نمیدانم چه مینویسم. تیک و تاک ساعت همینطور بغل گوشم صدا میدهد. میخواهم آنرا بردارم از پنجره پرت بکنم بیرون، این صدای هولناک که گذشتن زمان را در کلهام با چکش میکوبد!
#زنده_بگور
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat
Instagram.com/cafehedayat
#زنده_بگور
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat
Instagram.com/cafehedayat
مابین چندین میلیون آدم مثل این بود که در قایق شکستهای نشستهام و در میان دریا گم شدهام.
#زنده_بگور
#صادق_هدایت
@sadegh_Hedayat
Instagram.com/cafehedayat
#زنده_بگور
#صادق_هدایت
@sadegh_Hedayat
Instagram.com/cafehedayat
❌معرفی کتاب ❌
نمیتوانم جلوی لبخند خودم را بگیرم ، گاهی خنده بیخ گلویم را میگیرد . آخرش هیچکس نفهمید ناخوشی من چیست ! همه گول خوردند .
#صادق_هدایت
#زنده_بگور
✅اطلاعات بیشتر و سفارش از طریق آیدی زیر 👇🏻
@aaa_om
@sadegh_Hedayat
نمیتوانم جلوی لبخند خودم را بگیرم ، گاهی خنده بیخ گلویم را میگیرد . آخرش هیچکس نفهمید ناخوشی من چیست ! همه گول خوردند .
#صادق_هدایت
#زنده_بگور
✅اطلاعات بیشتر و سفارش از طریق آیدی زیر 👇🏻
@aaa_om
@sadegh_Hedayat
اشتباهی بدنيا آمدهام، مثل چوب دو سر گهی، از اينجا مانده و از آنجا رانده. از همه نقشههای خودم چشم پوشيدم، از عشق، از شوق، از همه چيز كناره گرفتم.
#زنده_بگور
#صادق_هدايت
@Sadegh_Hedayat©
#زنده_بگور
#صادق_هدايت
@Sadegh_Hedayat©
حق بجانب آنهایی است که میگویند بهشت و دوزخ در خود اشخاص است، بعضیها خوش بدنیا میآیند و بعضیها ناخوش.
#زنده_بگور
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©
#زنده_بگور
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©
در رختخوابم می غلتم، یادداشتهای خاطره ام را بهم می زنم، اندیشه های پریشان و دیوانه مغزم را فشار می دهد، پشت سرم درد می گیرد، تیر می کشد، شقیقه هایم داغ شده، بخودم می پیچم. لحاف را جلو چشمم نگه می دارم، فکر میکنم خسته شدم، خوب بود میتوانستم کاسهٔ سر خودم را باز بکنم و همهٔ این تودهٔ نرم خاکستری پیچ پیچ کلهٔ خودم را در آورده بياندازم دور، بیاندازم جلو سگ .
#صادق_هدايت
#زنده_بگور
@Sadegh_Hedayat©
#صادق_هدايت
#زنده_بگور
@Sadegh_Hedayat©
چند روز بود که با ورق فال میگرفتم، نمیدانم چطور شده بود که به خرافات اعتقاد پیدا کرده بودم، جداً فال میگرفتم، یعنی کار دیگری نداشتم، کار دیگری نمیتوانستم بکنم، میخواستم با آینده خودم قمار بزنم. نیت کردم که کلک خود را بکنم، خوب آمد.
#صادق_هدايت
#زنده_بگور
@Sadegh_Hedayat©
#صادق_هدايت
#زنده_بگور
@Sadegh_Hedayat©
در این بازیگرخانه ی بزرگ دنیا هر کسی یک جور بازی می کند تا هنگام مرگش برسد.
#زنده_بگور
#صادق_هدایت
تابلو بوف کور اثر #میترا_هدایت
@Sadegh_Hedayat©
#زنده_بگور
#صادق_هدایت
تابلو بوف کور اثر #میترا_هدایت
@Sadegh_Hedayat©
خسته شدم، خوب بود میتوانستم کاسۀ سر خود را باز بکنم و همۀ این تودۀ نرم خاکستری پیچ پیچ کلۀ خودم را در آورده بیاندازم دور، بیاندازم جلو سگ.
#زنده_بگور
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©
#زنده_بگور
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©
در تاریکی دستم را رویِ پستان هایِ آن دختر می مالیدم ، چشم های او خمار می شد ، من هم حالِ غریبی می شدم ، به یادم می آید یک حالت غمناک و گوارایی بود که نمی شود گفت ، از روی لب هایِ تَر و تازه ی او بوسه میزدم ، گونه های او گُل انداخته بود ، یکدیگر را فشار می دادیم ، موضوع فیلم را نفهمیدم ، با دست های او بازی می کردم ، او هم خودش را چسبانیده بود به من ، حالا مثل این است که خواب دیده باشم ، روزِ آخری که از همدیگر جدا شدیم تاکنون نُه روز می شود ، قرار گذاشت فردایِ آن روز بروم او را بیاورم اینجا در اتاقم ، خانهٔ او نزدیک قبرستان مُنپارناس بود ، همان روز رفتم که او را با خودم بیاورم ، آنجا کنج کوچه از واگن زیرزمینی پیاده شدم ، باد سرد می وزید ، هوا ابری و گرفته بود ، نمی دانم چه شد که پشیمان شدم ، نه این که او زشت بود یا از او خوشم نمی آمد ، اما یک قوه ای مرا بازداشت ... نه ... نخواستم دیگر او را ببینم ، می خواستم همه ی دلبستگی هایِ خودم را از زندگی بِبُرم .
