July 12, 2021
باید چیزی نمیپرسیدیم، باید چیزی نمیدانستیم، باید چیزی نمیفهمیدیم...
این "فهمیدن" بود که درد داشت و این ما بودیم که درمانی نداشتیم.
در جهان بسیار چیزها هست که آنها را ندانی، آسودهتری
بسیار حرفها هست که آنها را نشنوی، آرامتری
و بسیار تعابیر هست که آنها را بلد نباشی، با آدمها رابطهی خوبتری داری.
#نرگس_صرافیان_طوفان
این "فهمیدن" بود که درد داشت و این ما بودیم که درمانی نداشتیم.
در جهان بسیار چیزها هست که آنها را ندانی، آسودهتری
بسیار حرفها هست که آنها را نشنوی، آرامتری
و بسیار تعابیر هست که آنها را بلد نباشی، با آدمها رابطهی خوبتری داری.
#نرگس_صرافیان_طوفان
July 16, 2021
گاهی حرف زدن با غریبهها آسانتر است.
احتمالاً چون غریبهها ما را همانطور که هستیم میبینند، نه آنطور که دلشان میخواهد باشیم.
#کارلوس_روئیث_ثافون
احتمالاً چون غریبهها ما را همانطور که هستیم میبینند، نه آنطور که دلشان میخواهد باشیم.
#کارلوس_روئیث_ثافون
July 16, 2021
مولانا گفت:
روزی در سیر، ابلیس را دیدم و او را گفتم «از چه بر آدم سجده نکردی؟»
گفت: «تو بندهی مولای خویشی، من هم بندهی مولای خویش.
اگر شمس تبریزی از دری در آن مجلس که در آن نشستهای درآید و انبیاء جملگی از دری دیگر به آن مجلس وارد شوند، تو روی به شمس میکنی یا ایشان؟»
گفتم: «لاولله که جز در شمس بنگرم!».
گفت: «مگر نه ایشان انبیا باشند؟»
گفتم: «مرغ دلم گرفتار بند شمس است و مولای من اوست»
گفت: «اگر شمس امر کند که در ایشان نگری؟»
گفتم: «آخر دل نمیرود!»
گفت: «بعید از تو، آنچه خود میدانی، از من چرا پرسی؟!»
گفتم: «تو میدانستی که اگر سجده نیاوری به عذاب مبتلا میشوی و آنچه نباید بر سرت میآید؟» گفت: «آری!»
گفتم: «پس از چه، سجده نبردی!».
گفت: «میل او بر عذاب من بود و راه سلوکم اینچنین بود».
مختار بودم که امر او را اطاعت کنم یا دل به میل او بندم
پس میل او را بر امر او بالاتر و مقدم دانستم میل او آزمایش بنیآدم بود و قبول این مأموریت، امتحان من!»
گفتم: از چه رو کبر ورزیدی
گفت: «آنکه با کدخدایی دوستی دارد، فخر فروشد، مرا که با خدا رفاقتی بوده چرا تکبر نشاید؟!»
گفتم: «به قیمت قهر و عذاب؟!»
گفت: «مگر تو نگفتی عاشقم بر قهر و بر لطفش به جد؟»
آن عاشقی که قهر را لطف نمیبیند، عاشقش نگویند که او در بند خویش است، نه در بند معشوق.
دهان بستم و در عشق نگریستم چه او را عاشقی پاکباخته دیدم.
گفت: «جز حضرت باری چه کس را قدرت در کائنات که بخواهد مرا مجازات کند؟»
گفتم: «هیچکس!»
گفت: «هر چه از دوست رسد خوب است، گر همه سنگ و گر همه چوب است!»
باز گفت: «میل خدای این است که نگذارم نامحرم در حریم دوست رود، جز آنها که خدایت دوستار ایشان است و ایشان دوستار خدای. در دیدار دو عاشق، جای ابلیس کجاست؟! من دفع مزاحم میکنم در دیدارمولایم با عاشقانش».
آخرالامر بر فراق من هم پایانی است.
شبتون بخیر
🌺🌺🌺
روزی در سیر، ابلیس را دیدم و او را گفتم «از چه بر آدم سجده نکردی؟»
گفت: «تو بندهی مولای خویشی، من هم بندهی مولای خویش.
اگر شمس تبریزی از دری در آن مجلس که در آن نشستهای درآید و انبیاء جملگی از دری دیگر به آن مجلس وارد شوند، تو روی به شمس میکنی یا ایشان؟»
گفتم: «لاولله که جز در شمس بنگرم!».
گفت: «مگر نه ایشان انبیا باشند؟»
گفتم: «مرغ دلم گرفتار بند شمس است و مولای من اوست»
گفت: «اگر شمس امر کند که در ایشان نگری؟»
گفتم: «آخر دل نمیرود!»
گفت: «بعید از تو، آنچه خود میدانی، از من چرا پرسی؟!»
گفتم: «تو میدانستی که اگر سجده نیاوری به عذاب مبتلا میشوی و آنچه نباید بر سرت میآید؟» گفت: «آری!»
گفتم: «پس از چه، سجده نبردی!».
گفت: «میل او بر عذاب من بود و راه سلوکم اینچنین بود».
مختار بودم که امر او را اطاعت کنم یا دل به میل او بندم
پس میل او را بر امر او بالاتر و مقدم دانستم میل او آزمایش بنیآدم بود و قبول این مأموریت، امتحان من!»
گفتم: از چه رو کبر ورزیدی
گفت: «آنکه با کدخدایی دوستی دارد، فخر فروشد، مرا که با خدا رفاقتی بوده چرا تکبر نشاید؟!»
گفتم: «به قیمت قهر و عذاب؟!»
گفت: «مگر تو نگفتی عاشقم بر قهر و بر لطفش به جد؟»
آن عاشقی که قهر را لطف نمیبیند، عاشقش نگویند که او در بند خویش است، نه در بند معشوق.
دهان بستم و در عشق نگریستم چه او را عاشقی پاکباخته دیدم.
گفت: «جز حضرت باری چه کس را قدرت در کائنات که بخواهد مرا مجازات کند؟»
گفتم: «هیچکس!»
گفت: «هر چه از دوست رسد خوب است، گر همه سنگ و گر همه چوب است!»
باز گفت: «میل خدای این است که نگذارم نامحرم در حریم دوست رود، جز آنها که خدایت دوستار ایشان است و ایشان دوستار خدای. در دیدار دو عاشق، جای ابلیس کجاست؟! من دفع مزاحم میکنم در دیدارمولایم با عاشقانش».
