دلتنگیهای من
80 subscribers
4.77K photos
1.27K videos
99 files
584 links
Download Telegram
حال بیشترمون در ایران خوب نیست
ما دیگه زخم روی حال بد هم نزاریم
اگر نمیتونیم همدیگرو درک کنیم نمیتونیم باری از دوش هم برداریم حداقل قلب همدیگر رو
نسوزونیم،
نشکنیم،
تیکه تیکه نکنیم،
خدا میبینه یک روزی یه جایی جواب ظلم رو پس میدیم پس بیایم اگربلدنیستیم خوب و مهربان باشیم به هردلیل،
بدهم نباشیم، زمین بدجوری گردهست.

#دل_تنگی_های_من 😔☹️

@deltangiyayeman
تحملش وحشتناک است! دیدن آدم‌هایی که سعی می‌کنند خودشان را زیادی خوب نشان دهند. به نظرتان همین که فقط آدم باشیم کافی نیست؟

#دل_تنگی_های_من😔☹️

@deltangiyayeman
تنها بودن خیلی خطرناک و اعتیادآوره
چون وقتی متوجه بشی تنهایی چقدر آرامش بخشه، دیگه نمیخوای با مردم سر و کله بزنی

#دل_تنگی_های_من😔☹️

@deltangiyayeman
زخم‌ها خوب می‌شوند،
اما این خوب شدن،
با مثل روز اول شدن بسیار تفاوت دارد...

#دل_تنگی_های_من😔☹️

@deltangiyayeman
مهم نیست کسی را از خودت متنفر کنی، امّا کسی را از خودش متنفر نکن.

#دل_تنگی_های_من☹️😔

@deltangiyayeman
میگویند شب دو حرف دارد
اما نمیدانند
دلتنگ که باشی
شب هزاران حرف دارد....

#دل_تنگی_های_من😔☹️

@deltangiyayeman
حلالم كنيد...
اگر شعرهايم
شما را ياد يكي مي اندازد
حلالم كنيد...
من خودم عزادار اين شعرهايم!

#دل_تنگی_های_من☹️😔


@deltangiyayeman
❥❥

اندر مصاف ما را در پیش رو سپر نی
و اندر سماع ما را از نای و دف خبر نی

خود را چو درنوردیم ما جمله عشق گردیم
سرمه چو سوده گردد جز مایه نظر نی

#مولانا_جلال_الدین

#دل_تنگی_های_من😔🙁

@deltangiyayeman
حکایت رفاقت
حکایت سنگهای کنارساحله
اول یکی یکی
جمعشون میکنی تو بغلت
بعدشم یکی یکی
پرتشون میکنی تو آب
اما بعضی وقتا
یه سنگهای قیمتی گیرت میاد
که هیچوقت
نمیتونی پرتشون کنی.

#دل_تنگی_های_من 😔☹️


@deltangiyayeman
🌸هفت سین دلت را آنگونه بچین
🤍که نه یک سال، بلکه عمری را
🌸زیبا به پایان برسانی
🤍سلامتی را بگذار در بالاترین نقطه دلت
🌸که هیچ چیز برتر از آن نیست

🌸سعادت را از خدا بخواه
🤍که او با لطف و کرمش به تو خواهد بخشید
🌸سربلندی را در دلت جای ده
🤍که بزرگت خواهد کرد!
🌸ساده لبخند بزن و ساده زندگی کن

🌸سکوت، سرزندگی و صلابت را فراموش نکن
🤍گاهی باید سکوت کرد و انتظار کشید
🌸سرزنده بود و زندگی کرد
🤍سختی کشید و سنگ بود...
🌸اما انسانیت را از یاد نبرد...
🤍مهرو محبت رافراموش نکرد

#دل_تنگی_های_من😔☹️

@deltangiyayeman
اونجا که #معینی_کرماشاهی میگه:

امشب ای باد چو آن زلف
چه خوشبو شُده ای...

شاید از کوچه ی
مَعشوقه ما آمده ای..!