#زنده_بگور
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©
#زنده_بگور
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©
بالاخره تنها ماندم، الان دکتر رفت، کاغذ و مداد را برداشتم، می خواهم بنویسم، نمیدانم چه؟ یا این که مطلبی ندارم و یا از بس که زیاد است نمی توانم بنویسم. این هم خودش بدبختی است. نمی دانم، نمی توانم گریه کنم. شاید اگر گریه می کردم اندکی به من دلداری میداد! نمی توانم. شکل دیوانه ها شده ام. در آینه دیدم موهای سرم وز کرده، چشم هایم باز و بی حالت است، فکر می کنم اصلا صورت من نباید این شکل بوده باشد، صورت خیلی ها با فکرشان توفیر دارد، این بیشتر مرا از جا در میکند.
#زنده_بگور
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©
#زنده_بگور
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©
در رختخوابم میغلتم، یادداشتهای خاطرهام را بههم میزنم، اندیشههای پریشان و دیوانه مغزم را فشار میدهد، پشت سرم درد میگیرد، تیر میکشد، شقیقههایم داغ شده، به خودم میپیچم. لحاف را جلو چشمم نگه میدارم، فکر میکنم خسته شدم.
خوب بود میتوانستم کاسهی سر خودم را باز بکنم و همهی این تودهی نرم خاکستری پیچ پیچ کلهی خودم را در آورده بياندازم دور، بیاندازم جلو سگ .
#زنده_بگور
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©
خوب بود میتوانستم کاسهی سر خودم را باز بکنم و همهی این تودهی نرم خاکستری پیچ پیچ کلهی خودم را در آورده بياندازم دور، بیاندازم جلو سگ .
#زنده_بگور
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©
مابین چندین میلیون آدم
مثل این بود که در قایق شکستهای نشستهام و در میان دریا گم شدهام. حس میکردم که مرا با افتضاح از جامعهی آدمها بیرون کردهاند. میدیدم که برای زندگی درست نشده بودم.
#صادق_هدايت
#زنده_بگور
@Sadegh_Hedayat©
Artist: Lesley Oldaker
مثل این بود که در قایق شکستهای نشستهام و در میان دریا گم شدهام. حس میکردم که مرا با افتضاح از جامعهی آدمها بیرون کردهاند. میدیدم که برای زندگی درست نشده بودم.
#صادق_هدايت
#زنده_بگور
@Sadegh_Hedayat©
Artist: Lesley Oldaker
میخواهم بروم دور خیلی دور،
یک جایی که خودم را فراموش بکنم.
فراموش بشوم،
گم بشوم،
نابود بشوم،
میخواهم از خودم بگریزم.
#زنده_بگور
#صادق_هدایت
@sadegh_hedayat©
یک جایی که خودم را فراموش بکنم.
فراموش بشوم،
گم بشوم،
نابود بشوم،
میخواهم از خودم بگریزم.
#زنده_بگور
#صادق_هدایت
@sadegh_hedayat©
یک ناخوشی، یک دیوانگی مخصوصی در من پیدا شده بود که بسوی مغناطیس مرگ کشیده میشدم!
#زنده_بگور
#صادق_هدایت
@sadegh_hedayat©
#زنده_بگور
#صادق_هدایت
@sadegh_hedayat©
تیکتاک ساعت همینطور بغل گوشم صدا میدهد. میخواهم آن را بردارم از پنجره پرت بکنم بیرون، این صدای هولناک که گذشتن زمان را در کلهام با چکش میکوبد!
#زنده_بگور
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©
#زنده_بگور
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©
در تاریکی دستم را رویِ پستان هایِ آن دختر می مالیدم ، چشم های او خمار می شد ، من هم حالِ غریبی می شدم ، به یادم می آید یک حالت غمناک و گوارایی بود که نمی شود گفت ، از روی لب هایِ تَر و تازه ی او بوسه میزدم ، گونه های او گُل انداخته بود ، یکدیگر را فشار می دادیم ، موضوع فیلم را نفهمیدم ، با دست های او بازی می کردم ، او هم خودش را چسبانیده بود به من ، حالا مثل این است که خواب دیده باشم ، روزِ آخری که از همدیگر جدا شدیم تاکنون نُه روز می شود ، قرار گذاشت فردایِ آن روز بروم او را بیاورم اینجا در اتاقم ، خانهٔ او نزدیک قبرستان مُنپارناس بود ، همان روز رفتم که او را با خودم بیاورم ، آنجا کنج کوچه از واگن زیرزمینی پیاده شدم ، باد سرد می وزید ، هوا ابری و گرفته بود ، نمی دانم چه شد که پشیمان شدم ، نه این که او زشت بود یا از او خوشم نمی آمد ، اما یک قوه ای مرا بازداشت ... نه ... نخواستم دیگر او را ببینم ، می خواستم همه ی دلبستگی هایِ خودم را از زندگی بِبُرم .
#زنده_بگور
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©
#زنده_بگور
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©