آرشیو دسر و غذای محلی
2.07K subscribers
7.17K photos
7.35K videos
37 files
1.06K links
آرشیو دسر و غذای محلی:
https://tttttt.me/joinchat/AAAAAEG4FCP-j095zO4UWg

آرشیو دسر و غذای محلی
گلچینی از تمام دستورات امتحان شده ،کانال را به دوستان خود معرفی کنید

تعرفه ی تبلیغات👇👇👇
@Advertablig

ارتباط با ادمین👇👇👇
@Kiyan1212

@ghazaymahaly
Download Telegram
ساتین ۳🌺🌺🌺:
#پارت۶۳۷



زيرلب با غياث و آيناز هم خداحافظى كردم كه از هيچ كدومشون صدايى نيومد. در آپارتمان عمو اينا رو باز كردم.

همين كه پام رو توى راهرو گذاشتم نفسم رو بيرون دادم. هواى خونه برام خفه كننده بود.

با قدم هاى سنگين پله ها رو بالا رفتم. در خونه رو باز كردم. با بسته شدن در زانوهام خم شد و روى زمين پشت در زانو زدم.

بغض داشت خفه ام مى كرد. اشك هام روى گونه هام جارى شدن. زانوهام و بغل گرفتم و اشك ريختم.

تمام خاطراتم جلوى چشم هام مثل يه فيلم در حال نمايش بود.

از اينكه آيناز جلوى چشم هاى من دست دور بازوى غياث حلقه كرده بود و بى پروا مى بوسيدش قلبم از درد و بغض فشرده ميشد.

زانوهام بى حس شده بود.

به ناچار از روى زمين بلند شدم و سمت اتاق خواب رفتم.

#پارت۶۳۸



خسته بدن رنجورم رو روى تخت انداختم و توى خودم مچاله شدم. كم كم چشم هام گرم شد.

دوباره كابوس اومده بود سراغم و چهره ى غرق در خون عمو بهم نزديك و نزديك تر مى شد. با صداى بهم خوردن چيزى ترسيده از خواب پريدم.

باد پرده ى اتاق رو به بازى گرفته بود. ترسيده گوشه ى تخت مچاله شدم.

همه جا توى تاريكى فرو رفته بود. جرأت تكون خوردن نداشتم!

بالشت و بغل كردم. از ترس تمام تنم مى لرزيد و عرق سرد روى پيشونيم نشسته بود.

با هر تكونى كه باد به پرده مى داد احساس ميكردم الان يه نفر وارد اتاق ميشه. حس از دست و پام رفته بود و توانايى اينكه بلند شم و پنجره رو ببندم نداشتم.

خيره به پنجره گوشه ى تختم كز كردم. انقدر نگاهم رو به پنجره دوختم تا كم كم هوا روشن شد.

با روشن شدن هوا آروم شدم و چشم هام گرم خواب شد.

نميدونم چقدر خوابيده بودم كه با احساس تشنگى از خواب بيدار شدم.

#پارت۶۳۹




نور آفتاب تمام اتاق رو روشن كرده بود. از تخت پايين اومدم. هنوز بدنم گرفته بود و احساس كسالت مى كردم.

وارد حموم شدم. دوشى گرفتم تا حالم بهتر بشه. آب كه به بدن خسته ام خورد تمام سلول هام به فكر افتاد و احساس كردم كسالت از بدنم رفت.

صبحانه ى مختصرى خوردم. لباس پوشيده از خونه بيرون اومدم. هوا كمى سرد بود.

بايد مجله مى خريدم و دنبال كار تو صفحه نيازمندى هاش ميگشتم.

از سوپرماركت سر كوچه مجله خريدم و قدم زنان سمت خونه اومدم.

با ديدن ماشين غياث كه با فاصله از در خونه زير درخت پارك بود تعجب كردم و قلبم شروع به تپيدن كرد.

