آرشیو دسر و غذای محلی
2.07K subscribers
7.17K photos
7.35K videos
37 files
1.06K links
آرشیو دسر و غذای محلی:
https://tttttt.me/joinchat/AAAAAEG4FCP-j095zO4UWg

آرشیو دسر و غذای محلی
گلچینی از تمام دستورات امتحان شده ،کانال را به دوستان خود معرفی کنید

تعرفه ی تبلیغات👇👇👇
@Advertablig

ارتباط با ادمین👇👇👇
@Kiyan1212

@ghazaymahaly
Download Telegram
ساتین ۳🌺🌺🌺:
#پارت۶۵۰



دلشم بخواد تو اونجا كار مى كنى.

صبحانه رو با شوخى و خنده خورديم. ماهور گونه ام رو بوسيد.

-موفق باشى.

از خونه بيرون اومدم. استرس داشتم. سوار مترو شدم اما ذهنم درگير بود.

مسافتى رو پياده رفتم. نگاهم كه به داروخونه خورد چيزى توى دلم خالى شد.

مردد بودم برم يا نرم؛ اما بايد مى رفتم. نفس عميقى كشيدم و در ورودى داروخونه رو باز كردم.

لحظه اى سنگينى نگاه كاركنان رو احساس كردم اما بى توجه سمت اتاق غياث راه افتادم.

پشت در ايستادم. ضربه اى به در زدم. صداش اومد:

-بفرمايين.

#پارت۶۵۱




در و آروم باز كردم و وارد اتاق شدم. غياث نگاهى بهم انداخت گفت:

-چه وقت سر كار اومدنه؟

نگاهى به ساعت انداختم. هنوز دير نشده بود اما حرفى نزدم كه گفت:

-شما تو انبار داروخونه مشغول مى شيد و داروها رو بسته بندى مى كنيد.

متعجب سر بلند كردم.

تکیه داد به صندلیش و گفت:

- مشکلی داری؟

- نه مشکلی نیست.

سری تکون داد

- پس به کارتون برسید.

و با دستش به در اشاره کرد، چرخیدم و از اتاق بیرون اومدم. دستم و روی قلبم که خودشو محکم به سینه ام می کوبید گذاشتم و راه انباری رو در پیش گرفتم.

این‌طوری برای منم خیلی بهتر بود و کمتر با اطرافیانم رو به رو می‌شدم. جعبه های دارو رو دسته بندی کردم ‌و هر کدوم در غرفه خودش گذاشتم. انقدر کار روم ریخته بود که گذر زمان احساس نکردم.

#پارت۶۵۲




وسایلم رو جمع کردم و از انباری بیرون اومدم. روی پله ها دست توی کیفم کردم تا ببینم گوشیم همراهم هست یا نه که محکم به کسی خوردم.

برای این‌که پرت نشم، چشمام رو بستم و دستمو بند لباسش کردم.

قلبم از ترس ضربانش بالا رفته بود، نفس های گرمی به صورتم می‌خورد.

آروم چشمام باز کردم که نگاهم به نگاه غیاث گره خورد و ته دلم خالی شد.

فاصله بینمون به اندازه یک بند انگشت هم نبود و نفس هاش به صورتم می‌خورد.

دستش دور کمرم حلقه کرد و دستم پیراهنش و سفت چسبیده .

تکونی ‌خوردم که غیاث دستشو از دور کمرم برداشت. سر جام صاف ایستادم که عصبی گفت:

- چرا جلوی چشمتو نگاه نمی‌کنی؟

- شما یهو سر راهم قرار گرفتید!

نگاهش کردم که نگاهشو ازم‌ گرفت و گفت:

- شما بعد از ظهر هم‌ میاین سر کار

#پارت۶۵۳



اما...

-همین که گفتم و تو پیچ پله گم شد.

عصبی پامو روی زمین‌ کوبیدم و بدون هیچ جلب توجه ای از داروخونه بیرون ‌اومدم.

سوار مترو شدم. خسته در واحد باز کردم، لباسامو عوض کردم و غذایی که از دیشب مونده بود رو خوردم.

دوساعت دیگه باید به داروخونه بر می‌گشتم.

بعد از نهار كمى استراحت كردم و از خونه بيرون زدم. وارد داروخونه شدم و مستقيم سمت انبارى رفتم.

