کافه هدایت
9.24K subscribers
1.48K photos
183 videos
202 files
540 links
● کافه هدایت ●

فیسبوک :
www.facebook.com/sadegh.hedayat.official/
Download Telegram
باید صادق بود. به هر قیمتی صادق بود، حتی اگر به ما آسیب بزند.
بنابراین، نه طغیان و نه درماندگی و ناامیدی. زندگی کردن با تمام چیزهایی که جزئی از آن است. کسی که علیه زندگی شورش می‌کند یا فقط آن را تحمل می‌کند، دریچه‌ی روح خود را بر روی آن می‌بندد. خیال باطل مطلق. ما در زندگی هستیم. زندگی ما را می‌زند، مجروح می‌کند و به صورتمان تف می‌اندازد. همچنین با خوشبختی نامنتظره و جنون‌آمیز ما را به شناختی ناگهانی می‌رساند و اجازه می‌دهد در آن شرکت داشته باشیم. مدت زیادی هم طول نمی‌کشد، اما کافی است. نباید اشتباه کرد: رنج همین جاست. نمی‌توان انکار کرد.


#آلبر_کامو

@Sadegh_Hedayat©
#صادق_هدایت را بیشتر با #بوف_کور میشناسیم. به اعتبار همین کتاب او را صادقترین نویسنده با خودش میدانم. سخت است وقتی آدم قلم به دست گرفت صادق باشد. آن هم از نوع هدایت. و علی الخصوص با خودش. هدایت مینوشت برای اینکه این نوشتن عجالتا برای او به شکل یک ضرورت درآمده بود. مینوشت تا خودش را به سایه اش معرفی کند مینوشت چون باز عجالتا زندگی برای او همان نوشتن بود. برای او مهم نبود که بعد از آن که رفت به درک، کسی کاغذ پاره هایش را بخواند یا صدسال سیاه دیگرهم نخوانَد. او نه می نوشت تا برای خودش سری توی سرها درآورَد و نه می نوشت تا برای ما دلخوشکُنَک و دست آویز درست کند. به زعم من نوشتنِ داستانی چون بوف کور فارغ از توان نویسندگی، خصیصه ای دیگر میخواهد.خصیصه ای که گم شده ی انسان امروز است، شجاعت.
شجاعت به معنای بی نقابی با خویش ؛ با خویش؛ با خویش و با دیگری. نمیخواهم بگویم که داستان مزبور اتوبیوگرافیست و هدایت شجاع بود چون از خود پنهان خویش پرده برداشته؛ چنین ادعایی الزاما بدین معنا نیست.‌ هدایت کاری به مراتب بزرگتر انجام داد. او از روح دردمند و محبوس انسانِ نوعی پرده برداری کرد. روحی که تا هنوزِ آن روز و امروز در تاریک خانه ای که تاریخ برایش درست کرده بوده است نیم نفسی می کشید و میکشد ؛ پنهان، پشت نقاب های مختلف جز صورتِ واقعیِ خودش.(در نوزدهِ فروردین،سالمرگِ آن نویسنده ی نامی، گرامی باد یادِ صادقِ روزگارِ دروغ)


#میرحسن_حسینی

@Sadegh_Hedayat©
اما اینجا هر کسی مطابق میل موقتی چارتا جنده لگوری یک عبارتهای پوچ و بیلطف و حتی پُر از غلطهای گرامری زبان مادری خودش پشت هم ریسه کرد و به زور هو چند صد نسخه از آن را به فروش رسانیده خودش را نویسندۀ محترم و عالیمقدار میپندارد. چاق میشود. اخمهای خودش را قدری توی هم میکند تا قیافه اش سرد و بی اعتنا و بزرگوار جلوه کند، گردن خودش را در اعماق یخه پالتوش فرو میکند تا آتمسفر مرموزی دور خودش احداث نماید و هر وقت به یکی از بالادستهای خودش میرسد فیس کرده با منتهای پُرروئی باو میگوید: "جامعه به نوشتجات من خوشبین است!" دیگر اسم کامل کتاب خودش را بر زبان نمیآورد و فقط به لفظ "کتاب" اکتفا میکند و در هر مجلسی هر مطلبی موضوع گفتگو بشود او قر گردنی آمده میگوید: "این نکته در "کتاب" شرح داده شده است." و بجای مواجب کلفت خانه اش چندتا از کتابهای خودش را میدهد که دور خیابانها افتاده بفروشد اجرت کار خودش را دربیاورد.

