همین پریروز که عید قربان بود رفتم خانه یکی از اعیان که پیشتر معلم سر خانه بودم.
بمن گفتند که بروم دعا برای گوسفند بخوانم، قصاب بی مروت حیوان زبان بسته را بلند کرد بزمین کوبید.
داشت کاردش را تیز می کرد، حیوان تقلا کرد، از زیر پایش بلند شد.
نمی دانم چه روی زمین بود، دیدم چشمش ترکیده ازش خون می ریخت.
دلم مالش رفت، به بهانهٔ سردرد برگشتم.
همه شب هی کلهٔ خون آلود گوسفند جلو چشمم میآمد. آنوقت از دهنم در رفت کفر گفتم، کفر خیال کردم ... نه زبانم لال، در خوبی خدا که شکی نیست، اما این جانوران زبان بسته، گناه دارد.
خدایا، پروردگارا، تو خودت بهتر میدانی، هرچه باشد انسان محل نسیان است.
آمیرزا یدالله لختی بفکر فرو رفت، دوباره گفت: "آره، اگر میتوانستم هرچه تو دلم هست بگویم.... آخر نمیشود همه چیز را گفت. استغفرالله زبانم لال."
#محلل
#صادق_هدايت
@sadegh_hedayat©
بمن گفتند که بروم دعا برای گوسفند بخوانم، قصاب بی مروت حیوان زبان بسته را بلند کرد بزمین کوبید.
داشت کاردش را تیز می کرد، حیوان تقلا کرد، از زیر پایش بلند شد.
نمی دانم چه روی زمین بود، دیدم چشمش ترکیده ازش خون می ریخت.
دلم مالش رفت، به بهانهٔ سردرد برگشتم.
همه شب هی کلهٔ خون آلود گوسفند جلو چشمم میآمد. آنوقت از دهنم در رفت کفر گفتم، کفر خیال کردم ... نه زبانم لال، در خوبی خدا که شکی نیست، اما این جانوران زبان بسته، گناه دارد.
خدایا، پروردگارا، تو خودت بهتر میدانی، هرچه باشد انسان محل نسیان است.
آمیرزا یدالله لختی بفکر فرو رفت، دوباره گفت: "آره، اگر میتوانستم هرچه تو دلم هست بگویم.... آخر نمیشود همه چیز را گفت. استغفرالله زبانم لال."
#محلل
#صادق_هدايت
@sadegh_hedayat©
به من گفتند که بروم دعا برای گوسفند بخوانم ! قصاب بی مروت حیوان زبان بسته را بلند کرد و به زمین کوبید ، داشت کاردش را تیز می کرد ، حیوان تقلا کرد از زیر پایش بلند شد . نمی دانم چه روی زمین بود ، دیدم چشمش ترکیده ازش خون می ریخت ، دلم مالش رفت ، به بهانهٔ سردرد برگشتم . همهٔ شب هی کلهٔ خون آلود گوسفند جلو چشمم می آمد . آنوقت از دهنم در رفت کفر گفتم ، کفر خیال کردم. نه زبانم لال در خوبی خدا که شکی نیست !
اما این جانوران زبان بسته گناه دارند.
#محلل
#صادق_هدایت
@sadegh_hedayat©
اما این جانوران زبان بسته گناه دارند.
#محلل
#صادق_هدایت
@sadegh_hedayat©
همین پریروز که عید قربان بود رفتم خانه یکی از اعیان که پیشتر معلم سر خانه بودم. به من گفتند که بروم دعا برای گوسفند بخوانم، قصاب بیمروت حیوان زبان بسته را بلند کرد بزمین کوبید.
داشت کاردش را تیز میکرد، حیوان تقلا کرد، از زیر پایش بلند شد. نمیدانم چه روی زمین بود، دیدم چشمش ترکیده ازش خون میریخت. دلم مالش رفت، به بهانهٔ سردرد برگشتم. همهٔ شب هی کلهٔ خون آلود گوسفند جلو چشمم میآمد . آنوقت از دهنم در رفت کفر گفتم، کفر خیال کردم ... نه زبانم لال در خوبی خدا که شکی نیست، اما این جانوران زبان بسته، گناه دارد. خدایا، پروردگارا، تو خودت بهتر میدانی، هر چه باشد انسان محل نسیان است.