در حال كار بودم كه در انبارى باز شد و پسرى جوون تو سن هاى غياث وارد انبارى شد.

لبخندى زد گفت:

-سلام.

-سلام. كارى داشتين؟

-بله، كمى دارو بالا كم داشتيم.

-اسماشون؟

اسماشون رو گفت. داروها رو از تو قفسه ها برداشتم و گرفتم سمتش. دوباره لبخندى زد گفت:

#پارت۶۵۴


اسم من شایان. شما رو نديده بودم؛ كارمند جديد هستين؟

-خير، مدتى نبودم.

-اسمتون؟

-لازمه بگم؟

دستش و به گردنش كشيد گفت:

-نه، هر طور مايلين ... با اجازه

و از انبارى بيرون رفت. شونه اى بالا دادم و دوباره مشغول شدم. كارم تموم شد.

دلم مى خواست چاى بخورم اما از اينكه برم بالا و دوباره غياث رو ببينم از خير خوردن چاى گذشتم و تا شب كه شيفت كاريم تموم شد از انبارى بالا نرفتم.

ساعت ٩ بود كه وسايلام رو جمع كردم و از داروخونه بيرون اومدم. هوا تاريك شده بود.

نميدونم چرا لحظه اى از تاريكى هوا ترسيدم و داخل داروخونه برگشتم.

#پارت۶۵۵



شماره ى آژانسى كه به داروخونه نزديك بود رو گرفتم و يه ماشين خواستم.

كنار در داروخونه ايستاده بودم كه جناب شایان خان اومد گفت:

-سلام مجدد. اسمتون رو كه نمى دونم اما اگر قابل بدونين برسونمتون.

-سلام. نه، ممنون با آژانس ميرم.

-اوكى، شب خوش.

و سمت ماشينش رفت. همون لحظه آژانس اومد. سمت آژانس رفتم. شايان بوقى زد و رفت كه نگاهم به اخم هاى درهم غياث افتاد.

لحظه اى ته دلم خالى شد. ماشين حركت كرد و غياث از ديدم محو شد.

آهى كشيدم و نگاهم رو به تاريكى شب دوختم. عجيب دلم گرفته بود. زير لب زمزمه كردم:

"قدر حواسى كه پرت حواستونه رو بدونيد. "

#پارت۶۵۶




كنار خونه از ماشين پياده شدم. كرايه رو حساب كردم و با كليدم در حياط رو باز كردم.

نگاهى به پنجره ى طبقه ى بالا انداختم. چراغ ها خاموش بودن. آهى كشيدم.

واقعاً خسته بودم و روز كسل كننده اى رو پشت سر گذاشته بودم.

وارد پاگرد پله ها شدم كه در خونه ى عمو باز شد و چهره ى مهربون عمو نمايان. لبخندى زدم.

-سلام عمو.

-سلام عزيزم. خسته نباشى.

-عمو من برم بالا.

-كجا؟ بيا شام كنار ما باش بعد ميرى.

-نه، مزاحم نميشم.

عمو اخم مصنوعى كرد.
- دیشب بهش گفتم امشبم برام کتاب بخونه.

- نمی دونم. حتما بخاطر خستگی خوابش برده!

- پس خودت بیا!

- باشه!

گوشی رو گذاشتم .

ویدا گفت: چیکار داشت؟

- با خاتون کار داشت، گفتم خوابه. گفت بیا برام کتاب بخون.

- مطمئنی با من کار نداشته؟

- آخه اون با تو چیکار داره؟!

کاپشنمو پوشیدم و رفتم به عمارت.

یکی نیست به من بگه تو که آرمان و دوست نداری چرا این قدر مشتاق دیدارشی؟!

شاید بخاطر حسادته؟! نه حسادت نیست؛ دلم نمی خواد به آرمان نزدیک بشه.

وارد اتاقش شدم. فقط نور آباژور اتاقشو رروشن کرده بود. نگام کرد.

رو تختش نشستم. کتاب و دستم داد. کتاب و که باز کردم، گوشیش زنگ خورد.

به صفحه نگاه کرد و با اخم جواب داد: سلام عزیزم.... خوبی جیگر؟

#پارت۶۵۵


- صداتو شنیدم بهتر شدم!