#دل_تنگی_های_من 😔☹️

@deltangiyayeman
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی

ای درد توام درمان در بستر ناکامی
و ای یاد توام مونس در گوشه تنهایی

در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم
لطف آن چه تو اندیشی حکم آن چه تو فرمایی

فکر خود و رای خود در عالم رندی نیست
کفر است در این مذهب خودبینی و خودرایی

حضرت حافظ    

#دل_تنگی_های_من 😔🙁

@deltangiyayeman
قطع قلم، به قیمت نان می کنی رفیق؟
این خط و این نشان که زیان می کنی رفیق!
گیرم درین میانه به جایی رسیده ای،
گیرم که زود دکّه، دکان می کنی رفیق!

روزی که زین بگردد و بر پشتت اوفتد،
حیرت ز کار و بار جهان می کنی رفیق
تیر و کمان چو دست تو افتاد، هوش دار
" سیب " است ، یا " سر " است ،
نشان می کنی رفیق!

کفاره اش ز گندم عالَم فزون تر است،
از عمر آنچه خدمت خان می کنی رفیق!
خود بستمش به سنگ لحد، مُرده توش نیست!
قبری که گریه بر سر آن می کنی رفیق!

گفتی: " گمان کنم که درست است راه من"
داری گمان چو گمشدگان می کنی رفیق!!
فردا که آفتاب حقیقت برون زند،
سر  در کدام  برف  نهان می کنی رفیق؟!

#دل_تنگی_های_من 😔☹️

@deltangiyayeman
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
حدود ۱۰ سال از ساخت فیلم "Interstellar" با شاهکاری ماندگار از آهنگساز برجسته "هانس زیمر" گذشت...
وقتی که کریستوفر نولان (کارگردان فیلم) برای ساخت موسیقی سراغ "هانس زیمر" رفته بود از این آهنگساز خواسته بود که بر اساس دو خط از دیالوگ‌های فیلم یک آهنگ بسازد: یکی از دیالوگ‌های پدر که می‌گفت «من برمی‌گردم.» و دیالوگی از فرزندش که در جواب می‌پرسد «کِی؟»
و آهنگ ساده‌ای که زیمر بر این اساس ساخت، قلب تپنده‌ی فیلم شده است...

#دل_تنگی_های_من 😔☹️

@deltangiyayeman
کشیدم و داخل شدم. روي مبل نشسته بود و غذا می خورد. بوي کباب اشتهایم را تحریک کرد. نفس عمیقی کشیدم و سلام کردم. چون دهانش پر بود با سر جوابم را داد و اشاره کرد که بنشینم.
مقابلش نشستم و به عادت همیشه زانوهایم را به هم چسباندم.
- ببخشید که بد موقع مزاحم شدم. میخواستم شرح وظایفم رو بدونم. میرم و چند دقیقه دیگه برمی گردم.
در حالی که لیوان دوغ را سر می کشید، با حرکت ابرویش مانع برخاستنم شد. سرم را پایین انداختم و منتظر ماندم. از جعبه
سفید و صورتی روي میز یک برگ دستمال کاغذي خوش رنگ و نگار بیرون کشید و دور دهانش را پاك کرد.
- زود اومدي.
در حالی که از طپش کر کننده قلبم و یخ کردن دستانم به شدت معذب بودم گفتم:
- بعد از مطب دکتر مستقیم اومدم اینجا. ترسیدم دیر بشه.
به مبل تکیه داد و پایش را روي پا انداخت.
- امیدوارم همیشه همین قدر وقت شناس باشی. ناهار خوردي؟
آب دهانم را قورت دادم.
- بله.
- خانوم سلطانی چیزي یادت نداد؟.....

ادامه دارد...