#صادق_هدایت
#محلل
Sadegh_Hedayat©️
داشت کاردش را تیز میکرد، حیوان تقلا کرد، از زیر پایش بلند شد. نمیدانم چه روی زمین بود، دیدم چشمش ترکیده ازش خون میریخت. دلم مالش رفت، به بهانهٔ سردرد برگشتم. همهٔ شب هی کلهٔ خون آلود گوسفند جلو چشمم میآمد . آنوقت از دهنم در رفت کفر گفتم، کفر خیال کردم ... نه زبانم لال در خوبی خدا که شکی نیست، اما این جانوران زبان بسته، گناه دارد. خدایا، پروردگارا، تو خودت بهتر میدانی، هر چه باشد انسان محل نسیان است.
#صادق_هدایت
#محلل
Sadegh_Hedayat©️
پیش او دو تا صیغه داشتم که هر دو را مطلقه کرده بودم، ولی این چیز دیگری بود میگویند که لیلی را بچشم مجنون باید دید. باری دو روز بعد یک دستمال آجیل آچار و سه تومان پول نقد فرستادم، عقدش کردم . شب که او را آوردند، آنقدر کوچک بود که بغلش کرده بودند. من از خودم خجالت کشیدم . از شما چه پنهان؟ این دختر تا سه روز مرا که می دید مثل جوجه می لرزید. حالا من که سی سالم بود، جوان و جاهل بودم. اما آن مردهای هفتاد ساله را بگو که با هزار جور ناخوشی دختر نه ساله می گیرند.
#محلل
#صادق_هدایت
@sadegh_hedayat©
#محلل
#صادق_هدایت
@sadegh_hedayat©
من بیست سالم بود، توی کوچه با بچههای محلهمان تیلهبازی میکردم. حالا همه جوانها از دل و دماغ میافتند، از غورگی مویز میشوند، باز هم قربان دوره خودمان، بقولی آن خدا بیامرز: اگر پیرم و میلرزم بصد تا جوان میارزم.
#صادق_هدایت
#محلل
@sadegh_hedayat©
#صادق_هدایت
#محلل
@sadegh_hedayat©
همین پریروز که عید قربان بود رفتم خانه یکی از اعیان که پیشتر معلم سر خانه بودم. به من گفتند که بروم دعا برای گوسفند بخوانم، قصاب بیمروت حیوان زبان بسته را بلند کرد بزمین کوبید.
داشت کاردش را تیز میکرد، حیوان تقلا کرد، از زیر پایش بلند شد. نمیدانم چه روی زمین بود، دیدم چشمش ترکیده ازش خون میریخت. دلم مالش رفت، به بهانهٔ سردرد برگشتم. همهٔ شب هی کلهٔ خون آلود گوسفند جلو چشمم میآمد . آنوقت از دهنم در رفت کفر گفتم، کفر خیال کردم ... نه زبانم لال در خوبی خدا که شکی نیست، اما این جانوران زبان بسته، گناه دارد. خدایا، پروردگارا، تو خودت بهتر میدانی، هر چه باشد انسان محل نسیان است.
#صادق_هدایت
#محلل
@Sadegh_Hedayat©️
داشت کاردش را تیز میکرد، حیوان تقلا کرد، از زیر پایش بلند شد. نمیدانم چه روی زمین بود، دیدم چشمش ترکیده ازش خون میریخت. دلم مالش رفت، به بهانهٔ سردرد برگشتم. همهٔ شب هی کلهٔ خون آلود گوسفند جلو چشمم میآمد . آنوقت از دهنم در رفت کفر گفتم، کفر خیال کردم ... نه زبانم لال در خوبی خدا که شکی نیست، اما این جانوران زبان بسته، گناه دارد. خدایا، پروردگارا، تو خودت بهتر میدانی، هر چه باشد انسان محل نسیان است.