#صادق_هدایت
#وغ_وغ_ساهاب

@Sadegh_Hedayat©️
Audio
حقیقتاً، چه زندگی نامعقول و بی‌روحی را می‌گذرانم! حتی دلم نمی‌خواهد راجع به آن صحبتی به میان بیاورم.
این یکشنبه بدون اینکه افسرده باشم سر در گریبان بودم، بدون اینکه به علتی احساسِ خستگی کنم از اینجا به آنجا نشسته‌ام.. و با این همه، هرچه کردم، آن احساس ضربه مشت در گردن، همواره وجود داشته است.
«احساس اینکه ممکن است تو را از من بگیرند »
چطور می‌توانم چنین تشویشی را نداشته باشم، عزیز دلم، در حالیکه حق خودم نمی‌دانم که تو را برای خودم نگاهدارم ؟
خودت را، عزیزم، فریب نده؛ اشکال کار در مسافت نیست. برعکس، همین مسافت است که دست‌کم صورت ظاهر این را می‌دهد که من حقی نسبت به تو داشته‌ام؛ و در حدی که کسی نتواند با دست‌هایی نامشخص به چیزی نامشخص بچسبد، به آن چسبیده‌ام.

#نامه_به_فلیسه
#فرانتس_کافکا

@Sadegh_Hedayat©
صادق هدایت نتوانست خود را با زندگی سراسر فریب و بی قواره سازش دهد.
زیاد بی احتیاج بود،به زندگی هرگز خود را پابند نکرد که بتواند هر روزی که بخواهد خودش را نجات دهد و این زنجیر را پاره کند


#مهین_فیروز

@Sadegh_Hedayat©
هرشب بعد از صرف اشربه‌ی مفصل، خود را به خاک می‌سپارم و یک اخ و تف هم روی قبرم می‌اندازم.
اما معجز دیگرم این است که صبح باز بلند می‌شوم و راه می‌افتم!

نامه به محمدعلی جمالزاده
#صادق_هدایت

@Sadegh_Hedayat©
نه تنها در فرانسه، بلکه در آلمان و چکسلواکی و هرجا که پای شیعه به آنجا رسیده کثافت‌کاری‌هایی کرده‌اند که جهودهای بدنام پاچه ورمالیده در مقابل آن‌ها پیغمبر نمود می‌کنند.
البته این هم امری بسیار طبیعی است، چون این‌ها همان دزد و دغل‌های داخلی هستند که برای‌شان همه‌چیز مجاز است. در خارجه هم همان روش خود را دنبال می‌کنند.

#نامه_به_حسن_شهید_نورایی
#صادق_هدایت

@Sadegh_Hedayat©
anthéne - light in the dark
Various Artists
‏به خلوت احتیاج دارم نه مثل یک گوشه‌گیر، چون این کافی نیست؛ بلکه مثل یک مُرده...

#نامه_به_فلیسه
#فرانتس_کافکا

@Sadegh_Hedayat©
خیابان شامپیونه. شماره ۳۷ مکرر.