غياث اينجا چيكار مى كرد؟ فكر كنم از آينه منو ديد كه در سمت راننده باز شد و غياث پياده شد.

بلوز خاكسترى با شلوار مشكى پوشيده بود و عينك دو يش رو روى موهاى ژل زده اش گذاشته بود.

#پارت۶۴۰



قدم هام يارى همكارى نمى كرد و انگار به زمين ميخ زده بودن پاهام رو. توانم رو جمع كردم و قدمى برداشتم.

اومد سمتم و روبه روم ايستاد .

كمي سرم رو بلند كردم تا حالت چهره اش رو واضح ببينم .

پوزخندي زد گفت :

_شنيدم دنبال كار مي كردي ؟!

مجله رو توي دستم فشردم با صداي كه سعي داشتم نلرزه لب زدم ،

_ بله درست شنيدي ....

_ تو غلط كردي دنبال كار باشي ....

نگاه متعجبم رو بهش دوختم گفتم :

_ نميدونستم بايد اجازه مي گرفتم ... !

_ هه ... اجازه ؟! كي به يه ادم سابقه دار كار ميده ؟

#پارت۶۴۱




با اين حرفش احساس كردم قلبم شكست و هزار تيكه شد

اما حرفش حقيقت بود و من به اينجاش فكر نكرده بودم ،

كه به ادم معمولي به سختي كار گير مياد ، چه برسه به مني كه پرونده دار هستم .....

سكوتم رو كه ديد گفت :

_ از فردا مياي داروخونه ...

رفت سمت ماشينش كه گفتم :

_ اما من اونجا نميام .

راه رفته رو برگشت ، گفت :

_منم دلم نمي خواد هر روز نگاهم به نگاه قاتل پدرم بيوفته ،

اما چكار كنم دل رحمم و اجازه ميدم بياي سر كار ؛

تو كه نميخواي دستت جلوي اطرافيانت دراز باشه .....!

#پارت۶۴۲




نگاهم رو به ماشينش دوختم كه هر لحظه دور تر مي شد .

وقتي ماشينش از ديدم محو شد . با گام هاي اروم به سمت خونه رفتم ...

در حياط و باز كردم وارد حياط شدم .

بدون هيچ سر و صداي سمت واحد خودم رفتم ...

در و باز كردم وارد سالن شدم ؛

مجله رو روي ميز پرت كردم حالم خوب نبود دلم گريه مي خواست .....

اما انقدر اشك ريخته بودم و سبك شده بودم كه حالا در برابر گريه مقاومت مي كردم...!

تا شب ذهنم در گير حرفهاي غياث بود ؛

چاره اي نداشتم و بايد سر كاري مي رفتم ...

هوا تاريك شده بود كه كمي شامي درست كردم .

تازه كارم تموم شده بود..

زنگ واحد به صدا در امد .

سمت در رفتم....
یه ذره هم مور مور په کمی هم یخ کردم

. سریع دستمو تو موهاش می کشیدم .

باید می گفت بیا مغزمو خشک کن نه مو به زور موهاش یه بند انگشت می رسید!

جلوش وایسادم. با تعجب دیدم چشماشو بسته، یعنی خوشش
اومده؟!


خندم گرفته بود. کشیدن دستام در حد نوازش شد.

یعنی داشتم سرشو نوازش می کردم

. آروم چشماشو باز کرد. سریع وایسادم سشوار و خاموش کردم و گفتم:

- تموم شد آقا!

#پارت۶۳۹



نگام کرد و گفت: مطمئنی داشتی سرمو خشک می کردی؟

سرمو پایین گرفتم و گفتم: بله آقا!

بلند شد رفت طرف اتاق لباس و گفت: بیا؟

اونجا دیگه برای چی؟! سشوارو گذاشتم رو میز و دنبالش رفتم به اتاق.

