This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
April 25, 2024
روزی حضرت سليمان مورچه ای را در پای كوهی ديد كه مشغول جا به جا كردن خاكهای پايين كوه بود.
از او پرسيد : چرا اينهمه سختی را متحمل می شوی؟ مورچه سرش را بالا آورد و پاسخ داد : معشوقم به من گفته اگر اين كوه را جا به جا كنی ، به وصال من خواهی رسيد و من به عشق وصال او ميخواهم اين كوه را جا به جا كنم سليمان نبی فرمود : تو اگر عمر نوح هم داشته باشی نميتوانی اين كار را انجام دهی مورچه گفت : تمام سعی ام را ميكنم ، حضرت سليمان كه بسيار از همت و پشتكار مورچه خوشش آمده بود برای او كوه را جا به جا كرد. مورچه رو به آسمان كرد و گفت : خدايی را شكر می گويم كه در راه عشق ، پيامبری را به خدمت موری در می آورد.
" هرگز نااميدی را در حريم خود راه ندهيد و با عشق ، تمام سعی تان را بكنيد و بدانيد كه نيروی الهی هميشه ياور شماست"
👳👳
از او پرسيد : چرا اينهمه سختی را متحمل می شوی؟ مورچه سرش را بالا آورد و پاسخ داد : معشوقم به من گفته اگر اين كوه را جا به جا كنی ، به وصال من خواهی رسيد و من به عشق وصال او ميخواهم اين كوه را جا به جا كنم سليمان نبی فرمود : تو اگر عمر نوح هم داشته باشی نميتوانی اين كار را انجام دهی مورچه گفت : تمام سعی ام را ميكنم ، حضرت سليمان كه بسيار از همت و پشتكار مورچه خوشش آمده بود برای او كوه را جا به جا كرد. مورچه رو به آسمان كرد و گفت : خدايی را شكر می گويم كه در راه عشق ، پيامبری را به خدمت موری در می آورد.
" هرگز نااميدی را در حريم خود راه ندهيد و با عشق ، تمام سعی تان را بكنيد و بدانيد كه نيروی الهی هميشه ياور شماست"
👳👳
May 29, 2024
May 29, 2024
May 29, 2024
May 29, 2024
May 29, 2024
May 29, 2024
دادگاه میکونوس
آیا. میدانید...
علت نامگذاری دادگاه میکونوس چیست..
میکونوس یک هموطن ایرانی بوده است از خطه سرسبز گیلان
...حوالی سال 1946 میلادی يكسال پس از جنگ جهاني مردی اهل شمال ايران، در حومه ی رشت به نام ميرزاكاظم بسيار مورد اعتبار و احترام مردم بود او در داوری و حل و فصل كردن اختلافات مردم، شهره عام و خاص بود، از اين رو ميرزاكاظم را به سِمَت ميراب منطقه تعيين كرده بودند تا در تقسيم آب زراعی به كشاورزان كمک كند
ميرزاكاظم حدود يک هكتار باغ در نزديک رودخانه پسيخان داشت كه ازگيل پرورش ميداد (ازگيل به زبان گيلكی كونوس گفته ميشود)
ميرزاكاظم در فصل بهار و تابستان ميراب شاليزار و در پاييز زنبيل بر دوش در باغ ازگيل خود مشغول بكار بود
در آن دوره به فرمان رضا شاه برای هر ايرانی سجل(شناسنامه) صادر مي شد که معمولا بر اساس شغل، ظاهر شخص و... نام فامیل تعيين وثبت می گرديد
يكي از روزهای سرد پاييز درحالی که ميرزاكاظم در باغ مشغول امور باغ و برداشت محصول ازگیل بود خبر دادند كه از ثبت احوال رشت برای صدور سجل آمده اند ، ميرزاکاظم با زنبيل پر از ازگيل برای گرفتن سجل رفت،
مامور ثبت احوال كه در منزل کدخدا در حال تنظيم مدارک بود چشمش به زنبيل ميرزاكاظم افتاد، از او پرسید پیرمرد چی با خودت داری ،
ميرزاكاظم با لهجه ی شیرین گيلكی جواب داد
می كونوس ( ازگيل من) كه مامور ثبت احوال همان نام را برايش انتخاب ميكند
از آن روز، ميرزاكاظم میرآب معروف به میرزاکاظم ميكونوس شد.
میرزاکاظم چهار فرزند داشت كه پسر سومش محمدجواد از نظر ظاهری و خلق و خوی شباهت زيادی به پدر داشت ،
محمدجواد پس از فارغ التحصيل شدن از دبيرستان كورش رشت، تصميم گرفت برای ادامه تحصيل در رشته حقوق به دانشگاه تهران برود، از قضا در آن زمان تسهيلاتی را برای تحصيل در فرنگِ دانش آموزان موفق در نظر میگرفتند، كه اين تسهيلات شامل حال محمدجواد ميكونوس هم شد و او توانست به آرزوی دیرینه ی خود يعنی تحصيل در رشته حقوق آنهم در فرنگ برسد!
محمدجواد ميكونوس شهر برلين آلمان را برای تحصيل انتخاب نمود و شش سال در آنجا با جديّت و علاقه فراوان تحصيل نمود و از دانشجويان تراز اول دانشگاه'' Humboldt برلين'' شد و بلافاصله پس از اتمام تحصيلات جذب آكادمی حقوق دانان آلمان شد.