هدایت می رود تو و در را پشت خود می بندد. می رود سوی شیر گاز و آن را لحظه ای باز می کند و می بندد. دوباره باز می کند و می بندد.
حاجی آقا پیش می آید و تشویقش می کند: چرا معطلی؟ بازش کن! صدای پر ملایک را می شنوم از خوشحالی بال می زنند. بجنب!
"ایران قبرستان هوش و استعداد است.وطن دزدها و قاچاق ها و زندان مردمانش." چرا زودتر شرت را کم نمی کنی؟
کاکا رستم در می آید با قداره خون چکان : صن-صنار هم نمی ار-زد. ب-بگو یک پاپاسی! "از تو- توی خشت که- که می افتیم برای آخ- خرتمان گ-گریه می کنیم تا - تا بمیریم؛ این هم شد زن- دگی؟؟؟!"
حاجی آقا هنوز پرخاش می کند: معطل کنی خودمان خلاصت می کنیم. شنیدی؟! "تو وجودت دشنام به بشریت است. خواندن و نوشتن و فکر کردن به بدبختی است. آدم سالم باید خوب بخورد و خوب بشنود و خوب - آخی!"
هدایت خیره در آینه می نگرد:"چگونه مرا قضاوت خواهند کرد؟!"
لکاته لب ور می چیند:"بعد از آنکه مردیم چه اهمیت دارد که یادگار موهوم ما ..."
مردی بی چهره از تاریکی در می آید و لب باز می کند:"تنها مرگ است که دروغ نمی گوید!"
زرین کلا بقچه در دست می گذرد: بی رحمید! لعنت به هر چی بی رحمی! نه ، داشتم پیدا می کردمت. صدها مثل من گم بودند و تو از سایه در آوردی. چرا باید بمیری؟
زنی تکیده از تاریکی در می آید: منم، آبجی خانم؛ یکی از آن همه کسانی که در نوشته های تو خودکشی کرده. نشناختی؟! ما چشم به راه توییم.
مرد بی چهره صورتک هدایت را بر چهره می زند: فکر کن به آن ها که منتظر خواندن نوشته های تو هستند. افسوس نمی خوری بر آنچه فرصت نوشتنش را پیدا نکردی؟
داش آکل پیش می آید ولی با دیدن مرجان طوطی به دست، چشمان خود را می بندد و تند رو بر می گرداند و اشکش راه می افتد:
شما پرده را می بینید، نه عروسک پشت پرده ! "همه ی ما ادای زندگی را درآورده ایم. کاش ادا بود؛ به زندگی دهن کجی کرده ایم."
حاجی آقا دلسوزی کنان نزدیک می شود:"تو باید گوشت می خوردی. گوشت قربانی! تو باید خون می ریختی جای خون دل خوردن!
در همین بین الملل چند ملیان یکدیگر را کشتند؟ بشر یعنی این! آنوقت تو علف خوار از همه کشتن ها فقط کشتن خودت را بلدی!
طوطی در دست مرجان فریاد می کشد:" مرجان تو مرا کشتی! به که بگویم مرجان؛ عشق تو مرا کشت!
داش آکل دل خوشی می دهد: با مرگ تو ما نمی میریم؛ و همیشه هر جا باشیم می گوییم که تو بودی! ما تو را زنده می کنیم!


#بهرام_بیضایی

@Sadegh_Hedayat©
می‌دانید که خاطره‌ی آدمی در این کره‌ی خاکی حدی دارد؟ خاطره‌ی آدمی حداکثر صد سال باقی است. تا صد سال بعد از مرگ، فرزندان یا نوه‌هایش که قیافه‌ی او را دیده‌اند می‌توانند باز هم او را به یاد آورند، اما بعد از آن حتی اگر هم خاطره‌ای بماند، فقط از طریق شنیدن است، از طریق فکرهاست؛ زیرا همه‌ی کسانی که چهره‌ی زنده‌ی او را دیده‌اند از جهان رفته‌اند. گورش را در صحن کلیسا گیاه می‌پوشاند، سنگ قبرش خرد می‌شود و تمام آدم‌ها، و حتی فرزندانِ فرزندانش، او را فراموش می‌کنند؛ بعد حتی نامش را هم فراموش می‌کنند زیرا فقط معدودی از آدم‌ها در خاطره‌ی آدم‌ها باقی می‌مانند-بگذار چنین باشد!
شما ممکن است فراموشم کنید عزیزانِ من، اما من از درون گور دوست‌تان دارم. فرزندانم، صدای شادمان شما را می‌شنوم، صدای قدم‌های‌تان را بر گور خویشان‌تان می‌شنوم؛ روزگاری در آفتاب زندگی کنید، از مواهب بهره‌مند شوید، و من نزد خداوند برای‌تان دعا خواهم خواند، در رؤیاهای‌تان به نزدتان خواهم آمد... فرقی نمی‌کند، حتی در مرگ هم عشق وجود دارد!

#فئودور_داستایفسکی

@Sadegh_Hedayat©
Feelings of Loneliness in the Snow
Scott Lawlor
مأیوس و درمانده‌ام. مثل موش به تله افتاده، بی‌خوابی و سر درد مرا از پای می‌اندازد؛ این روزها را چگونه می‌گذرانم، مطلقاً غیر قابل توصیف است. مشکلات زیاد است.