#صادق_هدایت
#محلل
@Sadegh_Hedayat©️
پیش او دو تا صیغه داشتم که هر دو را مطلقه کرده بودم، ولی این چیز دیگری بود میگویند که لیلی را بچشم مجنون باید دید. باری دو روز بعد یک دستمال آجیل آچار و سه تومان پول نقد فرستادم، عقدش کردم . شب که او را آوردند، آنقدر کوچک بود که بغلش کرده بودند. من از خودم خجالت کشیدم . از شما چه پنهان؟ این دختر تا سه روز مرا که می دید مثل جوجه می لرزید. حالا من که سی سالم بود، جوان و جاهل بودم. اما آن مردهای هفتاد ساله را بگو که با هزار جور ناخوشی دختر نه ساله می گیرند.
#محلل
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©
#محلل
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©
خب بچه چه سرش می شود که عروسی چیست؟ به خیالش چارقد پولکی سرش می کنند ، رخت نو می پوشد و در خانه ی پدر که کتک خورده و فحش شنیده، شوهر او را ناز نوازش می کند و روی سرش می گذارد؛ ولی نمی داند که خانه ی شوهر برایش دیگ حلوا بار نگذاشته اند.
به هر حال، من آنقدر زحمت کشیدم تا او را رام کردن. شب اول از من می ترسید. گریه می کرد. من قربان صدقه اش می رفتم، می گفتم: بالای غیرتت آبروی ما را به باد نده، خب تو آن بالای اتاق بخواب من این پایین؛ چون دلم برایش سوخت. خیلی خودداری کردم که به جبر با او رفتار نکردم، وانگهی دیگر چشم و دلم سیر بود و کارکشته شده بودم. به هر صورت او هم نصیحت مرا به گوش گرفت.
شب اول برایش یک قصه نقل کردم، خوابش برد.
شب دوم یک قصه ی دیگر شروع کردم و نصفش را برای شب بعد گذاشتم.
شب سوم، هیچ نگفتم تا اینکه یارو به صدا در آمد و گفت : تا آنجا که ملک جمشید رفت به شکار، پس بقیه اش را چرا نمی گویی؟ مرا می گویی، از ذوق توی پوستم نمی گنجیدم، گفتم : امشب سرم درد می کند، صدایم نمی رسد، اگر اجازه می دهید بیایم جلوتر؟ به همین شیوه رفتم جلوتر، رفتم جلوتر تا اینکه رام شد.
شهباز خنده اش گرفت...
#محلل
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©
به هر حال، من آنقدر زحمت کشیدم تا او را رام کردن. شب اول از من می ترسید. گریه می کرد. من قربان صدقه اش می رفتم، می گفتم: بالای غیرتت آبروی ما را به باد نده، خب تو آن بالای اتاق بخواب من این پایین؛ چون دلم برایش سوخت. خیلی خودداری کردم که به جبر با او رفتار نکردم، وانگهی دیگر چشم و دلم سیر بود و کارکشته شده بودم. به هر صورت او هم نصیحت مرا به گوش گرفت.
شب اول برایش یک قصه نقل کردم، خوابش برد.
شب دوم یک قصه ی دیگر شروع کردم و نصفش را برای شب بعد گذاشتم.
شب سوم، هیچ نگفتم تا اینکه یارو به صدا در آمد و گفت : تا آنجا که ملک جمشید رفت به شکار، پس بقیه اش را چرا نمی گویی؟ مرا می گویی، از ذوق توی پوستم نمی گنجیدم، گفتم : امشب سرم درد می کند، صدایم نمی رسد، اگر اجازه می دهید بیایم جلوتر؟ به همین شیوه رفتم جلوتر، رفتم جلوتر تا اینکه رام شد.
شهباز خنده اش گرفت...
#محلل
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©
همین پریروز که عید قربان بود رفتم خانه یکی از اعیان که پیشتر معلم سر خانه بودم. به من گفتند که بروم دعا برای گوسفند بخوانم، قصاب بیمروت حیوان زبان بسته را بلند کرد بزمین کوبید.
داشت کاردش را تیز میکرد، حیوان تقلا کرد، از زیر پایش بلند شد. نمیدانم چه روی زمین بود، دیدم چشمش ترکیده ازش خون میریخت. دلم مالش رفت، به بهانهٔ سردرد برگشتم. همهٔ شب هی کلهٔ خون آلود گوسفند جلو چشمم میآمد . آنوقت از دهنم در رفت کفر گفتم، کفر خیال کردم ... نه زبانم لال در خوبی خدا که شکی نیست، اما این جانوران زبان بسته، گناه دارد. خدایا، پروردگارا، تو خودت بهتر میدانی، هر چه باشد انسان محل نسیان است.
