متن ها مربوط به چند پارت قبلی و پارت های امروز و چند پارت آینده ....♥️🖤
August 25, 2018
تو زیباترین😍
اتفاق شب های منی☺️
اتفاقی شبیه ماه🌙 در تاریکترین شب جهان🌎❤️
شبتون پر از عشق...😘
@marz_khoshbakhtii👈😉
#mahda
اتفاق شب های منی☺️
اتفاقی شبیه ماه🌙 در تاریکترین شب جهان🌎❤️
شبتون پر از عشق...😘
@marz_khoshbakhtii👈😉
#mahda
August 25, 2018
August 25, 2018
💏مرز خوشبختی💏
#part_163 _ د بهت می گم بشین . _ نمی خوام ولم من بذار برم . _ بذارم بری که چی بشه ؟ بشی کاسه داغ تر از آش ؟ _ که چی بشه ؟؟؟! که ببینم اون هیراد عوضی چه بلایی سر خواهرم آورده ، همون صبح باید می فهمیدم چه کاسه ای زیر نیم کاسشه . چه کاسه تو کاسه ای شد .. اعصابم…
#part_164
پایین پله ها که رسیدم به سمتش چرخیدم و دست به کمر ایستادم .
_ به کی گفتی ترسو ؟!
چمدون ها رو یک پله پایین تر از پله ای که خودش روش ایستاده بود گذاشت و به نرده ها تکیه زد و گفت :
_ خب معلومه به تو .
حرصم گرفت .
_ جرات داری سر جات وایستا تکونم نخور .
یه تای ابروش و بالا انداخت
_ من که سر جام وایستادم بفرما ببینم چیکار می کنی !
_ خودت خواستی .
زیپ کیفم و باز کردم ... به اهورا نگاه کردم که نگاهش مشکوکانه روی کیفم بود .. دو تا پله بالا رفتم .. قوطی کرم هیوا رو که دیروز دخلش رو آوردم و با دستام لمس کردم .. خالی شده بود و وزنی نداشت ولی خب بازم جنس محکمی داشت ، به سرعت از کیفم بیرون کشیدمش ، قبل از اینکه اهورا به خودش بیاد قوطی رو پرت کردم به سمتش که مستقیم با چونش برخورد کرد . با دادی که زد کل ویلا رو به یه زلزله هفت ریشتری مهمون کرد .
خنده ی با رضایتی سر دادم و با شوق و ذوق از ویلا بیرون زدم .
به پارکینگ که رسیدم نیشم خود به خود بسته شد و سرجام ایستادم .
چه زود یادم رفت که چه به روزمون اومده .. چه زود یادم رفت که هیوایی نیست و من تو نبودش اینقدر بیخیالم و صدای خنده هام تا آسمون هم می ره .
چشم برداشتم از چشم های مرد خشمگین رو به روم که تا همین چند دقیقه پیش ساکت و ناراحت بود و اما الان ... !
دیگه سر افکنده نیست ... متاسف نیست .. خشمگینه و به همراه این خشونت کمی غرور هم چاشنی اخلاق بسیار خوبش کرده .
خیره شدم بهش .. نمی دونم چقدر گذشته بود که صدای خشنش همراه با لحنی دستوری من رو به خودم آورد .
_ به چی نگاه می کنی ؟ سوارشو .
_ هیراد .
_ حرف نباشه می گم سوارشو .
قدم برداشتم به سمت ماشین اهورا که سمت چپ ماشین هیراد پارک شده بود .
_ اون نه .
برگشتم به سمتش .
_ چی ؟!
_ تو و اهورا با من میاین .
آب دهنم و قورت دادم و دسته ی کیفم و بیشتر از قبل توی دستم فشردم .
سوار شدم که درجا در و محکم به هم کوبید .
انتظار این حرکت رو نداشتم ... ترسیدم و از ترس گوشه ای کز کردم و چشم هام رو روی هم فشردم .. خدایا خودت آخر و عاقبت ما رو با این پسرا بخیر بگذرون .
تو فکر بودم که صدای در صندوق عقب به گونه ای فجیح و افتضاحی بلند شد و بر اثر زیاد بودن شدت بستن در صندوق عقب ماشین کمی بالا پایین رفت و در آخر ثابت یک جا وایستاد .
چیزی نگذشته بود که درهای جلو باز شد و هیراد و اهورا سوار شدن و هیراد حرکت کرد ، پشت سرش ماشین اهورا که نمی دونستم رانندش کیه از ویلا بیرون زد . سرم و به صندلی تکیه دادم و چشم هام رو هم گذاشتم .. پلک هام سنگین شد و کم کم خواب چشم هام هجوم آورد .
پایین پله ها که رسیدم به سمتش چرخیدم و دست به کمر ایستادم .
_ به کی گفتی ترسو ؟!
چمدون ها رو یک پله پایین تر از پله ای که خودش روش ایستاده بود گذاشت و به نرده ها تکیه زد و گفت :
_ خب معلومه به تو .
حرصم گرفت .
_ جرات داری سر جات وایستا تکونم نخور .
یه تای ابروش و بالا انداخت
_ من که سر جام وایستادم بفرما ببینم چیکار می کنی !
_ خودت خواستی .
زیپ کیفم و باز کردم ... به اهورا نگاه کردم که نگاهش مشکوکانه روی کیفم بود .. دو تا پله بالا رفتم .. قوطی کرم هیوا رو که دیروز دخلش رو آوردم و با دستام لمس کردم .. خالی شده بود و وزنی نداشت ولی خب بازم جنس محکمی داشت ، به سرعت از کیفم بیرون کشیدمش ، قبل از اینکه اهورا به خودش بیاد قوطی رو پرت کردم به سمتش که مستقیم با چونش برخورد کرد . با دادی که زد کل ویلا رو به یه زلزله هفت ریشتری مهمون کرد .
خنده ی با رضایتی سر دادم و با شوق و ذوق از ویلا بیرون زدم .
به پارکینگ که رسیدم نیشم خود به خود بسته شد و سرجام ایستادم .
چه زود یادم رفت که چه به روزمون اومده .. چه زود یادم رفت که هیوایی نیست و من تو نبودش اینقدر بیخیالم و صدای خنده هام تا آسمون هم می ره .
چشم برداشتم از چشم های مرد خشمگین رو به روم که تا همین چند دقیقه پیش ساکت و ناراحت بود و اما الان ... !
دیگه سر افکنده نیست ... متاسف نیست .. خشمگینه و به همراه این خشونت کمی غرور هم چاشنی اخلاق بسیار خوبش کرده .
خیره شدم بهش .. نمی دونم چقدر گذشته بود که صدای خشنش همراه با لحنی دستوری من رو به خودم آورد .
_ به چی نگاه می کنی ؟ سوارشو .
_ هیراد .
_ حرف نباشه می گم سوارشو .
قدم برداشتم به سمت ماشین اهورا که سمت چپ ماشین هیراد پارک شده بود .
_ اون نه .
برگشتم به سمتش .
_ چی ؟!
_ تو و اهورا با من میاین .
آب دهنم و قورت دادم و دسته ی کیفم و بیشتر از قبل توی دستم فشردم .
سوار شدم که درجا در و محکم به هم کوبید .
انتظار این حرکت رو نداشتم ... ترسیدم و از ترس گوشه ای کز کردم و چشم هام رو روی هم فشردم .. خدایا خودت آخر و عاقبت ما رو با این پسرا بخیر بگذرون .
