میگوید: این احمق یه خبر بد داد سردردم تشدید شد… میگویم چی: میگوید فلانی مرد انگار دو روزه مرده…
فلانی مرد برای من نمی تونست انقدر عادی بشه بدون اینکه قطره ای اشک بریزم و عمیقا ناراحت نشوم. فقط توی دلم میگویم چقدر بچه بودم ادعا داشت که من رو دوست داره ما رو دوست داره چقدر قربون صدقمون میرفت قد بلندی داشت یکی از پاهاش لنگ میزد، یک عصب بینیش که قابلیت انتقال بوها رو داشت رو از دست داده بود در زمان خودش خوب و خوش سر و زبون و پولدار هم بود…ولی مثل همه ی آدمهای غیبی زندگی اون هم با اینکه از یک خون و ریشه بود رفت، نخواست… ما نخواستن رو همونموقع فهمیدیم اینکه کسی آدم را نخواهد چه شکلیه؟ حتی بی هیچ جرمی…
الان سه روزه که توی خاک سرده… فکر نکنم تا آخرین لحظات هم دلتنگ آدمهایی شده باشه که نخواستتشون… می فهمم چقدر آدمها دوست نداشتن را یادم میدهند، اشک نریختن را یادم میدهند. من که همیشه گریه او نبودم از یک روزهایی گریه او شدم و حالا میبینم میتوانم برای مرگ کسی که ندیده ام سالها غصه بخورم و به یادش باشم و با همان کمی اعتقادات مانده ی تق و لقم که بدرد عمه م میخورد برایش حمد و سوره ای بخوانم و برای کسی که بخشی از خاطرات صندوقچه ی مطرود کودکیهایم را اشغال کرده ، ذره ای اشک نریزم…من آدمها رو زود می بخشم خطاهاشون رو فراموش میکنم ، اون بخش از خاطرات رو مرور میکنم و برای خودمون اشک می ریزم. همین. بعضی آدمها همون موقع که بی دلیل میروند برای ما مرده اند… پس رحم الله من یقرا… که گویا این را هم خودش نخواسته است، پس هیچ چیزی نمیخوانم.
و مرگ این معمای لاینحل زندگی و فرشته ی مرگ که همه رو به نوبت می بلعد.
@artutopia
فلانی مرد برای من نمی تونست انقدر عادی بشه بدون اینکه قطره ای اشک بریزم و عمیقا ناراحت نشوم. فقط توی دلم میگویم چقدر بچه بودم ادعا داشت که من رو دوست داره ما رو دوست داره چقدر قربون صدقمون میرفت قد بلندی داشت یکی از پاهاش لنگ میزد، یک عصب بینیش که قابلیت انتقال بوها رو داشت رو از دست داده بود در زمان خودش خوب و خوش سر و زبون و پولدار هم بود…ولی مثل همه ی آدمهای غیبی زندگی اون هم با اینکه از یک خون و ریشه بود رفت، نخواست… ما نخواستن رو همونموقع فهمیدیم اینکه کسی آدم را نخواهد چه شکلیه؟ حتی بی هیچ جرمی…
الان سه روزه که توی خاک سرده… فکر نکنم تا آخرین لحظات هم دلتنگ آدمهایی شده باشه که نخواستتشون… می فهمم چقدر آدمها دوست نداشتن را یادم میدهند، اشک نریختن را یادم میدهند. من که همیشه گریه او نبودم از یک روزهایی گریه او شدم و حالا میبینم میتوانم برای مرگ کسی که ندیده ام سالها غصه بخورم و به یادش باشم و با همان کمی اعتقادات مانده ی تق و لقم که بدرد عمه م میخورد برایش حمد و سوره ای بخوانم و برای کسی که بخشی از خاطرات صندوقچه ی مطرود کودکیهایم را اشغال کرده ، ذره ای اشک نریزم…من آدمها رو زود می بخشم خطاهاشون رو فراموش میکنم ، اون بخش از خاطرات رو مرور میکنم و برای خودمون اشک می ریزم. همین. بعضی آدمها همون موقع که بی دلیل میروند برای ما مرده اند… پس رحم الله من یقرا… که گویا این را هم خودش نخواسته است، پس هیچ چیزی نمیخوانم.
و مرگ این معمای لاینحل زندگی و فرشته ی مرگ که همه رو به نوبت می بلعد.
@artutopia
December 23, 2024
جمال ثریا :
آدمىست ديگر؛
حتّی در اقيانوس هم زنده مىماند
اما گاهى در يک جرعه دلتنگى غرق میشود!