خب بگو حداقل داری ناز طرفتو می کشی، یه ذره لبخند بزن

- قربونت برم... خدا نکنه!

حوصله گوش دادن به حرفای عشقولانشو با فرحناز نداشتم.

بلند شدم که برم یهو گفت:

- کجا؟.. نه عزیزم! با تو نیستم.... یه لحظه گوشی؟ دستشو گذاشت رو گوشی و گفت: کجا می خوای بری؟

- می رم بیرون، هر وقت حرفتون تموم شد، میام تو.

- لازم نکرده بشین... جانم؟ بگو

هنوز وایساده بودم که با چشم اشاره کرد بشینم. با حرص نشستم.

گفت: نه همون لباس کوتاهه که خودم برات خریدم بپوش...

تو اون لباسه خیلی ناز می شی
عزیزم.

کتابو باز کردم. اول صفحه خوش خط نوشته بود:

اگر بدانی جایگاهت کجاست، مرا باور می کنی.

اگر بدانی چقدر دوستت دارم، درد مرا درمان می کنی.

تو عزیزی برایم، تو بی نظیری برایم، حرف دلم به تو همین است،

قلبت می ماند تا آخرین نفس برایم.»

- با توام!

سرمو بلند کردم و گفتم: بله؟

#پارت۶۵۶



انگار حرف زدنش تموم شده بود، چون گوشیشو رو میز عسلیش گذاشته بود.

گفت: بخون!

- اینو برای کی نوشتی؟

- به زور وارد ماجرایی که بهت مربوط نمی شه نشو

عین گیجا نگاش کردم.

گفت: تو زندگی دیگران سرک نکش!

شروع کردم به خوندم. نگاهای سنگینشو رو خودم حس کردم. سرمو بلند کردم.

گفت: می دونی شبیه چه قومی هستی؟!

ابرومو بردم بالا و گفتم: بله؟!

- شبیه دختر چنگیز خان مغولی! آره بیشتر شبیه اونایی تا افغانيا!

با حرص نگاش کردم. گفت: الان خیلی خوشحال شدی که شبیه افغانیا نیستی؛ نه؟... بخون!

دلم می خواست با همین دستام بخوابم روش و گلوشو فشار بدم و با چشمام شاهد مرگش باشم.

یه نفس عمیق کشیدم تا آروم بشم و شروع کردم به خوندن.

وسط کتاب که رسید یه چشمم به کتاب بود، به چشمم به آرمان که کی خواب می ره،

منم برم بخوابم. به ساعت رو میزیش نگاه کردم؛ یک و بیست دقیقه رو نشون می داد.

عین جغد نگام می کرد. کتابو جلو دهنم گرفتم و یه خمیازه ی طویل و عریض کشیدم که اونم بعد من خمیازه کشید.

آخرای کتاب بود. چشمام سنگین شد. کلمات تار می شدن یا اصلا نمی دیدمشون. نمی دونم چی شد که یهو همه جا سیاه شد.
* * *
نفس های گرمی رو صورتم می خورد.

ویدا کثافت صورتشو چسبونده به صورت من.

دستمو گذاشتم رو سینش و هلش دادم به عقب.

چقدر سنگین شده! یه میلیمترم تکون نخورد. دستمو

#پارت۶۵۷



کشیدم رو سینش. پس سینهاش کو؟!

چرا صافه؟! چه صورت خوش بویی داره!

ولی یادم نیماد شب ویدا کرم به صورتش بزنه. دستمو آوردم بالاتر،

صورتش سیخ سیخی بود... یعنی ویدا چند ماه صورتشو نزده که به این وضع در اومده؟!

چشمامو آروم باز کردم. خواب از سرم پرید؛

صورت آرمان فقط یک سانتی متر با من فاصله داشت!

خاک به سرم! من چرا پیش این خوابیدم؟! اگه بیدار بشه و بفهمه، منو حتما می اندازه تو انباری گوانتاناموش!

آروم بی سر و صدا از زیر پتو اومدم بیرون.

دمپاییامو گرفتم تو بغلم و از اتاق زدم بیرون.

یه نفس راحت کشیدم. اینجا چقدر تاریکه!