آخرالامر بر فراق من هم پایانی است.
شبتون بخیر
🌺🌺🌺
December 2, 2021
January 9, 2022
January 9, 2022
یادم هست اولین باری که به او نزدیک شدم و گفتم احساس خوبی نسبت به او دارم، واکنش او برایم خیلی جالب بود. فقط یک کلمه پرسید:چرا؟در جواب گفتم شاید چون چشمانش زیباترین تصویری است که در این بیست سال دیده ام!لبخندی زد و با همان لحن شیوا گفت:شروع خوبی بود! و این آغاز دوستی من با سوزان بود. دوستی که هر دوی ما خوب میدانستیم قرار نیست به با هم بودنمون ختم بشه
سوزان ارمنی بود و پدر و مادری مسیحی و بسیار مذهبی داشت. من هم مسلمان بودم و در خانواده ای با اعتقادات مذهبی سفت و سخت بزرگ شده بودم
ما سال 70 در دانشگاه اصفهان باهم، هم دانشگاهی بودیم، اون ساکن اصفهان بود و ادبیات میخوند و من هم اصالتاً رشتی بودم دانشجوی حسابداری
اون روز هم مثل همه دوشنبه ها هیچی از کلاس مالیه عمومی نفهمیدم! طبق معمول تمام هفته های گذشته منتظر بودم ده دقیقه قبل از پایان کلاس بیاد دم در و از قسمت شیشه ای برام دست تکون بده که یعنی کلاسش تموم شده بعدشم دوتایی بریم همون کافه همیشگی و گپ بزنیم و برام کتاب بخونه
همیشه آرزوش این بود که یک کتابفروشی بزرگ داشته باشه بهش می گفتم اگه یک روزی کتابفروشی رویاهات به واقعیت بدل شد، اسمش رو بزار «کتابفروشی بارانهای نقره ای». این جوری هر وقت وارد کتابفروشیت بشی یاد شهرمن و خودم میفتی!
سوزان عاشق ادبیات و کتاب بود و منم عاشق هر چیزی که اون عاشقشون بود وقتی دانشگاهمون تمام شد با خانواده ها صحبت کردیم. واکنش ها دقیقاً همونی بود که انتظارش رو داشتیم. یک "نه" قاطع به دلایل کاملاً مذهبی. ما واقعاً احساس می کردیم که عاشق همیم اماعاشق خونواده هامونم بودیم. اون زمان مثل الان نبود که خانواده ها کمی منطقی تر با این گونه مسائل برخورد کنند. روزهای قشنگ من و سوزان آذر ماه ۱۳۷۰شروع شد و بهار۱۳۷۵که من رفتم سربازی تموم شد بعد از کلی آرزوی قشنگ برای هم از هم خداحافظی کردیم. بعد از اون هیچ وقت به اصفهان برنگشتم. اما وقتی سال گذشته همسرم مقصد سفر برای تعطیلات عید رو اصفهان اعلام کرد نمیدونم چرا از این پیشنهاد استقبال کردم
حس غریبی داشتم. چیزی در حدود حدود 30 سال از اون روزا گذشته بود، اما یه ترس ناشناخته ای روحمو ازار میداد وقتی دلیل این ترس را فهمیدم که دست تو دست همسر و پسرم داشتیم مرکز شهر قدم می زدیم. یه ساختمان بسیار بزرگ و مجلل که این تابلوی بزرگ روی درش خودنمایی میکرد: "کتابفروشی باران های نقره ای" با اینکه می ترسیدم داخل کتابفروشی بروم ... با وجود اینکه می ترسیدم دوباره سوزان را ببینم ... با وجود ترس از این که ممکنه توی 50 سالگی، با دیدن زنی به غیر از همسرم ضربان قلبم شدید بشه
اما نیرویی ناشناخته مرا به یک کتابفروشی کشید توی اون ساعت از روز خیلی شلوغ نبود.
همسر و پسرم به بخش رمان ها رفتن و من درست وسط کتاب فروشی خشکم زده بود دختر جوونی که داشت راهنمایی شون می کرد به نظرم آشنا اومد وقتی که لبخند زد مطمئن شدم اون چشم ها اون لبخند اون کمان گوشه لب ها موقع خندیدن اون دختر بدون شک دختر سوزان بود درست لحظه ای که خواستم صداش کنم و درباره صاحب کتاب فروشی ازش سوال کنم چشمم به یک قاب عکس بالای میزی که دختر جوون از پشتش بلند شده بود افتاد عکس سوزان بود مسن تر شکسته تر و شاید جذاب تر گوشه قاب عکس یک نوار مشکی زده شده بود و در کنار اون هم یه تخته سیاه چوبی کوچیک که روی اون به خطی زیبا نوشته شده بود
عشق زیبا ترین دین دنیاست
سوزان گروسیان
۱۲ژوئن ۱۹۶۸
۳۱ژانویه ۲۰۱۹
کار از فشار دادن نوک بینی و لب ورچیدن گذشته بود اشکام سرعت عملشون خیلی از من بیشتر بود همسرم با نگرانی به سمتم اومد و پرسید چی شده و من به سختی لبخندی مصنوعی زدم و گفتم چیزی نیست یاد خاطرات دوران دانشگاهم افتادم فقط دلم برای اون روزا تنگ شد و بغض کردم همین...!
آدم ها آنقدر ها که جدی مینویسند خشک و عبوس نیستند، آنقدر ها که بذله گویی میکنند شاد و خندان نیستند، آنقدر ها که در نوشته ها قربان صدقه هم میروند دل بسته نیستند، آنقدر ها که شکایت میکنند ناراضی نیستند.
آدم ها به آن شدتی که سرود ای ایران را میخوانند وطن دوست نیستند، به آن حرارتی که سینه امام حسین را میزنند، مذهبی نیستند، آنقدر ها که کتاب میخرند کتابخوان نیستند، آنقدر ها که پرده دری میکنند بی حیا نیستند.
آدم ها انقدرها که پرت و پلا میگویند کم شعور نیستند، انقدرها که حرفهای زیبا میزنند پاک و منزه نیستند، آنقدر ها که دشمنانشان میگویند پلید نیستند، آنقدر ها که دوستانشان تعریف میکنند دوست داشتنی نیستند. کار دارد
شناختن آدم ها، به این آسانیها نیست.