تو فکر بودم که صدای در صندوق عقب به گونه ای فجیح و افتضاحی بلند شد و بر اثر زیاد بودن شدت بستن در صندوق عقب ماشین کمی بالا پایین رفت و در آخر ثابت یک جا وایستاد .
چیزی نگذشته بود که درهای جلو باز شد و هیراد و اهورا سوار شدن و هیراد حرکت کرد ، پشت سرش ماشین اهورا که نمی دونستم رانندش کیه از ویلا بیرون زد . سرم و به صندلی تکیه دادم و چشم هام رو هم گذاشتم .. پلک هام سنگین شد و کم کم خواب چشم هام هجوم آورد .
August 26, 2018
#part_165
_ روشنش کن .
_ هیراد بچه بازی در نیار روشنش کنم که خودت رو داغون تر از اینی که هستی کنی ؟! الانم ماشین و بزن کنار خسته ای ، بقیه راه رو من می رونم .
_ لازم نیست اون ضبط و سیستم رو هم روشن کن .
_ با این آهنگ ها چی و می خوای ثابت کنی ؟! می خوای حال و روزت و به کی نشون بدی ؟ من ؟ خودت ؟ هیوایی که گذاشته رف..
_ ببند دهنت و اهورا .
دستی به چشم های پف کرده ام کشیدم و یواش یواش پلک هام و از هم باز کردم ... با سر و صدای این دو نفر مگه می شه خوابید ؟
_ دهنم و ببندم که هر غلطی دلت خواست بکنی ؟! هیراد هر کی تورو نشناسه من یکی خوب می شناسمت ، درسته بعضیا بخاطر شغلت فکر می کنن یه آدم مغرور و سرسخت و در عین حال سنگ دلی اما من نه . می دونم هیراد ، می دونم سنگ دل نیستی ، می فهمم با رفتن هیوا چی که بهت نگذشته و اینم می دونم که با گوش دادن به این آهنگ ها روحیت و بدتر خدشه دار می کنی .
_ اهورا برو سر اصل مطلب . با این حرف ها به کجا می خوای برسی ؟
شغل هیراد باعث می شه تا روحیه ی هیراد سرسخت بشه ؟ باعث می شه هیراد سنگ دل بشه ؟! چی می گه این ؟ یعنی چون استاده باید مغرور باشه ؟ چون مهندسه باید قلبش بشه از جنس سنگ ؟ اصلا با عقل جور در نمیاد .
وا .. واستا ببینم ، اهورا گفت هیوا رفته ؟ کجا رفته ؟ یع.. یعنی .. وای خدا نهه .
چی گذشته بین این دو نفر که اخرش ختم شد به رفتن هیوا ؟
چی شده که هیوایی که جونش رو هم برای هیراد فدا می کرد الان ترکش کرده ؟ مگه می تونه ؟ می تونه بدون هیراد ادامه بده ؟ نه واقعا نمی تونه .
نه هیراد و نه هیوا طاقت این جدایی و ندارند ، این دو نفر جونشون به جون هم بسته شده .
_ چی شد ؟ چی شد هیراد ؟ چراا هیوا رفت ؟
صدام بالاتر رفت
_ چیکار کردی باهاش ؟ چه بلایی سرش آوردی که رفت ؟ معلومه کاری که باهاش کردی انقدر براش گرون تموم شده که راهی جز جدایی براش نمونده . نمی تونم باور کنم ، نمی تونم باور کنم هیوایی عاشقانه می پرستیدت الان کنارت نیست و مجبور شده این جدایی بینتون و قبول کنه . چیکار کردی که حاضر شده ازت دل بکنه ؟
دستم رو به صندلی هیراد گرفتم و سرم و بهش تکیه دادم و اشک می ریختم .
هیوا انقدر عاشق هیراد بود که حتی به جدایی فکر هم نمی کرد اما الان ؟
دستی به روی دستم نشست .
_ مانیا آروم باش همه چیز و بهت می گیم .
فین فینی کردم و سرم و بلند کردم .
با دیدنش اشک هام بند اومد و دهنم کمی از تعجب باز موند .
با تعجب و حیرت زیر لبی و آروم اسمش رو صدا زدم :
_ اهورا !
خندید که از درد اخم هاش درهم رفت ... سری به طرفین تکون داد .
دست جلو آورد و ته مونده ی اشک های روی صورتم و پاک کرد و گفت :
_ شاهکار خودته دیگه ، چرا تعجب می کنی ؟
_ روشنش کن .
_ هیراد بچه بازی در نیار روشنش کنم که خودت رو داغون تر از اینی که هستی کنی ؟! الانم ماشین و بزن کنار خسته ای ، بقیه راه رو من می رونم .
_ لازم نیست اون ضبط و سیستم رو هم روشن کن .
_ با این آهنگ ها چی و می خوای ثابت کنی ؟! می خوای حال و روزت و به کی نشون بدی ؟ من ؟ خودت ؟ هیوایی که گذاشته رف..
_ ببند دهنت و اهورا .
دستی به چشم های پف کرده ام کشیدم و یواش یواش پلک هام و از هم باز کردم ... با سر و صدای این دو نفر مگه می شه خوابید ؟
_ دهنم و ببندم که هر غلطی دلت خواست بکنی ؟! هیراد هر کی تورو نشناسه من یکی خوب می شناسمت ، درسته بعضیا بخاطر شغلت فکر می کنن یه آدم مغرور و سرسخت و در عین حال سنگ دلی اما من نه . می دونم هیراد ، می دونم سنگ دل نیستی ، می فهمم با رفتن هیوا چی که بهت نگذشته و اینم می دونم که با گوش دادن به این آهنگ ها روحیت و بدتر خدشه دار می کنی .
_ اهورا برو سر اصل مطلب . با این حرف ها به کجا می خوای برسی ؟
شغل هیراد باعث می شه تا روحیه ی هیراد سرسخت بشه ؟ باعث می شه هیراد سنگ دل بشه ؟! چی می گه این ؟ یعنی چون استاده باید مغرور باشه ؟ چون مهندسه باید قلبش بشه از جنس سنگ ؟ اصلا با عقل جور در نمیاد .
وا .. واستا ببینم ، اهورا گفت هیوا رفته ؟ کجا رفته ؟ یع.. یعنی .. وای خدا نهه .
چی گذشته بین این دو نفر که اخرش ختم شد به رفتن هیوا ؟
چی شده که هیوایی که جونش رو هم برای هیراد فدا می کرد الان ترکش کرده ؟ مگه می تونه ؟ می تونه بدون هیراد ادامه بده ؟ نه واقعا نمی تونه .
نه هیراد و نه هیوا طاقت این جدایی و ندارند ، این دو نفر جونشون به جون هم بسته شده .
_ چی شد ؟ چی شد هیراد ؟ چراا هیوا رفت ؟
صدام بالاتر رفت
_ چیکار کردی باهاش ؟ چه بلایی سرش آوردی که رفت ؟ معلومه کاری که باهاش کردی انقدر براش گرون تموم شده که راهی جز جدایی براش نمونده . نمی تونم باور کنم ، نمی تونم باور کنم هیوایی عاشقانه می پرستیدت الان کنارت نیست و مجبور شده این جدایی بینتون و قبول کنه . چیکار کردی که حاضر شده ازت دل بکنه ؟
دستم رو به صندلی هیراد گرفتم و سرم و بهش تکیه دادم و اشک می ریختم .
هیوا انقدر عاشق هیراد بود که حتی به جدایی فکر هم نمی کرد اما الان ؟
دستی به روی دستم نشست .
