آرشیو دسر و غذای محلی
2.07K subscribers
7.17K photos
7.35K videos
37 files
1.06K links
آرشیو دسر و غذای محلی:
https://tttttt.me/joinchat/AAAAAEG4FCP-j095zO4UWg

آرشیو دسر و غذای محلی
گلچینی از تمام دستورات امتحان شده ،کانال را به دوستان خود معرفی کنید

تعرفه ی تبلیغات👇👇👇
@Advertablig

ارتباط با ادمین👇👇👇
@Kiyan1212

@ghazaymahaly
Download Telegram
ساتین ۳🌺🌺🌺:
#پارت۶۴۳



از چشمي نگاهي كردم .

ماهور پشت در بود؛ در و باز كردم، ماهور با نيش باز به در زول زده بود و يه ظرف غذا توي دستش بود...

با ديدنم نيشش باز تر شد گفت:

مهمون نميخواي زنداداش..

كلمه ي زنداداش يه حس خوب پيدا كردم..

لبخندي زدم گفتم:

_حالا كه امدي

پشت چشمي نازك كرد گفت:

_دلتم بخواد

وارد سالن شد گفت:

_غذا رو اوردم

_زحمت كشيدي شامي درست كردم

#پارت۶۴۴



يهو ظرف غذا رو گذاشت توي دستم گفت:

_بيا اينو تو بخور ،من شاميا رو مي خورم...

_فكر نكنم خوشمزه شده باشه هااا...

سري تكون داد وارد اشپزخونه شد

ميزو چيدم و ماهور با اشتها شروع به خوردن كرد گفت:

_واي عاليه....

_نوش جون..

هر دو با هم شام خورديم؛ دختر شادي بود و وجودش باعث بود كم تر فكر و خيال كنم..

هردو روبه روي تيوي نشستيم، كه ماهور گفت:

_دریا...

_جونم...

_تو غياث و دوست داري؟؟؟

#پارت۶۴۵




كمي فكر كردم... سكوتم رو كه ديد گفت:

_ميدونم دوستش داري..

_ميدوني ايناز دختر ام هست اما من اصلا از اخلاقياتش خوشم نمياد، اون ميدونه تو همسر غياثي اما طوري رفتار مي كنه انگار او زنشه..

_بهش فكر نميكنم ماهور، غياث من و نمي خواد؛ حق داره من پدر خونده اش رو كشتم..

ماهور دستش روي دستم گذاشت, گفت:

_دریا تو دختر قوي هستي باور كن هر كسي جاي تو بود الان معلوم نبود چند بار خود كشي كرده بود.
اما تو با شرايط كنار امدي و اين نشانه قوي بودنته.
غياث هم به اشتباهش پي مي بره اما من ميگم يه كاري كن تا ايناز فكر نكنه مي تونه غياث و صاحب بشه...

_فكري به سرم نمي رسه

چشمكي زد...

_اونش با من دختر نقشه ها دارم..

_راستيي كار چي شد پيدا كردي؟؟

#پارت۶۴۶




آهی کشیدم

-نه... یعنی با این پرونده ای که من دارم دنبال کار بودن مسخره هست کی به یه قاتل کار می‌ده.

ماهور حرفی نزد

- اما امروز صبح غیاث دیدم.

-چی؟!

سری تکون دادم. چرا داد میزنی

- آره غیاث و دیدم

-خوب چیکارت داشت؟

- می‌گفت" بهت لطف می‌کنم برگردی داروخونه."
ماهور توی فکر فرو رفت و گفت:

- بد چیز هم نمی‌گه ها؛ تو اونجا باشی خیلی بهتره

- اما من نمی‌تونم

- یعنی چی که نمی تونی؟!

#پارت۶۴۷



فکر کن که اصلا غیاثی نیست و اون فقط کار فرما تو هست و تمام‌.

_نمی‌دونم، اما من به کار نیاز دارم.

- پس الکی فکرت و مشغول نکن از فردا مثل یک دختر خوب برو سر کارت. این‌طری بهشون ثابت می‌شه که تو هر شرایطی دختر قوی هستی.