@artutopia
آدمىست ديگر؛
حتّی در اقيانوس هم زنده مىماند
اما گاهى در يک جرعه دلتنگى غرق میشود!
@artutopia
December 24, 2024
اسمش بزرگسالی است… وقتی میگویی خدا بیامرز، وقتی آدمهای زیادی خدا بیامرز می شوند…آدمهایی که باور نمیکردیم روزی نباشند همه آن لحظه را تجربه کردند… نمیدانم تجربه ای یک لحظه ای است و یا آنجا هم دست از سرمان بر نمی دارند… گفته باشم اگر تناسخی هم وجود داشته باشد نهایت دلم میخواهد یک پشه باشم…اگر نه بگذارند من بخوابم…
از دوره ی چهار ساله ی اول تحصیلات عالیه که برگشتم اسم هرکدام از پیرزنهای و پیرمردهای محل رو میگفتم، میگفتن اوووه اون خیلی وقته خدا بیامرز شده… وقتی هم خبر نمی دهند خود میت بدون اینکه در زمان حیات با هم حشر و نشری داشته باشیم به خوابم میاید و نشانه های این را می دهد که من مردم… من هم برای تست خوابهای کثافت خودم به کسی زنگ میزنم و می فهمم اع اون مرده… چون اموات پیش از مرگ و پس از مرگ علاقه ی بسیار زیادی به آمد و شد در خواب من را دارند…انگار که جوری من را با مرگ پیوند داده اند… اوایل از همه چیز نمیترسیدم الا مرگ اما الان فکر کنم از مرگ خودم هم میترسم، مخصوصا به شیوه ی مرسوم مسلمانی… اینکه با پارچه ی سفید خوفناکی شکلات پیچ میکنند و … دوست داشتم با لباس قشنگتری به اونور مراجعت میکردم…بلاد کفر را هم دیگر دوست ندارم اسمش می آید واقعا بالا میاورم اونموقع حتما باید همینجا من را شکلات پیچ کنند…بگذریم هر که را دیدیم و شنیدیم طبق وصیتش عمل نکردند و از آنجا هم که میت رو زمین نمی مونه پس غمی نیست…میگفتم این اسمش بزرگسالی است ، دیدن مرگ آدمها، دیدن پیری آدمها ، چروک گردنشون و این واقعیت که خودت هم بهرحال داری پیر میشی و خبر نداری…
مادام بازمانده ای خیلی قدیمی از دوستان مادر بزرگم است ، از آن آدمها که تا پولی دستش آمده در کازینوهای قبرس به فنا داده و موهایش را رنگ کرده و شاد و سرحال برگشته… پاسپورتش را که باز میکنی تا سال ۹۳ حسابی ورود و خروج داشته. حالا ۹۳ ساله است گوشهایش کم میشود و گوشتش زیر دندان پرستار، پرستاری که مامان برایش سناریوهای تناردیه ای میچیند …
گوشهایش نمیشنوند اما صدای خنده های ما را میشنود من با اینکه بی حوصله ام و خنده ام هم خیلی وقت است بند آمده، بلند بلند میخندم که صدای خنده بپیچد و او خوشحال شود. مسعود توله اش است توله ای هفتاد و خرده ای ساله که ترجیحش ماندن در بلاد کفر بوده…ما بجای همه ی بچه های داشته و نداشته اش به دیدنش می رویم. دیدنش دیدن فروریختن آدمی است اما می رویم چون او دوست دارد ما را ببیند و آدم فکر میکند آدمیزاد در برابر همه چیز چقدر عاجز و ناتوان است. در مقابل زندگی و در مقابل مرگ…
@artutopia
از دوره ی چهار ساله ی اول تحصیلات عالیه که برگشتم اسم هرکدام از پیرزنهای و پیرمردهای محل رو میگفتم، میگفتن اوووه اون خیلی وقته خدا بیامرز شده… وقتی هم خبر نمی دهند خود میت بدون اینکه در زمان حیات با هم حشر و نشری داشته باشیم به خوابم میاید و نشانه های این را می دهد که من مردم… من هم برای تست خوابهای کثافت خودم به کسی زنگ میزنم و می فهمم اع اون مرده… چون اموات پیش از مرگ و پس از مرگ علاقه ی بسیار زیادی به آمد و شد در خواب من را دارند…انگار که جوری من را با مرگ پیوند داده اند… اوایل از همه چیز نمیترسیدم الا مرگ اما الان فکر کنم از مرگ خودم هم میترسم، مخصوصا به شیوه ی