محمدجواد میکونوس پس از ٣٠ سال كار مداوم و خستگی ناپذير از سوی دادگاه فدرال به عنوان قاضی برتر آلمان در قرن بیستم معرفی شد
دولت آلمان نیز به پاس زحمات او ساختمان دادگاه برلين را به نام ميكونوس تغییر داد.
همان دادگاهی که در خصوص ترورهای سیاسی معروف رای داده است ،
از محمدجواد كتاب های زيادی برجا مانده است .
همچنین گزيده ای از سخنان او در ورودی دادگاه ميكونوس به عنوان منشور میكونوس نصب شده است.
محمدجواد ميكونوس باقی عمرش را در جزيره ایی در یونان كه به نام خود خريداره كرده بود گذراند، جزيره ميكونوس اكنون از جزاير پر رونق یونان بشمار می آید،
لازم به ذكر است جناب ميكونوس قبل از ترک آلمان درخت ازگيلی به يادبود پدرش در محوطه دادگاه ميكونوس كاشت كه هنوز پا برجاست و هر ساله كودكان در زادروز ميكونوس دور اين درخت حلقه ميزنند و شعری به زبان آلمانی می خوانند .
اقتباس از ترجمه مقاله ی ''پرفسور هلموت'' شماره ٣١٧ ، ماهنامه ی اشپیگل بررسي كتاب تاریخ شناس آلمانی در زمینه آسیا میانه
خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد
آیا. میدانید...
علت نامگذاری دادگاه میکونوس چیست..
میکونوس یک هموطن ایرانی بوده است از خطه سرسبز گیلان
...حوالی سال 1946 میلادی يكسال پس از جنگ جهاني مردی اهل شمال ايران، در حومه ی رشت به نام ميرزاكاظم بسيار مورد اعتبار و احترام مردم بود او در داوری و حل و فصل كردن اختلافات مردم، شهره عام و خاص بود، از اين رو ميرزاكاظم را به سِمَت ميراب منطقه تعيين كرده بودند تا در تقسيم آب زراعی به كشاورزان كمک كند
ميرزاكاظم حدود يک هكتار باغ در نزديک رودخانه پسيخان داشت كه ازگيل پرورش ميداد (ازگيل به زبان گيلكی كونوس گفته ميشود)
ميرزاكاظم در فصل بهار و تابستان ميراب شاليزار و در پاييز زنبيل بر دوش در باغ ازگيل خود مشغول بكار بود
در آن دوره به فرمان رضا شاه برای هر ايرانی سجل(شناسنامه) صادر مي شد که معمولا بر اساس شغل، ظاهر شخص و... نام فامیل تعيين وثبت می گرديد
يكي از روزهای سرد پاييز درحالی که ميرزاكاظم در باغ مشغول امور باغ و برداشت محصول ازگیل بود خبر دادند كه از ثبت احوال رشت برای صدور سجل آمده اند ، ميرزاکاظم با زنبيل پر از ازگيل برای گرفتن سجل رفت،
مامور ثبت احوال كه در منزل کدخدا در حال تنظيم مدارک بود چشمش به زنبيل ميرزاكاظم افتاد، از او پرسید پیرمرد چی با خودت داری ،
ميرزاكاظم با لهجه ی شیرین گيلكی جواب داد
می كونوس ( ازگيل من) كه مامور ثبت احوال همان نام را برايش انتخاب ميكند
از آن روز، ميرزاكاظم میرآب معروف به میرزاکاظم ميكونوس شد.
میرزاکاظم چهار فرزند داشت كه پسر سومش محمدجواد از نظر ظاهری و خلق و خوی شباهت زيادی به پدر داشت ،
محمدجواد پس از فارغ التحصيل شدن از دبيرستان كورش رشت، تصميم گرفت برای ادامه تحصيل در رشته حقوق به دانشگاه تهران برود، از قضا در آن زمان تسهيلاتی را برای تحصيل در فرنگِ دانش آموزان موفق در نظر میگرفتند، كه اين تسهيلات شامل حال محمدجواد ميكونوس هم شد و او توانست به آرزوی دیرینه ی خود يعنی تحصيل در رشته حقوق آنهم در فرنگ برسد!
محمدجواد ميكونوس شهر برلين آلمان را برای تحصيل انتخاب نمود و شش سال در آنجا با جديّت و علاقه فراوان تحصيل نمود و از دانشجويان تراز اول دانشگاه'' Humboldt برلين'' شد و بلافاصله پس از اتمام تحصيلات جذب آكادمی حقوق دانان آلمان شد.
محمدجواد میکونوس پس از ٣٠ سال كار مداوم و خستگی ناپذير از سوی دادگاه فدرال به عنوان قاضی برتر آلمان در قرن بیستم معرفی شد
دولت آلمان نیز به پاس زحمات او ساختمان دادگاه برلين را به نام ميكونوس تغییر داد.
همان دادگاهی که در خصوص ترورهای سیاسی معروف رای داده است ،
از محمدجواد كتاب های زيادی برجا مانده است .
همچنین گزيده ای از سخنان او در ورودی دادگاه ميكونوس به عنوان منشور میكونوس نصب شده است.