#صادق_هدایت
#محلل
@Sadegh_Hedayat©️
داشت کاردش را تیز میکرد، حیوان تقلا کرد، از زیر پایش بلند شد. نمیدانم چه روی زمین بود، دیدم چشمش ترکیده ازش خون میریخت. دلم مالش رفت، به بهانهٔ سردرد برگشتم. همهٔ شب هی کلهٔ خون آلود گوسفند جلو چشمم میآمد . آنوقت از دهنم در رفت کفر گفتم، کفر خیال کردم ... نه زبانم لال در خوبی خدا که شکی نیست، اما این جانوران زبان بسته، گناه دارد. خدایا، پروردگارا، تو خودت بهتر میدانی، هر چه باشد انسان محل نسیان است.
#صادق_هدایت
#محلل
@Sadegh_Hedayat©️
پیش او دو تا صیغه داشتم که هر دو را مطلقه کرده بودم، ولی این چیز دیگری بود میگویند که لیلی را بچشم مجنون باید دید. باری دو روز بعد یک دستمال آجیل آچار و سه تومان پول نقد فرستادم، عقدش کردم . شب که او را آوردند، آنقدر کوچک بود که بغلش کرده بودند. من از خودم خجالت کشیدم . از شما چه پنهان؟ این دختر تا سه روز مرا که می دید مثل جوجه می لرزید. حالا من که سی سالم بود، جوان و جاهل بودم. اما آن مردهای هفتاد ساله را بگو که با هزار جور ناخوشی دختر نه ساله می گیرند.
#محلل
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©
#محلل
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©
اصلن خیر و برکت از همهی چیزها رفته.
شهباز سرش را از روی تصدیق تکان داد و گفت: "قربان دهنت. انگار دوره آخر زمان است. رسم زمانه برگشته. خدا قسمت بکند بیست پنج سال پیش در خراسان مجاور بودم. روغن یک من دو عباسی بود، تخممرغ میدادند ده تا صد دینار. نان سنگک میخریدیم به بلندی یک آدم. کی غصه بیپولی داشت؟ خدا بیامرزد پدرم را یک الاغ بندری خریده بود. با هم دو ترکه سوار میشدیم.
من بیست سالم بود، توی کوچه با بچههای محلهمان تیلهبازی میکردم. حالا همه جوانها از دل و دماغ میافتند، از غورگی مویز میشوند، باز هم قربان دوره خودمان، بقولی آن خدا بیامرز: اگر پیرم و میلرزم بصد تا جوان میارزم.
یدالله پک زد به چپقش، گفت: سال به سال دریغ از پارسال!
#صادق_هدایت
#محلل
@Sadegh_Hedayat©
شهباز سرش را از روی تصدیق تکان داد و گفت: "قربان دهنت. انگار دوره آخر زمان است. رسم زمانه برگشته. خدا قسمت بکند بیست پنج سال پیش در خراسان مجاور بودم. روغن یک من دو عباسی بود، تخممرغ میدادند ده تا صد دینار. نان سنگک میخریدیم به بلندی یک آدم. کی غصه بیپولی داشت؟ خدا بیامرزد پدرم را یک الاغ بندری خریده بود. با هم دو ترکه سوار میشدیم.
من بیست سالم بود، توی کوچه با بچههای محلهمان تیلهبازی میکردم. حالا همه جوانها از دل و دماغ میافتند، از غورگی مویز میشوند، باز هم قربان دوره خودمان، بقولی آن خدا بیامرز: اگر پیرم و میلرزم بصد تا جوان میارزم.
یدالله پک زد به چپقش، گفت: سال به سال دریغ از پارسال!
#صادق_هدایت
#محلل
@Sadegh_Hedayat©
خب بچه چه سرش می شود که عروسی چیست؟ به خیالش چارقد پولکی سرش می کنند ، رخت نو می پوشد و در خانه ی پدر که کتک خورده و فحش شنیده، شوهر او را ناز نوازش می کند و روی سرش می گذارد؛ ولی نمی داند که خانه ی شوهر برایش دیگ حلوا بار نگذاشته اند.