#دل_تنگی_های_من 😔☹️

@deltangoyaueman
آهانی گفت و ادامه داد:
- خلاصه آره، این جوریه.
بنابراین مطمئن باش دیاکو نفهمیده پر و پاچه مورد بحث مال خودش بوده
آهی کشیدم و گفتم:
- به هر حال آبروي من که رفته. خدا می دونه چه فکري در موردم می کنه. خیر سرم قول داده بودم فتوشاپ یاد بگیرم. ببین چه گندي زدم! حالا با چه رویی برم شرکت و تو چشماش نگاه کنم؟
دستش را زیر بازویم انداخت و گفت:
- اگه تو خودت رو کنترل کنی و هر بار می بببنیش قرمز نکنی اون یادش میره، ولی من که تو رو می شناسم این خاطره رو تو
ذهنش ابدي می کنی. می دونم.
دستش را با خشونت پس زدم و گفتم:
- ببین کی داره منو نصیحت می کنه. خوبه که این فتنه ها همش زیر سر توئه!
بازویم را گرفت و دوباره دستش را زیر آن جا کرد و با آرامش گفت:
- اتفاقا تازه خوشم اومده. میگم بیا این دفعه در مورد پر و پاچه اون رفیق خوشگلش حرف بزنیم. اسمش چی بود؟ آها ...
شهاب. از این دیاکو که بخاري بلند نمی شه، بلکه اونو به این روش یه کم سر غیرت بیاریم.
از پس زبان این دختر که بر نمی آمدم. به ناچار سکوت کردم و به بدختی ام اندیشیدم.
به در شرکت که رسیدم سرم را رو به آسمان کردم و گفتم:
- خدایا کمک کن من امروز اصلا دیاکو رو نبینم.
وارد که شدم با صورت قرمز و عصبی سلطانی مواجه شدم که با خانم صالحی مشغول بحث بود. آهسته سلام کردم. صالحی با مهربانی جوابم را داد، اما سلطانی به محض دیدنم با صدایی که به شدت کنترلش کرده بود گفت:
- لیاقتش یه مشت گدا گشنه دهاتیه که معلوم نیست زیر کدوم بوته عمل اومدن و چی کارن، که از بوي عرقشون نمی شه
نزدیکشون بشی، نه منی که سعی می کنم با مرتب بودن، به روز بودن، خوش بیان بودن واسش مشتري جذب کنم.
حس از تنم رفت. مرا می گفت؟ گدا گشنه دهاتی؟ من زیر بوته عمل آمده بودم؟ من بوي عرق می دادم؟ من؟
خانوم صالحی معذب نگاهم کرد و گفت:
- خسته نباشی دخترم. از دانشگاه اومدي؟
پاهایم به زمین چسبیده بود. من گدا گشنه دهاتی نبودم. درس می خواندم. کار هم می کردم، شرافتمندانه! دستم هم پیش کسی دراز نبود. اصلا مگر دهاتی بودن چه عیبی داشت؟ جرم بود؟ عطر فرانسوي نداشتم، اما هر روز صبح دوش می گرفتم.
لباس هایم هم نو نبودند، اما همیشه تمیز نگهشان می داشتم. زیر بوته هم به عمل نیامده بودم. شاید پدرم معتاد بود، ولی
مادرم به صد تا ملکه و پرنسس می ارزید. یک تار موي گندیده اش به تمام ملکه ها و پرنسس ها می ارزید!
صداي سلطانی را شنیدم.
- فردا پس فردا که همینا دار و ندارش رو بالا کشیدن و رفتن، وقتی با همین قیافه هاي مظلوم شکمشون بالا اومد و اسم شرکت را لکه دار کردن، قدر یکی مث منو می دونه.
انگار هزاران دست همزمان با هم بر صورتم سیلی کوبیدند. من دزد بودم؟ من خراب بودم؟ من؟!
خانم صالحی به سمت من آمد و به آرامی گفت:
- چرا ماتت برده دخترم؟ بیا بشین. با شما نیست. عصبانیه، همین جوري یه چیزي میگه.
- اصلا راست گفتن خلایق هر چه لایق. حد و اندازش همین قدره.
و با تحقیر به من نگاه کرد.
احساس می کردم الان است که بیفتم. بند کیفم را توي مشتم فشار دادم و آرام گفتم:
- من نه دزدم، نه خلافکار، نه خراب، نه گدا گشنه! زیر بوته هم عمل نیومدم. هم پدر دارم، هم مادر.
با چشمان گشاد شده که ریمل زیرشان را سیاه کرده بود گفت:
- بله؟
صدایم را بالا بردم. به جهنم که اخراجم می کردند. نباید اجازه می دادم هر کسی از راه می رسد به خاطر فقر به شخصیتم توهین کند.
- اگه می خواستم دزدي کنم، می خواستم خراب باشم، چه احتیاجی داشتم بیام تو این شرکت؟
خانوم صالحی دستم را گرفت و با ملایمت گفت:
- شاداب جان!....