محمدجواد ميكونوس باقی عمرش را در جزيره ایی در یونان كه به نام خود خريداره كرده بود گذراند، جزيره ميكونوس اكنون از جزاير پر رونق یونان بشمار می آید،
لازم به ذكر است جناب ميكونوس قبل از ترک آلمان درخت ازگيلی به يادبود پدرش در محوطه دادگاه ميكونوس كاشت كه هنوز پا برجاست و هر ساله كودكان در زادروز ميكونوس دور اين درخت حلقه ميزنند و شعری به زبان آلمانی می خوانند .
اقتباس از ترجمه مقاله ی ''پرفسور هلموت'' شماره ٣١٧ ، ماهنامه ی اشپیگل بررسي كتاب تاریخ شناس آلمانی در زمینه آسیا میانه
خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد
May 29, 2024
داستانی زیبا درمورد شخصی که یک روز زندگی کرد و قدر زندگی را دانست.
دو روز مانده به پايان جهان تازه فهميد كه هيچ زندگی نكرده است، تقويمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود.
پريشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بيشتری از خدا بگيرد، داد زد و بد و بيراه گفت، خدا سكوت كرد، جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سكوت كرد، آسمان و زمين را به هم ريخت، خدا سكوت كرد
به پر و پای فرشته و انسان پيچيد، خدا سكوت كرد، كفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سكوت كرد، دلش گرفت و گريست و به سجده افتاد، خدا سكوتش را شكست و گفت: "عزيزم، اما يك روز ديگر هم رفت، تمام روز را به بد و بيراه و جار و جنجال از دست دادی، تنها يك روز ديگر باقی است، بيا و لااقل اين يك روز را زندگی كن"
لا به لای هق هقش گفت: ' اما با يك روز... با يك روز چه كار می توان كرد؟ ...'
خدا گفت: 'آن كس كه لذت يك روز زيستن را تجربه كند، گويی هزار سال زيسته است و آنكه امروزش را در نمیيابد هزار سال هم به كارش نمیآيد'، آنگاه سهم يك روز زندگی را در دستانش ريخت و گفت: 'حالا برو و يک روز زندگی كن'
او مات و مبهوت به زندگی نگاه كرد كه در گودی دستانش میدرخشيد، اما میترسيد حركت كند، میترسيد راه برود، میترسيد زندگی از لا به لای انگشتانش بريزد، قدری ايستاد، بعد با خودش گفت: 'وقتی فردايی ندارم، نگه داشتن اين زندگی چه فايدهای دارد؟ بگذارد اين مشت زندگی را مصرف كنم'
آن وقت شروع به دويدن كرد، زندگی را به سر و رويش پاشيد، زندگی را نوشيد و زندگی را بوييد، چنان به وجد آمد كه ديد میتواند تا ته دنيا بدود، می تواند بال بزند، میتواند پا روی خورشيد بگذارد، می تواند ....
او در آن يك روز آسمانخراشی بنا نكرد، زمينی را مالك نشد، مقامی را به دست نياورد، اما....
اما در همان يك روز دست بر پوست درختی كشيد، روی چمن خوابيد، كفش دوزدكی را تماشا كرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آنهايی كه او را نمیشناختند، سلام كرد و برای آنها كه دوستش نداشتند از ته دل دعا كرد، او در همان يك روز آشتی كرد و خنديد و سبك شد، لذت برد و سرشار شد و بخشيد، عاشق شد و عبور كرد و تمام شد.
او در همان يك روز زندگی كرد
فردای آن روز فرشتهها در تقويم خدا نوشتند: ' امروز او درگذشت، كسی كه هزار سال زيست! '
زندگی انسان دارای طول، عرض و ارتفاع است؛ اغلب ما تنها به طول آن می انديشيم، اما آنچه که بيشتر اهميت دارد، عرض يا چگونگی آن است.
امروز را از دست ندهيد، آيا ضمانتی برای طلوع خورشيد فردا وجود دارد!؟
👳👳
دو روز مانده به پايان جهان تازه فهميد كه هيچ زندگی نكرده است، تقويمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود.
پريشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بيشتری از خدا بگيرد، داد زد و بد و بيراه گفت، خدا سكوت كرد، جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سكوت كرد، آسمان و زمين را به هم ريخت، خدا سكوت كرد
به پر و پای فرشته و انسان پيچيد، خدا سكوت كرد، كفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سكوت كرد، دلش گرفت و گريست و به سجده افتاد، خدا سكوتش را شكست و گفت: "عزيزم، اما يك روز ديگر هم رفت، تمام روز را به بد و بيراه و جار و جنجال از دست دادی، تنها يك روز ديگر باقی است، بيا و لااقل اين يك روز را زندگی كن"
لا به لای هق هقش گفت: ' اما با يك روز... با يك روز چه كار می توان كرد؟ ...'
خدا گفت: 'آن كس كه لذت يك روز زيستن را تجربه كند، گويی هزار سال زيسته است و آنكه امروزش را در نمیيابد هزار سال هم به كارش نمیآيد'، آنگاه سهم يك روز زندگی را در دستانش ريخت و گفت: 'حالا برو و يک روز زندگی كن'
او مات و مبهوت به زندگی نگاه كرد كه در گودی دستانش میدرخشيد، اما میترسيد حركت كند، میترسيد راه برود، میترسيد زندگی از لا به لای انگشتانش بريزد، قدری ايستاد، بعد با خودش گفت: 'وقتی فردايی ندارم، نگه داشتن اين زندگی چه فايدهای دارد؟ بگذارد اين مشت زندگی را مصرف كنم'
آن وقت شروع به دويدن كرد، زندگی را به سر و رويش پاشيد، زندگی را نوشيد و زندگی را بوييد، چنان به وجد آمد كه ديد میتواند تا ته دنيا بدود، می تواند بال بزند، میتواند پا روی خورشيد بگذارد، می تواند ....