مرسوم مسلمانی… اینکه با پارچه ی سفید خوفناکی شکلات پیچ میکنند و … دوست داشتم با لباس قشنگتری به اونور مراجعت میکردم…بلاد کفر را هم دیگر دوست ندارم اسمش می آید واقعا بالا میاورم اونموقع حتما باید همینجا من را شکلات پیچ کنند…بگذریم هر که را دیدیم و شنیدیم طبق وصیتش عمل نکردند و از آنجا هم که میت رو زمین نمی مونه پس غمی نیست…میگفتم این اسمش بزرگسالی است ، دیدن مرگ آدمها، دیدن پیری آدمها ، چروک گردنشون و این واقعیت که خودت هم بهرحال داری پیر میشی و خبر نداری…
مادام بازمانده ای خیلی قدیمی از دوستان مادر بزرگم است ، از آن آدمها که تا پولی دستش آمده در کازینوهای قبرس به فنا داده و موهایش را رنگ کرده و شاد و سرحال برگشته… پاسپورتش را که باز میکنی تا سال ۹۳ حسابی ورود و خروج داشته. حالا ۹۳ ساله است گوشهایش کم میشود و گوشتش زیر دندان پرستار، پرستاری که مامان برایش سناریوهای تناردیه ای میچیند …
گوشهایش نمیشنوند اما صدای خنده های ما را میشنود من با اینکه بی حوصله ام و خنده ام هم خیلی وقت است بند آمده، بلند بلند میخندم که صدای خنده بپیچد و او خوشحال شود. مسعود توله اش است توله ای هفتاد و خرده ای ساله که ترجیحش ماندن در بلاد کفر بوده…ما بجای همه ی بچه های داشته و نداشته اش به دیدنش می رویم. دیدنش دیدن فروریختن آدمی است اما می رویم چون او دوست دارد ما را ببیند و آدم فکر میکند آدمیزاد در برابر همه چیز چقدر عاجز و ناتوان است. در مقابل زندگی و در مقابل مرگ…
@artutopia
December 29, 2024
January 1
روانشناسیِ زرد امروز:
«نجاتدهنده در آیینه است.»
داستایوفسکی قرن نوزدهم:
«در آغوشم بگیر و نجاتم بده، قاتلی به دنبال من است که گاه به گاه در آیینهها میبینمش.»
یه پیشی داشته باشم اسمشو میذارم داستایوفسکی
تو خونه هم فئودور صداش میکنم
@artutopia
«نجاتدهنده در آیینه است.»
داستایوفسکی قرن نوزدهم:
«در آغوشم بگیر و نجاتم بده، قاتلی به دنبال من است که گاه به گاه در آیینهها میبینمش.»
یه پیشی داشته باشم اسمشو میذارم داستایوفسکی
تو خونه هم فئودور صداش میکنم
@artutopia
January 7
می گوید: اگر میگفتن همین الان می تونین یه چیزی رو بخرید که خیلی خوشحالتون میکنه اون چیه؟
بلافاصله میگویم: عشق( من تکلیفم با خودم روشن است)
میگوید فلسفی نباشد. دهخدا تعریف میکند.
فلسفه: فلسفه. [ ف َ س َ ف َ / ف ِ ] ( معرب ، اِ ) اصل کلمه یونانی و مرکب از دو جزء است : فیلوسس به معنی دوست و دوستدار و سوفیا به معنی حکمت. دوست دار دانش بودن.
عشق: مترادف عشق: تعشق، خلت، دوستی، شیفتگی، علاقه، محبت، مودت، مهر، وداد
برابر پارسی: دلدادگی، دل باختگی، دل بردگی، دل دادگی، شیدایی، شیفتگی
میگویم عشق کی تبدیل به فلسفه شد، آدمها یک قلب دارند برای پمپاژ کردن خون بلحاظ بیولوژیکی و گاهی برای ریتم تند ضربان و سریع تر پمپاژ کردن وقتی نام کسی را میشنوی یا وقتی شخصی را میبینی این عشق است که کار قلب است. معادله شرودینگر نیست، فلسفه هم نیست، عشق یعنی دوست بداری و دوستت بدارند و بنظر ساده ترین کار دنیاست… پس کی عشق فلسفی شد؟ دست نیافتنی و پیش پا افتاده شد؟ فقط موضوع این است که خریدنی نیست که این روزها هم خریدنی شده.
آخر می گویم چه چیزی تو را خوشحال میکند یک مکالمه ی تلفنی انجام میدهد و میگوید علی، علی شوهرش است و در دسترس اما می گویم قرار نیست فلسفیش کنی🤣اما این دیگه نوبر آرزوهای جهان بود.