لبخندی زدم

-تو هم خوب مشاوره می‌دی ها.

ماهور پشت چشمی نازک کرد و گفت:

- کجای کاری شما، من رشته ام اینه.

_همونه که خوب بلدی صحبت کنی.

-بله... بله... حالا بریم بخوابیم؟

- بریم‌، منم صبح زود باید بیدار بشم.

-اون‌که صد در صد

#پارت۶۴۸




همراه ماهور به سمت اتاق رفتیم، ماهور نگاهی به تخت انداخت و گفت:

-به نظرت می‌تونیم هر دو روی این تخت بخوابیم؟

- اگر بد خواب نباشی آره.

-حواست باشه دریا خانم یهو من اشتباه نگیریا!

خیز برداشتم سمتش که خندید، پرید روی تخت و بالشت تخت برداشت و گفت:

- سمت من بیای با همین می‌زنمت.

لباسم و در آوردم

که صدای جیغش بلند شد

گفت : دختری بی حیا اینجا جای لباس در اوردنه ؟

لباس خوابمو پوشیدم و سمت تخت رفتم.

ماهور چشمکی زد گفت:

- تو هم بد مالی نیستیا

بالشتو برداشتم و آروم کوبیدم روی سرش صدای جیغش بلند شد.

خندیدم و خزیدم زیر پتو، از این‌که ماهور کنارم بود احساس آرامش می‌کردم.

از تنهایی توی شب هراس داشتم

#پارت۶۴۹



با آرامش چشم هام رو بستم و طولى نكشيد خوابم برد.

با صداى زنگ ساعت بيدار شدم. هوا روشن شده بود.

ماهور هنوز خواب بود. از تخت پايين اومدم. وارد سرويس بهداشتى شدم. آبى به دست و صورتم زدم. سمت آشپزخونه رفتم.

نون رو از يخچال بيرون آوردم. زير چاى رو روشن كردم و سمت اتاقم رفتم. بدون اينكه سر و صدايى ايجاد كنم نگاهى به كمد لباسهام انداختم.

مانتو شلوار مشكى با مقنعه ى مشكى برداشتم. آرايش كردم. جلوى آينه نگاهى به خودم انداختم كه صداى سوت ماهور بلند شد.

چرخيدم. به پهلو به بالشت تخت تكيه داده بود. چشمكى زد گفت:

-ضعيفه كجا دارى ميرى با اين تيپ؟

خنده اى كردم.

-پاشو بيا صبحانه. ديرم شده. دير برسم آقا داداشت اخراجم مى كنه.
فکر کن از این به بعد به ما ایرانیا بگن تومانی ها یا ریالی ها!

آرمان روی پله ها وایساد و داد زد: مختار

- اومدم آقا... اومدم.

مختار با همون حالت خنده گفت: می بینمت تومانی!

با حرص و عصبانیت نصف دیگه حیاطو جارو کردم.

نمی دونم ساعت چند بود که خاتون صدام زد.

- شیرین خوش خوابه! خرس خوابالو

چشممو باز کردم. خاتون کنارم نشسته بود و با لبخند گفت:

#پارت۶۴۵



- اگه دل می خواد، دست از سر این خواب بردار و بیا کمکم کن

با چشمای خواب آلود گفتم: کمک چی؟

- عمه ی آقا با خانوادشون می خوان تشریف بیارن.

- خب تشریف بیارن! به من چه؟

بلند شد و گفت: سوپ با شماست. در ضمن آقا سیروس هم هستند.

با شنیدن اسمش، از ترس مو به تنم سیخ شد و صاف نشستم و گفتم: اون برای چی؟!

- وا مادر خونشه ها! برای چی می خواد بیاد

خونش؟ با دستم صورتمو مالش دادم.

یه آبی به دست و صورتم زدم و رفتم به آشپزخونه.

ویدا سالاد درست می کرد.

خاتونم گرفتار برنج و مرغ بود. از بس میز شلوغ بود که خیار و کلم سالاد ویدا توشون گم شده بود.