او در آن يك روز آسمانخراشی بنا نكرد، زمينی را مالك نشد، مقامی را به دست نياورد، اما....
اما در همان يك روز دست بر پوست درختی كشيد، روی چمن خوابيد، كفش دوزدكی را تماشا كرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آنهايی كه او را نمیشناختند، سلام كرد و برای آنها كه دوستش نداشتند از ته دل دعا كرد، او در همان يك روز آشتی كرد و خنديد و سبك شد، لذت برد و سرشار شد و بخشيد، عاشق شد و عبور كرد و تمام شد.
او در همان يك روز زندگی كرد
فردای آن روز فرشتهها در تقويم خدا نوشتند: ' امروز او درگذشت، كسی كه هزار سال زيست! '
زندگی انسان دارای طول، عرض و ارتفاع است؛ اغلب ما تنها به طول آن می انديشيم، اما آنچه که بيشتر اهميت دارد، عرض يا چگونگی آن است.
امروز را از دست ندهيد، آيا ضمانتی برای طلوع خورشيد فردا وجود دارد!؟
👳👳
May 31, 2024
May 31, 2024
May 31, 2024
*آب گرم با معده خالی*
*موضوع مهم*
*ای کاش بتوانم این مطالب را به دست همه ی انسانها برسانم*
*متخصصین قلب میگویند :*
کسی که این متن بدستش میرسد به دست کسانی که می شناسد برساند ، پس *باعث نجات زندگی او شده است .*
درمان با آب گرم ( در حدی که دهان را نسوزاند)
باورتان نميشود اتحاد پزشکان ژاپنی آخرین تجربه درمان با آب گرم که نتایج صد درصد برای بیماریهای زیر را دارد منتشر کردند.
سردرد شدید
فشار خون
کم خونی
درد مفاصل
فلج
ضربان شدید یا تند قلب
صرع
چربی
سرفه
التهاب حلق
آسم
سل
التهاب شرایین
و هر مرضی که به مجاری ادرار مربوط میشود
زیادی ترشح اسید و التهاب معده
کم اشتهایی
و هر مرضی که به چشم وگوش و حنجره مربوط میشود
طریقه درمان با آبی که بجوش آمده
هر روز صبح زود از خواب بیدار شديد يك لیوان آب گرم با معده خالی بخور 160 میلی ليتر. و آب باید گرم باشد ولی نه آنقدر که زبان را بسوزاند ولی از ولرم گرمتر باشد
و تا 45 دقیقه بعد هیچگونه غذایی نخورید.
و پس از هر وعده غذا تا 2 ساعت آب نخورید
بعضی از افراد یا مریضها در اوایل برای نوشیدن يك لیوان در یک وقت مشکل دارند میتوانند کمتر آب بنوشند و یواش یواش به ٢ لیوان برسد
نتایج درمان با آب برای امراض زیر در مدت معین زیر ثابت شده
مرض قند 30 روز
فشار خون 30 روز
مشکلات معده 10 روز
انواع سرطان 9 ماه
سل و التهاب شرائین 6 ماه
کم غذایی 10 روز
مشکلات مجاری ادرار 10 روز
مشکلات بینی و گوش و حنجره 20 روز
مشکلات قلب و انواع آن 30 روز
سردرد شدید 3 روز
کم خونی 30 روز
چربی 4 ماه
صرع و فلج 9 ماه
مشکلات دستگاه تنفسی 4 ماه
کپی کنین و بفرستین که بقیه هم استفاده کنند
*آب یخ*
*ابو علی سینا*
اگه آب یخ شما را در جوانی بیمار نکند در میانسالی شما را سخت بیمار خواهد کرد
آب یخ باعث چسبیدن چربی دور عروق قلب شده و عامل انسداد 4 رگ اصلی قلب و سکته یا ایست قلبی میشه
شاید شنیده باشید افراد جوانی که ایست قلبی میکنن و از دنیا میرند
علت اصلی این اتفاق بد نوشیدن آب یخه
آب یخ اولین و بزرگترین علت سیروز کبد و نابودی کبد محسوب میشه
چون آب یخ باعث چسبیدن چربی دور جداره کبد میشه
متاسفانه بالای 90 درصد کسانیکه در انتظار پیوند کبد هستن قبلش به نوشیدن آب خیلی خنک عادت داشتند
در کل نوشیدن آب یخ باعث از کار افتادن لوزالمعده و بیماری دیابت میشه
آب یخ باعث از بین رفتن آج روده و معده شده و موجب سرطان دستگاه گوارش میشه
دكتر حسن_نوری
برای دوستان خود ارسال کنید
*موضوع مهم*
*ای کاش بتوانم این مطالب را به دست همه ی انسانها برسانم*
*متخصصین قلب میگویند :*
کسی که این متن بدستش میرسد به دست کسانی که می شناسد برساند ، پس *باعث نجات زندگی او شده است .*
درمان با آب گرم ( در حدی که دهان را نسوزاند)
باورتان نميشود اتحاد پزشکان ژاپنی آخرین تجربه درمان با آب گرم که نتایج صد درصد برای بیماریهای زیر را دارد منتشر کردند.