دوست دیگرم یک خانه با حیاط بزرگ میخواهد که در حیاطش کشت و کار انجام بدهد اما من هیچ چیز نمیخواهم همه ی چیزهای مادی جهان تاریخ اعتبارشان به یک روز می رسد… من با دلم معامله میکنم. میگوید اولین بار عاشق کی شدی؟ فکر میکنم، نه من عاشق کسی نشدم، هنوز نمی دانم اطلاعی ندارم، همیشه غریبه هایی بوده اند که مرا به سمت خود جذب کرده و من شاید فکر کردم دوستشان داشته ام بعد هم خودشان بی خیال من شده اند، غریبه هایی که خیلی آشنا میشوند و ناگهان غریبه ترین فرد جهان و چقدر ناراحت کننده و من مدتهای طولانی چه بسا خیلی طولانی غصه خوردم و غصه میخورم، اما لزوما اسمش عشق است؟ نمیدانم…شاید هورمون ها ، هوا و هوس و یا توهمی بیش نباشند. شاید هیچوقت عشق به سراغ من نیامده و نیاید.
@artutopia
بلافاصله میگویم: عشق( من تکلیفم با خودم روشن است)
میگوید فلسفی نباشد. دهخدا تعریف میکند.
فلسفه: فلسفه. [ ف َ س َ ف َ / ف ِ ] ( معرب ، اِ ) اصل کلمه یونانی و مرکب از دو جزء است : فیلوسس به معنی دوست و دوستدار و سوفیا به معنی حکمت. دوست دار دانش بودن.
عشق: مترادف عشق: تعشق، خلت، دوستی، شیفتگی، علاقه، محبت، مودت، مهر، وداد
برابر پارسی: دلدادگی، دل باختگی، دل بردگی، دل دادگی، شیدایی، شیفتگی
میگویم عشق کی تبدیل به فلسفه شد، آدمها یک قلب دارند برای پمپاژ کردن خون بلحاظ بیولوژیکی و گاهی برای ریتم تند ضربان و سریع تر پمپاژ کردن وقتی نام کسی را میشنوی یا وقتی شخصی را میبینی این عشق است که کار قلب است. معادله شرودینگر نیست، فلسفه هم نیست، عشق یعنی دوست بداری و دوستت بدارند و بنظر ساده ترین کار دنیاست… پس کی عشق فلسفی شد؟ دست نیافتنی و پیش پا افتاده شد؟ فقط موضوع این است که خریدنی نیست که این روزها هم خریدنی شده.
آخر می گویم چه چیزی تو را خوشحال میکند یک مکالمه ی تلفنی انجام میدهد و میگوید علی، علی شوهرش است و در دسترس اما می گویم قرار نیست فلسفیش کنی🤣اما این دیگه نوبر آرزوهای جهان بود.
دوست دیگرم یک خانه با حیاط بزرگ میخواهد که در حیاطش کشت و کار انجام بدهد اما من هیچ چیز نمیخواهم همه ی چیزهای مادی جهان تاریخ اعتبارشان به یک روز می رسد… من با دلم معامله میکنم. میگوید اولین بار عاشق کی شدی؟ فکر میکنم، نه من عاشق کسی نشدم، هنوز نمی دانم اطلاعی ندارم، همیشه غریبه هایی بوده اند که مرا به سمت خود جذب کرده و من شاید فکر کردم دوستشان داشته ام بعد هم خودشان بی خیال من شده اند، غریبه هایی که خیلی آشنا میشوند و ناگهان غریبه ترین فرد جهان و چقدر ناراحت کننده و من مدتهای طولانی چه بسا خیلی طولانی غصه خوردم و غصه میخورم، اما لزوما اسمش عشق است؟ نمیدانم…شاید هورمون ها ، هوا و هوس و یا توهمی بیش نباشند. شاید هیچوقت عشق به سراغ من نیامده و نیاید.