از پله ها بی سر و صدا اومدم پایین.

رفتم به آشپزخونه کلید و زدم. به ساعت نگاه کردم. یه ربع به شش بود.

وای خدا! ممنون! اندازه ی تمام چیز هایی که خلق کردی و قراره خلق کنی ممنون!

متشکرم که پونزده دقیقه زودتر بیدارم کردی!

ممنون که بهم رحم کردی! اگه با آرمان ساعت شش بیدار می شدم، معلوم نبود چه سرنوشت تلخی در انتظارم

بود؟

پونزده دقیقه تمام از خدا تشکر کردم که منو از یه فاجعه بزرگ نجات داد.

ساعت شش بیدارش کردم

. بعد از اینکه عین بچه مدرسه ایا براش لقمه گرفتم و گذاشتم تو دهنش و موهاشو خشک کردم و لباسو تنش کردم،

راهی شرکتش کردم.

تو اتاقم مشغول دوخت پرده آرمان بودم که کاملیا اومد.

سرشو کرد تو اتاق و گفت: سلام نازی!

سرمو بلند کردم و گفتم: سلام خوشگل... از اینورا؟!

روبه روم نشست و گفت: اومدم ببینم لباسم حاضره یا نه؟

- باز خوبه یه لباس دست ما داری که به بهونه اونم که شده یه سری بزنی؟

- ای نامرد! حالا ما شدیم بی معرفت؟

- یه چیزی اونور تر از بی معرفت!

- خب ببخشد... درس و دانشگاه نمی ذاره.

#پارت۶۵۸
میوه ی ممنوعه(مرصاد و ماهک):
میوه ممنوعه(مرصاد)🍎:
#پارت۶۵۱


با چشمای گرد گفتم: منجلاب؟

اعظم_ آره.. دخترم دلش خیلی نازکه با یه آهنگ

غمگین گریه میکنه اما... توی این ۲هفته یک

قطره اشک از چشماش ندیدم... توی چشمای

مهربون دخترم نفرت موج میزنه!! میدونم به

شما علاقه منده اما دلیل جدایی ونفرت دخترمو

نمیتونم بفهمم!! ازصبح میزنه بیرون و شب

میاد.. اصلا معلوم نیست کجا میره.. واسش مهم

نیست من یا پدرش حتی دست روش بلند کنیم..

به نظرت این همونی دختریه که قبل خواستگاری

دیدی؟ اینایی که گفتم خصوصیات دخترمنه؟؟...

صدای اعظم رفته رفته بالا میرفت و من بیشتر نا امید

میشدم... مجتبی میون حرفاش پرید وگفت:

خانوم آروم باش.. بزار مرصادم حرفشو بزنه!!

_من دلیل این رفتارهای ماهک رو نمیفهمم! اگه

واقعا اینجوریه و با یه مسئله ی کوچیک و پیش پا افتاده نفرت توی



#پارت۶۵۲


چشماش موج میزنه پس آینده ی خاموشی پیش

راهه ومن دیگه حرفی ندارم!!!

"پرت وپلا میگفتم.. حرف داشتم.. ساعت ها و

شاید روزها حرف های نگفته داشتم اما با اون

کلمه نفرت دست و پامو گم کرده بودم"

اعظم_ میشه به منم بگی اون مسئله ی پیش پا

افتاده چیه؟؟

_اگه ماهک میخواست حتما خودش میگفت!! با

اجازه من دیگه میرم!

مجتبی_ صبرکن.. بلند شد و دستمو گرفت و

ادامه داد: صبر کن ماهک بیاد مشکلتونو حل

کنیم تموم بشه.. این بچه بازی ها از تو که مرد

بزرگی هستی بعیده...

پوز خند زدم و گفتم: اگه به ساعت نگاه کنی

متوجه بچه بازی های دخترت میشی!! اجازه بده

خودم این مسئله رو حل کنم!!

مجتبی_ خراب ترش نکن!

سرمو به معنی تایید تکون دادم و با خداحافظی

آرومی خونه رو ترک کردم...

