای شهر حیرت، سرگردان از اینکه چطور ساعتساز کور طبیعت، میتواند آناندازه خوشسلیقه باشد که تو را بیافریند...
#نامه_به_ماهک
#آبتین_پوریا
@abtinpouria
این احساس از دیر زمانی در من پیدا شده بود که زنده زنده تجزیه می شدم.نه تنها جسمم،بلکه روحم همیشه با قلبم متناقض بود و با هم سازش نداشتند.همیشه یک نوع فسخ و تجزیه غریبی را طی می کردم.گاهی فکر چیزهایی را می کردم که خودم نمی توانستم باور کنم...
گویا همیشه اینطور بوده و خواهم بود، یک مخلوط نامتناسب عجیب.
#بوف_کور
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©
گویا همیشه اینطور بوده و خواهم بود، یک مخلوط نامتناسب عجیب.
#بوف_کور
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©
سه ماه _نه_دو ماه و چهار روز بود كه پي او را گم كرده بودم، ولي يادگار چشمهاي جادويي يا شراره كشنده چشمهايش در زندگي من هميشه ماند. چطور ميتوانم او را فراموش بكنم كه آنقدر وابسته به زندگي من است؟
#صادق_هدایت
#بوف_کور
@Sadegh_Hedayat©️
#صادق_هدایت
#بوف_کور
@Sadegh_Hedayat©️
در اینجور مواقع هر کس به یک عادت قوی زندگی خود، بهیک وسواس خود پناهنده میشود؛ عرق خور میرود مست میکند، نویسنده مینویسد، حجار سنگتراشی میکند و هرکدام دق دل و عقدهٔ خودشان را بهوسیلهٔ فرار در محرک قوی زندگی خود خالی میکنند و در این مواقع است که یکنفر هنرمند حقیقی میتواند از خودش شاهکاری بهوجود بیاورد - ولی من، منکه بیذوق و بیچاره بودم، یک نقاشِ روی جلدِ قلمدان چه میتوانستم بکنم؟
#صادق_هدایت
#بوف_کور
@Sadegh_Hedayat©
#صادق_هدایت
#بوف_کور
@Sadegh_Hedayat©
سیزده نوروز بود همه مردم به بیرون شهر هجوم آورده بودند - من پنجره اطاقم را بسته بودم برای اینکه سر فارغ نقاشی بکنم.
#صادق_هدایت
#بوف_کور
@Sadegh_Hedayat©
#صادق_هدایت
#بوف_کور
@Sadegh_Hedayat©