@artutopia
January 7
در سنین جوانی و جاهلیت یادم می آید که یکی از دوست پسرهایم برایم یک عروسک pooh خریده بود غیر از اون یک جعبه موزیکال پر از نقره و یک پلاک طلا… یک روز تصمیم گرفتم که این هدایا رو تبدیل به احسنت کنم پوه را به یکی از همخونه ای هام فروختم، پلاک را طلافروشی و نقره ها را نقره فروشی، جعبه ی موزیکال را به شقایق دختر صاحبخانه اینگونه بود که از شر هدایای مرحوم راحت شدم. حالا این خرس سرراهی خرسی که دوستم دوست ندارد جلوی چشمش ظاهر شود چون نکبت خانی برایش خریده و یادش رفته این را مثل بقیه ی هدایایش پس بگیرد را به سرپرستی گرفته ام، حالا خرس مرغوبی نخریده خرس باید قهوه ای، گرم و نرم و بغلی باشد ولی برای یک خرس بی خانمان که کسی چشم دیدنش را ندارد جا دارم… اسمش راآقای علیزاده گدا نسب گذاشته ام همینقدر نچسب و ندوست، اما چون خیلی وقت است خرسی را هدیه نگرفته ام و آقای علیزاده ی گدا نسب را هیچکس دوستش ندارد گفتم او هم بیاید، اما او امروز از دیروز شادتر بنظر می رسد، اما کوکی شریک بالشتم انگار که جایش تنگ شده باشد غمگین و معذب است.
پ ن: عکس آقای علیزاده می تواند آینه ی دق خانم شین باشد اما رهاش کن بره🤣
@artutopia
پ ن: عکس آقای علیزاده می تواند آینه ی دق خانم شین باشد اما رهاش کن بره🤣
@artutopia
January 9
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سید علی صالحی :
تو یادت نیست
ولی من خوب به یاد دارم
برایِ داشتنت دِلی را به دریا زدم
که از آب میترسید .
@artutopia
تو یادت نیست
ولی من خوب به یاد دارم
برایِ داشتنت دِلی را به دریا زدم
که از آب میترسید .
@artutopia
January 15
January 15
January 15
January 22
غم از بین نمیره بلکه بمروز زمان و بالا رفتن سن به میزان غمها افزوده میشه و من فکر میکنم توی یه سنی اگه مرگ سراغ آدم نیاد ،آلزایمر به سراغش میاد. آدمهایی که آلزایمر میگیرن بر میگردن به کودکی به سالها قبل شاید به روزهایی که انقدر بار هستی روی شونه هاشون سنگینی نمیکرد…دنبال پدر مادرشونن دنبال پناهشونن، بهش میگن زوال عقل ولی من میگم راحتی…میگن مغز بطور اتوماتیک چیزهایی رو که فکر میکنه بدردش نمیخوره میریزه دور، مغز من جدیدا چیز های بدرد بخور رو هم دور میریزه ولی اون چیزایی رو که لازمه پاک کنه، پاک نمیکنه…بقول محسن نامجو آفت حافظه غمیست عمیق… و هر چی میکشیم از حافظه ست… گاهی احساس غم شدیدی میکنم، فکر میکنم باید با کسی حرف زد… ولی باید کناره گیری کرد، غمهای آدم برای دیگران پیش پا افتاده و تو خالی بنظر میرسند و آدمها انقدر وقت ندارند که پای درد دل تو بنشینند… همین غمی رو به غمهای آدم اضافه میکنه، گاهی می شود به خواب با قرصهای بسیار پناه برد، گاه هم نه لازم است که زندگی کنی، کار کنی و ادامه بدی قبل از اینکه آلزایمر به سراغت بیاد…
بهمن ۰۳
شراره
@artutopia
بهمن ۰۳
شراره
@artutopia
February 5
Forwarded from باید چیزی می نوشتم
اقیانوس تنها
یک راه میانبر کشف کردهام نیلا. ستارهی قطبی را دنبال کردم و یک راست رسیدهام اینجا.
اقیانوس از نزدیک خیلی بزرگتر از چیزیاست که تویکتابهای اطلس دیدهام.
چمدانم را جا گذاشتم و همهی لباسهای گرمم و آقا فریبرز، خرس کوچک قهوهایام را.
میخواستم برایت نامه بنویسم اما آدرسخانه را به خاطر نمیآورم. توی یک قایق، جایی وسطِ اقیانوس منجمدشمالی دراز کشیدهام. اینجا ششماه سال روشن و آفتابیست و ششماه از سال تاریکاست. خورشید در تابستان هرگز غروب نمیکند و زمستانها به سختی طلوع میکند.
نهنگهایِاورکا همهی فوکها را خوردهاند و یک روز صبح خودشان را به خشکی رساندند و دیگر به دریا بازنگشتند. از یک روباه قطبی شنیدهام همهی پنگوئنها به استوا مهاجرت کردهاند. آنجا غریب بودند و طاقت گرما را نداشتند. شیرهای دریایی دیگر زاد و ولد نکردهاند و حالا چند ماهی میشود که نسلشان منقرض شدهاست.