_ مانیا آروم باش همه چیز و بهت می گیم .
فین فینی کردم و سرم و بلند کردم .
با دیدنش اشک هام بند اومد و دهنم کمی از تعجب باز موند .
با تعجب و حیرت زیر لبی و آروم اسمش رو صدا زدم :
_ اهورا !
خندید که از درد اخم هاش درهم رفت ... سری به طرفین تکون داد .
دست جلو آورد و ته مونده ی اشک های روی صورتم و پاک کرد و گفت :
_ شاهکار خودته دیگه ، چرا تعجب می کنی ؟
August 26, 2018
#part_166
لبخند کم جونی زدم و قطره اشکی از گوشه چشمم سرازیر شد .
با دستی که هنوز روی صورتم بود سریع اشکم رو پاک کرد و با لحن معترضی گفت :
_ دیگه نبینم اش..
سریع و بی وقفه دست چپم و روی گونش گذاشتم و به جلو خم شدم ، چشم هام رو بستم و چونش رو بوسیدم
_ نمی خواستم اینجوری بشه .
دستش عقب تر رفت و پشت سرم نشست .
_ دستم بشکنه که ب...
سر جلو کشید و بوسه ی ریزی گوشه ی لبم کاشت و حرف تو دهنم موند .
_ هیس دیگه نشنوم ، فدا سرت .
خودم رو عقب کشیدم ... نگاه بر گرفتم از چونه ی ورم کرده و کبود شدش و خیره شدم به چشم های خندونش .
لب زدم :
_ چی شده ؟! چرا اینجوری نگاه می کنی ؟
لب خونیش خوب بود ، انقدری که با حرکات لب و بدون هیچ گونه صدایی با هم حرف زدیم لب خونی دوتامون خوب بود و به راحتی می تونستیم بفهمیم طرف مقابل چی می گه و این هارو مدیون هیراد بودیم .. می گید چرا ؟ چون بیشتر مواقع که ما مجبور می شدیم اینطوری حرف بزنیم وقت هایی بود که سر کلاس استاد هیراد می نشستیم و ایشون اجازه هیچ گونه حرفی رو به دانشجوهای بدبختش نمی داد و من و اهورا دور از چشم هیراد با لب خونی با هم حرف می زدیم .
با چشم و ابرو به هیراد که با اخم و پوزخند کنار لبش به جاده خیره شده بود اشاره کرد ... با اشاره اهورا تازه متوجه حضور هیراد هم شدم .. چرا یادم رفت که هیرادی هم اینجا حضور داره ؟
وقتی نگران اهورا باشی به چیز دیگه ای جز سلامتیش فکر می کنی ؟! خب مسلمأ نه .
لب گزیدم و عقب کشیدم و به حالت اولم برگشتم .
دستم رو زیر چونم زدم و به فضای سرسبز بیرون چشم دوختم .
زمان و مکان از دستم در رفته بود و متوجه اطرافم نبودم .
با توقف ماشین از مناظر بیرون نگاه بر گرفتم و به رو به روم که صندلی هیراد بود خیره شدم ... دستم رو روی صندلی جلو گذاشتم و کمی خودم رو جلو کشیدم و پرسیدم :
_ چرا وایستادی ؟
از آیینه جلو نگاهی بهم انداخت و جواب داد :
_ مگه نمی خواستی دلیل رفتن هیوا رو بدونی ؟
_ هیراد الان وقت...
با نگاه سریع و هشداردهنده هیراد که اهورا رو نشونه گرفته بود حرف تو دهن اهورا موند ، کلافه دستی به موهای خرمایی رنگش کشید .
منتظر چشم دوخته بودم به نیم رخ هیراد تا لب باز کنه و همه چیز و توضیح بده .
صدای خش دارش باعث شد تا حواسم و جمع کنم و گوش بسپارم به حرف هاش .
_ اول چندتا سوال ازت می پرسم .
سری تکون دادم .
_ شراره عظیمی رو باید خوب بشناسی درسته ؟
اخم هام درهم رفت ... مگه می شه این موجود پست رو نشناخت ؟ این یارو چه ربطی به هیوا و هیراد داره ؟ اینم سواله هیراد می پرسه آخه ؟
سری به نشونه آره تکون دادم .
اینبار هم پرسید :
_ اینم می دونی که چشمش دنبال من بود ؟
_ خب آره اما این چـ....
_ به علاقه ی من نسبت به هیوا شک دارین ؟
چشم هام گرد شد ! این چی می گه ؟ معلومه که نه . اونقدری که هیوا ، هیراد رو دوست داشت هیراد هم همین حس متقابل و نسبت به هیوا داشت و ما هیچ شکی به علاقه ی دو طرفه این دو نفر نداشتیم .
سری به طرفین تکون دادم و گفتم :
_ معلومه که نه ! هیوا هم خیلی قبولت داشت ، می دونست جز خودش به کس دیگه ای فکر نمی کنی .
_ پس چرا فکر کرد دارم بهش خیانت می کنم ؟
با دادی که زد توجام پریدم .
کمی که فکر کردم یادم اومد چی گفت .!!
این همه شوک تو یک روز ؟ من دیگه کشش ندارم .
لبخند کم جونی زدم و قطره اشکی از گوشه چشمم سرازیر شد .
با دستی که هنوز روی صورتم بود سریع اشکم رو پاک کرد و با لحن معترضی گفت :
_ دیگه نبینم اش..
سریع و بی وقفه دست چپم و روی گونش گذاشتم و به جلو خم شدم ، چشم هام رو بستم و چونش رو بوسیدم
_ نمی خواستم اینجوری بشه .
دستش عقب تر رفت و پشت سرم نشست .
_ دستم بشکنه که ب...
سر جلو کشید و بوسه ی ریزی گوشه ی لبم کاشت و حرف تو دهنم موند .
_ هیس دیگه نشنوم ، فدا سرت .
خودم رو عقب کشیدم ... نگاه بر گرفتم از چونه ی ورم کرده و کبود شدش و خیره شدم به چشم های خندونش .
لب زدم :
_ چی شده ؟! چرا اینجوری نگاه می کنی ؟
لب خونیش خوب بود ، انقدری که با حرکات لب و بدون هیچ گونه صدایی با هم حرف زدیم لب خونی دوتامون خوب بود و به راحتی می تونستیم بفهمیم طرف مقابل چی می گه و این هارو مدیون هیراد بودیم .. می گید چرا ؟ چون بیشتر مواقع که ما مجبور می شدیم اینطوری حرف بزنیم وقت هایی بود که سر کلاس استاد هیراد می نشستیم و ایشون اجازه هیچ گونه حرفی رو به دانشجوهای بدبختش نمی داد و من و اهورا دور از چشم هیراد با لب خونی با هم حرف می زدیم .
با چشم و ابرو به هیراد که با اخم و پوزخند کنار لبش به جاده خیره شده بود اشاره کرد ... با اشاره اهورا تازه متوجه حضور هیراد هم شدم .. چرا یادم رفت که هیرادی هم اینجا حضور داره ؟
وقتی نگران اهورا باشی به چیز دیگه ای جز سلامتیش فکر می کنی ؟! خب مسلمأ نه .
لب گزیدم و عقب کشیدم و به حالت اولم برگشتم .
دستم رو زیر چونم زدم و به فضای سرسبز بیرون چشم دوختم .
زمان و مکان از دستم در رفته بود و متوجه اطرافم نبودم .
