کافه هدایت
9.26K subscribers
1.48K photos
183 videos
202 files
539 links
● کافه هدایت ●

فیسبوک :
www.facebook.com/sadegh.hedayat.official/
Download Telegram
این احساس از دیر زمانی در من پیدا شده بود که زنده زنده تجزیه می شدم.نه تنها جسمم،بلکه روحم همیشه با قلبم متناقض بود و با هم سازش نداشتند.همیشه یک نوع فسخ و تجزیه غریبی را طی می کردم.گاهی فکر چیزهایی را می کردم که خودم نمی توانستم باور کنم...
گویا همیشه اینطور بوده و خواهم بود، یک مخلوط نامتناسب عجیب...

#بوف_کور
#صادق_هدایت


@Sadegh_Hedayat©
دایه ام گاهی از معجزات برایم صحبت می کرد؛ بخیال خودش می خواست مرا به این وسیله تسلیت بدهد. ولی من به فکر پست و حماقت او حسرت می بردم. گاهی برایم خبر چینی می کرد،مثلا چند روز پیش به من گفت که دخترم(یعنی همین لکاته) به ساعت خوب پیرهن قیامت برای بچه می دوخته،برای بچه ی خودش. بعد،مثل اینکه اوهم می دانست به من دلداری داد. گاهی می رود برایم از در و همسایه ها دوا درمان می آورد،پیش جادوگر،فالگیر و جام زن می رود، سرکتاب باز می کند،و راجع به من با آنها مشورت می کند. چهارشنبه آخر سال رفته بود فالگوش یک کاسه آورد که در آن پیاز،برنج و روغن خراب شده بود. گفت اینها را به نیت سلامتی من گدایی کرده و همه ی این گند وکثافت را دزدکی به خورد من میداد. فاصله به فاصله هم جوشانده های حکیم باشی را به ناف من می بست. همان جوشانده های بی پیری که برایم تجویز کرده بود:پرزوفا،رب سوس،کافور،پرسیاوشان ،بابونه،روغن غار،تخم کتان،تخم صنوبر،نشاسته،خاکه شیر و هزار جور مزخرفات دیگر...
چندروز پیش یک کتاب برایم آورده بود که رویش یک وجب خاک نشسته بود. نه تنها آن کتاب بلکه هیچ جور کتاب و نوشته و افکار رجاله هابه درد من نمی خورد. چه احتیاجاتی به دروغ و دونگهای آنها داشتم؟آیا من خودم نتیجه ی یک رشته نسل های گذشته نبودم و تجربیات موروثی آنها در من باقی نبود؟آیا گذشته در خود من نبود؟

#بوف_کور
#صادق_هدایت



@Sadegh_Hedayat©
روی آسمان را ابرهای زرد غلیظ مرگ‌آلود گرفته بود به طوری که روی همه شهر سنگینی می‌کرد - یک هوای وحشتناک و پر از کیف بود.

#بوف_کور
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©
بعد از ظهر در اطاقم باز شد ، برادر کوچکش برادر کوچک همین لکاته در حالی که ناخنش را می جوید وارد شد ، هر کس که آنها را می دید فوراً می فهمید که خواهربرادرند ، انقدر هم شباهت ! دهن کوچک تنگ ، لب های گوشتالوی تر و شهوتی ، پلک های خمیده خمار ، چشم های مورب و متعجب ، گونه های برجسته ،موهای خرمائی بی ترتیب و صورت گندم‌گون داشت - درست شبیه آن لکاته بود و یک تکه از روح شیطانی او را داشت . ازین صورت های ترکمنی بدون احساسات ، بی روح که به فراخور زد و خورد با زندگی درست شده ، قیافه ای که هرکاری را برای ادامه به زندگی جایز می دانست ، مثل اینکه طبیعت قبلا پیش بینی کرده بود ، مثل اینکه اجداد آنها زیاد زیر آفتاب و باران زندگی کرده بودند و با طبیعت جنگیده بودند و نه تنها شکل و شمایل خودشان را با تغییراتی به آنها داده بودند بلکه از استقامت ، از شهوت و حرص و گرسنگی خودشان به آنها بخشیده بودند . طعم دهنش را میدانستم مثل طعم کونه خیار تلخ ملایم بود .
وارد اطاق که شد با چشم های متعجب ترکمنیش به من نگاه کرد و گفت : شاجون میگه حکیم باشی گفته تو میمیری ، از شرت خلاص میشیم ، مگه آدم چطو میمیره ؟
من گفتم : بهش بگو خیلی وقته که من مُرده ام !
شاجون گفت اگه بچه ام نیفتاده بود همه خونه مال ما می شد !

من بی اختیار زدم زیر خنده ، یک خنده خشک زننده بود که مو را به تن آدم راست میکرد ، بطوریکه صدای خودم را نمی شناختم . بچه هراسان از اطاق بیرون دوید .