سردرد شدید
فشار خون
کم خونی
درد مفاصل
فلج
ضربان شدید یا تند قلب
صرع
چربی
سرفه
التهاب حلق
آسم
سل
التهاب شرایین
و هر مرضی که به مجاری ادرار مربوط میشود
زیادی ترشح اسید و التهاب معده
کم اشتهایی
و هر مرضی که به چشم وگوش و حنجره مربوط میشود
طریقه درمان با آبی که بجوش آمده
هر روز صبح زود از خواب بیدار شديد يك لیوان آب گرم با معده خالی بخور 160 میلی ليتر. و آب باید گرم باشد ولی نه آنقدر که زبان را بسوزاند ولی از ولرم گرمتر باشد
و تا 45 دقیقه بعد هیچگونه غذایی نخورید.
و پس از هر وعده غذا تا 2 ساعت آب نخورید
بعضی از افراد یا مریضها در اوایل برای نوشیدن يك لیوان در یک وقت مشکل دارند میتوانند کمتر آب بنوشند و یواش یواش به ٢ لیوان برسد
نتایج درمان با آب برای امراض زیر در مدت معین زیر ثابت شده
مرض قند 30 روز
فشار خون 30 روز
مشکلات معده 10 روز
انواع سرطان 9 ماه
سل و التهاب شرائین 6 ماه
کم غذایی 10 روز
مشکلات مجاری ادرار 10 روز
مشکلات بینی و گوش و حنجره 20 روز
مشکلات قلب و انواع آن 30 روز
سردرد شدید 3 روز
کم خونی 30 روز
چربی 4 ماه
صرع و فلج 9 ماه
مشکلات دستگاه تنفسی 4 ماه
کپی کنین و بفرستین که بقیه هم استفاده کنند
*آب یخ*
*ابو علی سینا*
اگه آب یخ شما را در جوانی بیمار نکند در میانسالی شما را سخت بیمار خواهد کرد
آب یخ باعث چسبیدن چربی دور عروق قلب شده و عامل انسداد 4 رگ اصلی قلب و سکته یا ایست قلبی میشه
شاید شنیده باشید افراد جوانی که ایست قلبی میکنن و از دنیا میرند
علت اصلی این اتفاق بد نوشیدن آب یخه
آب یخ اولین و بزرگترین علت سیروز کبد و نابودی کبد محسوب میشه
چون آب یخ باعث چسبیدن چربی دور جداره کبد میشه
متاسفانه بالای 90 درصد کسانیکه در انتظار پیوند کبد هستن قبلش به نوشیدن آب خیلی خنک عادت داشتند
در کل نوشیدن آب یخ باعث از کار افتادن لوزالمعده و بیماری دیابت میشه
آب یخ باعث از بین رفتن آج روده و معده شده و موجب سرطان دستگاه گوارش میشه
دكتر حسن_نوری
برای دوستان خود ارسال کنید
June 1, 2024
June 1, 2024
◼️پوتین و همسرش هنگام افتتاح یک مرکز بزرگ تجاری در مسکو، وارد بخش فروش گوشت آن مرکز میشوند.
▪️پوتین که بخش مذکور را بسیار تمیز و مرتب دیده بود؛ با محافظین خود به سمت غرفه قصابی رفته، شروع به صحبت با قصاب می کند.
❗رئیس جمهور:
گوشت های گاو و گوسفند بد نیستند، کارها چطور پیش میره؟
▪️قصاب:
در مجموع خوب است اما امروز حتی یک کیلو هم نتونستم بفروشم!
❗پوتین:
-چرا؟
▪️قصاب:
چون شما از اینجا بازدید داشتید، از ورود مشتری به بازار ممانعت به عمل آمد...
❗پوتین:
-در این صورت من از تو گوشت می خرم!
پس ۴ کیلو گوشت میتونی به من بدهی!؟
▪️قصاب:
نه، نمیتونم، بفروشم!
❗رئیس جمهور:
برای چی نمیتونی بفروشی؟!
▪️قصاب:
گفتند؛ شما می آئید، تمام چاقوهای ما را جمع کردند!
❗رئیس جمهور:
چاقو هم نباشه، می شه. این تکه گوشت رو به من بده!
▪️قصاب:
باز هم نمی تونم بفروشم!
❗رئیس جمهور:
دوباره چی شد؟ چرا نمی فروشی؟!
▪️قصاب:
چون که من قصاب نیستم! بلکه یک افسر از بخش امنیت، در پلیس حفاظت ریاست جمهوری هستم.
❗رئیس جمهور با عصبانیت می گوید: برو فرمانده ات رو صدا کن!
▪️قصاب:
اونا هاش اونجاست، تو غرفه ماهی فروشی داره ماهی می فروشه...
🔻 *حکومت های بدون پشتوانه مردمی، یک بسته ظاهری شیک و آراسته، ولی حقیقت و درونی تهوع آور دارند...
برگی از تاریخ معاصر:
ناصر لطفي
▪️پوتین که بخش مذکور را بسیار تمیز و مرتب دیده بود؛ با محافظین خود به سمت غرفه قصابی رفته، شروع به صحبت با قصاب می کند.