با توقف ماشین از مناظر بیرون نگاه بر گرفتم و به رو به روم که صندلی هیراد بود خیره شدم ... دستم رو روی صندلی جلو گذاشتم و کمی خودم رو جلو کشیدم و پرسیدم :
_ چرا وایستادی ؟
از آیینه جلو نگاهی بهم انداخت و جواب داد :
_ مگه نمی خواستی دلیل رفتن هیوا رو بدونی ؟
_ هیراد الان وقت...
با نگاه سریع و هشداردهنده هیراد که اهورا رو نشونه گرفته بود حرف تو دهن اهورا موند ، کلافه دستی به موهای خرمایی رنگش کشید .
منتظر چشم دوخته بودم به نیم رخ هیراد تا لب باز کنه و همه چیز و توضیح بده .
صدای خش دارش باعث شد تا حواسم و جمع کنم و گوش بسپارم به حرف هاش .
_ اول چندتا سوال ازت می پرسم .
سری تکون دادم .
_ شراره عظیمی رو باید خوب بشناسی درسته ؟
اخم هام درهم رفت ... مگه می شه این موجود پست رو نشناخت ؟ این یارو چه ربطی به هیوا و هیراد داره ؟ اینم سواله هیراد می پرسه آخه ؟
سری به نشونه آره تکون دادم .
اینبار هم پرسید :
_ اینم می دونی که چشمش دنبال من بود ؟
_ خب آره اما این چـ....
_ به علاقه ی من نسبت به هیوا شک دارین ؟
چشم هام گرد شد ! این چی می گه ؟ معلومه که نه . اونقدری که هیوا ، هیراد رو دوست داشت هیراد هم همین حس متقابل و نسبت به هیوا داشت و ما هیچ شکی به علاقه ی دو طرفه این دو نفر نداشتیم .
سری به طرفین تکون دادم و گفتم :
_ معلومه که نه ! هیوا هم خیلی قبولت داشت ، می دونست جز خودش به کس دیگه ای فکر نمی کنی .
_ پس چرا فکر کرد دارم بهش خیانت می کنم ؟
با دادی که زد توجام پریدم .
کمی که فکر کردم یادم اومد چی گفت .!!
این همه شوک تو یک روز ؟ من دیگه کشش ندارم .
August 26, 2018
Love didn’t hurt you, someone that didn’t know how to love hurt you. Don’t confuse the two!
عشق بهت ضربه نزد، کسی که نمیدونست چطوری عاشقت باشه بهت ضربه زد. این دورو اشتباه نگیرید!
@marz_khoshbakhtii
عشق بهت ضربه نزد، کسی که نمیدونست چطوری عاشقت باشه بهت ضربه زد. این دورو اشتباه نگیرید!
@marz_khoshbakhtii
September 2, 2018
September 3, 2018
دوستان معذرت پارت نذاشتم . نت ندارم متاسفانه الانم بزور نت گیر آوردم😐😭 اگه فرصتش جور شد هستم پارت میذارم♥️🙈شرمنده
September 3, 2018
💏مرز خوشبختی💏
#part_166 لبخند کم جونی زدم و قطره اشکی از گوشه چشمم سرازیر شد . با دستی که هنوز روی صورتم بود سریع اشکم رو پاک کرد و با لحن معترضی گفت : _ دیگه نبینم اش.. سریع و بی وقفه دست چپم و روی گونش گذاشتم و به جلو خم شدم ، چشم هام رو بستم و چونش رو بوسیدم _ نمی خواستم…
#part_167
هيراد چي گفت ؟! هيوا فكر كرده هيراد بهش خيانت كرده ؟! هيوا ؟ اصلا امكان نداره . هيراد از همين هيواي خودمون حرف مي زد ؟ هيوايي كه به هيراد از چشم هاش بيشتر اعتماد داشت ؟!
تمام تنم رو لرز فرا گرفت و با ناباوري اسمش هيوا رو با لحني پرسشگر بيان كردم :
_ هيوا ؟!
خنده ي عصبي اي كردم
_ هيوا به تو شك كرده ؟ داري هذيون مي گي .
صدام بالاتر رفت
_ حالت خوب نيست داري چرت و پرت تحويل من مي دي .
با اخطار صدام زد :
_ مانيا .
دستي به صورتم كشيدم و سرم رو به طرفين تكون دادم
_ خوبم هيراد ببخشيد يكهو از كوره در رفتم آخه حرفت قابل درك نبود برام .. من الان ارومم تو توضيح بده .
نفس پرحرصي بيرون فرستاد و گفت :
_ قبل از رفتن شما براي اروم تر شدن خودم رفتم حموم و هيوا اومد پيش شما تا راهيتون كنه برين ، زمان از دستم در رفته بود و همچنان تو حموم بودم و اتفاقاتي كه افتاد و تو ذهنم براي خودم بالا پايين مي كردم كه ديدم يكي تند تند مي كوبه به در حموم .. كسي جز هيوا هم خونه نبود ، ترسيدم شايد اتفاقي واسش افتاده باشه ، سريع حوله رو تنم كردم تا در و باز كردم كه بيام بيرون مشتي كه آماده كرده بود تا بزنه به در خورد به قفسه سينم .
مكثي كرد و فشار دست هاش به دور فرمون بيشتر از قبل شد وادامه داد :
_ گريه مي كرد و فهش بارم مي كرد ، از حركات ناگهانيش تعجب كرده بودم از هيچي خبر نداشتم و نمي دونستم دليل اين رفتارش چيه ! چمدونش برداشته بود تا بره ، سعي مي كردم جلوش و بگيرم و حداقل دليل رفتارش رو بدونم ولي بي فايده بود ، از اتاق كه رفت بيرون سرجاش وايستاد فكر كردم از رفتن پشيمون شده ولي اينطور نبود برگشت سمتم و گفت يادم نره به شراره زنگ بزنم و گوشيم و پرت كرد سمت ديوار كه خودتون ديديد خورد و خاكشير شده بود . از ويلا كه بيرون زد نگرانيم بيشتر شد ، هوا ابري بود .. هر لحظه امكان بارش بارون بود و هيوا هم سرعتش زياد بود ، حالش هم چندان تعريفي نداشت . بيشتر نگرانيم اين بود كه توي اين هوا با اون حال و روز چطوري مي خواد ماشين برونه ؟ .. به كل حرف هاش رو يادم رفته بود وارد ويلا كه شدم تازه ياد حرف هاش افتادم . وقتي با گريه گفت يادم باشه به شراره زنگ بزنم ، تو ذهنم جرقه اي خورد ، يه چيزايي حدس مي زدم ولي نمي خواستم باور كنم .
برگشت به سمتم و گفت :
_ اونطور كه خودت هم گفتي من اونقدري به هيوا علاقه داشتم كه طرف كس ديگه اي نرم ، اونقدري خوددار بودم كه به هيوا خيانت نكنم .. عشق بينمون واسم يك مسئله پيش پا افتاده نبود كه به همين راحتي بزنم زير قولم و عشقي كه نسبت به هيوا داشتم و زندگيم بشه شكر اب ، اما نمي دونم چي شد كه هيوا فكر كرد دارم توسط شراره بهش خيانت مي كنم .
اب دهنم رو قورت دادم و لب گزيدم .
پوزخندي زد و دوباره به جلو خيره شد و گفت :
_ ولي اينم مي دونم كه همه اين اتيش ها از گور اون شراره بلند مي شه .