#دل_تنگی_های_من😔☹️

@deltangiyaueman
هیچی. همین طوري اومدم.
کاغذهاي رو میزش را مرتب کرد و گفت:
- کار خوبی کردي. بذار این فایل رو ببندم. با هم میریم یه شام توپ می زنیم.
به زخم کمرنگ روي پیشانی اش خیره شدم و گفتم:
- این دو تا دختر منشی هاي جدیدتن؟
با حواس پرتی گفت:
- کدوم دو تا؟
- همینا که بیرون بودند.
یکی از کاغذها را جلوي چشمش گرفت و با دقت نگاهش کرد.
- آها! شاداب رو میگی؟ آره تازه اومده. همون که چشم و ابرو مشکیه. اون یکی احتمالا دوستش بوده، تبسم.
بی اختیار ابروهایم بالا رفت. شاداب؟! این دیگر چه اسمی بود؟! و البته ... یادم نمی آمد دیاکو با دختري آنقدر صمیمی شود که
به اسم کوچک صدایش بزند.
- پس اون قبلیه رو رد کردي؟
همان کاغذي که در دستش بود با احتیاط توي کیفش گذاشت و گفت:
- سلطانی؟ نه هستش.
اخم کردم.....
- این که آوردي خیلی ساده و بی تجربه به نظر میاد، برخلاف اون یکی که همه فن حریفه.
قفل کیفش را بست و گفت:
- آره! دختر خوبیه. کم سن و ساله، اما باهوشه. می خوام کم کم جایگزین سلطانی بشه. خیلی رو اعصابمه!
چه عجب! بالاخره متوجه لنگیدن این دختر شده بود.
- البته دانشجوئه. نمی تونه تمام وقت اینجا باشه، اما همین که رو کارا مسلط شه و ازش مطمئن شم یه نیروي جدید دیگه میارم. بیمه و حق و حقوق سلطانی رو میدم و ردش می کنم. دختره ي احمق اینجا رو با ... اشتباه گرفته.
دود سیگار را به عمق ریه هایم فرستادم و گفتم:
- این یکی هم زیادي پخمه و بی دست و پا به نظر می رسه. فکر می کنی از پس جمع و جور کردن اینجا بر میاد؟
دست هایش را توي جیبش فرو کرد و گفت:
- این جوري نگو. اتفاقا هوش بالایی داره. فقط کم تجربه ست. من احترام خاصی واسش قائلم. مثل خودمونه. گذشته ي من
و توئه. بیشتر بشناسیش ازش خوشت میاد.
ته سیگارم را توي فنجان چاي نیم خورده روي میز انداختم و گفتم:
_چرا فکر می کنی من از آدمایی مثل خودمون خوشم میاد؟
سرزنشگرانه نگاهم کرد و جوابم را نداد. کامپیوترش را خاموش کرد و گفت:
- هم رشته توئه. عمران می خونه. بد نیست اگه تونستی گاهی کمکش کنی. با هزار مشکل و بدبختی داره دانشگاهش رو ادامه میده. با وجود کار اینجا فکر نمی کنم جونی واسه درس خوندن داشته باشه.
آخ! از این حس انسان دوستی چندش آور!
چراغ را خاموش کردم و گفتم:
- اگه علاقه اي به تدریس داشتم به جاي عمران دبیري می خوندم.
رنجش و دلخوري را در چشمانش دیدم، اما ترجیح داد سکوت کند. شانه به شانه هم از اتاق خارج شدیم و به محض خروج با
چهره مضحک تبسم در حالی که انگشتان شستش را توي گوش هایش گذاشته و چشمانش را لوچ کرده بود و زبانش را براي
دوستش تکان می داد مواجه شدیم.
از دیدن ما شوکه شد. چند لحظه در همان حالت ماند و با واي زیرلبی که شاداب گفت به خودش آمد و سریع دست هایش را انداخت، اما صورتش رنگ خون گرفت و حتی حلقه زدن اشک را در چشمانش حس کردم. هر دو از جا بلند شدند و شرم زده
سلام کردند. دیاکو با طعنه گفت:
- خوش می گذره خانوما؟
دخترك دستانش را در هم پیچاند و به زحمت گفت:
- چرا در نمی زنین خب؟
چشمان شاداب چهار تا شد. دیاکو به زحمت خنده اش را کنترل کرده بود.
- در کجا رو می زدیم خانوم؟
دختر سرش را پایین انداخت و گفت:
- چه می دونم؟! یه اهنی، یه اوهونی، یا الهی، بسم اللهی!
ضربه محکمی را که شاداب به زعم خودش، دور از چشم ما به پهلوي تبسم کوبید دیدم و خنده ام را فرو خوردم. دختر بیچاره
از درد لبش را گاز گرفت، اما صدایش در نیامد. دیاکو با شیطنت گفت:
- اهن و اوهون رو واسه ورود به یه جا دیگه به کار میبرن خانوم.
هر دو سرخ شدند. توي بد تله اي گیر افتاده بودند. شاداب با دستپاچگی گفت:
- ببخشید آقاي مهندس! تبسم اومده اینجا که با هم فتوشاپ کار کنیم. خسته شده بودیم یه کم شوخی کردیم.
خنده دیاکو شدت گرفت. چشمکی زد و گفت:
- فتوشاپ؟ آره؟
احساس کردم الان است که هر دو از حال بروند. شاداب دستش را به لبه میز گرفته بود، تبسم به لبه صندلی...
#دل_تنگی_های-من😔☹️