امیرعلی بنی اسدی
روزتون قشنگ 🌹💐
سوزان ارمنی بود و پدر و مادری مسیحی و بسیار مذهبی داشت. من هم مسلمان بودم و در خانواده ای با اعتقادات مذهبی سفت و سخت بزرگ شده بودم
ما سال 70 در دانشگاه اصفهان باهم، هم دانشگاهی بودیم، اون ساکن اصفهان بود و ادبیات میخوند و من هم اصالتاً رشتی بودم دانشجوی حسابداری
اون روز هم مثل همه دوشنبه ها هیچی از کلاس مالیه عمومی نفهمیدم! طبق معمول تمام هفته های گذشته منتظر بودم ده دقیقه قبل از پایان کلاس بیاد دم در و از قسمت شیشه ای برام دست تکون بده که یعنی کلاسش تموم شده بعدشم دوتایی بریم همون کافه همیشگی و گپ بزنیم و برام کتاب بخونه
همیشه آرزوش این بود که یک کتابفروشی بزرگ داشته باشه بهش می گفتم اگه یک روزی کتابفروشی رویاهات به واقعیت بدل شد، اسمش رو بزار «کتابفروشی بارانهای نقره ای». این جوری هر وقت وارد کتابفروشیت بشی یاد شهرمن و خودم میفتی!
سوزان عاشق ادبیات و کتاب بود و منم عاشق هر چیزی که اون عاشقشون بود وقتی دانشگاهمون تمام شد با خانواده ها صحبت کردیم. واکنش ها دقیقاً همونی بود که انتظارش رو داشتیم. یک "نه" قاطع به دلایل کاملاً مذهبی. ما واقعاً احساس می کردیم که عاشق همیم اماعاشق خونواده هامونم بودیم. اون زمان مثل الان نبود که خانواده ها کمی منطقی تر با این گونه مسائل برخورد کنند. روزهای قشنگ من و سوزان آذر ماه ۱۳۷۰شروع شد و بهار۱۳۷۵که من رفتم سربازی تموم شد بعد از کلی آرزوی قشنگ برای هم از هم خداحافظی کردیم. بعد از اون هیچ وقت به اصفهان برنگشتم. اما وقتی سال گذشته همسرم مقصد سفر برای تعطیلات عید رو اصفهان اعلام کرد نمیدونم چرا از این پیشنهاد استقبال کردم
حس غریبی داشتم. چیزی در حدود حدود 30 سال از اون روزا گذشته بود، اما یه ترس ناشناخته ای روحمو ازار میداد وقتی دلیل این ترس را فهمیدم که دست تو دست همسر و پسرم داشتیم مرکز شهر قدم می زدیم. یه ساختمان بسیار بزرگ و مجلل که این تابلوی بزرگ روی درش خودنمایی میکرد: "کتابفروشی باران های نقره ای" با اینکه می ترسیدم داخل کتابفروشی بروم ... با وجود اینکه می ترسیدم دوباره سوزان را ببینم ... با وجود ترس از این که ممکنه توی 50 سالگی، با دیدن زنی به غیر از همسرم ضربان قلبم شدید بشه
اما نیرویی ناشناخته مرا به یک کتابفروشی کشید توی اون ساعت از روز خیلی شلوغ نبود.
همسر و پسرم به بخش رمان ها رفتن و من درست وسط کتاب فروشی خشکم زده بود دختر جوونی که داشت راهنمایی شون می کرد به نظرم آشنا اومد وقتی که لبخند زد مطمئن شدم اون چشم ها اون لبخند اون کمان گوشه لب ها موقع خندیدن اون دختر بدون شک دختر سوزان بود درست لحظه ای که خواستم صداش کنم و درباره صاحب کتاب فروشی ازش سوال کنم چشمم به یک قاب عکس بالای میزی که دختر جوون از پشتش بلند شده بود افتاد عکس سوزان بود مسن تر شکسته تر و شاید جذاب تر گوشه قاب عکس یک نوار مشکی زده شده بود و در کنار اون هم یه تخته سیاه چوبی کوچیک که روی اون به خطی زیبا نوشته شده بود
عشق زیبا ترین دین دنیاست
سوزان گروسیان
۱۲ژوئن ۱۹۶۸
۳۱ژانویه ۲۰۱۹
کار از فشار دادن نوک بینی و لب ورچیدن گذشته بود اشکام سرعت عملشون خیلی از من بیشتر بود همسرم با نگرانی به سمتم اومد و پرسید چی شده و من به سختی لبخندی مصنوعی زدم و گفتم چیزی نیست یاد خاطرات دوران دانشگاهم افتادم فقط دلم برای اون روزا تنگ شد و بغض کردم همین...!
آدم ها آنقدر ها که جدی مینویسند خشک و عبوس نیستند، آنقدر ها که بذله گویی میکنند شاد و خندان نیستند، آنقدر ها که در نوشته ها قربان صدقه هم میروند دل بسته نیستند، آنقدر ها که شکایت میکنند ناراضی نیستند.
آدم ها به آن شدتی که سرود ای ایران را میخوانند وطن دوست نیستند، به آن حرارتی که سینه امام حسین را میزنند، مذهبی نیستند، آنقدر ها که کتاب میخرند کتابخوان نیستند، آنقدر ها که پرده دری میکنند بی حیا نیستند.
آدم ها انقدرها که پرت و پلا میگویند کم شعور نیستند، انقدرها که حرفهای زیبا میزنند پاک و منزه نیستند، آنقدر ها که دشمنانشان میگویند پلید نیستند، آنقدر ها که دوستانشان تعریف میکنند دوست داشتنی نیستند. کار دارد
شناختن آدم ها، به این آسانیها نیست.
امیرعلی بنی اسدی
روزتون قشنگ 🌹💐
January 12, 2022
March 23, 2022
April 6, 2022
🔹این نوشته را بخوانید؛
مطمئن هستم از چند دقیقه وقتی که میگذارید، پشیمان نمیشوید:
فرض کنید الان سال ۱۴۳۰ یا ۱۴۴۰ شده...
ما احتمالا کهنسال یا ناتوان هستیم، داروهایمان به سه دسته، پس از صبحانه، ناهار و شام تقسیم شده و فرزندانمان دیگر در خانه نیستند و رفتهاند سر زندگی خودشان.
از تمام آرزوهای جوانی فقط چند "ایکاش" مانده و زندگی خلاصه میشود در عکسهایی که گهگاهی نگاهشان میکنیم و خاطراتشان از جلوی چشمانمان که دیدشان تار شده میگذرند.
🔸دیگر پدر و مادری نیست که آخر هفته مهمانشان باشیم یا دعوتشان کنیم. خانه پدری، مدتهاست فروخته شده.