هيراد چي گفت ؟! هيوا فكر كرده هيراد بهش خيانت كرده ؟! هيوا ؟ اصلا امكان نداره . هيراد از همين هيواي خودمون حرف مي زد ؟ هيوايي كه به هيراد از چشم هاش بيشتر اعتماد داشت ؟!
تمام تنم رو لرز فرا گرفت و با ناباوري اسمش هيوا رو با لحني پرسشگر بيان كردم :
_ هيوا ؟!
خنده ي عصبي اي كردم
_ هيوا به تو شك كرده ؟ داري هذيون مي گي .
صدام بالاتر رفت
_ حالت خوب نيست داري چرت و پرت تحويل من مي دي .
با اخطار صدام زد :
_ مانيا .
دستي به صورتم كشيدم و سرم رو به طرفين تكون دادم
_ خوبم هيراد ببخشيد يكهو از كوره در رفتم آخه حرفت قابل درك نبود برام .. من الان ارومم تو توضيح بده .
نفس پرحرصي بيرون فرستاد و گفت :
_ قبل از رفتن شما براي اروم تر شدن خودم رفتم حموم و هيوا اومد پيش شما تا راهيتون كنه برين ، زمان از دستم در رفته بود و همچنان تو حموم بودم و اتفاقاتي كه افتاد و تو ذهنم براي خودم بالا پايين مي كردم كه ديدم يكي تند تند مي كوبه به در حموم .. كسي جز هيوا هم خونه نبود ، ترسيدم شايد اتفاقي واسش افتاده باشه ، سريع حوله رو تنم كردم تا در و باز كردم كه بيام بيرون مشتي كه آماده كرده بود تا بزنه به در خورد به قفسه سينم .
مكثي كرد و فشار دست هاش به دور فرمون بيشتر از قبل شد وادامه داد :
_ گريه مي كرد و فهش بارم مي كرد ، از حركات ناگهانيش تعجب كرده بودم از هيچي خبر نداشتم و نمي دونستم دليل اين رفتارش چيه ! چمدونش برداشته بود تا بره ، سعي مي كردم جلوش و بگيرم و حداقل دليل رفتارش رو بدونم ولي بي فايده بود ، از اتاق كه رفت بيرون سرجاش وايستاد فكر كردم از رفتن پشيمون شده ولي اينطور نبود برگشت سمتم و گفت يادم نره به شراره زنگ بزنم و گوشيم و پرت كرد سمت ديوار كه خودتون ديديد خورد و خاكشير شده بود . از ويلا كه بيرون زد نگرانيم بيشتر شد ، هوا ابري بود .. هر لحظه امكان بارش بارون بود و هيوا هم سرعتش زياد بود ، حالش هم چندان تعريفي نداشت . بيشتر نگرانيم اين بود كه توي اين هوا با اون حال و روز چطوري مي خواد ماشين برونه ؟ .. به كل حرف هاش رو يادم رفته بود وارد ويلا كه شدم تازه ياد حرف هاش افتادم . وقتي با گريه گفت يادم باشه به شراره زنگ بزنم ، تو ذهنم جرقه اي خورد ، يه چيزايي حدس مي زدم ولي نمي خواستم باور كنم .
برگشت به سمتم و گفت :
_ اونطور كه خودت هم گفتي من اونقدري به هيوا علاقه داشتم كه طرف كس ديگه اي نرم ، اونقدري خوددار بودم كه به هيوا خيانت نكنم .. عشق بينمون واسم يك مسئله پيش پا افتاده نبود كه به همين راحتي بزنم زير قولم و عشقي كه نسبت به هيوا داشتم و زندگيم بشه شكر اب ، اما نمي دونم چي شد كه هيوا فكر كرد دارم توسط شراره بهش خيانت مي كنم .
اب دهنم رو قورت دادم و لب گزيدم .
پوزخندي زد و دوباره به جلو خيره شد و گفت :
_ ولي اينم مي دونم كه همه اين اتيش ها از گور اون شراره بلند مي شه .
September 12, 2018
#part_168
سكوت كرد و چيزي نگفت .
دوست داشتم هنوز هم حرف بزنه ، حرف بزنه و بگه . از همه چيز بگه ، از شراره از هيوا از اتفاقاتي كه افتاد و اينكه از كجا مي دونه شراره مقصر اين اتفاقاته ؟!
براي پرسيدن اين پا و اون پا مي كردم .. شك داشتم اما در آخر دل و زدم به دريا و گفتم :
_ از كجا ؟ از كجا مي دوني همه اين آشوب ها زير سر اين دخترس ؟!
مكث نكرد و سريع به حرف اومد .. انگار منتظر همين سوال بود .
_ تو دانشگاه كه هميشه پاپيچم مي شد و به هر نحوي خودش رو بهم نزديك مي كرد .. هر كي هم جاي من بود پي به افكار و قصد و غرض اين دختر با انجام كارهايي كه مي كرد مي برد . اما من هيچ حسي نسبت بهش نداشتم دلم يه جا ديگه گير بود ، حتي اگه عاشق هيوا هم نبودم بازم نمي تونستم به شراره دل ببندم ، شراره چيزي نداره كه من و به سمت خودش جذب كنه ، همه خصوصيات اخلاقي و رفتاريش به من و خانوادم نمي خوره ، در نگاه اول هم مي شه اين رو به خوبي حس كرد ، خب از موضوع اصلي زياد فاصله نمي گيرم ! توي اين مدت انگار متوجه حس من نسبت به هيوا شده بود چون سعي داشت با حرف هاش هيوا رو از چشم من بندازه ، از لحن بيان ضايعي كه داشت و البته اعتماد خودم به هيوا هيچ وقت حرف هاش رو باور نكردم . شب تولد مهرا رو كه يادته ؟
سري تكون دادم
_ آره .
_ نمي دونم متوجه شدي يا نه ولي اون روز حس و حال هيچي رو نداشتم ، قرار بود وقتي كارتون از اريشگاه تموم شد من بيام دنبالتون اما همش فكرم درگير حرف هاي شراره بود و به جاي خودم اهورا رو فرستاد تا بياد دنبالتون .
با كنجكاوي يك تاي ابروم رو بالا فرستادم و گفتم :
_ چه حرف هايي ؟!
_ تازه يك هفته اي بود از شر پيام هاي شراره در امان بودم ، كم كم فكر كردم بيخيالم شده ولي درست روز تولد مهرا زنگ زد . اولش نخواستم جوابش رو بدم تا خودش بيخيال بشه اما با پيامي كه فرستاد باعث شد به زنگي كه بعد اون پيام به گوشيم زد جواب بدم . گفت مي دونه با هيوا رابطه دارم . تعجب نكردم چون اصلا برام مهم نبود ، اما انگار اون پست تر از اين حرف ها بود با وجود اينكه مي دونست دلم پيش هيواس پيشنهاد يك رابطه جديد با خودش رو بهم داد . من روي مخالفتم پافشاري مي كردم و اون روي قالب كردن خودش به من .
صداي خنده ي ناگهاني و بلند اهورا ماشين و لرزوند .
معترض اسمش رو صدا زدم :
_ اهورا !
ولي انگار كر شده بود و همچنان مي خنديد .
_ اهورا بس كن .
شدت خندش كمي پايين اومد و گفت :
_ والا بخدا خنده داره ، من تا همين ديروز فكر مي كردم اين دختره با وجود چسبونك بودنش يكم ارزش واسه خودش قائله ولي زهي خيال باطل . خب داداشم تعريف كن .