گفتم: چه خبره خاتون؟ یه ایل که نمی خواد بیاد؟ چهار، پنج نفرن... اونم یه نوع غذا بسشونه.

شش نوع غذا فکر نمی کنید اصراف باشه؟

ویدا پوزخندی زد و گفت: خوبه آشپزخونه رو دست تو گدا ندادن!

خاتون گفت: شیرین جان! سوپ فراموش نشها
این حرف خاتون یعنی بحثو ادامه نده!

داشتم وسایل سوپ و حاضر می کردم که صدای مختار از تو سالن اومد.

- منم امشب هستم!

آرمان: بهت نمی خوره شکمو باشی!

مختار: از دست پخت خاتون نمی شه گذشت!

خاتون با خوشحالی گفت: آرمان اومده!

#پارت۶۴۶



کمی میوه که از قبل شسته بود و جلوم گرفت و گفت:

اینا رو براش ببر. تا قبل شام معدش خالی نمونه

.
ویدا پرید جلو، ظرفو برداشت و گفت: خودم براش می برم!

من و خاتون همین جور رفتنشو نگاه می کردیم.

گفتم: این دختر انقدر مشتاق خدمت کردن به آرمان و من خبر نداشتم؟!

- فکر کرده با این کاراش آقا نگهش می داره.

تا اومدن مهمونا، سه نوع سوپ درست کردم.

خدا رحمت کنه مادرمو که این هنر آشپزی رو به من یاد داد

. بعد از اتمام آشپزی ویدا رفت که به خودش برسه.

من و خاتونم آشپزخونه رو تمیز می کردیم که تلفن آشپزخونه زنگ خورد.

خاتون گوشی رو برداشت و گفت: بله؟

- چشم آقا!

گوشی رو گذاشت و گفت: برو ببین آقا چی کارت داره؟

دستکشو از دستم در آوردم.

مختار لم داد بود رو مبل و داشت به موسیقی گوش می داد و می خورد.

رفتم بالا. خدا کنه نگه بیا لباسمو تنم کن!

در اتاقش باز بود. لب تخت نشسته بود و دستشو گذاشته بود رو صورتش.

رفتم تو، گفتم: با من کاری داشتید؟

سرشو بلند کرد و گفت: یه حرفی رو یه بار بهت می زنم، پس گوش کن!

اون زبونی که تو دهنته رو امشب درازش نمی کنی... بابام می خواد بیاد.

اخلاقشو که می دونی؟ دیدی که اون دفعه چه بلایی سرت آورد؟

اگه چیزی ازت خواست یا گفت، جوابشو نمی دی فهمیدی؟!

- نمی خواد نگران من باشی!

#پارت۶۴۷



با اخم گفت: نگران تو نیستم

؛ نگران خودمم

. شنیدی که اون دفعه چی گفت؟ اگه بفهمه تو از همون دخترایی که از منوچهر خریدم

، اول منو می کشه، بعد تورو ... منم دلم نمی خواد بمیرم!

- خب بذار برم، یکی دیگه جام بیار!

اینجوری دیگه مجبور نیستی با نگرانی زندگی کنی!

با کلافگی پوفی کرد و گفت: فقط ببینم امشب زبون درازی کردی ...

قبل از اینکه بابام بلایی سرت بیاره، زبونتو می برم. حالا برو بیرون!

با عصبانیت از اتاقش اومدم بیرون.

معلوم نیست چشه! ثبات شخصیتی نداره! یه روز خوبه، یه روز افتضاح!

یه روز آفتابی، یه روز مهتابی! یه روز بارونی، یه روز طوفانی.

صدای زنگ آیفون اومد. وای اومدن!

چند تا پله رو رفتم پایین و از بالا نگاه کردم.

همشون بودن جز بردیا

ویدا و خاتون برای مراسم خوش آمد گویی و خم و راست شدن، به استقبالشون رفتن.

آرمان از پشت سرم گفت: اینجا واینسا! برو به خاتون کمک کن!

برگشتم. با اخم و دست به جیب رفت پایین.

فرحناز عاشق چی این شده من نمی دونم! ریشوی کچل زشت بدقواره!