عمه یا خاله یا دوستی که میخواستیم یک بار در سال به او سر بزنیم مدتهاست فوت شدهاند.
دوچرخه کودکیِ بچهمون که قرار بود یک بار برای دوچرخه سواری ببریمش پارک، گوشه دیوار حیاط کِز کرده.....
غم انگیز است اگر در سن پیری، ما بمانیم و انبوهی از کارهایی که دلمان میخواهد انجام بدهیم، ولی افسوس که دیگر نمیتوانیم.
*خب برگردیم به روزهای آغاز سال ۱۴۰۱*
هنوز آن ۳۰-۴۰ سال فرا نرسیده و فرصت داریم، اما نمیدانیم زمان باقیمانده کی بهسر میآید.....
*⚠️پس از امروز:*
-هیچ وقت از محبت به همسرمان یا عزیزانمان خجالت نکشیم، روزی خواهد رسید که یا ما نیستم یا او.
-هیچگاه روی هیچ ذوق و خواسته معقول فرزندمان پا نگذاریم، او بزرگ خواهد شد و دیگر برای جبران فرصتی نیست.
- اگر دوستمان برای تولدش یا عروسی فرزندش یا مجلسی ما را دعوت کرد، حتما برویم، شاید هیچ وقت دوباره مجلسی نگرفت.
-اگر کسی از بستگان نزدیک شما فوت کرد، سعی کنید برای تشییع جنازه و خاکسپاری او بروید، خیلی مهم و موثر است، ضمن اینکه کسانی را برای آخرین بار در آنجا خواهید دید.
-اگر به در خانه دوستتان رفتید و پدر یا مادر کهنسالی دارد، شاید دیگر آنها را ندیدید.از او بخواهید تا سلام و علیکی با آنها داشته باشید و به آنها بگویید شما بزرگترها برکت زندگی ما هستید و برای ما دعا کنید.
- هیچگاه به خاطر بگومگوهای بیارزش خانوادگی یا سیاسی، رابطهمان را با فرزند یا پدر و مادرمان و یا خواهر برادرمان یا دوستمان قطع نکنیم؛ وقتهایی رو یادمون بیاریم که زنگ تلفن به صدا درآمده و داغی بر دلمان گذاشته.
- درِ خانه را همیشه باز بگذاریم و سفره را همواره پهن نگه داریم، روزی خواهد رسید که خانه هم خلوت باشد. که ناتوان شویم و اصلا سفرهای در کار نباشد!
-اگر مسافرتی را دوست داریم، برویم.
مهمانی بگیریم.
مهمان شویم.
گریه کنیم.
بخندیم.
سینما برویم.
آواز بخوانیم.
بخریم.
بفروشیم.
محبت کنیم.
ورزش کنیم.
نقاشی بکشیم.
کتاب بخوانیم.
درس بخوانیم.
و .... از همه مهمتر؛ رابطهمان با خدا را اصلاح کنیم، به معنویات اهمیت دهیم؛ همین است که برای ما میماند.
*هر کار درستی را در هنگامی که باید انجام بدهیم، انجام دهیم.*
🔻دنیا هیچ ارزشی ندارد. وفا هم ندارد، دنیا، سرگرمی و بازیچهای بیش نیست؛ دنیا یک مسافرخانه بین راهی است که ما هیچگاه صاحب آن نخواهیم شد.
کمکم سوی چشمانت، توان پاهایت، شیرینی زبانت، زیبایی چهرهات گرفته میشود.
هیچ کس مراقبِ ما نخواهد بود، مگر خودِ ما.
بخندیم و از زندگی در هر شرایطی لذت ببریم.
هوایِ هم را داشته باشیم و گذشت کنیم،
بگذاریم رانندگان زرنگ در خیابان، از ما جلو بزنند.
شاد باشیم و بیاموزیم که لبخند و شادی را از هم دریغ نکنیم.
💗الهی عاقبت بهخیر باشیم❤️
مطمئن هستم از چند دقیقه وقتی که میگذارید، پشیمان نمیشوید:
فرض کنید الان سال ۱۴۳۰ یا ۱۴۴۰ شده...
ما احتمالا کهنسال یا ناتوان هستیم، داروهایمان به سه دسته، پس از صبحانه، ناهار و شام تقسیم شده و فرزندانمان دیگر در خانه نیستند و رفتهاند سر زندگی خودشان.
از تمام آرزوهای جوانی فقط چند "ایکاش" مانده و زندگی خلاصه میشود در عکسهایی که گهگاهی نگاهشان میکنیم و خاطراتشان از جلوی چشمانمان که دیدشان تار شده میگذرند.
🔸دیگر پدر و مادری نیست که آخر هفته مهمانشان باشیم یا دعوتشان کنیم. خانه پدری، مدتهاست فروخته شده.
عمه یا خاله یا دوستی که میخواستیم یک بار در سال به او سر بزنیم مدتهاست فوت شدهاند.
دوچرخه کودکیِ بچهمون که قرار بود یک بار برای دوچرخه سواری ببریمش پارک، گوشه دیوار حیاط کِز کرده.....
غم انگیز است اگر در سن پیری، ما بمانیم و انبوهی از کارهایی که دلمان میخواهد انجام بدهیم، ولی افسوس که دیگر نمیتوانیم.
*خب برگردیم به روزهای آغاز سال ۱۴۰۱*
هنوز آن ۳۰-۴۰ سال فرا نرسیده و فرصت داریم، اما نمیدانیم زمان باقیمانده کی بهسر میآید.....
*⚠️پس از امروز:*
-هیچ وقت از محبت به همسرمان یا عزیزانمان خجالت نکشیم، روزی خواهد رسید که یا ما نیستم یا او.
-هیچگاه روی هیچ ذوق و خواسته معقول فرزندمان پا نگذاریم، او بزرگ خواهد شد و دیگر برای جبران فرصتی نیست.
- اگر دوستمان برای تولدش یا عروسی فرزندش یا مجلسی ما را دعوت کرد، حتما برویم، شاید هیچ وقت دوباره مجلسی نگرفت.
-اگر کسی از بستگان نزدیک شما فوت کرد، سعی کنید برای تشییع جنازه و خاکسپاری او بروید، خیلی مهم و موثر است، ضمن اینکه کسانی را برای آخرین بار در آنجا خواهید دید.
-اگر به در خانه دوستتان رفتید و پدر یا مادر کهنسالی دارد، شاید دیگر آنها را ندیدید.از او بخواهید تا سلام و علیکی با آنها داشته باشید و به آنها بگویید شما بزرگترها برکت زندگی ما هستید و برای ما دعا کنید.