@daltangiyayeman
کاش این طور لبخند نمی زد. کاش این طور نگاهم نمی کرد. دست پاچه می شدم زیر نگاه هاي عمیق و لبخندهاي جذابش!
- مایعات مشکلی نداره. نترس!
از فلاسک روي میز چاي ریختم و به دستش دادم. براي خودم هم ریختم. قند برایش بردم. چشمکی زد و گفت:
- مطمئنی قندم جزء مایعات محسوب میشه؟
تا بناگوشم سرخ شد. ببخشید زیرلبی گفتم و قندان را کنار گذاشتم. درحالی که به دقت پرونده ها را بررسی می کرد گفت:
- تو چرا برنداشتی؟
آرام گفتم:
- منم تلخ می خورم.
و بدون این که حتی به اندازه پلک زدنی دست از تماشایش بردارم، شیرین ترین چاي عمرم را نوشیدم.
و کسی چه می داند که "با فنجانی چاي هم می توان " "مست" شد. "اگر کسی که بایدباشد، باشد!"

دیاکو:
مقابل شرکت پارك کردم و موبایلم را از جیبم در آوردم و شماره دفتر را گرفتم. صداي ظریف شاداب خنده بر لبم آورد.
- شرکت نما. بفرمایید.
نگاهی به ساعت مچی ام کردم و گفتم:
- منم شاداب. دم شرکتم. بپر پایین که بد جا پارك کردم.
چند لحظه مکث کرد و بدون هیچ سوالی گفت:
- چشم.
کمتر از پنج دقیقه خودش را رساند. از صورت قرمز و نفس نفس زدنش معلوم بود که عجله زیادي به خرج داده. کنار ماشین ایستاد، منتظر و متعجب! خم شدم. دستگیره را کشیدم و در را برایش باز کردم. با کمی تعلل سوار شد و آرام سلام کرد. جوابش را دادم و سریع راه افتادم. همان طور سر به زیر و مظلوم پرسید:
- چیزي شده؟
صداي ضبط را اندکی بلند کردم و گفتم:
- نه. می خوام برسونمت.
لحظه اي نگاهم کرد و گفت:
- شما چرا زحمت می کشین؟ خودم می رفتم.
خندیدم و جواب ندادم. بند کوله اش را دور دستش پیچاند و با صداي ضعیف تري گفت:
- قرصاتون رو به موقع می خورین؟ حالتون بهتره؟
اي خدا! چقدر این دختر شیرین بود. حتی این سوال ساده را هم با شرم بیان می کرد.
- خوبم. بهترم میشم.
"خدا را شکر" ش را به زحمت شنیدم و لبخند زدم. نزدیک خانه گفت:
- من اینجا پیاده میشم.
ترمز کردم و به سمتش چرخیدم.
- یعنی دعوتم نمی کنی بیام داخل؟
چشمانش تا آخرین درجه گرد شد و رنگ از رویش پرید. می دانستم در موقعیت بدي قرارش داده ام. با آرامش لبخند زدم و
گفتم:
- زیاد نمی مونم.
سریع به خودش آمد و گفت:
- نه، نه! بفرمایین. خیلی هم خوشحال میشیم.
پیچیدم و درست دم در ترمز کردم. ببخشید کوتاهی گفت و زودتر از من وارد خانه شد. به حرکات شتابزده اش لبخند زدم و جعبه ها را از ماشین پیاده کردم و داخل حیاط چیدم. شاداب و مادرش به استقبالم آمدند. سلام کردم. با مهربانی و خوشرویی جواب داد و گفت:
- خیلی خوش اومدي پسرم. بفرمایید.
بدون این که به دور و برم نگاه کنم کفشم را کندم و داخل شدم. خانه اي کوچک و ساده و شاید تا حدي محقر، اما تمیز ومرتب. سعی کردم چشمانم را نچرخانم که مبادا احساس شرم کنند و در اولین مکانی که تعارفم کردند نشستم و به پشتی تکیه دادم.
- حالت چطوره پسرم؟ بهتر شدي؟
سرم را بالا گرفتم و گفتم:
- به لطف شما بهترم.
الحمدللهی گفت و به اتاقی که حدس می زدم آشپزخانه باشد رفت. صدایی از کنار گوشم سلام کرد. صدایی به ظرافت صداي شاداب. سرم را چرخاندم و دختر چهارده پانزده ساله کوچک و ریز نقشی را دیدم که درست مثل خواهرش سر به زیر و متین
ایستاده بود. شال صورتی اش را محکم دور گردنش پیچیده بود اما باز هم دسته اي از موهاي لخت و ش برنگش صورتش را قاب گرفته بود. دلم در هم پیچید. با محبت گفتم:
- سلام. شما باید شادي خانوم باشین نه؟
معصومانه گفت:
- منو می شناسین؟...