سكوت كرد و چيزي نگفت .
دوست داشتم هنوز هم حرف بزنه ، حرف بزنه و بگه . از همه چيز بگه ، از شراره از هيوا از اتفاقاتي كه افتاد و اينكه از كجا مي دونه شراره مقصر اين اتفاقاته ؟!
براي پرسيدن اين پا و اون پا مي كردم .. شك داشتم اما در آخر دل و زدم به دريا و گفتم :
_ از كجا ؟ از كجا مي دوني همه اين آشوب ها زير سر اين دخترس ؟!
مكث نكرد و سريع به حرف اومد .. انگار منتظر همين سوال بود .
_ تو دانشگاه كه هميشه پاپيچم مي شد و به هر نحوي خودش رو بهم نزديك مي كرد .. هر كي هم جاي من بود پي به افكار و قصد و غرض اين دختر با انجام كارهايي كه مي كرد مي برد . اما من هيچ حسي نسبت بهش نداشتم دلم يه جا ديگه گير بود ، حتي اگه عاشق هيوا هم نبودم بازم نمي تونستم به شراره دل ببندم ، شراره چيزي نداره كه من و به سمت خودش جذب كنه ، همه خصوصيات اخلاقي و رفتاريش به من و خانوادم نمي خوره ، در نگاه اول هم مي شه اين رو به خوبي حس كرد ، خب از موضوع اصلي زياد فاصله نمي گيرم ! توي اين مدت انگار متوجه حس من نسبت به هيوا شده بود چون سعي داشت با حرف هاش هيوا رو از چشم من بندازه ، از لحن بيان ضايعي كه داشت و البته اعتماد خودم به هيوا هيچ وقت حرف هاش رو باور نكردم . شب تولد مهرا رو كه يادته ؟
سري تكون دادم
_ آره .
_ نمي دونم متوجه شدي يا نه ولي اون روز حس و حال هيچي رو نداشتم ، قرار بود وقتي كارتون از اريشگاه تموم شد من بيام دنبالتون اما همش فكرم درگير حرف هاي شراره بود و به جاي خودم اهورا رو فرستاد تا بياد دنبالتون .
با كنجكاوي يك تاي ابروم رو بالا فرستادم و گفتم :
_ چه حرف هايي ؟!
_ تازه يك هفته اي بود از شر پيام هاي شراره در امان بودم ، كم كم فكر كردم بيخيالم شده ولي درست روز تولد مهرا زنگ زد . اولش نخواستم جوابش رو بدم تا خودش بيخيال بشه اما با پيامي كه فرستاد باعث شد به زنگي كه بعد اون پيام به گوشيم زد جواب بدم . گفت مي دونه با هيوا رابطه دارم . تعجب نكردم چون اصلا برام مهم نبود ، اما انگار اون پست تر از اين حرف ها بود با وجود اينكه مي دونست دلم پيش هيواس پيشنهاد يك رابطه جديد با خودش رو بهم داد . من روي مخالفتم پافشاري مي كردم و اون روي قالب كردن خودش به من .
صداي خنده ي ناگهاني و بلند اهورا ماشين و لرزوند .
معترض اسمش رو صدا زدم :
_ اهورا !
ولي انگار كر شده بود و همچنان مي خنديد .
_ اهورا بس كن .
شدت خندش كمي پايين اومد و گفت :
_ والا بخدا خنده داره ، من تا همين ديروز فكر مي كردم اين دختره با وجود چسبونك بودنش يكم ارزش واسه خودش قائله ولي زهي خيال باطل . خب داداشم تعريف كن .
September 12, 2018
#part_169
متوجه چشم غره ي وحشتناكي كه هيراد به صورت اهورا رفت شدم و لب گزيدم تا خندم نگيره .
_ وقتي ديد بهش پا نمي دم از طريق هيوا تهديدم كرد ، مي گفت خيلي رو مخت كار كردم تا نظرت راجب هيوا عوض بشه و از چشمت بيفته ولي انگار هر چقدر من پافشاري مي كرد عشق تو نسبت به هيوا بيشتر مي شد و تمام كارهام بي فايده بود ولي از اين به بعد كاري مي كنم تا تو از چشم هيوا بيفتي .
حرف هاش برام مهم نبود و بيدي نبودم كه با اين بادها بلرزم و از يك طرف هم مي ترسيدم هيوا چرندياتي رو كه قراره شراره براش تعريف كنه رو باور كنه كه البته موفق هم شد . نمي دونم چي در گوش هيوا خونده بود كه هيوا فكر كرد دارم بهش خيانت مي كنم .
مكثي كرد و با صدايي تضعيف رفته گفت :
_ اميدوارم حرف هام رو باور كرده باشي .
انقدري كه صداقت توي حرف هاش موج مي زد مگه مي شد باور نكرد ؟! مي شد ؟ يقيقنأ نه .
طبق عادت هميشگيم كه موقع ياري رسوندن و دلداري دادنم دست روي شونه ي فرد مقابلم مي ذاشتم ، دست دراز كردم و دست چپم رو روي شونه هيراد گذاشتم و گفتم :
_ مطمئن باش هميشه خودت و حرف هات رو باور دارم ، همه تلاشم رو هم مي كنم تا به هيوا بفهمونم داره راجبت اشتباه فكر مي كنه و تصميم مي گيره .
از توي آيينه نگاهم كرد و لبخند كم جوني زد ، ماشين رو روشن كرد و راه افتاد .
با لبخند روي لبم برگشتم به سمت اهورا كه ديدم با اخم هايي در هم نگاهم مي كنه .
ابرويي بالا انداختم و به نشونه ي چيه ؟ سري تكون دادم .
با همون گره ي كور شده ي بين ابروهاش با چشم به دستم كه هنوز روي شونه ي هيراد بود اشاره اي كرد كه تازه به خودم اومدم و سريع دستم رو عقب كشيدم و در نهايت سرم و پايين انداختم .
دوباره همه چيز به حالت اولش برگشت .
شيشه رو پايين دادم و نظارهگر آسموني كه همچنان ابري بود شدم .
هر لحظه امكان بارش بارون بود و من واسه اين اتفاق لحظه شماري مي كردم .
كيف و حال خودت مهم تره يا هيوا كه معلوم نيست با بارش بارون چه بلايي ممكنه سرش بياد ؟
واي آره راست مي گيا ، من اصلا غلط كردم گفتم دلم بارون مي خواد .
صداي گوشيم نذاشت تا بيشتر از اين با افكارم كلنجار برم .
از كنار كيفم برش داشتم و به صفحش كه اسم داداشي ديوونه روش خاموش روشن مي شد نگاه كردم .
در يك آن ذوق زده شدم ، شايد از هيوا خبري شده باشه و بخواد از نگراني درم بياره ؟!
به اميد شنيدن خبر سلامتي هيوا گوشي رو جواب دادم :
_ جانم آشي جون ؟
_ مانيا مسخره بازي در نيار حوصله ندارم ، صدبار بهت گفتم آشي صدام نزن ، ننه بابام اين اسم و واسه دكور برام انتخاب نكردن .
_ باشه آقا آرشااام حالا چرا جوش مياري ؟ واسه چي زنگ زدي ؟!
_ مي خواستم ببينم از ...
حرفش رو قطع كرد و بلافاصله صداي دادش از پشت تلفن بلند شد :
_ مهيااار . مگه پشت خر نشستي كه اينطوري مي روني ؟ بابا يواش برو تا به كشتنمون ندادي .