- هیچگاه به خاطر بگومگوهای بیارزش خانوادگی یا سیاسی، رابطهمان را با فرزند یا پدر و مادرمان و یا خواهر برادرمان یا دوستمان قطع نکنیم؛ وقتهایی رو یادمون بیاریم که زنگ تلفن به صدا درآمده و داغی بر دلمان گذاشته.
- درِ خانه را همیشه باز بگذاریم و سفره را همواره پهن نگه داریم، روزی خواهد رسید که خانه هم خلوت باشد. که ناتوان شویم و اصلا سفرهای در کار نباشد!
-اگر مسافرتی را دوست داریم، برویم.
مهمانی بگیریم.
مهمان شویم.
گریه کنیم.
بخندیم.
سینما برویم.
آواز بخوانیم.
بخریم.
بفروشیم.
محبت کنیم.
ورزش کنیم.
نقاشی بکشیم.
کتاب بخوانیم.
درس بخوانیم.
و .... از همه مهمتر؛ رابطهمان با خدا را اصلاح کنیم، به معنویات اهمیت دهیم؛ همین است که برای ما میماند.
*هر کار درستی را در هنگامی که باید انجام بدهیم، انجام دهیم.*
🔻دنیا هیچ ارزشی ندارد. وفا هم ندارد، دنیا، سرگرمی و بازیچهای بیش نیست؛ دنیا یک مسافرخانه بین راهی است که ما هیچگاه صاحب آن نخواهیم شد.
کمکم سوی چشمانت، توان پاهایت، شیرینی زبانت، زیبایی چهرهات گرفته میشود.
هیچ کس مراقبِ ما نخواهد بود، مگر خودِ ما.
بخندیم و از زندگی در هر شرایطی لذت ببریم.
هوایِ هم را داشته باشیم و گذشت کنیم،
بگذاریم رانندگان زرنگ در خیابان، از ما جلو بزنند.
شاد باشیم و بیاموزیم که لبخند و شادی را از هم دریغ نکنیم.
💗الهی عاقبت بهخیر باشیم❤️
April 6, 2022
از مارتين هایدگر فیلسوف معاصر آلماني:
اگر بخواهم با شما رو راست باشم باید بگویم که زندگی به شکل گُریز ناپذیری سخت است و این ربطی به جایی که هستید و جوری که زندگی میکنید ندارد.
من به آن میگويم:
"اصل بقای سختی"
یعنی سختی از شکلی به شکل دیگر تبدیل میشود ولی نابود نمیشود...
برای همین هم در غرب در يک زندگیِ خیلی خوب و عادی، جایی که هیچ کسی به هیچ کسی به خاطر عقایدش شلیک نمیکند و همه چیز آرام است؛ آدمهای زیادی مُشت مشت قرص ضد افسردگی میخورند که بتوانند خودشان را هر روز صبح از داخل رختخواب بکشند بیرون!
اينجا هم فراوانند آدمهای پُف کرده، آدمهای بد حال،
آدم های روی لبه...
خیلیها معتقدند که پیشرفت تکنولوژی، اینترنت، نخودفرنگیِ غیر ارگانیک و گِلوتِن، ماها را اینجوری کرده و قدیمها مردم خوشبختتر بودند.
من میگويم بشنوید ولی باور نکنید.
حتی هزارها سال پیش شاهزادهای هندی به نام سیزارتا یا همان بودا از قصر بلورين خود گريخت تا مفهوم زندگي را بيابد و در آخر گفت "زندگی رنج است".
رنج،
یا به زبان بودا "دوکا"...
هایدگر خود اين مفهوم را به نحو ديگري بيان میكند:
"اضطراب وجودی"
و اضافه میکند:
اینها را نگفتم که ناامیدتان کنم. چیزهای خوب و دلنشین هم در دنیا کم نیست كه هر وقت داشتید در چاه غم فرو میرفتید
از آنها در راه کمک بگیرید و مثل "رَسَن" به آن چنگ بیندازید و بياييد بیرون!
یکی از این "رَسَن"ها؛ موسیقی است.
اگر میتوانيد سازی بزنید؛ اگر نتوانستید به آن گوش کنید.
وقتهایی که شاد هستید،
موسیقی گوش کنید و وقتهایی که غمگین بودید بیشتر موسیقی گوش کنید.
آنجا که از هر حرکتی عاجز ماندید؛ برقصید.
رقصیدن بهترین و مفیدترین کاری است که میتوانید برای روحتان بکنید.
هرجا ریتمی شنیدید که میشود با آن رقصید، خودتان را تکان بدهید، حتی اگر ریتم چکیدن قطرههای آب از شیروانی باشد.
(رقص از نظر علمی، هم ارتعاش شدن با جریان هستی است، رها و بیمهار و بدون ترس از دیده شدن برقصید)
راستی اگر صدای خوبی داشتید موقع رقصیدن یک کم هم آواز بخوانید،
اما اگر نداشتید هم مهم نیست.
چیز دیگری که میتوانید انجام دهيد کتاب خواندن است.
خواندن کتاب به شما کمک میکند در عالَم تصور زندگیهای دیگری را که هیچ وقت نمیتوانستید آنها را عملا تجربه کنید را تجربه کنید.
فیلم هم همین کار را در ابعاد دیگری میکند اما کتاب همیشه یک سر و گردن بالاتر از فیلم است، چون قوهٔ تخیلتان رو به کار میگیرد و به تجربيات ذهنی عمیق تری دست خواهيد يافت.
تا میتوانيد کتاب بخوانید. وسط خواندن انواع کتابها حتما چند صفحه هم برای مطالعه در مورد ستارهها و کهکشانها وقت بگذارید،
چون کمکتان میکند که ابعاد چیزها را بهتر درک کنید و یادتان نرود که در کل هستی در كجا ایستادهاید.
برای همین، قدیمها بیشتر فیلسوفها، ستارهشناس هم بودند. شاید نخواهید یا نتوانید منجم بشوید، ولی همیشه میتوانید وقتهایی که غمگین هستید به آسمان نگاه کنید و ببینید که غمهایتان در برابر عظمت کهکشان چقدر کوچک است...
"رَسَن" های دیگری هم هست؛ چیزهایی مثل نقاشی کردن، عکاسی، کاشتن یک درخت؛ آشپزی با ادویههای جدید، سفر کردن، حرکت...
ما برای نشستن خلق نشدهایم. صندلی یکی از خطرناکترین اختراعات بشریست.