#فرانتس_کافکا
#نامه_به_فلیسه

Ambient Drone
Depressing YaR

@Sadegh_Hedayat©
اگر مرده بودم مرا می‌بردند در مسجد پاریس به دست عرب‌های بی پیر می‌افتادم، دوباره می‌مردم. از ریخت آن‌ها بیزارم!
در هر صورت به حال من فرقی نمی‌کرد. پس از آنکه مرده بودم اگر مرا در مبال هم انداخته‌بودند برایم یکسان بود. آسوده شده‌بودم. تنها منزل‌مان گریه و شیون می‌کردند. عکس مرا می‌آوردند، برایم زبان می‌گرفتند.
از این کثافتکاری ها که معمول است. همه‌ی این‌ها به نظرم احمقانه و پوچ می‌آید.
لابد چند نفر از من تعریف زیادی می‌کردند، چند نفر تکذیب می‌کردند. اما بلاخره فراموش می‌شدم.
من اصلا خودخواه و نچسب هستم.
هر چه فکر می‌کنم ادامه‌دادن به این زندگی بیهوده است.

#زنده_به_گور
#صادق_هدایت

@Sadegh_Hedayat©
05 Monajat
Shahram Nazeri
#شهرام_ناظری
#دشتی

ای ز شراب غفلت مست و خراب مانده

با سایه خو گرفته وز آفتاب مانده

#عطار

@Sadegh_Hedayat©
زمستان 1315




به صادق هدایت

دوست عزیز!




چندتا کتابی را که توسط "علوی" فرستاده بودید، خواندم. شما فقط یک خطای بزرگ مرتکب شده‏‌اید. این قبیل کتابها مثل "چمدان" و "وغ‏‌وغ ساهاب" به اندازه‏‌ی فهم و شعور ملت ما نیست. این دوره که به ما می‏‌گویند ابنای آن هستیم از خیلی جهات که اساس آن مربوط به شرایط اقتصادی و خیلی مادی‌‌ ماست، فاقد این مزیت است. در صنعت نمی‌‎توان آن را یک دوره‌‌ی موافق تشخیص داد. شما با این نوولها که انسان میل می‏‌کند تمام آن را بخواند، برای مرده‏‌ها، بی‌همه‌چیزها، روی قبرشان چیزهایی راجع به زندگی و همه‏‌چیز ساخته‏‌اید. گربه را با زین طلا زین کرده‎‌اید، درصورتی‌که حیوان از این رم می‌‎کند. به حسب ظاهر کتابهای شما این معنی را می‌دهد، اگرچه خواهش صنعتی‌‎ شما از لحاظ نظر و نتیجه برخلاف این بوده باشد. و من‎‌باب اینکه هرکس باید کارش را بکند، متحمل خرج و مخارج بسیار شده این کتابها را انتشار داده باشید.

من خودم در طهران که هستم می‌‏بینم کدام امیدها به فاصله‏‌ی کم باید محدود شده باشند. روز به روز یک چیز خاموش می‏شود. به این جهت اظهارنظر در خصوص نوولهای شما نمی‏‌کنم. این کار خیلی زود است. فقط برای خود ما می‏‌تواند بی‏‌معنی نباشد. به طور کلی و اساسی در نوولهای شما انسان به سلطه‏‌ی قوی‏‌ احساسات و فانتزیهای شخصی برمی‏‌خورد. فکری که انسان می‏‌کند در خصوص پیدایش و تحولات آنهاست. ولی در شکل کار و سایر موارد مختلف را می‌توان به طور دقیق‌تر تحت نظر گذاشت. جز اینکه هرچیز بنابر تمایلات شخصی‌ست.

بخشی از نامه #نیما_یوشیج به #صادق_هدایت

@Sadegh_Hedayat©
می‌دانید که خاطره‌ی آدمی در این کره‌ی خاکی حدی دارد؟ خاطره‌ی آدمی حداکثر صد سال باقی است. تا صد سال بعد از مرگ، فرزندان یا نوه‌هایش که قیافه‌ی او را دیده‌اند می‌توانند باز هم او را به یاد آورند، اما بعد از آن حتی اگر هم خاطره‌ای بماند، فقط از طریق شنیدن است، از طریق فکرهاست؛ زیرا همه‌ی کسانی که چهره‌ی زنده‌ی او را دیده‌اند از جهان رفته‌اند. گورش را در صحن کلیسا گیاه می‌پوشاند، سنگ قبرش خرد می‌شود و تمام آدم‌ها، و حتی فرزندانِ فرزندانش، او را فراموش می‌کنند؛ بعد حتی نامش را هم فراموش می‌کنند زیرا فقط معدودی از آدم‌ها در خاطره‌ی آدم‌ها باقی می‌مانند-بگذار چنین باشد!
شما ممکن است فراموشم کنید عزیزانِ من، اما من از درون گور دوست‌تان دارم. فرزندانم، صدای شادمان شما را می‌شنوم، صدای قدم‌های‌تان را بر گور خویشان‌تان می‌شنوم؛ روزگاری در آفتاب زندگی کنید، از مواهب بهره‌مند شوید، و من نزد خداوند برای‌تان دعا خواهم خواند، در رؤیاهای‌تان به نزدتان خواهم آمد... فرقی نمی‌کند، حتی در مرگ هم عشق وجود دارد!