#دل_تنگی_های_من😔☹️

@deltangiyayeman
خب بچه بود فکر میکرد برادرش سوپر منه، قهرمانه! می تونه از پس پنج شش تا مسلح وحشی بربیاد، اما من حالیم بود. خودم مهم نبودم. به خدا مهم نبودم، اما با همه بچگیم فهمیده بودم که بیرون رفتنم از اونجا برابره با سلاخی شدن دانیار و دایان. صداي فریادهاي مادرم نزدیک شد، خیلی
نزدیک. آورده بودنش تو اتاق. یه دستمو گذاشتم رو دهن دانیار. یه دستمو رو دهن دایان. از ترس این که صداشون در نیاد.
توي اون کمد تنگ، دقیقا جایی که دانیار نشسته بود یه سوراخی به قطر چهار پنج سانت وجود داشت. دانیار گریه می کرد و از اون سوراخ به بیرون زل زده بود. یه دفعه دیدم دیگه هق هق نمی کنه. همراه با ضجه هاي مادرم هق هق اونم قطع شد. نمی
دونستم چی می بینه، اما می دونستم هرچی هست مربوط به مادرمه که این جوري تنش به رعشه افتاده. دلم میخواست یه دست دیگه داشتم تا بتونم جلوي چشماش رو بگیرم، اما ...
هجوم اسید را در گلویم حس کردم.
دانیار چهار ساله علاوه بر صحنه مرگ پدرم، تجاوز وحشیانه پنج مرد رو به مادرم دید. با تمام جزییات، لحظه به لحظه! یه آن دیدم تکون خورد. تو تاریکی کمد چشماشو می دیدم که داشت از حدقه در می اومد. چرخید و نگام کرد. با نگاهش التماسم
می کرد، اما من چی کار می تونستم بکنم؟ دوباره چشمش رو به اون سوراخ دوخت. حتی جایی واسه این که یه کم عقبش
بکشم و نذارم چیزي ببینه وجود نداشت. صداي مادرم از جیغ و ناله به خرخر تبدیل شد. دانیار چهارساله دید که مادرمو سر
بریدن. جلوي چشمش مادرم رو عین یه گوسفند سر بریدن.
چشمم را بستم و سرم را به پنجره تکیه دادم. سینه ام آتش گرفته بود.
کل خونه رو گشتن. دانیار خودش را به دیواره کمد چسبوند. از صداي قدم هاشون فهمیدم که نزدیک کمد شدن. هر دو رو بغل کردم و به خودم چسبوندم. می دونستم که به خاطر پیدا کردن غنیمت کل خونه رو زیر رو می کنن. می دونستم کارمون تمومه. در کمد رو باز کردن. هر سه نفرمون رو بیرون کشیدن. واي مادرم! توي خونش غلتیده بود. سرش رو سینش بود. واي!
لباس تنش نبود. واي ... واي!
حضور شاداب را در کنارم حس کردم و دستی که چند لحظه در هوا ماند و سپس روي بازویم نشست.