به جای نشستن قدم بزنید؛ بدوید، شنا کنید.اگر مجبور شدید بنشینید برای خودتان، همنشینهایی پیدا کنید و از مصاحبتشان لذت ببرید.
دایرهٔ دوستانتان را به آدمهای اطراف خود محدود نکنید.
در ضمن شما میتوانید تقریباً با همهٔ موجودات زندهٔ دنیا دوست شويد؛
گلها، علفها، ماهیها، پرندهها، و بله حتی گربهها. حیوانها گاهی حتی از آدمها هم دوستهای بهتری میشوند.
در زندگی چاه غم زیاد است ولی رَسن هم هست؛ سَرِ رَسَنها را ول نکنید.
اما مراقب باشید که به رسنهای پوسیده مثل الکل، دود، پول و حتی غرور و موفقیت آویزان نشوید، چون نه تنها از داخل چاه بیرونتان نمیآورند بلكه بدتر ولتان می كنند ته چاه!!!
بِگَرديد و رسن هاي خودتان را پیدا کنید و اگر نتوانستید پیدایشان کنید؛ "ببافیدشان".
آدمهای انگشت شماری "رسن بافی" بلدند؛
دانشمندها، کاشفها، مربیهای فوتبال، کمدینها، و هنرمندها همه رسن باف هستند و با رسنهایی كه میبافند آدمهای دیگر هم میتوانند سَرشان را بگیرند و با آن از داخل چاه بیایند بيرون!
اگر ما امروز از سیاه سرفه نمیمیریم برای این است که "رسني"را گرفتهايم که لویی پاستور سالها پیش بافته است.
اگر بخواهم با شما رو راست باشم باید بگویم که زندگی به شکل گُریز ناپذیری سخت است و این ربطی به جایی که هستید و جوری که زندگی میکنید ندارد.
من به آن میگويم:
"اصل بقای سختی"
یعنی سختی از شکلی به شکل دیگر تبدیل میشود ولی نابود نمیشود...
برای همین هم در غرب در يک زندگیِ خیلی خوب و عادی، جایی که هیچ کسی به هیچ کسی به خاطر عقایدش شلیک نمیکند و همه چیز آرام است؛ آدمهای زیادی مُشت مشت قرص ضد افسردگی میخورند که بتوانند خودشان را هر روز صبح از داخل رختخواب بکشند بیرون!
اينجا هم فراوانند آدمهای پُف کرده، آدمهای بد حال،
آدم های روی لبه...
خیلیها معتقدند که پیشرفت تکنولوژی، اینترنت، نخودفرنگیِ غیر ارگانیک و گِلوتِن، ماها را اینجوری کرده و قدیمها مردم خوشبختتر بودند.
من میگويم بشنوید ولی باور نکنید.
حتی هزارها سال پیش شاهزادهای هندی به نام سیزارتا یا همان بودا از قصر بلورين خود گريخت تا مفهوم زندگي را بيابد و در آخر گفت "زندگی رنج است".
رنج،
یا به زبان بودا "دوکا"...
هایدگر خود اين مفهوم را به نحو ديگري بيان میكند:
"اضطراب وجودی"
و اضافه میکند:
اینها را نگفتم که ناامیدتان کنم. چیزهای خوب و دلنشین هم در دنیا کم نیست كه هر وقت داشتید در چاه غم فرو میرفتید
از آنها در راه کمک بگیرید و مثل "رَسَن" به آن چنگ بیندازید و بياييد بیرون!
یکی از این "رَسَن"ها؛ موسیقی است.
اگر میتوانيد سازی بزنید؛ اگر نتوانستید به آن گوش کنید.
وقتهایی که شاد هستید،
موسیقی گوش کنید و وقتهایی که غمگین بودید بیشتر موسیقی گوش کنید.
آنجا که از هر حرکتی عاجز ماندید؛ برقصید.
رقصیدن بهترین و مفیدترین کاری است که میتوانید برای روحتان بکنید.
هرجا ریتمی شنیدید که میشود با آن رقصید، خودتان را تکان بدهید، حتی اگر ریتم چکیدن قطرههای آب از شیروانی باشد.
(رقص از نظر علمی، هم ارتعاش شدن با جریان هستی است، رها و بیمهار و بدون ترس از دیده شدن برقصید)
راستی اگر صدای خوبی داشتید موقع رقصیدن یک کم هم آواز بخوانید،
اما اگر نداشتید هم مهم نیست.
چیز دیگری که میتوانید انجام دهيد کتاب خواندن است.
خواندن کتاب به شما کمک میکند در عالَم تصور زندگیهای دیگری را که هیچ وقت نمیتوانستید آنها را عملا تجربه کنید را تجربه کنید.
فیلم هم همین کار را در ابعاد دیگری میکند اما کتاب همیشه یک سر و گردن بالاتر از فیلم است، چون قوهٔ تخیلتان رو به کار میگیرد و به تجربيات ذهنی عمیق تری دست خواهيد يافت.
تا میتوانيد کتاب بخوانید. وسط خواندن انواع کتابها حتما چند صفحه هم برای مطالعه در مورد ستارهها و کهکشانها وقت بگذارید،
چون کمکتان میکند که ابعاد چیزها را بهتر درک کنید و یادتان نرود که در کل هستی در كجا ایستادهاید.
برای همین، قدیمها بیشتر فیلسوفها، ستارهشناس هم بودند. شاید نخواهید یا نتوانید منجم بشوید، ولی همیشه میتوانید وقتهایی که غمگین هستید به آسمان نگاه کنید و ببینید که غمهایتان در برابر عظمت کهکشان چقدر کوچک است...
"رَسَن" های دیگری هم هست؛ چیزهایی مثل نقاشی کردن، عکاسی، کاشتن یک درخت؛ آشپزی با ادویههای جدید، سفر کردن، حرکت...
ما برای نشستن خلق نشدهایم. صندلی یکی از خطرناکترین اختراعات بشریست.
به جای نشستن قدم بزنید؛ بدوید، شنا کنید.اگر مجبور شدید بنشینید برای خودتان، همنشینهایی پیدا کنید و از مصاحبتشان لذت ببرید.
دایرهٔ دوستانتان را به آدمهای اطراف خود محدود نکنید.
در ضمن شما میتوانید تقریباً با همهٔ موجودات زندهٔ دنیا دوست شويد؛
گلها، علفها، ماهیها، پرندهها، و بله حتی گربهها. حیوانها گاهی حتی از آدمها هم دوستهای بهتری میشوند.