پشت سرش رفتم پایین. عمش تا دیدش،

با دست باز اومد جلوش و گفت: الهی عمه قربونت بره

خوشگلم!

صور تشو تو دست گرفت و چهار تا ماچ آبدارش کرد.

- دستت چی شده فدات شم؟!

- چیزی نیست!

با امیربردیا و کاملیا هم دست داد.

دستشو جلو فرحناز دراز کرد اما اون بدون دست دادن آرمان و بغل کرد و صورتشو بوسید

. آی ی
! چندش!

چطور تونست اون ته ریشو ببوسه؟!

رفتن به سالن پذیرایی.

منم رفتم به آشپزخونه و

گفتم: پس مختار کو؟!

#پارت۶۴۸



- نمی دونم... مگه نیستش؟

- نه؛ عین جن می مونه! یهو غیبش می زنه!

خاتون خندید. ویدا با ظرف میوه رفت بیرون.

خاتونم سینی چایی رو برداشت و گفت:
- مادر اون ظرف شیرینی رو بیار

- چشم

با ظرف شیرینی رفتم به سالن پذیرایی،

کاملیا منو که دید، با ذوق اومد بغلم کرد و گفت:

- سلام خیاط! خوبی؟
میوه ی ممنوعه(مرصاد و ماهک):
میوه ممنوعه(مرصاد)🍎:
#پارت۶۴۱


با تموم نفرتم پوزخندی زدم وگفتم: آقای عاشق

دورو بر خونه ما پیدات بشه میدم به جای ۳ماه تا ابد بندازنت توکما...

باهق هق وجون کندن خودمو به ماشینم

رسوندم.. قبل ازبسته شدن در بازوم کشیده شد..

مرصاد باغمگین ترین تن صدایی که ازش شنیده

بودم گفت: ماهک بزارحرف بزنم! اگه امشب

باورم نکنی دیگه فردایی وجود نداره..

بزار دلم خوش باشه زنم باورم داره و اجازه نمیده هرکس

و ناکسی زندگیمو ازهم بپاشن.. اگه بری چه

امیدی به فرداها داشته باشم با این گذشته ی
گندی که من دارم!!

با نفرت پوزخند زدم و گفتم: اینم جز نقشَته؟

حالم از مظلوم نمایی های بیخودت بهم

میخوره...

باید همون شب خواستگاری که باشنیدن جواب

مثبت اونجوری بهم ریختی می فهمیدم چه آدم کثیفی هستی!

_آقای مرصاد عظیمی حتی اگه آسمونم زمین بیاد من تاقیامت ازت بیزارم!



#پارت۶۴۲


مرصاد چشم هاشو با درد روی هم فشرد وگفت:

ماهک...

محکم توسینه اش کوبیدم و با صدای بالا رفته

گفتم: اسم منو نیار.. گمشو از زندگیم..

سریع سوار ماشین شدم و به سرعت از اونجا

دورشدم... چشم به کادو ها افتاد واحساس کردم

قلبم باشدت توی سینه فشرده شد...

باتموم وجودم زدم زیر گریه... نفسم بالا نمیومد..

چطور باید باور میکردم دیگه نمی بینمش؟؟

آخه چطوری قلبمو قانع کنم که دیگه مرصاد

درکار نیست؟؟ نمیدونستم دارم کجا میرم..

باکمترین سرعت وهق هق مسیرمستقیم رو پیش

گرفته بودم...به دست بدون حلقه ام نگاه کردم..

پس حلقه ازدواجمون چی میشد؟؟ یعنی اونم

الکی بود؟ خدایا چطوری باور کنم تموم حرفا و

رفتارهای مرصاد نقشه بوده؟

دائم تصویر شب خواستگاری جلوی چشمم تداعی

میشد.. قیافه ی عبوس و افسرده ی مرصاد..

ساعت ها خاموش شدن گوشیش.. ورشکستگی

بابا و علت نفروختن خونه...

#پارت۶۴۳


همه و همه مثل یه فیلم جلوی چشمام رد

میشدن... من چقدر احمق بودم.. چقدر زود دم به

تله ی نامردی هاش داده بودم...