پشتش وایسادم و گفتم: بله؟ برگشت نگام کرد و با اشاره گفت:

اون پیراهن سرمه ای با نوار دوزی سفید، اون شلوار لی مشکی و کمربند سفید و کت اسپرت شکلاتی و کفش مشکی رو برام بیار.

به لباسا نگاه کردم و گفتم: مایو نمی خواید؟!

- مثل اینکه چیزی بهت نمی گم، زبونت دراز تر می شه!

- ببخشید!

تمام چیزهایی که گفت رو برداشتم و جلوش گرفتم.

گفت: چی کارشون کنم؟!

- نمی دونم؟ شما گفتید براتون بیارم

- اینا رو باید تنم کنی... می بینی که دستم شکسته نمی تونم!

- بله؟!!

به شلوارش نگاه کردم و گفتم: ببخشید من نمی تونم این کارو بکنم.

الان می گم ویدا بیاد!

یه قدم برداشتم. گفت:

گفتم تو؛

نه ویدا؟

برگشتم. دکمه شلوارشو با دست راست باز کرد.

بیشعور پشتمو بهش کردم و گفتم: آخه زشته


- زشت پیرزنیه که سوتین نزنه! اون شلوارو بده!

#پارت۶۴۰



همین جور که پشتم بهش بود، شلوارو بهش دادم.

صدای در آوردن و پوشیدن شلوارشو شنیدم.

اصلا حس خوبی نداشتم. گفت: برگرد!

برگشتم. بدنشو که دیدم سریع رومو ازش گرفتم. بیشعور پیرهنشم در آورده


با حالت عصبی گفت: مگه با تو نیستم؟!

- چرا آدمو مجبور به کاری می کنی که دوست نداره؟

- تو خدمتکار می؛ هر کاری که بهت می گم باید بدون چون و چرا انجامش بدی

. اگه برنگردی می انداز مت تو اون انباری!

حرفشو بدون شوخی و خیلی جدی گفت. از لحن حرف زدنش ترسیدم. لباسا رو گذاشتم رو شونم و با چشم بسته برگشتم.

گفت: کمربندمو ببند!

کمربندو برداشتم.

گفت: با چشم بسته چه جوری می خوای ببندی؟!

سرمو انداختم پایین و کمربندو از بندها یکی یکی عبور می دادم

. چشمم افتاد به شکمش.

عجب شکم عضله ای و سفید و بدون مویی داره!

معلوم نیست به صورتش چه نوع کودی می زنه که جیلینگی ریشش در میاد!

از خودم خندم گرفته بود

. مثلا می خواستم نگاش نکنم

. بعد از اینکه کمربندشو بستم، پیراهنشو برداشتم.

دست شکستشو کرد تو آستینش

؛ کشیدم بالا. پیراهنو دور گردنش چرخوندم.

نگاهمون به هم گره خورد. عرق سردی پشت کمرم نشست.

چشمای سبز تیرش بی احساس و سرد و بی روح بود.

مثل یه تیکه یخ؛ شایدم یخچالای قطب شمال. به خودم اومدم و پیراهنشو تنش کردم و

با چشم بسته دکمه هاشو بستم

. چشممو که باز کردم، دیدم یه لبخند محو ریز رو لباشه.
کنی! کمکت میکنم ویزات و تمدید کنی، برو

امریکا، اصلا برنگرد، این یارو خطرناکه میترسم

بلایی سرت بیارن، میترسم این دفعه رو خوش شانس نباشی...

#پارت۶۳۷


_مهران میشه بس کنی؟ چند روزه سوزنت گیر

کرده؟ نمیرم! از ایران نمیرم! واسه چی برم

وقتی زندگیمو توی ایران دوست دارم؟

مهران_این حرف آخرته آره؟ تاخودتو به کشتن ندی کوتاه نمیای؟ نه؟

_حرف آخرمه! کاری هم با مجتبی وجونش ندارم

! فقط میخوام باهاش شراکت کنم!