در زندگی چاه غم زیاد است ولی رَسن هم هست؛ سَرِ رَسَنها را ول نکنید.
اما مراقب باشید که به رسنهای پوسیده مثل الکل، دود، پول و حتی غرور و موفقیت آویزان نشوید، چون نه تنها از داخل چاه بیرونتان نمیآورند بلكه بدتر ولتان می كنند ته چاه!!!
بِگَرديد و رسن هاي خودتان را پیدا کنید و اگر نتوانستید پیدایشان کنید؛ "ببافیدشان".
آدمهای انگشت شماری "رسن بافی" بلدند؛
دانشمندها، کاشفها، مربیهای فوتبال، کمدینها، و هنرمندها همه رسن باف هستند و با رسنهایی كه میبافند آدمهای دیگر هم میتوانند سَرشان را بگیرند و با آن از داخل چاه بیایند بيرون!
اگر ما امروز از سیاه سرفه نمیمیریم برای این است که "رسني"را گرفتهايم که لویی پاستور سالها پیش بافته است.
May 26, 2022
"سمفونی شماره پنج" رَسَني است که بتهوون با نُتها به هم پیوند زده است.
"صد سال تنهایی" رسنی است که گابريل مارکز با کلمه و خیال به هم بافته است.
بیشتر رسنها را روزی كسانی که شايد خود ته چاه زندانی بودهاند بافتهاند...
مقاوم باشید و صبور!
…
چه زيبا مولانای ما قبل از هايدگر اين تعابير را در قالب شعر درآورد:
آه کردم؛ چون رَسَن شد آهِ من؛
گشت آویزان رَسَن در چاهِ من؛
آن رَسَن بگرفتم و بیرون شدم؛
شاد و زَفت و فَربِه و گُلگون شدم.
"صد سال تنهایی" رسنی است که گابريل مارکز با کلمه و خیال به هم بافته است.
بیشتر رسنها را روزی كسانی که شايد خود ته چاه زندانی بودهاند بافتهاند...
مقاوم باشید و صبور!
…
چه زيبا مولانای ما قبل از هايدگر اين تعابير را در قالب شعر درآورد:
آه کردم؛ چون رَسَن شد آهِ من؛
گشت آویزان رَسَن در چاهِ من؛
آن رَسَن بگرفتم و بیرون شدم؛
شاد و زَفت و فَربِه و گُلگون شدم.
May 26, 2022
تنهاترین نهنگ دنیا
عنوانی بود که نیویورک تایمز در سال ۲۰۰۴ به یک وال آبی داد! ، قضیه از این قرار بود که تنهاترین نهنگ ، نهنگی بود که دانشمندان او را از سال ۱۹۹۲ تحت نظر داشتند تا بالاخره علت تنهاییاش را کشف کردند!
نهنگ ۵۲ هرتزی ، نامی بود که دانشمندان پس از ضبط صدایش برای او در نظر گرفتند . محدوده صوتی آواز والهای آبی بین ۱۵ تا ۲۰ هرتز است در حالی که آواز این نهنگ فرکانسی معادل ۵۲ هرتز داشت ، در نتیجه توسط هیچ نهنگ دیگری قابل شنیدن و شناسایی نبود ...این نهنگ که به خاطر فرکانس صدایش «52 هرتز» نیز نامیده میشود، تنهاترین نهنگ دنیا خوانده میشود که هیچ پاسخی برای نغمههای عاشقانهاش دریافت نمیکند. «52 هرتز» نه تنها در فرکانسی به مراتب بالاتر میخواند، بلکه بسیار کوتاهتر و به دفعات بیشتری نسبت به دیگر گونههای نهنگ میخواند، تو گویی به زبانی صحبت میکند که تنها خود آن را میفهمد و عجیبتر آنکه در انتخاب مسیر مهاجرت خود هم هرگز مسیر سایر نهنگها را انتخاب نمیکند!
این داستان شاید حکایت تنهایی خیلی از ما باشد ، سخن گفتن و زیستن در آواها ، رویاها و دنیاهایی که توسط دیگران قابل دیدن، شنیدن و درک کردن نیست.
گروه iday که یک گروه موسیقی روسی میباشد با الهام از زندگی این نهنگ یک قطعه ساختهاست که از صدای ضبط شده همین نهنگ تنها هم در این قطعه استفاده شده است.
صدای پس زمینه آهنگ آوای تنهاترین نهنگ دنیاست.
آهنگ تصویری بر اساس صدای تنهاترین وال جهان که فرکانس صدایش با فرکانس گونه خودش فرق می کند!
پست بعدی رو با هدست گوش كنيد
عنوانی بود که نیویورک تایمز در سال ۲۰۰۴ به یک وال آبی داد! ، قضیه از این قرار بود که تنهاترین نهنگ ، نهنگی بود که دانشمندان او را از سال ۱۹۹۲ تحت نظر داشتند تا بالاخره علت تنهاییاش را کشف کردند!
نهنگ ۵۲ هرتزی ، نامی بود که دانشمندان پس از ضبط صدایش برای او در نظر گرفتند . محدوده صوتی آواز والهای آبی بین ۱۵ تا ۲۰ هرتز است در حالی که آواز این نهنگ فرکانسی معادل ۵۲ هرتز داشت ، در نتیجه توسط هیچ نهنگ دیگری قابل شنیدن و شناسایی نبود ...این نهنگ که به خاطر فرکانس صدایش «52 هرتز» نیز نامیده میشود، تنهاترین نهنگ دنیا خوانده میشود که هیچ پاسخی برای نغمههای عاشقانهاش دریافت نمیکند. «52 هرتز» نه تنها در فرکانسی به مراتب بالاتر میخواند، بلکه بسیار کوتاهتر و به دفعات بیشتری نسبت به دیگر گونههای نهنگ میخواند، تو گویی به زبانی صحبت میکند که تنها خود آن را میفهمد و عجیبتر آنکه در انتخاب مسیر مهاجرت خود هم هرگز مسیر سایر نهنگها را انتخاب نمیکند!
این داستان شاید حکایت تنهایی خیلی از ما باشد ، سخن گفتن و زیستن در آواها ، رویاها و دنیاهایی که توسط دیگران قابل دیدن، شنیدن و درک کردن نیست.
گروه iday که یک گروه موسیقی روسی میباشد با الهام از زندگی این نهنگ یک قطعه ساختهاست که از صدای ضبط شده همین نهنگ تنها هم در این قطعه استفاده شده است.
صدای پس زمینه آهنگ آوای تنهاترین نهنگ دنیاست.