❗رئیس جمهور:
گوشت های گاو و گوسفند بد نیستند، کارها چطور پیش میره؟
▪️قصاب:
در مجموع خوب است اما امروز حتی یک کیلو هم نتونستم بفروشم!
❗پوتین:
-چرا؟
▪️قصاب:
چون شما از اینجا بازدید داشتید، از ورود مشتری به بازار ممانعت به عمل آمد...
❗پوتین:
-در این صورت من از تو گوشت می خرم!
پس ۴ کیلو گوشت میتونی به من بدهی!؟
▪️قصاب:
نه، نمیتونم، بفروشم!
❗رئیس جمهور:
برای چی نمیتونی بفروشی؟!
▪️قصاب:
گفتند؛ شما می آئید، تمام چاقوهای ما را جمع کردند!
❗رئیس جمهور:
چاقو هم نباشه، می شه. این تکه گوشت رو به من بده!
▪️قصاب:
باز هم نمی تونم بفروشم!
❗رئیس جمهور:
دوباره چی شد؟ چرا نمی فروشی؟!
▪️قصاب:
چون که من قصاب نیستم! بلکه یک افسر از بخش امنیت، در پلیس حفاظت ریاست جمهوری هستم.
❗رئیس جمهور با عصبانیت می گوید: برو فرمانده ات رو صدا کن!
▪️قصاب:
اونا هاش اونجاست، تو غرفه ماهی فروشی داره ماهی می فروشه...
🔻 *حکومت های بدون پشتوانه مردمی، یک بسته ظاهری شیک و آراسته، ولی حقیقت و درونی تهوع آور دارند...
برگی از تاریخ معاصر:
ناصر لطفي
June 2, 2024
برای زنده بودن یک سرزمین،
کافیست زنهای آن دیار،
شاد باشند. گلها
از لبخند زن میرویند.
امتحان کن❣️💞💖♥️🌲🌲🍃🎶🎶🌸🌸❤️
کافیست زنهای آن دیار،
شاد باشند. گلها
از لبخند زن میرویند.
امتحان کن❣️💞💖♥️🌲🌲🍃🎶🎶🌸🌸❤️
June 4, 2024
پادشاهى بود که سه دختر داشت. روزى از آنها پرسيد:
"آيا رويه آستر را نگاه مىدارد يا آستر رويه را؟"
دختر بزرگ و دختر ميانى هر دو گفتند:
رويه آستر را نگاه مىدارد.
اما دختر کوچکتر گفت:
آستر رويه را نگاه مىدارد.
پادشاه از جواب دختر کوچکتر غضبناک شد و به وزير گفت که دستور دهد در شهر جار بزنند هر جوان زيبائى که در شهر هست به قصر بيايد
و به دختر اولى و دومى گفت: هر کدام از جوانها را که پسنديديد به طرف آنها يک ترنج پرتاب کنيد.
به اين ترتيب دو دختر بزرگتر شوهران خود را انتخاب کردند و پس از يک جشن عروسى مفصل به خانهٔ بخت رفتند.
پس از مدتى شاه دستور داد جار بزنند هر چه کور و کچل و شل و تنبل هست در قصر حاضر شوند. مأموران شاه در خانهٔ پيرزنى پسر تنبل و بىعرضهاى را يافتند که توى زنبيلى در تنور خانه جا خوش کرده بود.
او را خدمت پادشاه آوردند. پادشاه امر کرد که دختر کوچک را به عقد آن پسر درآوردند و دختر را به خانهٔ پيرزن فرستادند.
دختر با کاردانى و تلاش، کمکم پسر را وادار بهراه رفتن و کار کردن کرد. پسر هم خيلى زرنگ شد و کار او بالا گرفت.
تا اينکه نوکر يک تاجر شد و همراه او و چند تاجر ديگر به سفر رفت. رفتند و رفتند تا به بيابانى رسيدند که در آن نه آب بود و نه آبادانی.
در آن بيابان چاهى بود که هر کس داخل آن مىشد ديگر بالا نمىآمد. تاجرها بين خودشان قرعه انداختند تا معلوم شود چه کسى بايد داخل چاه شود.
بالأخره پسر پس از اينکه از اربابش نوشته گرفت که پس از بيرون آمدن از چاه نصف مالالتجارهاش را به او بدهد، وارد چاه شد.
وقتى توى چاه رفت ديد تختى در ته آن گذاشته شده و ديوى روى آن نشسته است.
فورى سلام کرد. ديو گفت: اگر سلام نکرده بودى لقمه اول من بناگوشت بود.
سپس پرسيد: کجا خوش است؟
پسر گفت: "آنجا که دل خوش است.'"
ديو خيلى خوشش آمد و به او چند دانه انار داد.
پسر از چاه آب کشيد و بالا فرستاد و صحيح و سالم از چاه بيرون آمد و نيمى از مالالتجارهٔ ارباب خود را صاحب شد.
تاجرها راه افتادند و رفتند و رفتند تا به شهرى که مىخواستند رسيدند، وارد کاروانسرائى شدند.
شب که شد تاجرها رفتند دنبال خوشگذرانى اما پسر روى بارهاى خود خوابيد.
کاروانسرادار در زير زمين چهل دزد را پنهان کرده بود تا مال هر تاجرى را که به کاروان سرا وارد مىشود، بدزدند.