دانیار زیباترین بچه شهر ما بود. سنی نداشتم، اما کثیفی نگاه سربازا رو دیدم. نمی دونستم می خوان چی کار کنن، اما حس
کرده بودم که نیتشون حتی از کشتن ما پلیدتره. دایان بغلم بود. دانیار رو فرستادم پشتم و خودم سنگرش شدم، اما با یه حرکت
کنارم زدن. یکیشون به زبان فارسی افتضاح گفت:
- خوب نگاه کن بچه.
دست دانیار رو کشیدن و بردنش وسط اتاق. اون جایی که جنازه مادرم بود. دست یکیشون رفت سمت شلوارش. دانیار عین یه مجسمه وایساده بود. حتی گریه نمی کرد. دایان رو گذاشتم رو زمین و هجوم بردم به سمتشون. با قنداق تفنگش زد تو شکمم، ولی مگه من درد حالیم بود! دوباره بلند شدم. دوباره زدن. دوباره بلند شدم. دوباره زدن. آخرین بار اسلحه رو به سمتم گرفت. تو چشماش دیدم که می خواد بزنه. به دانیار نگاه کردم. نگام نمی کرد. دایان رو دیدم. صورتش قرمز و تبدار بود. فکر کردم که من بمیرم اینا رو چی کار می کنن؟
آخ!
- صداي تیر اومد. شیشه ها پایین ریختن. درگیري شد. دست دانیار رو گرفتم و رو هردوشون خیمه زدم. جرات نمی کردم
سرمو بلند کنم. اون قدر تو اون حالت موندم تا بالاخره صداي داییمو شنیدم. اون وقت بود که تونستم بچه ها رو رها کنم. بلند شدم. نمی تونستم راست بایستم. داییمو دیدم که مبهوت به جنازه مادرم نگاه می کرد. مات و مبهوت! به زور صداش زدم، اما نمی شنید انگار. زانو زد و نالید. بی ناموسا! بی شرفا، بی وجدانا! چند تا مردي که همراش بودن با دیدن وضع مادرم داخل نیومدن. اونا هم بیرون عزا گرفتن. ندیده بودم مردي گریه کنه. اصولا مرد کرد محال بود که اشک بریزه، اما اون روز همه مردایی که تو اون خونه بودن اشک ریختن. چند تا زن اومدن و شیون کنان یه چادري کشیدن رو جنازه مادرم. من دانیار و دایان رو بغل کرده بودم و فقط نگاهشون می کردم. اشک می ریختم و نگاه می کردم. دانیار، اما فقط نگاه می کرد، بدون اشک.
درد معده ام غیرقابل تحمل بود. دستی به سمتم دراز شد. با چشم هاي تار قرص را دیدم. برداشتم و بالا انداختم. صداي نگرانش را می شنیدم، اما نمی توانستم بگویم خوبم، چون خوب نبودم. سال ها بود که خوب نبودم.

#دل_تنگی_های_من😔☹️

@deltangiyayeman