آهنگ تصویری بر اساس صدای تنهاترین وال جهان که فرکانس صدایش با فرکانس گونه خودش فرق می کند!
پست بعدی رو با هدست گوش كنيد
August 31, 2022
August 31, 2022
September 20, 2022
September 28, 2022
آیین گیسو بران
پس از فاجعه ی ساختمان وزرای تهران و کشته شدن مهسا امینی شماری از زنان ایرانی، در حرکتی نمادین گیسوان خود را بریدند. اما هستی و سرچشمه ی این رفتار چیست ؟!ً
گیسوبُران، زلف گشودن ؛ یا بریدن مو و گیسو از آیینهای سوگواری در فرهنگ ایرانی و از رسوم دیرینه ایرانیان باستان و نماد سوگواری است. فرنگیس در سوگ سیاوش گیسوانش را برید :
فردوسی:
همه بندگان موی کردند باز
فرنگیس مشکین کمند دراز
برید و میان را به گیسو ببست
به فندق گل ارغوان را بخست
حافظ
گیسوی چنگ بِبُرّید به مرگِ مِیِ ناب
تا حریفان همه خون از مژهها بگشایند
خاقانی
گیسوی چنگ و رگ بازوی بر بط ببرید
گریه از چشم نی تیز نگر بگشایید
سلمان ساوجی:
ای صبحدم، چه شد که گریبان دریدهای
وی شب، چه حالت است که گیسو بریدهای
در فرهنگ کُردی و لُری ؛،زنان در سوگ عزیزان از دست رفته، روی میخراشند و گیسوی خود بریده ؛ به دور دست میپیچند.بر اساس آیین پریشان کردن گیسو در میان کُردها و لُرها ؛ زنان موی خود را پریشان کرده و بر سر و صورت خود میکوبند و به خراشیدن صورت خود میپردازند.
در آیین چمر در استانهای کرمانشاه، ایلام و لرستان ؛ در بخشی از مراسم به هنگام نزدیک شدن اسب آراسته به سیاهچادر، زنان به زاری پرداخته و گیسوی خود را پریشان میکنند.در زبان کرمانشاهی و لکی به گیس بران ؛ گیس برین و در لری خرم آبادی و بختیاری به آن پل برون گفته میشود.
این آیین بجای مانده از سوگ سیاوش در میان کوردها به ویژه کورمانجی ها نیز برگزار میشود .
ژینای کوردستان امروز درست در جایگاه سیاوش شاهنامه فردوسی ایستاده است که بیگناه در آتش بیداد سوخت و چه شایسته زنانی که سوگ سیاوش را زنده کردند. بانوان این سرزمین در مرگ سیاوش و در مرگ ژینای کوردستان گیسو بریدند ! آخ که با دیدن هر گیسوان بریده هم اشک ریختم و هم سیاووشون سیاوش را از یاد گذراندم !
در جایگاه سترگ موی زنان اینکه بزرگترین و مقدس ترین سوگند زاگرس نشینان ( ساکنین و مهاجرین) ؛ گیسوی مادر است ؛ وه گیس دااام/ وه گیس دالگم❤️
یاد و نام همه ی جانباختگان راه میهن گرامی باد. 🌷
بر یوتاب ها و گرد آفریدها و تهمینه ها و منیژه ها و آناهیتاها و میتراها و بی بی مریم ها و زیور ها و ژیناهای سرزمینم هزاران درود میفرستم 🌷❤️
پس از فاجعه ی ساختمان وزرای تهران و کشته شدن مهسا امینی شماری از زنان ایرانی، در حرکتی نمادین گیسوان خود را بریدند. اما هستی و سرچشمه ی این رفتار چیست ؟!ً
گیسوبُران، زلف گشودن ؛ یا بریدن مو و گیسو از آیینهای سوگواری در فرهنگ ایرانی و از رسوم دیرینه ایرانیان باستان و نماد سوگواری است. فرنگیس در سوگ سیاوش گیسوانش را برید :
فردوسی:
همه بندگان موی کردند باز
فرنگیس مشکین کمند دراز
برید و میان را به گیسو ببست
به فندق گل ارغوان را بخست
حافظ
گیسوی چنگ بِبُرّید به مرگِ مِیِ ناب
تا حریفان همه خون از مژهها بگشایند
خاقانی
گیسوی چنگ و رگ بازوی بر بط ببرید
گریه از چشم نی تیز نگر بگشایید
سلمان ساوجی:
ای صبحدم، چه شد که گریبان دریدهای
وی شب، چه حالت است که گیسو بریدهای
در فرهنگ کُردی و لُری ؛،زنان در سوگ عزیزان از دست رفته، روی میخراشند و گیسوی خود بریده ؛ به دور دست میپیچند.بر اساس آیین پریشان کردن گیسو در میان کُردها و لُرها ؛ زنان موی خود را پریشان کرده و بر سر و صورت خود میکوبند و به خراشیدن صورت خود میپردازند.
در آیین چمر در استانهای کرمانشاه، ایلام و لرستان ؛ در بخشی از مراسم به هنگام نزدیک شدن اسب آراسته به سیاهچادر، زنان به زاری پرداخته و گیسوی خود را پریشان میکنند.در زبان کرمانشاهی و لکی به گیس بران ؛ گیس برین و در لری خرم آبادی و بختیاری به آن پل برون گفته میشود.
این آیین بجای مانده از سوگ سیاوش در میان کوردها به ویژه کورمانجی ها نیز برگزار میشود .
ژینای کوردستان امروز درست در جایگاه سیاوش شاهنامه فردوسی ایستاده است که بیگناه در آتش بیداد سوخت و چه شایسته زنانی که سوگ سیاوش را زنده کردند. بانوان این سرزمین در مرگ سیاوش و در مرگ ژینای کوردستان گیسو بریدند ! آخ که با دیدن هر گیسوان بریده هم اشک ریختم و هم سیاووشون سیاوش را از یاد گذراندم !
در جایگاه سترگ موی زنان اینکه بزرگترین و مقدس ترین سوگند زاگرس نشینان ( ساکنین و مهاجرین) ؛ گیسوی مادر است ؛ وه گیس دااام/ وه گیس دالگم❤️
یاد و نام همه ی جانباختگان راه میهن گرامی باد. 🌷
بر یوتاب ها و گرد آفریدها و تهمینه ها و منیژه ها و آناهیتاها و میتراها و بی بی مریم ها و زیور ها و ژیناهای سرزمینم هزاران درود میفرستم 🌷❤️
September 29, 2022
October 6, 2022
December 8, 2022
June 12, 2024