اين را اينجا داشته باشيد.
وقتى پسر از چاه درآمد، دو تا از انارها را توسط قاصدى براى مادر و آن دختر فرستاد.
قاصد انارها را به خانهٔ پسر برد.
دختر يکى از انارها را باز کرد ديد پر از دانههاى ياقوت است.
معمارباشى را خبر کرد و گفت که قصرى بسازد بزرگتر و قشنگتر از قصر پادشاه.
'اما بشنويد از پسر' .
نيمههاى شب پسر سر و صدائى شنيد. چشم باز کرد و ديد از دريچهاى که در زمين کاروانسرا نصب شده بود چهل دزد بيرون آمدند و همهٔ مال و اموال تاجرها را به زيرزمين بردند.
فردا صبح که تاجرها متوجه شدند بارهاى آنها دزديده شده است به حاکم شکايت بردند. چند روزى گذشت و اموال تاجرها پيدا نشد.
پسر به تاجرها گفت مىتوانم بارهاى شما را پيدا کنم بهشرطى که نوشته بدهيد من 'تاجرباشی' شما بشوم و يک دهم اموال را هم به خودم بدهيد.
تاجرها قبول کردند. حسن پيش حاکم رفت و گفت من مىتوانم اموال تاجرها را پيدا کنم بهشرط آنکه يک روز حکومت خود را به من بدهی.
حاکم قبول کرد. حسن در لباس حاکم به کاروانسرا رفت و اموال تاجرها را از آن زيرزمين بيرون آورد.
با اين کار بر ثروت پسر افزوده شد.
پسر براى اينکه در شهر خودش جائى براى نگهدارى اموال خود درست کند به خانه برگشت.
در آنجا فهميد که دختر قصر باشکوه و بزرگى ساخته است.
خيلى خوشحال شد. دختر به او گفت:
وقتى به اينجا آمدى به ديدن پادشاه برو. اولين نفرى هم که پادشاه را دعوت مىکند بايد تو باشی.
پسر قبول کرد.
برگشت و بارهاى خود را آورد و پس از مدتى پادشاه را به قصر خود دعوت کرد. دختر، قصر را بهخوبى آراست. پادشاه وارد که شد ديد عجب دبدبه و کبکبهای!
عجب بريز و بپاشی! پيش خودش گفت:
اى کاش اين تاجرباشى داماد من بود.
در اين موقع دختر از پشت پرده بيرون آمد و پادشاه فهميد که اين دختر خودش است. قرار شد دختر به قصر پادشاه برگردد و دوباره با عزت و احترام و جشن عروسى مفصل به خانهٔ تاجرباشى برود.
مدتى گذشت. روزى دختر به پادشاه گفت:
فهمديد که حق با من بود و آستر است که رويه را نگاه مىدارد.
اين من بودم که آن پسر کچل و بىدست و پا را به اينجا رساندم.
پادشاه پیشانی دخترش را بوسيد و چند دِه را هم شش دانگ به او بخشيد.
👳 👳
"آيا رويه آستر را نگاه مىدارد يا آستر رويه را؟"
دختر بزرگ و دختر ميانى هر دو گفتند:
رويه آستر را نگاه مىدارد.
اما دختر کوچکتر گفت:
آستر رويه را نگاه مىدارد.
پادشاه از جواب دختر کوچکتر غضبناک شد و به وزير گفت که دستور دهد در شهر جار بزنند هر جوان زيبائى که در شهر هست به قصر بيايد
و به دختر اولى و دومى گفت: هر کدام از جوانها را که پسنديديد به طرف آنها يک ترنج پرتاب کنيد.
به اين ترتيب دو دختر بزرگتر شوهران خود را انتخاب کردند و پس از يک جشن عروسى مفصل به خانهٔ بخت رفتند.
پس از مدتى شاه دستور داد جار بزنند هر چه کور و کچل و شل و تنبل هست در قصر حاضر شوند. مأموران شاه در خانهٔ پيرزنى پسر تنبل و بىعرضهاى را يافتند که توى زنبيلى در تنور خانه جا خوش کرده بود.
او را خدمت پادشاه آوردند. پادشاه امر کرد که دختر کوچک را به عقد آن پسر درآوردند و دختر را به خانهٔ پيرزن فرستادند.
دختر با کاردانى و تلاش، کمکم پسر را وادار بهراه رفتن و کار کردن کرد. پسر هم خيلى زرنگ شد و کار او بالا گرفت.
تا اينکه نوکر يک تاجر شد و همراه او و چند تاجر ديگر به سفر رفت. رفتند و رفتند تا به بيابانى رسيدند که در آن نه آب بود و نه آبادانی.
در آن بيابان چاهى بود که هر کس داخل آن مىشد ديگر بالا نمىآمد. تاجرها بين خودشان قرعه انداختند تا معلوم شود چه کسى بايد داخل چاه شود.
بالأخره پسر پس از اينکه از اربابش نوشته گرفت که پس از بيرون آمدن از چاه نصف مالالتجارهاش را به او بدهد، وارد چاه شد.
وقتى توى چاه رفت ديد تختى در ته آن گذاشته شده و ديوى روى آن نشسته است.
فورى سلام کرد. ديو گفت: اگر سلام نکرده بودى لقمه اول من بناگوشت بود.