من اینجا سردم است نیلا. دکتر قرصهایم را عوض کردهاست. وقتی قرصها را قورت میدهم، شبیه یک خرسِقطبی پیر میشوم. آخرین خرسقطب شمال که دیگر از همهچیز دست برداشتهاست. نهنگهای اورکا، پنگوئنها و شیرهای دریایی هم دست برداشتهبودند.
اگر یک روز برگردم خانه، کتابی دربارهی آخرین بازماندهی اقیانوس اطلس شمالی مینویسم. اسمش را میگذارم اقیانوس تنها. آنوقت اگر احساس تنهایی داشتم آقافَریبرز را بغل میکنم و میخوابم.
دربارهی آدمی فکر کن که آخرین بازماندهی قطب شمال را از نزدیک دیده باشد و کسی حرفش را باور نکند.
باور کن من دیوانه نیستم نیلا. فقط تاریکی کمی کلافهام میکند. توی تاریکی سردم میشود و احساس تنهایی میکنم. اینجا شش ماه سال روشن و آفتابیست و حالا هفت ماهی میشود که تاریک تاریک است. ستارهی قطبی سقوط کرده است. دب اصغر، دب اکبر و صورت فلکی اژدها دور سرم میچرخند. راه خانه را گم کردهام نیلا.
برای تولدم یک قطبنما میخواهم.
لطفاً هر وقت آمدی ملاقاتم، آقا فریبرز را با خودت بیاور و چمدان آبیام و لباس های گرمم را فراموش نکن.
@shukoofeh_allami
#شکوفه_علامی
#نامههایی_به_نیلا
یک راه میانبر کشف کردهام نیلا. ستارهی قطبی را دنبال کردم و یک راست رسیدهام اینجا.
اقیانوس از نزدیک خیلی بزرگتر از چیزیاست که تویکتابهای اطلس دیدهام.
چمدانم را جا گذاشتم و همهی لباسهای گرمم و آقا فریبرز، خرس کوچک قهوهایام را.
میخواستم برایت نامه بنویسم اما آدرسخانه را به خاطر نمیآورم. توی یک قایق، جایی وسطِ اقیانوس منجمدشمالی دراز کشیدهام. اینجا ششماه سال روشن و آفتابیست و ششماه از سال تاریکاست. خورشید در تابستان هرگز غروب نمیکند و زمستانها به سختی طلوع میکند.
نهنگهایِاورکا همهی فوکها را خوردهاند و یک روز صبح خودشان را به خشکی رساندند و دیگر به دریا بازنگشتند. از یک روباه قطبی شنیدهام همهی پنگوئنها به استوا مهاجرت کردهاند. آنجا غریب بودند و طاقت گرما را نداشتند. شیرهای دریایی دیگر زاد و ولد نکردهاند و حالا چند ماهی میشود که نسلشان منقرض شدهاست.
من اینجا سردم است نیلا. دکتر قرصهایم را عوض کردهاست. وقتی قرصها را قورت میدهم، شبیه یک خرسِقطبی پیر میشوم. آخرین خرسقطب شمال که دیگر از همهچیز دست برداشتهاست. نهنگهای اورکا، پنگوئنها و شیرهای دریایی هم دست برداشتهبودند.
اگر یک روز برگردم خانه، کتابی دربارهی آخرین بازماندهی اقیانوس اطلس شمالی مینویسم. اسمش را میگذارم اقیانوس تنها. آنوقت اگر احساس تنهایی داشتم آقافَریبرز را بغل میکنم و میخوابم.
دربارهی آدمی فکر کن که آخرین بازماندهی قطب شمال را از نزدیک دیده باشد و کسی حرفش را باور نکند.
باور کن من دیوانه نیستم نیلا. فقط تاریکی کمی کلافهام میکند. توی تاریکی سردم میشود و احساس تنهایی میکنم. اینجا شش ماه سال روشن و آفتابیست و حالا هفت ماهی میشود که تاریک تاریک است. ستارهی قطبی سقوط کرده است. دب اصغر، دب اکبر و صورت فلکی اژدها دور سرم میچرخند. راه خانه را گم کردهام نیلا.
برای تولدم یک قطبنما میخواهم.
لطفاً هر وقت آمدی ملاقاتم، آقا فریبرز را با خودت بیاور و چمدان آبیام و لباس های گرمم را فراموش نکن.
@shukoofeh_allami
#شکوفه_علامی
#نامههایی_به_نیلا
February 10
Forwarded from Hαмιd ѕαlιмι (Hαмιd ѕαlιмι)
چند روایت نامعتبر دربارهی عشق.