به هر حال، من آنقدر زحمت کشیدم تا او را رام کردن. شب اول از من می ترسید. گریه می کرد. من قربان صدقه اش می رفتم، می گفتم: بالای غیرتت آبروی ما را به باد نده، خب تو آن بالای اتاق بخواب من این پایین؛ چون دلم برایش سوخت. خیلی خودداری کردم که به جبر با او رفتار نکردم، وانگهی دیگر چشم و دلم سیر بود و کارکشته شده بودم. به هر صورت او هم نصیحت مرا به گوش گرفت.
شب اول برایش یک قصه نقل کردم، خوابش برد.
شب دوم یک قصه ی دیگر شروع کردم و نصفش را برای شب بعد گذاشتم.
شب سوم، هیچ نگفتم تا اینکه یارو به صدا در آمد و گفت : تا آنجا که ملک جمشید رفت به شکار، پس بقیه اش را چرا نمی گویی؟ مرا می گویی، از ذوق توی پوستم نمی گنجیدم، گفتم : امشب سرم درد می کند، صدایم نمی رسد، اگر اجازه می دهید بیایم جلوتر؟ به همین شیوه رفتم جلوتر، رفتم جلوتر تا اینکه رام شد.
شهباز خنده اش گرفت...
#محلل
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©
به هر حال، من آنقدر زحمت کشیدم تا او را رام کردن. شب اول از من می ترسید. گریه می کرد. من قربان صدقه اش می رفتم، می گفتم: بالای غیرتت آبروی ما را به باد نده، خب تو آن بالای اتاق بخواب من این پایین؛ چون دلم برایش سوخت. خیلی خودداری کردم که به جبر با او رفتار نکردم، وانگهی دیگر چشم و دلم سیر بود و کارکشته شده بودم. به هر صورت او هم نصیحت مرا به گوش گرفت.
شب اول برایش یک قصه نقل کردم، خوابش برد.
شب دوم یک قصه ی دیگر شروع کردم و نصفش را برای شب بعد گذاشتم.
شب سوم، هیچ نگفتم تا اینکه یارو به صدا در آمد و گفت : تا آنجا که ملک جمشید رفت به شکار، پس بقیه اش را چرا نمی گویی؟ مرا می گویی، از ذوق توی پوستم نمی گنجیدم، گفتم : امشب سرم درد می کند، صدایم نمی رسد، اگر اجازه می دهید بیایم جلوتر؟ به همین شیوه رفتم جلوتر، رفتم جلوتر تا اینکه رام شد.
شهباز خنده اش گرفت...
#محلل
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©
پیش او دو تا صیغه داشتم که هر دو را مطلقه کرده بودم، ولی این چیز دیگری بود میگویند که لیلی را بچشم مجنون باید دید. باری دو روز بعد یک دستمال آجیل آچار و سه تومان پول نقد فرستادم، عقدش کردم . شب که او را آوردند، آنقدر کوچک بود که بغلش کرده بودند. من از خودم خجالت کشیدم . از شما چه پنهان؟ این دختر تا سه روز مرا که می دید مثل جوجه می لرزید. حالا من که سی سالم بود، جوان و جاهل بودم. اما آن مردهای هفتاد ساله را بگو که با هزار جور ناخوشی دختر نه ساله می گیرند.
#محلل
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©
#محلل
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©
اصلن خیر و برکت از همهی چیزها رفته.
شهباز سرش را از روی تصدیق تکان داد و گفت: "قربان دهنت. انگار دوره آخر زمان است. رسم زمانه برگشته. خدا قسمت بکند بیست پنج سال پیش در خراسان مجاور بودم. روغن یک من دو عباسی بود، تخممرغ میدادند ده تا صد دینار. نان سنگک میخریدیم به بلندی یک آدم. کی غصه بیپولی داشت؟ خدا بیامرزد پدرم را یک الاغ بندری خریده بود. با هم دو ترکه سوار میشدیم.
من بیست سالم بود، توی کوچه با بچههای محلهمان تیلهبازی میکردم. حالا همه جوانها از دل و دماغ میافتند، از غورگی مویز میشوند، باز هم قربان دوره خودمان، بقولی آن خدا بیامرز: اگر پیرم و میلرزم بصد تا جوان میارزم.
یدالله پک زد به چپقش، گفت: سال به سال دریغ از پارسال!