سپس پرسيد: کجا خوش است؟
پسر گفت: "آنجا که دل خوش است.'"
ديو خيلى خوشش آمد و به او چند دانه انار داد.
پسر از چاه آب کشيد و بالا فرستاد و صحيح و سالم از چاه بيرون آمد و نيمى از مالالتجارهٔ ارباب خود را صاحب شد.
تاجرها راه افتادند و رفتند و رفتند تا به شهرى که مىخواستند رسيدند، وارد کاروانسرائى شدند.
شب که شد تاجرها رفتند دنبال خوشگذرانى اما پسر روى بارهاى خود خوابيد.
کاروانسرادار در زير زمين چهل دزد را پنهان کرده بود تا مال هر تاجرى را که به کاروان سرا وارد مىشود، بدزدند.
اين را اينجا داشته باشيد.
وقتى پسر از چاه درآمد، دو تا از انارها را توسط قاصدى براى مادر و آن دختر فرستاد.
قاصد انارها را به خانهٔ پسر برد.
دختر يکى از انارها را باز کرد ديد پر از دانههاى ياقوت است.
معمارباشى را خبر کرد و گفت که قصرى بسازد بزرگتر و قشنگتر از قصر پادشاه.
'اما بشنويد از پسر' .
نيمههاى شب پسر سر و صدائى شنيد. چشم باز کرد و ديد از دريچهاى که در زمين کاروانسرا نصب شده بود چهل دزد بيرون آمدند و همهٔ مال و اموال تاجرها را به زيرزمين بردند.
فردا صبح که تاجرها متوجه شدند بارهاى آنها دزديده شده است به حاکم شکايت بردند. چند روزى گذشت و اموال تاجرها پيدا نشد.
پسر به تاجرها گفت مىتوانم بارهاى شما را پيدا کنم بهشرطى که نوشته بدهيد من 'تاجرباشی' شما بشوم و يک دهم اموال را هم به خودم بدهيد.
تاجرها قبول کردند. حسن پيش حاکم رفت و گفت من مىتوانم اموال تاجرها را پيدا کنم بهشرط آنکه يک روز حکومت خود را به من بدهی.
حاکم قبول کرد. حسن در لباس حاکم به کاروانسرا رفت و اموال تاجرها را از آن زيرزمين بيرون آورد.
با اين کار بر ثروت پسر افزوده شد.
پسر براى اينکه در شهر خودش جائى براى نگهدارى اموال خود درست کند به خانه برگشت.
در آنجا فهميد که دختر قصر باشکوه و بزرگى ساخته است.
خيلى خوشحال شد. دختر به او گفت:
وقتى به اينجا آمدى به ديدن پادشاه برو. اولين نفرى هم که پادشاه را دعوت مىکند بايد تو باشی.
پسر قبول کرد.
برگشت و بارهاى خود را آورد و پس از مدتى پادشاه را به قصر خود دعوت کرد. دختر، قصر را بهخوبى آراست. پادشاه وارد که شد ديد عجب دبدبه و کبکبهای!
عجب بريز و بپاشی! پيش خودش گفت:
اى کاش اين تاجرباشى داماد من بود.
در اين موقع دختر از پشت پرده بيرون آمد و پادشاه فهميد که اين دختر خودش است. قرار شد دختر به قصر پادشاه برگردد و دوباره با عزت و احترام و جشن عروسى مفصل به خانهٔ تاجرباشى برود.
مدتى گذشت. روزى دختر به پادشاه گفت:
فهمديد که حق با من بود و آستر است که رويه را نگاه مىدارد.
اين من بودم که آن پسر کچل و بىدست و پا را به اينجا رساندم.
پادشاه پیشانی دخترش را بوسيد و چند دِه را هم شش دانگ به او بخشيد.
👳 👳
June 9, 2024
June 16, 2024
🤍✨روزتــون آروم
🖤✨امــروز بـــــرای
🤍✨تک تکون از خدا میخوام
🖤✨در کــنــار خــانــواده و
🤍✨عـزیـزانـتـان بـهـتــریـن
🖤✨شنبه را سـپـری کـنـیـد
🤍✨لـحـظـه هـایـی شـیـریـن
🖤✨دنـــیــــایــی آرام و
🤍✨یـــه زنــدگــی صــمـیـمـی
🖤✨عزاداری هاتون قبول آقا سیدالشهدا
🤍✨تـقـدیـم بـه شـمـا خـوبـان
🖤✨بــحـق بــاب الـحـوائــج
🤍✨حـضـرت عـلـی اصـغـر(ع)
🖤✨حــــاجــت روا بـــاشــیــد
.
🖤✨امــروز بـــــرای
🤍✨تک تکون از خدا میخوام
🖤✨در کــنــار خــانــواده و
🤍✨عـزیـزانـتـان بـهـتــریـن
🖤✨شنبه را سـپـری کـنـیـد
🤍✨لـحـظـه هـایـی شـیـریـن
🖤✨دنـــیــــایــی آرام و
🤍✨یـــه زنــدگــی صــمـیـمـی
🖤✨عزاداری هاتون قبول آقا سیدالشهدا
🤍✨تـقـدیـم بـه شـمـا خـوبـان
🖤✨بــحـق بــاب الـحـوائــج
🤍✨حـضـرت عـلـی اصـغـر(ع)
🖤✨حــــاجــت روا بـــاشــیــد
.
July 13, 2024