روزی قناری با تعجب از کلاغ سیاهه پرسید: کلاغ سیاهه عزیز، چطور ممکن است که تا کنون به تو یک تکه نان نداده باشند؟ حتی یک تکه کوچک؟
- خُل نشو! تکه نان؟ من همیشه باید مواظب باشم چوب و سنگ به سمت من پرتاب نکنند. انسانها خیلی بی رحمند.
اما قناری باور نکرد. چطور ميتوانست باور کند در حالیکه آدمها همیشه به او مهربانی کرده بودند. به هر حال به زودی فرصتی شد که قناری کوچولو بفهمد کلاغ سیاهه هم حق دارد. یک روز کلاغ سیاهه روی دیوار کز کرده بود که ناگهان سنگ بزرگی از کنار گوشش رد شد. شاگرد مدرسه ها که از کنار خیابان میگذشتند و کلاغ را روی دیوار دیده بودند؛ خوششان آمده بود تا سنگی به کلاغه بیندازند.
کلاغ سیاهه پر کشید و رفت روی بام نشست و به قناری گفت: حالا دیدی؟ همه آنها مثل هم هستند، آدم ها را میگویم.
- کلاغ سیاهه، شاید روزی آزاری به آنها رسانده ای...
- البته که نه! ذات انسان ها بد است! آنها همه شان از من متنفرند! نمیتوانم دلیلش را بدانم...
#کلاغ_سیاهه
#صمد_بهرنگی
@Sadegh_Hedayat
- خُل نشو! تکه نان؟ من همیشه باید مواظب باشم چوب و سنگ به سمت من پرتاب نکنند. انسانها خیلی بی رحمند.
اما قناری باور نکرد. چطور ميتوانست باور کند در حالیکه آدمها همیشه به او مهربانی کرده بودند. به هر حال به زودی فرصتی شد که قناری کوچولو بفهمد کلاغ سیاهه هم حق دارد. یک روز کلاغ سیاهه روی دیوار کز کرده بود که ناگهان سنگ بزرگی از کنار گوشش رد شد. شاگرد مدرسه ها که از کنار خیابان میگذشتند و کلاغ را روی دیوار دیده بودند؛ خوششان آمده بود تا سنگی به کلاغه بیندازند.
کلاغ سیاهه پر کشید و رفت روی بام نشست و به قناری گفت: حالا دیدی؟ همه آنها مثل هم هستند، آدم ها را میگویم.
- کلاغ سیاهه، شاید روزی آزاری به آنها رسانده ای...
- البته که نه! ذات انسان ها بد است! آنها همه شان از من متنفرند! نمیتوانم دلیلش را بدانم...
#کلاغ_سیاهه
#صمد_بهرنگی
@Sadegh_Hedayat
روزی قناری با تعجب از کلاغ سیاهه پرسید: کلاغ سیاهه عزیز، چطور ممکن است که تاکنون به تو یک تکه نان نداده باشند؟ حتی یک تکه کوچک؟
- خُل نشو! تکه نان؟ من همیشه باید مواظب باشم چوب و سنگ به سمت من پرتاب نکنند. انسانها خیلی بیرحمند.
اما قناری باور نکرد. چطور ميتوانست باور کند در حالی که آدمها همیشه به او مهربانی کرده بودند. به هر حال به زودی فرصتی شد که قناری کوچولو بفهمد کلاغ سیاهه هم حق دارد. یک روز کلاغ سیاهه روی دیوار کز کرده بود که ناگهان سنگ بزرگی از کنار گوشش رد شد. شاگرد مدرسهها که از کنار خیابان میگذشتند و کلاغ را روی دیوار دیده بودند؛ خوششان آمده بود تا سنگی به کلاغه بیندازند.
کلاغ سیاهه پر کشید و رفت روی بام نشست و به قناری گفت: حالا دیدی؟ همهی آنها مثل هم هستند، آدم ها را میگویم.
- کلاغ سیاهه، شاید روزی آزاری به آنها رسانده ای...
- البته که نه! ذات انسانها بد است! آنها همهشان از من متنفرند! نمیتوانم دلیلش را بدانم...
#کلاغ_سیاهه
#صمد_بهرنگی
@Sadegh_Hedayat©
- خُل نشو! تکه نان؟ من همیشه باید مواظب باشم چوب و سنگ به سمت من پرتاب نکنند. انسانها خیلی بیرحمند.
اما قناری باور نکرد. چطور ميتوانست باور کند در حالی که آدمها همیشه به او مهربانی کرده بودند. به هر حال به زودی فرصتی شد که قناری کوچولو بفهمد کلاغ سیاهه هم حق دارد. یک روز کلاغ سیاهه روی دیوار کز کرده بود که ناگهان سنگ بزرگی از کنار گوشش رد شد. شاگرد مدرسهها که از کنار خیابان میگذشتند و کلاغ را روی دیوار دیده بودند؛ خوششان آمده بود تا سنگی به کلاغه بیندازند.
کلاغ سیاهه پر کشید و رفت روی بام نشست و به قناری گفت: حالا دیدی؟ همهی آنها مثل هم هستند، آدم ها را میگویم.
- کلاغ سیاهه، شاید روزی آزاری به آنها رسانده ای...
- البته که نه! ذات انسانها بد است! آنها همهشان از من متنفرند! نمیتوانم دلیلش را بدانم...
#کلاغ_سیاهه
#صمد_بهرنگی
@Sadegh_Hedayat©