#فئودور_داستایفسکی

@Sadegh_Hedayat©
ساختمان سامر کویین که به روایت دکتر ندیم اختر محل اقامت #صادق_هدایت در هند بوده است.


@Sadegh_Hedayat©
خالق اف به ملاعزرائیل : ملا عزرائیل؟
ملاعزرائیل: بله قربان
خالق اف: تو می تونی اینکار را به عهده بگیری؟
ملاعزرائیل : دستم به دامنتان؛ من پیرم، غلط کردم. از من این کار ساخته نیست.
خالق اُف (خشمناک): عجب حکایتی است! امروز همه نوکرهایم با من مخالفت می کنند! آن مسیو شیطان، این هم ملا عزرائیل! من را بگو که به چه کسانی پشت گرمی داشتم. حالا مزدم را کف دستم گذاشتند!
ملا عزرائیل (مثل بید می لرزد): غلط کردم. به روی چشم. جان جبرائیل پاشا مرا از بهشت بیرون نکنید. اما من آخر چطور بدون مقدمه بروم جان بگیرم؟
خالق اُف: کارت نباشد. من بهانه اش را دستت می دهم.


#افسانه_آفرینش
#صادق_هدایت

@Sadegh_Hedayat©
در وضعی که بودم، اگر میآمدند و بمن می‌گفتند که میتوانم دل راحت بخانه بروم و زندگیم مصون خواهد بود، اینهم از خونسردی من نمیکاست. وقتی که آدم خیال موهوم ابدیت را از دست داده چند ساعت و یا چند سال انتظار فرقی نمی کند. من بهیچ چیز علاقه نداشتم از طرفی نیز آرام بودم. اما این آرامش موحشی بود، به علت جسم؛ با چشمهای تن می دیدم و با گوشهایش میشنیدم اما آن جسم دیگر من نبودم. جسمم به تنهایی عرق میریخت و میلرزید و من آن را نمیشناختم.
من مجبور بودم آن را لمس کنم و نگاه بکنم برای این که از حال آن خبردار باشم، مثل اینکه تن دیگری بود. گاهگاهی هنوز آنرا حس می کردم، احساس لغزیدن می کردم، نزول و سقوط ناگهانی در آن رخ میداد مثل وقتی که آدم در هواپیماست و هواپیما کله می کند یا گاهی تپش قلبم را حس می کردم. اما اینهم بمن دلگرمی نمیداد. آنچه از بدنم حس می کردم کثیف و مورد شک بود. اغلب اوقات، تنم ساکت و آرام بود، بغیر از یک نوع قوه ثقل و وجود پلیدی که با من در کشمکش بود چیز دیگری حس نمی کردم، احساس می نمودم که حشره موذی بزرگی را بمن بسته اند.

#دیوار
#ژان_پل_سارتر
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©
اگرچه زرین کلاه زیر شلاق پیچ و تاب میخورد و آه و ناله میکرد ولی در حقیقت کیف میبرد.
خودش را کوچک و ناتوان در برابر گل ببو حس میکرد، و هرچه بیشتر شلاق میخورد علاقه اش به گل ببو بیشتر میشد.
میخواست دستهای محکم ورزیده او را ببوسد، آن
گونه های سرخ، گردن کلفت، بازوهای قوی، تن پشمالو، لبهای درشت گوشتالو، دندانهای محکم سفید، بخصوص بوی تن او، بوی گل ببو که بوی سر طویله را میداد، و حرکات خشن و زمخت او و مخصوصاً کتک زدنش را از همه چیز بیشتر دوست داشت.

#زنی_که_مردش_را_گم_کرد
#صادق_هدایت

@Sadegh_Hedayat©
وضع افکار و زندگی بطور عموم و بخصوص وضعیت زن بعد از اسلام تغییر کرد، چون اسیر مرد و خانه نشین شد...


#نیرنگستان
#صادق_هدایت

@Sadegh_Hedayat©