مهران_هـــــــه! سه ماه توی کُما بودی بیهوشی

روی مغزت تاثیرگذاشته! چرا فکر کردی اون با تو شراکت میکنه؟

_شنیدم قمارباز قهاریه! ازطریق قمار مجبورش

میکنم!  اونوقته که باید با تموم ثروتش

خداحافظی کنه! من میتونم به زانو درش بیارم!

اول توی بازار تجارت بدنامش میکنم، رسواش

میکنم و بعد شرکیش میشم! توی این مدت

حسابی بهش فکرکردم مو لا درزش نمیره!!! یه دخترم داره! اسمشو



#پارت۶۳۸


نمیدونم، میگن یکی یه دونه و ناز کرده مجتبی

ست! بدنیست امتحانش کنم!

مهران_ این اطلاعات و ازکجا به دست آوردی

؟ درحالی که همش ۱۰روزه از کما اومدی بیرون!

_کافی بود سری به دوستای گذشته ام بزنم..

چیزهایی رو که میشنیدم باورم نمیشد.. هنگ

کرده بودم!! فیلم رفت توی جایی شبیه به قمار

خونه! انگاری بابا باخته بود..

مرصاد روی میزخم شد و گفت: بخوای دورم بزنی

به همه اون کسایی که اون بیرون منتظر میگم

روسرتون خراب بشن پس بدون دعوا چکو بکش!!

بابا بهش چک داد...

بازم صدای مرصاد_ انتظار سهام درصدی داشتم

نه نصف خونه ونصف کارخونه اش!!!

مهران_ با دختره چیکار کردی؟

مرصاد_ محکم تراین حرفاس اما مرصاد و نشناخته!

مهران_ میخوای باهاش چیکار کنی؟

#پارت۶۳۹


مرصاد_ عاشقش میکنم... 

مهران_ خب که چی؟

مرصاد_ هیچی واسه یه شب خوش گذرونی تا

صبح و ریختن آبروی اون مجتبای آشغال!!

اشک هام تند تند روی صورتم فرود میومدن!!فیلم

تموم شد.. آخرشم نوشته بود امیدوارم تا الان

مرصاد و شناخته باشی ماهک خانوم! گول نگاه

های عاشقانه شو نخور باهمین نگاه ها خیلی ها

رو نابود کرد و کشت!! با اشک ونفرت به مرصاد

نگاه کردم! اونم با بهت وچشم های گرد شده به

مانیتور نگاه میکرد... حق داره.. اصلا فکرشم

نمیکرد قبل عملی شدن نقشه و زدن تیر

خلاصش به قلب منه بیچاره.. اشک هام اجازه

واضح دیدن مرصاد و بهم نمیدادن!!

بانفرت وانجار گفتم: چرا؟

مرصاد_ ماهک توضیح میدم.. این آخر نامردیه!

اون بیشرف منو یه آشغال به تمام معنا جلوه داده!!



#پارت۶۴۰


با تموم نفرتی که توی دلم نشسته بود گفتم:

آشغال نیستی؟؟

مرصاد_ خواهش میکنم به حرفام گوش کن!!

_ گوش کنم که دوباره گولم بزنی؟ بلندشدم... مرصاد بلند شد.. 

بانفرت گفتم: حالم ازت میخوره!!

مرصاد_ ماهک عاقل باش.. من...

با تموم قدرتم خوابوندم توی صورتش وگفتم:

خفه شو! فقط خفه شو..

پاتند کردم سمت درخروجی... اما قبلش یه چیزی یادم افتاد..

انگشتر دروغین لعنتیش و از دستم بیرون کشیدم

و توی صورتش پرت کردم وگفتم:

_آرزو میکنم بمیری!! چون از این به بعد ماهک یه مرده ی متحرکه!!!

مرصاد_ حرفامو گوش کن بعد برو...

_حالم از خودت و صدات بهم میخوره!!!

مرصاد خودشو بهم رسوند و گفت: اما من عاشقتم!..