#محلل
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©
شهباز سرش را از روی تصدیق تکان داد و گفت: "قربان دهنت. انگار دوره آخر زمان است. رسم زمانه برگشته. خدا قسمت بکند بیست پنج سال پیش در خراسان مجاور بودم. روغن یک من دو عباسی بود، تخممرغ میدادند ده تا صد دینار. نان سنگک میخریدیم به بلندی یک آدم. کی غصه بیپولی داشت؟ خدا بیامرزد پدرم را یک الاغ بندری خریده بود. با هم دو ترکه سوار میشدیم.
من بیست سالم بود، توی کوچه با بچههای محلهمان تیلهبازی میکردم. حالا همه جوانها از دل و دماغ میافتند، از غورگی مویز میشوند، باز هم قربان دوره خودمان، بقولی آن خدا بیامرز: اگر پیرم و میلرزم بصد تا جوان میارزم.
یدالله پک زد به چپقش، گفت: سال به سال دریغ از پارسال!
#محلل
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©
ميرزا يداالله گفت: هر كسی را نگاه بكنی یک بدبختی دارد. لب كـلام آن است كـه مـردم بايـد آدم بشـوند، باسـواد بشوند. آخر تا آنها خر هستند ما هم سوارشان ميشويم.
يک وقت بود خودم بالای منبر ميگفتم،هر كـس یک سـفر به عتبات برود آمرزيده ميشود و جايش در بهشت خواهد بود!
#محلل
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©
يک وقت بود خودم بالای منبر ميگفتم،هر كـس یک سـفر به عتبات برود آمرزيده ميشود و جايش در بهشت خواهد بود!
#محلل
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©
پیش او دو تا صیغه داشتم که هر دو را مطلقه کرده بودم، ولی این چیز دیگری بود میگویند که لیلی را بچشم مجنون باید دید. باری دو روز بعد یک دستمال آجیل آچار و سه تومان پول نقد فرستادم، عقدش کردم..
شب که او را آوردند، آنقدر کوچک بود که بغلش کرده بودند. من از خودم خجالت کشیدم . از شما چه پنهان؟ این دختر تا سه روز مرا که می دید مثل جوجه می لرزید. حالا من که سی سالم بود، جوان و جاهل بودم. اما آن مردهای هفتاد ساله را بگو که با هزار جور ناخوشی دختر نه ساله می گیرند.
#محلل
#صادق_هدایت
@sadegh_hedayat©
شب که او را آوردند، آنقدر کوچک بود که بغلش کرده بودند. من از خودم خجالت کشیدم . از شما چه پنهان؟ این دختر تا سه روز مرا که می دید مثل جوجه می لرزید. حالا من که سی سالم بود، جوان و جاهل بودم. اما آن مردهای هفتاد ساله را بگو که با هزار جور ناخوشی دختر نه ساله می گیرند.
#محلل
#صادق_هدایت
@sadegh_hedayat©
همین پریروز که عید قربان بود رفتم خانه یکی از اعیان که پیشتر معلم سر خانه بودم. به من گفتند که بروم دعا برای گوسفند بخوانم، قصاب بیمروت حیوان زبان بسته را بلند کرد بزمین کوبید.
داشت کاردش را تیز میکرد، حیوان تقلا کرد، از زیر پایش بلند شد. نمیدانم چه روی زمین بود، دیدم چشمش ترکیده ازش خون میریخت. دلم مالش رفت، به بهانهٔ سردرد برگشتم. همهٔ شب هی کلهٔ خون آلود گوسفند جلو چشمم میآمد . آنوقت از دهنم در رفت کفر گفتم، کفر خیال کردم ... نه زبانم لال در خوبی خدا که شکی نیست، اما این جانوران زبان بسته، گناه دارد. خدایا، پروردگارا، تو خودت بهتر میدانی، هر چه باشد انسان محل نسیان است.