صدای زنگ گوشیم توی صدای ضجه هام گم شده

بود.. واسم مهم نبود پشت خط کی انتظار

میکشه!! مهم نبود اگه نگرانم بشن.. یه سوالی

دائم توی مغزم اکو میشد و آزارم میداد.. اینکه

بابا چطور به دونستن همه این وقایع سکوت کرده

بود.. بااون همه ضربه ای که به مرصاد بهش زده

بود چطور راضی شد دخترشو دستش بسپره...

صدای زنگ تلفن روی اعصابم بود ومن حتی

قدرت جواب دادن هم نداشتم..

من کجا میرفتم؟ به ساعت نگاه کردم.. ۲ونیم

بود..  هــــــــــه! یه دختر تنها این موقع شب توی

خیابونی که حتی اسمشو نمیدونست چیکار

میکرد.. حتما مرصاد عصبی شده... چی دارم

میگم من؟ اونا همه اش نقشه بود احمق!!


#پارت۶۴۴


اما نه.. اگه میخواست بهم آسیب برسونه خیلی

راحت میتونست..

ماهک احمق ساده ترازاین حرفا بود.. آره ساده

بودم و خیلی ساده تر وا میدادم... اما اون کارو

نکرد.. میون گریه های پر از فریادم بلند بلند زدم زیر خنده!!

_حرفه ای میخواستی پیش بری آره؟؟ پسره ی

دیوونه مگه توعقل توکله ات نیست؟؟

میخواستی شناسنامتو واسه ی دیر رفتن به

خارج و انتقام از بابام خط خطی کنی؟؟؟

بلند تر از قبل  جیغ زدم: ای احمـــــق... گلوم  درد

گرفت و به سرفه افتادم... بازم گریه رو ازسر

گرفتم.. صدای زنگ گوشیم عذابم میداد.. حتما

مرصاده.. میخواد بیشتر از این اسیرم کنه..
.
گوشیمو از کیفم بیرون کشیدم... نه! حالا که

فکر میکنم احمق منم! توهم زدم که حتما نگرانم میشه...

#پارت۶۴۵


جواب دادم: بله بابا؟

بابا_ معلومه کدوم گوری هستی؟ واسه چی اون

لعنتی رو جواب نمیدی هــــان؟..

_همون گوری که تو و اون مرصاد بیشرف واسم

کندین!! می بینی بابا؟ تو گند میزنی ومن تاوان پس میدم..

صدای بابا با مکث اومد و گفت: ماهک؟ چی

شده؟

باخنده ی هیستیریک گفتم: هیچی بابا جونم.. من

خوبه خوبم... اینقدر خوب که حس میکنم قلبم

قدرت تپیدن نداره...

بابا_ کجایی؟ مرصاد کجاس؟ چرا گوشیش

خاموشه؟ دعواتون شده؟ انگاری دلم نمیخواست

واقعیت هارو بشنوه چون وقتی بابا گفت گوشی

مرصاد خاموشه شدت گریه هام بیشتر شد!!

بابا_ دخترم کجایی بگو بیام دنبالت!! ببین الان ساعت...

_خودم میام.. بچه نیستم.. نیازی نیست بترسی و

ساعت لعنتی رو به رخم بکشی..



#پارت۶۴۶


بابا_ باشه.. باشه آروم باش.. الان هیچی نگو بیا

خونه حرف می زنیم!!

بدون حرف اضافه گوشی رو قطع کردم و روی صندلی پرت کردم!!


***
مرصاد:




لیوان دستمو کوبیدم توی دیوار نعره کشیدم:

_بایـــــــد پیداش کنی اشکان باید، من باید اون

مهران آشغالو پیدا کنم.. حتی اون سردنیا.. حتی زیرسنگ!!

اشکان_باشه پسر آروم باش.. هرکاری از دستم بیاد دریغ نمیکنم!

بدون خداحافظی قطع کردم و با نفرت گوشی رو روی کاناپه انداختم...

الان 2هفته از شب تولد لعنتی میگذره ومن دربه

در دنبال مهران میگردم! خبری از ماهک ندارم و