یک/ دوباتن معتقد است ما چیزهای مختلفی را با عشق اشتباه میگیریم، مثلا هیجان اولیه. او معتقد است تنها چیزی که عیار راستین علاقه را نشان میدهد، داور بیرحمی به نام زمان است. اما آیا آقای دوباتن هم در جامعهی کوتاهمدتی مثل ما زندگی میکرده؟ در یک دوران پسافاجعهی همیشگی، بدون زمانی برای ترمیم روان؟ شک دارم.
دو/ همنسلهای من به طرز ناشیانهای عمرشان را صرف جستجوی عشقی شبیه رمانهای نوجوانی خود کردهاند. بر ما و آنها ببخشایید که عشق را مقدس و کامل میخواهند. حالا در آستانهی میانسالی بدون تجربهی رابطهای عاشقانه این را فهمیدهام عشق جایی رخ میدهد که نیازهایت انکار نمیشود، و میتوانی نسخهی ضعیف خودت را نشان بدهی و خیالت راحت باشد آسیب نمیبینی. فهمیدهام عشق فقط در اهمیتداشتن و اهمیتدادن رخ میدهد. بقیهاش خیالات شاعران خیالباف است.
سه/ طبیعتا به کنسلکنهای اینستا و پرنسسصداکنهای توییتر و مغزهای خالی و حماقت مفرط بلاگرهای ابله کاری ندارم. همینطور به روایتهای هنری عشق فارسی که هنوز به شکلی عجیب در تلاشند عشق و تن را منفک کنند. اینجا فقط میخواهم یادآوری کنم مهم است در خانواده عشق را یاد بگیریم، حواسمان باشد بچهها تماشایمان میکنند. مهم است در جامعه، دنبال برندهشدن در جنگ بیهودهی سهم علاقه نباشیم. و مهم است برای نیازهای طبیعی، پای عشق بدبخت را وسط نکشیم.
چهار/ زیاد شد و چه حرفهای بیهودهای... عزیزانم به هر مناسبتی که شد ببوسید و بوسیده شوید. برای برندهنشدن مرگپرستان لازم است زندگی کنید و سیاهی روزمرهی این کشور غارتشده را انکار کنید. و به حرفهای من و بقیه هم توجه نکنید، زیرا همانطور که مولانا گفت: درس عشق در دفتر نباشد. از معشوق ناامید باش اما از عشق نه. عشق عاقبت ما را نجات خواهدداد. شاید هم بدبختمان کند، نمیدانم. به هر حال که بدبختیم، بهتر نیست به پای کسی باشد که بوسیدنش پروانهها را در رگها میرقصاند؟
پنج/ عشق؟ فکر کنم مثل خوابی است که یک لال میبیند. هر تلاشی برای توصیفش بیهوده است. اما امیدوارم در این زمانهی جنون و بلا قلبت گرم و سرخ بتپد.
همین.
#حمیدسلیمی
@hamid59salimi
یک/ دوباتن معتقد است ما چیزهای مختلفی را با عشق اشتباه میگیریم، مثلا هیجان اولیه. او معتقد است تنها چیزی که عیار راستین علاقه را نشان میدهد، داور بیرحمی به نام زمان است. اما آیا آقای دوباتن هم در جامعهی کوتاهمدتی مثل ما زندگی میکرده؟ در یک دوران پسافاجعهی همیشگی، بدون زمانی برای ترمیم روان؟ شک دارم.
دو/ همنسلهای من به طرز ناشیانهای عمرشان را صرف جستجوی عشقی شبیه رمانهای نوجوانی خود کردهاند. بر ما و آنها ببخشایید که عشق را مقدس و کامل میخواهند. حالا در آستانهی میانسالی بدون تجربهی رابطهای عاشقانه این را فهمیدهام عشق جایی رخ میدهد که نیازهایت انکار نمیشود، و میتوانی نسخهی ضعیف خودت را نشان بدهی و خیالت راحت باشد آسیب نمیبینی. فهمیدهام عشق فقط در اهمیتداشتن و اهمیتدادن رخ میدهد. بقیهاش خیالات شاعران خیالباف است.
سه/ طبیعتا به کنسلکنهای اینستا و پرنسسصداکنهای توییتر و مغزهای خالی و حماقت مفرط بلاگرهای ابله کاری ندارم. همینطور به روایتهای هنری عشق فارسی که هنوز به شکلی عجیب در تلاشند عشق و تن را منفک کنند. اینجا فقط میخواهم یادآوری کنم مهم است در خانواده عشق را یاد بگیریم، حواسمان باشد بچهها تماشایمان میکنند. مهم است در جامعه، دنبال برندهشدن در جنگ بیهودهی سهم علاقه نباشیم. و مهم است برای نیازهای طبیعی، پای عشق بدبخت را وسط نکشیم.