چه باجناق هايي بشند اين دوتا . خدا به هردوشون رحم كنه .
خنديدم و صداش زدم :
_ آرشام ؟ آرشام مي شنوي صدامو ؟
_ آره آره . مي خواستم بگم خبري از هيوا نداري ؟ به تو زنگ نزده ؟
متوجه چشم غره ي وحشتناكي كه هيراد به صورت اهورا رفت شدم و لب گزيدم تا خندم نگيره .
_ وقتي ديد بهش پا نمي دم از طريق هيوا تهديدم كرد ، مي گفت خيلي رو مخت كار كردم تا نظرت راجب هيوا عوض بشه و از چشمت بيفته ولي انگار هر چقدر من پافشاري مي كرد عشق تو نسبت به هيوا بيشتر مي شد و تمام كارهام بي فايده بود ولي از اين به بعد كاري مي كنم تا تو از چشم هيوا بيفتي .
حرف هاش برام مهم نبود و بيدي نبودم كه با اين بادها بلرزم و از يك طرف هم مي ترسيدم هيوا چرندياتي رو كه قراره شراره براش تعريف كنه رو باور كنه كه البته موفق هم شد . نمي دونم چي در گوش هيوا خونده بود كه هيوا فكر كرد دارم بهش خيانت مي كنم .
مكثي كرد و با صدايي تضعيف رفته گفت :
_ اميدوارم حرف هام رو باور كرده باشي .
انقدري كه صداقت توي حرف هاش موج مي زد مگه مي شد باور نكرد ؟! مي شد ؟ يقيقنأ نه .
طبق عادت هميشگيم كه موقع ياري رسوندن و دلداري دادنم دست روي شونه ي فرد مقابلم مي ذاشتم ، دست دراز كردم و دست چپم رو روي شونه هيراد گذاشتم و گفتم :
_ مطمئن باش هميشه خودت و حرف هات رو باور دارم ، همه تلاشم رو هم مي كنم تا به هيوا بفهمونم داره راجبت اشتباه فكر مي كنه و تصميم مي گيره .
از توي آيينه نگاهم كرد و لبخند كم جوني زد ، ماشين رو روشن كرد و راه افتاد .
با لبخند روي لبم برگشتم به سمت اهورا كه ديدم با اخم هايي در هم نگاهم مي كنه .
ابرويي بالا انداختم و به نشونه ي چيه ؟ سري تكون دادم .
با همون گره ي كور شده ي بين ابروهاش با چشم به دستم كه هنوز روي شونه ي هيراد بود اشاره اي كرد كه تازه به خودم اومدم و سريع دستم رو عقب كشيدم و در نهايت سرم و پايين انداختم .
دوباره همه چيز به حالت اولش برگشت .
شيشه رو پايين دادم و نظارهگر آسموني كه همچنان ابري بود شدم .
هر لحظه امكان بارش بارون بود و من واسه اين اتفاق لحظه شماري مي كردم .
كيف و حال خودت مهم تره يا هيوا كه معلوم نيست با بارش بارون چه بلايي ممكنه سرش بياد ؟
واي آره راست مي گيا ، من اصلا غلط كردم گفتم دلم بارون مي خواد .
صداي گوشيم نذاشت تا بيشتر از اين با افكارم كلنجار برم .
از كنار كيفم برش داشتم و به صفحش كه اسم داداشي ديوونه روش خاموش روشن مي شد نگاه كردم .
در يك آن ذوق زده شدم ، شايد از هيوا خبري شده باشه و بخواد از نگراني درم بياره ؟!
به اميد شنيدن خبر سلامتي هيوا گوشي رو جواب دادم :
_ جانم آشي جون ؟
_ مانيا مسخره بازي در نيار حوصله ندارم ، صدبار بهت گفتم آشي صدام نزن ، ننه بابام اين اسم و واسه دكور برام انتخاب نكردن .
_ باشه آقا آرشااام حالا چرا جوش مياري ؟ واسه چي زنگ زدي ؟!
_ مي خواستم ببينم از ...
حرفش رو قطع كرد و بلافاصله صداي دادش از پشت تلفن بلند شد :
_ مهيااار . مگه پشت خر نشستي كه اينطوري مي روني ؟ بابا يواش برو تا به كشتنمون ندادي .
چه باجناق هايي بشند اين دوتا . خدا به هردوشون رحم كنه .
خنديدم و صداش زدم :
_ آرشام ؟ آرشام مي شنوي صدامو ؟
_ آره آره . مي خواستم بگم خبري از هيوا نداري ؟ به تو زنگ نزده ؟
September 12, 2018
#part_170
همه ي ذوق و شوقم به يكباره فروكش كرد و صدام پايين تر اومد :
_ يعني تو ازش خبري نداري ؟!
متعجب پرسيد :
_ نه چطور ؟! هر چي زنگ مي زنم جواب نمي ده .
_ بيخيال اگه خبري شد من و در جريان بذار . باشه ؟
_ باشه مراقب خودت باش خداحافظ .
گوشي رو به كناري پرت كردم و با چشم هاي گريونم و بغضي كه جلوي نفس كشيدنم رو گرفته بود و هر لحظه امكان تركيدنش وجود داشت به مناظر بيرون چشم دوختم .
قطره اشكي لجوجانه راه خودش رو پيدا كرد و از روي گونم به پايين افتاد . پشت سرش سيل اشك هام راه افتاد ... هر لحظه كه مي گذشت و فكرم بيشتر پر مي كشيد به سمت هيوا و گذشتمون و آينده ي تاريكمون ، اشك هام بيشتر و بيشتر مي شدن و كم كم صداي هق هقم بلند شد .
_ مانيا ؟
جوابي ندادم .
_ مانيا با توام !
با دستش بازوم رو گرفت و سعي كرد من رو به طرف خودش بچرخونه .. تلاشش بي فايده بود .. با فشار و زور زياد ، دستم رو به هر مشقتي بود از اسارت دست هاش بيرون كشيدم و داد زدم :
_ دست از سرم بردااار .
_ اهورا بيخيال شو ، بذار تو حال و هواي خودش باشه . حالش بهتر مي شه .
از هيراد بابت اين حرفش خيلي ممنون بودم .. اگه اينطور جواب اهورا رو نمي داد ، اهورا دست از سر كچل من بر نمي داشت .
تنها كسي كه مي تونستم باهاش حرف بزنم و با دلداري هاش آرومم كنه مهرا بود .
شمارش رو گرفتم كه سر يك بوق جواب داد :
_ الو جانم ؟
با گريه صداش زدم :
_ مهرا .
انگار ترسيد كه سريع جواب داد :
_ جانم آبجي ؟ چيشده قربونت برم ؟
_مهرا .. هي ..هيوا
اينبار مطمئن شدم كه واقعا ترسيده .
_ هيوا چي ؟ مانيا حرف بزن ؟
_ هيوا كجا رفتهه ؟ نگرانشم ، مهرا مي ترسم اتفاقي براش بيفته .
_ نگران نباش اون هيوايي كه من مي شناسم هيچيش نمي شه ... توام گريه نكن بهت قول مي دم هيوا رو تا دو سه ساعت ديگه سالم و سرحال توي خونه مي بيني .
با صداي بر خورد بارون به شيشه هاي ماشين و صداي قشنگي كه ايجاد كرده بود سريع برگشتم به سمت شيشه ها .