#بوف_کور
#صادق_هدایت

@Sadegh_Hedayat©
بی‌جهت بلند شدم در رختخوابم نشستم، با خودم زمزمه می‌کردم:
«بیش از این ممکن نیست... تحمل ناپذیر است...» ناگهان ساکت شدم. بعد با خودم شمرده و بلند با لحنِ تمسخرآمیز می‌گفتم: «بیش از این...» بعد اضافه می‌کردم: «من احمقم!» من به معنی لغاتی که ادا می‌کردم متوجه نبودم، فقط از ارتعاشِ صدای خودم در هوا تفریح می‌کردم. شاید برای رفعِ تنهائی با سایهٔ خودم حرف می‌زدم !

#بوف_کور
#صادق_هدایت

@Sadegh_Hedayat©️
چند روز پیش یک کتاب دعا برایم آورده بود که رویش یک وجب خاک نشسته‌بود – نه تنها کتاب دعا بلکه هیچ‌جور کتاب و نوشته و افکار رجاله‌ها به درد من نمی‌خورد. آیا چه احتیاجی به دروغ و دونگ‌های آنها داشتم. آیا من خودم نتیجه یک رشته نسل‌های گذشته نبودم و تجربیات موروثی آنها در من باقی نبود؟ - ولی هیچ‌وقت نه مسجد و نه صدای اذان و نه وضو و اخ و تف انداختن و دولا راست شدن در مقابل یک قادر متعال و صاحب اختیار که باید به زبان عربی با او اختلاط کرد در من تاثیری نداشته‌است. اگرچه سابق بر این وقتی که سلامت بودم چند بار اجباراً به مسجد رفته‌ام و سعی می‌کردم که قلب خودم را با سایر مردم جور و هم آهنگ بکنم ولی چشمم روی کاشی‌های لعابی و نقش و نگار دیوار مسجد که مرا در خواب‌های گوارا می‌برد و بی‌اختیار به این وسیله گریزی برای خودم پیدا می‌کردم خیره می‌شد - در موقع دعا کردن چشم‌های خودم را می‌بستم و کف دستم را جلو صورتم می‌گرفتم - در این شبی که برای خودم ایجاد می‌کردم مثل لغاتی که بدون مسئولیت فکری در خواب تکرار می‌کنند، من دعا می‌خواندم ولی تلفظ این کلمات از ته دل نبود چون من بیشتر خوشم می‌آید با یک‌نفر دوست یا آشنا حرف بزنم تا با خدا، با قادر متعال! چون خدا از سر من زیاد بود.

#بوف_کور
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©️
اغلب براي فراموشي، برای فرار از خودم ايام بچگي خودم را به ياد مي آورم، براي اينكه خودم را در حال قبل از ناخوشي حس بكنم ، حس بكنم كه سالمم  هنوز حس ميكردم كه بچه هستم و براي مرگم، براي معدوم شدنم يك نفس دومي بود كه به حال من ترحم مي آورد، به حال اين بچه ای كه خواهد مرد.

#صادق_هدایت
#بوف_کور

@Sadegh_Hedayat©
Forwarded from کافه هدایت
...از دور ریختن عقایدی که بمن تلقین شده بود آرامش مخصوصی در خودم حس میکردم

#بوف_کور
#صادق_هدایت
@Sadegh_hedayat
آیا من یک موجود مجزا و مشخص هستم؟ نمیدانم - ولی حالا که در آینه نگاه کردم خودم را نشناختم، نه، آن "من" سابق مرده است، تجزیه شده ولی هیچ سد و مانعی بین ما وجود ندارد - باید حکایت خودم را نقل بکنم، ولی نمیدانم باید از کجا شروع کرد - سرتاسر زندگی قصه و حکایت است. باید خوشه انگور را بفشارم و شیره آنرا قاشق قاشق در گلوی خشک این سایه پیر بریزم.
"آیا از کجا باید شروع کرد؟ چون همه فکرهائی که عجالتاً در کله ام میجوشد مال همین الان است، ساعت و دقیقه ندارد - یک اتفاق دیروز ممکن است برای من کهنه تر و بی تاثیر تر از یک اتفاق هزار سال پیش باشد.


#صادق_هدایت
#بوف_کور

@Sadegh_Hedayat©
بدون مقصود معینی از میان کوچه‌ها بی‌تکلیف از میان رجّاله‌هایی که همه‌ی آنها قیافه‌ی طماع داشتند و دنبال پول و شهوت می‌دویدند گذشتم - من احتیاجی به دیدن آنها نداشتم چون یکی از آنها نماینده‌ی باقی دیگرشان بود - همه‌ی آنها یک دهن بودند که یک مشت روده به دنباله‌ی آن آویخته شده و منتهی به آلت تناسلی‌شان می‌شد .

#بوف_کور 
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©