چهار/ زیاد شد و چه حرفهای بیهودهای... عزیزانم به هر مناسبتی که شد ببوسید و بوسیده شوید. برای برندهنشدن مرگپرستان لازم است زندگی کنید و سیاهی روزمرهی این کشور غارتشده را انکار کنید. و به حرفهای من و بقیه هم توجه نکنید، زیرا همانطور که مولانا گفت: درس عشق در دفتر نباشد. از معشوق ناامید باش اما از عشق نه. عشق عاقبت ما را نجات خواهدداد. شاید هم بدبختمان کند، نمیدانم. به هر حال که بدبختیم، بهتر نیست به پای کسی باشد که بوسیدنش پروانهها را در رگها میرقصاند؟
پنج/ عشق؟ فکر کنم مثل خوابی است که یک لال میبیند. هر تلاشی برای توصیفش بیهوده است. اما امیدوارم در این زمانهی جنون و بلا قلبت گرم و سرخ بتپد.
همین.
#حمیدسلیمی
@hamid59salimi
February 14
در خواب برف کمی می بارد، گوشی را در میاورم که از پشت شیشه های کثیف ماشین اسنپ از برف فیلم بگیرم، که پرچمهای برافراشته ایران را میبینم که کنارش یک پرچم فلسطین برافراشته شده است، خوشم نمی آید فیلم را قطع میکنم تصویر خوبی از آب در نیامده… خودآگاهم کاری با مسائل سیاسی ندارد ولی ناخوداگاهم گویا دل خوشی ندارد.
به یک کافه میروم بستنی سفارش میدهم کنارم غریبه ای دردش را تعریف میکند، همدرد من است، من هم خلاصه برایش شرحی یک جمله ای میدهم… سعی میکنم حرفهای بقیه را به خوردش بدهم بستگی به خودت داره، احساساتت تحت کنترلته ولی برای من نیست،
من به مثابه ی تابلوی کندن رخت عزا که ریچارد ردگریو سال ۱۸۴۵ کشیده می مانم، برایش شرح نمیدهم چون هرچه بیشتر بگویم زخمهایم بیشتر سر باز میکنند… میگویم میگذرد ، فقط این رو بدون که من می فهمم… حقیقتش به خودت هم بستگی نداره، تو تلاش میکنی برای فراموشی برای التیام زخمها، ولی رنجها کوله باری هستند که تا ابد به همراهمان هستند…
بجای بستنی برایم آب سیب می آورند که دوست ندارم از کافه خارج می شوم بیرون هنوز برف میبارد.
@artutopia
شراره اواخر بهمن ۰۳
به یک کافه میروم بستنی سفارش میدهم کنارم غریبه ای دردش را تعریف میکند، همدرد من است، من هم خلاصه برایش شرحی یک جمله ای میدهم… سعی میکنم حرفهای بقیه را به خوردش بدهم بستگی به خودت داره، احساساتت تحت کنترلته ولی برای من نیست،
من به مثابه ی تابلوی کندن رخت عزا که ریچارد ردگریو سال ۱۸۴۵ کشیده می مانم، برایش شرح نمیدهم چون هرچه بیشتر بگویم زخمهایم بیشتر سر باز میکنند… میگویم میگذرد ، فقط این رو بدون که من می فهمم… حقیقتش به خودت هم بستگی نداره، تو تلاش میکنی برای فراموشی برای التیام زخمها، ولی رنجها کوله باری هستند که تا ابد به همراهمان هستند…
بجای بستنی برایم آب سیب می آورند که دوست ندارم از کافه خارج می شوم بیرون هنوز برف میبارد.
@artutopia
شراره اواخر بهمن ۰۳
February 17
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
نوروز ۰۴ مبارک🪻
March 22
گفتم ای خواب
ای سر انگشتِ کلیدِ باغهای سبز
چشم هایت برکه ی تاریکِ
ماهی های آرامش..!
کوله بارت را به روی
کودکِ گریانِ من بگشا
و ببر با خود مرا
به سرزمینِ صورتی رنگِ
پریهای فراموشی!!
#فروغ_فرخزاد
@artutopia
ای سر انگشتِ کلیدِ باغهای سبز
چشم هایت برکه ی تاریکِ
ماهی های آرامش..!
کوله بارت را به روی
کودکِ گریانِ من بگشا
و ببر با خود مرا
به سرزمینِ صورتی رنگِ
پریهای فراموشی!!
#فروغ_فرخزاد
@artutopia
March 26