#پارت۶۵۳


در حیاطو باز کردم متوجه ماهک شدم که از

ماشین شاسی بلندی پیاده شد... سریع به راننده

نگاه کردم و نفس هام به شمارش افتاد... زیر لب

اسمش و تکرار کردم... متوجه من شد... چقدر

آرایش کرده بود.. چقدر بدحجاب.. ترسید.. با مرد

راننده خداحافظی کرد.. پا تند کردم سمت ماشین

که از جا کنده شد و دور شد... ماهک... زن من...

چیکارکرده بود؟ خیانت؟ به من؟ به مرصاد؟؟

قلبم... دستمو روی قلبم مشت کردم.. دستام چرا

میلرزه؟ نفهمیدم چی شد.. نفهمیدم چطور

دستای لرزونم مشت شد و توی صورت ماهک

فرود

اومد....


****
ماهک:



الان ۲هفته اس از شب تولد وجدایی منو مرصاد

میگذره... توی این مدت حتی یک قطره هم

واسش اشک نریختم! انگاری میخوام بهش ثابت

کنم که ضربه اش کاری نبوده و شکست نخوردم..

#پارت۶۵۴


تموم روز خودمو با بیرون رفتن و دوستای

قدیمی سرگرم میکنم و شبا هم باقرص خواب

میخوابم... اینقدرخودمو سرگرم کردم که وقتی

واسه فکرکردن به مرصاد واسم نمیمونه!! اما

تموم روز یه چیزی روی قلبم سنگینی میکنه...

سعی میکنم نادیده اش بگیرم اما اون حس

لعنتی میاد توی گلوم جمع میشه و ابراز وجود

میکنه.. تموم روز سرگرمم.. به جهنم که دلم بی

قراری میکنه.. به جهنم که گاهی نفسم واسه بالا

اومدن ناز میکنه.. من فراموش میکنم که قلبم

شکسته.. آره من دیگه به اون نامرد فکر نمیکنم...

توی ترافیک داشتم به این مدت فکر میکردم که

متوجه خیس شدن گونه ام شدم.. دستمو با

نفرت روی گونه ام کشیدم... هـــــه! وا دادم...

جیغ زدم وبه خودم توپیدم: مگه قرار نشد گریه نکنی

هـــــان؟ صدای بوق ماشین هایی پشت سرم بلند شده بود...

#پارت۶۵۵


به سرعت ماشینو حرکت دادم.. گریه میکردم و

جیغ میکشیدم...

_واسه کی داری گریه میکنی لعنتی؟ کسی که

تموم هدفش کشوندت توی رختخواب بود؟

همینطور داشتم باخودم دعوا میکردم وگریه

میکردم که نفهمیدم چی شد سرم باشتاب به

سمت شیشه هدایت شد و صدای وحشتناک

برخورد ماشین ها بلند شد... جیغ خفه ای کشیدم

منتظر مرگم شدم.. چندثانیه گذشت اما خبری

نشد... صدای کوبیده شدن مشت روی پنجره

ماشین باعث شد با مکث طولانی سرمو بلند کنم!!

مثل اینکه زنده بودم... مردی با قیافه ی خشن و

صدایی بی نهایت عصبانی به شیشه میکوبید!

مرد_مگه کوری دختره ی دیوانه...

کمربندی که باعث نجات جونم شده بود و باز

کردم وپیاده شدم.. مقصر تصادف من بودم.. از

شانس زده بودم به یه پژو تاکسی که راننده اش بی اعصاب بود...



#پارت۶۵۶


_معذرت میخوام..

مرد_ معذرت خواهی توبه چه درد من میخوره

هان؟ کارخدا رو ببین.. به کیا پول میده.. نگاه کن

به ماشینم چیکار کردی!!

_آقای محترم من معذرت میخوام خسارتتون

هرچقدر باشه تقدیم میکنم..

مرد_ پولتو به رخ من نکش...

صدای مردی پشت سرم حرفشو قطع کرد وگفت:

_چه خبرته؟ عقده هاتو میخوای سر این خانوم

پیاده کنی؟ نمی بینی داره میلرزه؟ داره میگه

خسارتت و میده دیگه حق توهین نداری؟

برگشتم سمت ناجی که اون لحظه به شدت بهش

نیاز داشتم! با برگشتنم دهنم بازموند و اسمی

قدیمی اما آشنا روی لبم زمزمه شد..

_یاشار؟

یاشارم باتعجب نگاهم کرد و گفت: خانوم