#صادق_هدایت
#محلل
@Sadegh_Hedayat©️
داشت کاردش را تیز میکرد، حیوان تقلا کرد، از زیر پایش بلند شد. نمیدانم چه روی زمین بود، دیدم چشمش ترکیده ازش خون میریخت. دلم مالش رفت، به بهانهٔ سردرد برگشتم. همهٔ شب هی کلهٔ خون آلود گوسفند جلو چشمم میآمد . آنوقت از دهنم در رفت کفر گفتم، کفر خیال کردم ... نه زبانم لال در خوبی خدا که شکی نیست، اما این جانوران زبان بسته، گناه دارد. خدایا، پروردگارا، تو خودت بهتر میدانی، هر چه باشد انسان محل نسیان است.
#صادق_هدایت
#محلل
@Sadegh_Hedayat©️
همین پریروز که عید قربان بود رفتم خانه یکی از اعیان که پیشتر معلم سر خانه بودم. به من گفتند که بروم دعا برای گوسفند بخوانم، قصاب بیمروت حیوان زبان بسته را بلند کرد بزمین کوبید.
داشت کاردش را تیز میکرد، حیوان تقلا کرد، از زیر پایش بلند شد. نمیدانم چه روی زمین بود، دیدم چشمش ترکیده ازش خون میریخت. دلم مالش رفت، به بهانهٔ سردرد برگشتم. همهٔ شب هی کلهٔ خون آلود گوسفند جلو چشمم میآمد . آنوقت از دهنم در رفت کفر گفتم، کفر خیال کردم ... نه زبانم لال در خوبی خدا که شکی نیست، اما این جانوران زبان بسته، گناه دارد. خدایا، پروردگارا، تو خودت بهتر میدانی، هر چه باشد انسان محل نسیان است.
#صادق_هدایت
#محلل
@Sadegh_Hedayat©️
داشت کاردش را تیز میکرد، حیوان تقلا کرد، از زیر پایش بلند شد. نمیدانم چه روی زمین بود، دیدم چشمش ترکیده ازش خون میریخت. دلم مالش رفت، به بهانهٔ سردرد برگشتم. همهٔ شب هی کلهٔ خون آلود گوسفند جلو چشمم میآمد . آنوقت از دهنم در رفت کفر گفتم، کفر خیال کردم ... نه زبانم لال در خوبی خدا که شکی نیست، اما این جانوران زبان بسته، گناه دارد. خدایا، پروردگارا، تو خودت بهتر میدانی، هر چه باشد انسان محل نسیان است.
#صادق_هدایت
#محلل
@Sadegh_Hedayat©️
اصلن خیر و برکت از همهی چیزها رفته.
شهباز سرش را از روی تصدیق تکان داد و گفت: "قربان دهنت. انگار دوره آخر زمان است. رسم زمانه برگشته. خدا قسمت بکند بیست پنج سال پیش در خراسان مجاور بودم. روغن یک من دو عباسی بود، تخممرغ میدادند ده تا صد دینار. نان سنگک میخریدیم به بلندی یک آدم. کی غصه بیپولی داشت؟ خدا بیامرزد پدرم را یک الاغ بندری خریده بود. با هم دو ترکه سوار میشدیم.
من بیست سالم بود، توی کوچه با بچههای محلهمان تیلهبازی میکردم. حالا همه جوانها از دل و دماغ میافتند، از غورگی مویز میشوند، باز هم قربان دوره خودمان، بقولی آن خدا بیامرز: اگر پیرم و میلرزم بصد تا جوان میارزم.
یدالله پک زد به چپقش، گفت: سال به سال دریغ از پارسال!
#محلل
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©
شهباز سرش را از روی تصدیق تکان داد و گفت: "قربان دهنت. انگار دوره آخر زمان است. رسم زمانه برگشته. خدا قسمت بکند بیست پنج سال پیش در خراسان مجاور بودم. روغن یک من دو عباسی بود، تخممرغ میدادند ده تا صد دینار. نان سنگک میخریدیم به بلندی یک آدم. کی غصه بیپولی داشت؟ خدا بیامرزد پدرم را یک الاغ بندری خریده بود. با هم دو ترکه سوار میشدیم.
من بیست سالم بود، توی کوچه با بچههای محلهمان تیلهبازی میکردم. حالا همه جوانها از دل و دماغ میافتند، از غورگی مویز میشوند، باز هم قربان دوره خودمان، بقولی آن خدا بیامرز: اگر پیرم و میلرزم بصد تا جوان میارزم.
یدالله پک زد به چپقش، گفت: سال به سال دریغ از پارسال!
#محلل
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©