راسته كه مي گن دعاي زير بارون مستجاب مي شه ؟
_ مهرا مهرا ؟
_ دختر چرا داد مي زني ؟ چته ؟
_ مهي بارون ؟
_ چي ؟
_ بيرون رو نگاه كن بارون مي باره .
بعد كمي مكث صداش اومد :
_ اوهوم توام كه عاشق بارون .
با تلخي جواب دادم :
_ اما توي اين موقعيت از تنها چيزي نفرت دارم بارونه .
گوشي رو از گوشم فاصله دادم و به صدا زدن هاي مهرا توجهي نكردم و گوشي رو قطع كردم .
برگشتم به سمت شيشه و دوباره پايين كشيدمش .
كمي سرم رو بيرون بردم و همين طور كه اشك مي ريختم رو كردم به آسمون و گفتم :
_ خدا جونم مواظب هيوا باش . من هيوا رو سالم ازت مي خوام .
همه ي ذوق و شوقم به يكباره فروكش كرد و صدام پايين تر اومد :
_ يعني تو ازش خبري نداري ؟!
متعجب پرسيد :
_ نه چطور ؟! هر چي زنگ مي زنم جواب نمي ده .
_ بيخيال اگه خبري شد من و در جريان بذار . باشه ؟
_ باشه مراقب خودت باش خداحافظ .
گوشي رو به كناري پرت كردم و با چشم هاي گريونم و بغضي كه جلوي نفس كشيدنم رو گرفته بود و هر لحظه امكان تركيدنش وجود داشت به مناظر بيرون چشم دوختم .
قطره اشكي لجوجانه راه خودش رو پيدا كرد و از روي گونم به پايين افتاد . پشت سرش سيل اشك هام راه افتاد ... هر لحظه كه مي گذشت و فكرم بيشتر پر مي كشيد به سمت هيوا و گذشتمون و آينده ي تاريكمون ، اشك هام بيشتر و بيشتر مي شدن و كم كم صداي هق هقم بلند شد .
_ مانيا ؟
جوابي ندادم .
_ مانيا با توام !
با دستش بازوم رو گرفت و سعي كرد من رو به طرف خودش بچرخونه .. تلاشش بي فايده بود .. با فشار و زور زياد ، دستم رو به هر مشقتي بود از اسارت دست هاش بيرون كشيدم و داد زدم :
_ دست از سرم بردااار .
_ اهورا بيخيال شو ، بذار تو حال و هواي خودش باشه . حالش بهتر مي شه .
از هيراد بابت اين حرفش خيلي ممنون بودم .. اگه اينطور جواب اهورا رو نمي داد ، اهورا دست از سر كچل من بر نمي داشت .
تنها كسي كه مي تونستم باهاش حرف بزنم و با دلداري هاش آرومم كنه مهرا بود .
شمارش رو گرفتم كه سر يك بوق جواب داد :
_ الو جانم ؟
با گريه صداش زدم :
_ مهرا .
انگار ترسيد كه سريع جواب داد :
_ جانم آبجي ؟ چيشده قربونت برم ؟
_مهرا .. هي ..هيوا
اينبار مطمئن شدم كه واقعا ترسيده .
_ هيوا چي ؟ مانيا حرف بزن ؟
_ هيوا كجا رفتهه ؟ نگرانشم ، مهرا مي ترسم اتفاقي براش بيفته .
_ نگران نباش اون هيوايي كه من مي شناسم هيچيش نمي شه ... توام گريه نكن بهت قول مي دم هيوا رو تا دو سه ساعت ديگه سالم و سرحال توي خونه مي بيني .
با صداي بر خورد بارون به شيشه هاي ماشين و صداي قشنگي كه ايجاد كرده بود سريع برگشتم به سمت شيشه ها .
راسته كه مي گن دعاي زير بارون مستجاب مي شه ؟
_ مهرا مهرا ؟
_ دختر چرا داد مي زني ؟ چته ؟
_ مهي بارون ؟
_ چي ؟
_ بيرون رو نگاه كن بارون مي باره .
بعد كمي مكث صداش اومد :
_ اوهوم توام كه عاشق بارون .
با تلخي جواب دادم :
_ اما توي اين موقعيت از تنها چيزي نفرت دارم بارونه .
گوشي رو از گوشم فاصله دادم و به صدا زدن هاي مهرا توجهي نكردم و گوشي رو قطع كردم .
برگشتم به سمت شيشه و دوباره پايين كشيدمش .
كمي سرم رو بيرون بردم و همين طور كه اشك مي ريختم رو كردم به آسمون و گفتم :
_ خدا جونم مواظب هيوا باش . من هيوا رو سالم ازت مي خوام .
September 12, 2018
به خداحافظی تلخ تو سوگند نشد
که تو رفتی و دلم ثانیهای بند نشد
لب تو میوه ممنوع ولی لبهایم
هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد
با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر
هیچ کس، هیچ کس اینجا به تو مانند نشد
هر کسی در دل من جای خودش را دارد
جانشین تو در این سینه خداوند نشد
خواستند از تو بگویند شبی شاعرها
عاقبت با قلم شرم نوشتند: نشد!
#فاضل_نظری
@marz_khoshbakhtii
که تو رفتی و دلم ثانیهای بند نشد
لب تو میوه ممنوع ولی لبهایم
هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد
با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر
هیچ کس، هیچ کس اینجا به تو مانند نشد
هر کسی در دل من جای خودش را دارد
جانشین تو در این سینه خداوند نشد
خواستند از تو بگویند شبی شاعرها
عاقبت با قلم شرم نوشتند: نشد!
#فاضل_نظری
@marz_khoshbakhtii
September 16, 2018
September 22, 2018
سلام .😊
دوستای عزیزی که منتظر پارت هستید باید بگم که من بخاطر سنگینی درس هام وقت نمی کنم زیاد رمان رو ادامه بدم ولی هر روز دارم رمان رو از اول ویرایش می کنم و تا بتونم ادامش میدم ولی حقیقتا وقت اینکه هر روز پارت بذارم رو ندارم . ولی روز هایی که حجم درس ها کم تر بود حتما پارت می ذارم .
بازم معذرت دوستان .♥️
مرسی که تا اینجا همراهیمون کردین و امیدوارم تا اخر هم همینطور باشه😊😄
دوستای عزیزی که منتظر پارت هستید باید بگم که من بخاطر سنگینی درس هام وقت نمی کنم زیاد رمان رو ادامه بدم ولی هر روز دارم رمان رو از اول ویرایش می کنم و تا بتونم ادامش میدم ولی حقیقتا وقت اینکه هر روز پارت بذارم رو ندارم . ولی روز هایی که حجم درس ها کم تر بود حتما پارت می ذارم .
بازم معذرت دوستان .♥️
مرسی که تا اینجا همراهیمون کردین و امیدوارم تا اخر هم همینطور باشه😊😄
October 21, 2018
The account of the user that created this channel has been inactive for the last 5 months. If the account of the creator remains inactive in the next 29 days, it will self-destruct and the channel will lose its creator.
December 30, 2018
The account of the user that created this channel has been inactive for the last 5 months. If the account of the creator remains inactive in the next 19 days, it will self-destruct and the channel will lose its creator.
January 9, 2019
The account of the user that created this channel has been inactive for the last 5 months. If the account of the creator remains inactive in the next 10 days, it will self-destruct and the channel will lose its creator.
January 19, 2019
The account of the user that created this channel has been inactive for the last 5 months. If it remains inactive in the next 7 days, that account will self-destruct and this channel will no longer have a creator.
January 22, 2019