❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
94.7K subscribers
34.3K photos
3.57K videos
1.58K files
6.02K links
عاشقانه ای برای شما 😍

‌یاعلی گفتیم وعشق آغازشد ..❤️

♡ چنـل فـارغ از هـرگـونه تـبادلـات ♡

مرسی که هستید 💐😍
Download Telegram
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اسطــوره ] به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/237794 #اسطــوره_ #قسمت_572 این صحنه ها اینجا طبیعیه. غیظ چشمانش را به سمت من پرت کرد. - کجا می خواي بري؟ اینا شرن.…
😍 رمان زیبای [اسطــوره ]
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇


https://tttttt.me/mitingg/237794

#اسطــوره_ #قسمت_573

- این جوریه پیري؟ دیر اومدي می خواي زودم بري؟ ما گیرش آوردیم تو بلندش کنی؟
رگ گردن دایی آن چنان تا مرز ترکیدن متورم شد و بعد دیگر نفهمیدم چه شد.
مشت دایی توي صورت پسر نشست و هنگامه اي برپا شد. تعادل نداشتند. به حال خود نبودند، اما به قصد کشت می زدند.
فریاد کشیدم:
- دایی تو برو. من از پسشون برمیام.
فریاد کشید.
- تو حواست به اون دختر باشه.
دیدم که دو نفر به جانش افتادند. سعی کردم خودم را نجات دهم و به کمک او بروم، اما مواد توهم زا نیرویشان را هم اضافه
کرده بود. خون بینی ام را پاك کردم و با زانو به شکم فرد مهاجم کوبیدم که ناگهان یکی داد زد:
- بچه ها فرار کنین.
فکر کردم پلیس آمده. دنبالشان دویدم، اما وقتی به قامت تا شده دایی رسیدم متوقف شدم.
- دایی؟
- نرو دنبالشون. ولشون کن.
ولشان کنم؟ پا تند کردم؟ اما ... این چه بود؟ این قطره هاي سرخی که می چکید؟
- دایی؟ اینا ...
ماشین زوزه کشان از کنارمان گذشت.
سردرگم دور خودم چرخیدم. دستم را روي دستش گذاشتم. مایعی لزج کف دستم را خیس کرد.
- دایی؟ این چیه؟
کمر راست کرد. صورتش بی رنگ، اما خونسرد بود.
- هیش پسر. خوف نکن.
بالاخره دیدم. واي!
- زدنت دایی. زدنت نامردا. خـــــــدا!
صدایش هم خونسرد بود.
- نترس بابا جون. من خوبم.
زیر بازویش را گرفتم و به زور سوارش کردم. به خون چسبناك روي دستم نگاه کردم. خون، باز هم خون.
- الان می رسونمت بیمارستان. طاقت بیار. الان میریم.
سرش را به پشتی صندلی تکیه داد.
- اول این دختر رو برسون خونش.
زن گریه کنان و بی وقفه حرف می زد. دیوانه وار راندم تا یک آژانس پیدا کردم. زن کاغذي به دستم داد و زار زد:
- این شمارمه. تو رو خدا بهم خبر بدین.

کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اسطــوره ] به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/237794 #اسطــوره_ #قسمت_573 - این جوریه پیري؟ دیر اومدي می خواي زودم بري؟ ما گیرش آوردیم تو بلندش کنی؟ رگ گردن دایی آن…
😍 رمان زیبای [اسطــوره ]
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇


https://tttttt.me/mitingg/237794

#اسطــوره_ #قسمت_574

زن گریه کنان و بی وقفه حرف می زد. دیوانه وار راندم تا یک آژانس پیدا کردم. زن کاغذي به دستم داد و زار زد:
- این شمارمه. تو رو خدا بهم خبر بدین.
بی توجه به او پایم را روي گاز فشردم. فشار روي قلبم هر لحظه بیشتر می شد.
- دایی خوبی؟
- خوبم دایی.
- الان می رسیم. طاقت بیار.
لبخند زد.
- نمی رسیم بابا جون. خودت رو اذیت نکن. بذار حرف بزنم.
تنم رعشه داشت.
- نه حرف نزن. انرژیت رو نگه دار.
- دانیار ... بابا ... گوش کن.
داد زدم.
- گوش نمی کنم. تو نمی میري. نباید بمیري.
دستش را روي بازویم گذاشت. قدرتش تحلیل رفته بود یا من این طور فکر می کردم؟
- یادته می گفتم منم مثل تو کابوس می بینم؟
التماس کردم.
- دایی حرف نزن.
- منم همیشه مادرت رو توي خواب می دیدم. با اخماي درهم، عصبانی، دلخور. می رفتم جلو می گفتم روژان باهام حرف
بزن. روش رو بر می گردوند. می گفتم من چه گناهی کردم؟ دور می شد. دنبالش می دویدم. یه جایی دورتر بابات ایستاده بود.
می گفتم تو بگو من چه خطایی کردم که روژان ازم رو بر می گردونه. گریه می کرد. بابات گریه می کرد و می گفت دانیار،
دانیار.
سرفه زد. خون از گوشه لبش سرازیر شد.
- اما نگاه کن. می بینی مادرت رو؟
با وحشت نگاهش کردم. انگشت اشاره اش را به سمت پنجره گرفت.
- می بینیش؟ اونجاست. داره می خنده.
نالیدم.
- دایــــی ... نــــه!
- روژان خودتی؟ بالاخره اومدي؟ بالاخره خندیدي؟ بیا این پسرت. سوگلیت. سرحال و سلامت، خوشبخت و عاشق. دیگه آروم
بگیر. آروم بخواب.
سرفه زد. خون پرتاب شد. با مشت روي فرمان کوبیدم.

کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [کیانا ] به قلم زیبای 🌹 هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/278116 #کیانا_ #قسمت_575 - روژان خودتی؟ بالاخره اومدي؟ بالاخره خندیدي؟ بیا این پسرت. سوگلیت. سرحال و سلامت، خوشبخت و عاشق. دیگه آروم …
😍 رمان زیبای [اسطــوره ]
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇


https://tttttt.me/mitingg/237794

#اسطــوره_ #قسمت_576

زندگی کن، چون زندگی بدون من هم نبض
داره و نبضش بی وقفه می زنه.
چشمش را بست.
- خوشحالم که واسه ناموسم جون دادم.
اشکم سرازیر شد.
- خدا رو شکر که تو این خاك و براي این خاك جون دادم.
سرم را روي سینه اش گذاشتم.
- خدا ... رو ... شکر ... که روژان ...
گوش دادم. گوش دادم، اما به جز یک نفس عمیق دیگر چیزي نشنیدم.
اسطوره مرد. اسطوره وار مرد!
زیر باران، زیر شلاق هاي بی امان بهاره اش ایستادم و چشم دوختم به ماشین هاي رنگارنگ و سرنشین هاي از دنیا بی
خبرشان! دستم را به جایی بند کردم که مبادا بیفتم و بیش از این خرد شوم. بیش از این له شوم. بیش از این خراب شوم!
صداي بوق ماشین ها مثل سوهان یا نه مثل تیغ یا نه از آن بدتر مثل یک شمیشیر زهرآلود روحم را خراش می دادند. سرم را
به همان جایی که دستم بند بود و نمی دانستم کجاست تکیه دادم. آب از فرق سرم راه می گرفت. از تیغه بینی ام فرو می
چکید و تا زیر چانه ام راهش را باز می کرد. از آن به بعدش را نمی دانم به کجا می رفت.
همهمه اوج گرفت. دهانم گس شد. عدسی چشمانم سوخت. گلویم آتش گرفت. خشکی گردنم بیشتر شد، اما سر چرخاندم و
دیدم که ماشین سیاه ایستاد. سیاه بود دیگر، نبود؟ خواستم تحمل کنم. خواستم به چشم ببینم بلکه باورم شود. خواستم خاطره
این ماشین سیاه تا ابد در ذهنم حک شود، اما نتوانستم. درش که باز شد تاب نیاوردم. کامل چرخیدم. پشت سرم را به همان
تکیه گاه کذایی چسباندم. لرزش فکم را حس می کردم. حالا یا از گریه و بغض و یا از خیسی لباس ها و سرماي فروردین ماه.
دستانم را بغل گرفتم و چشم بستم. چشم بستم روي همه زشتی هاي این دنیا. روي این دنیا!
پایان خط، خط پایان، همان که می گویند آخر زندگی ست. همان تلخی دردناکی که هیچ کس نمی خواهد باورش کند، همان
سوت دقیقه نود اینجاست، همین جا. درست همین جایی که من ایستاده ام! می دانی چرا؟
چون امروز اسطوره مُرد. اسطوره من، مرد من، مُرد!
****
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اسطــوره ] به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/237794 #اسطــوره_ #قسمت_576 زندگی کن، چون زندگی بدون من هم نبض داره و نبضش بی وقفه می زنه. چشمش را بست. - خوشحالم…
😍 رمان زیبای [اسطــوره ]
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇


https://tttttt.me/mitingg/237794

#اسطــوره_ #قسمت_577

درست همین جایی که من ایستاده ام! می دانی چرا؟
چون امروز اسطوره مُرد. اسطوره من، مرد من، مُرد!
اسطوره مرد. نه از بمب هاي شیمیایی دشمن، نه از تیر و ترکش عراقی ها، نه از رنج مرگ اعضاي خانواده اش، که اسطوره با
این سختی ها از پا در نمی آید. اسطوره را دشنه نامردي می کشد. اسطوره را زخم خنجر خودي از هستی ساقط می کند. ما
اسطوره کُشیم. مایی که نفس هایمان مدیون اسطوره هاست، اسطوره هایمان را می کشیم.
دایی تاب آورد. سال ها، همه جوره! بی مهري دید. تلخی دید. قضاوت ها شنید. لب بست. حمایتش نکردند. باورها و آرمان ها
و اعتقاداتش را نخواستند. نه! بدتر! مسخره کردند. فقط لبخند زد. در به در غربت شد. حرف ها بابت رفتنش شنید. باز بی
مهري، باز تلخی، باز قضاوت، اما سکوت کرد و ما اسطوره کُشیم. اسطوره هایمان را بی آن که بشناسیم می کشیم. دایی این
چاقو را هم تاب می آورد اگر از فرزندان ایران زمین نبود. بچه هایی که دایی و امثال دایی به عشق آن ها جنگیدند. به خاطر
آن ها جنگیدند و امروز اسطوره می کشند.
صدایش توي گوشم زنگ می زد. رحم نکردن ایرانی به ناموسش. ننگه دایی، مرگه دایی.
روي زمین خیس نشستم. "ما ننگ هایمان زیاد است دایی. این تنها یکی از هزاران ننگ ماست."
سرم را برگرداندم. دور بودم، اما نه آن قدر که صداي ضجه هاي جانسوز نشمین را نشنوم. دور بودم، اما نه آن قدر که لرزیدن
شانه هاي دیاکو و شاهو را نبینم. دور بودم، اما نه آن قدر که خاك بر سر ریختن هاي زندایی را نبینم.
دایی غریب مرد. توي غربت مرد و من چقدر دل چرکین بودم از مردمی که نمی دانستند چه از دست داده اند. امروز باید شهر
را سیاه می پوشاندند. شهر را؟ نه، کشور را! امروز همه باید خاك بر سر می ریختند و زار می زدند. نه به خاطر مرگ دایی. که
روح بزرگ او بی نیاز بود از هر چه عزاداري. ایران باید عزادار خواب خرگوشی اش باشد. عزادار فرزندکشی اش، عزادار مرگ
اسطوره هایش.
دایی حتی در مزار شهدا هم جایی نداشت. علت مرگش نزاع خیابانی بود و تمام. آخ خدا! عجب صبري داري، آخ خدا!
سرم را رو به آسمان گرفتم. ابرهاي سیاه یک لحظه هم فضاي سرد قبرستان را ترك نمی کردند. ایران سیاه پوش نبود، اما
خدا به احترام دایی به ابرهایش گفته بود ببارند. اشک بریزند و خاکی که می خواست جسم اسطوره را در بر بگیرد مطهر کنند.
انگار تنها خدا عظمت این مرد را درك می کرد. فقط خدا می دانست چه کسی را از آدمیان دو پا گرفته و به افسوس از ندانم
کاري همان آدم ها، ابرهایش گریه می کردند.
دوباره به جماعت اندك حلقه زده دور قبر نگاه کردم. نشمین لحظه اي آغوش دیاکو را ترك نمی کرد و دیاکو هم مردانه،
دلخوري هایش را با دایی خاك کرد و کوه شد براي همسرش.
بغض جدیدي سر باز کرد.
-
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اسطــوره ] به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/237794 #اسطــوره_ #قسمت_577 درست همین جایی که من ایستاده ام! می دانی چرا؟ چون امروز اسطوره مُرد. اسطوره من، مرد من، مُرد!…
😍 رمان زیبای [اسطــوره ]
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/237794

#اسطــوره_ #قسمت_578

دوباره به جماعت اندك حلقه زده دور قبر نگاه کردم. نشمین لحظه اي آغوش دیاکو را ترك نمی کرد و دیاکو هم مردانه،
دلخوري هایش را با دایی خاك کرد و کوه شد براي همسرش.
بغض جدیدي سر باز کرد.
می بینی دایی؟ حتی مرگت هم چاره ساز بود. حتی با مردنت هم کارا رو درست کردي.
کاغذ خیس شده توي مشتم را باز کردم. یک شماره تلفن بود و یک شماره پلاك ماشین.
- راحت شدي دایی. اون طرف بیشتر هوات رو دارن. اون ور می دونن تو کی هستی. انقدر دلت رو نمی شکونن. روزي هزار
بار با حرفا و طعنه هاشون به قلبت خنجر نمی زنن. اونجا خود خدا هوات رو داره. اونجا مادرم مواظبته. بابام کنارته. خوب شد
که رفتی. زمین جاي تو نبود.
آخ قلبم! آخ از روحی که بو می کشید و حوادث بد را قبل از وقوع می فهمید. آخ!
- اما به روح خودت قسم، همون طوري که تو انتقام خون پدر و مادر منو از عراقیا گرفتی، منم انتقام تو رو می گیرم. ایرانیی
که روي ایرانی شمشیر می کشه از عراقی هم کثیف تره. خونش مباحه. قتلش واجبه. من ازشون نمی گذرم دایی، نمی گذرم.
با اولین خاکی که توي قبر ریخته شد آسمان غرید. رعد زد. برق زد. داد زد.
- می بینی دایی؟ این صداي فریاد خداست. دلش گرفته از آفریده هاش. به نظرت وقتی داشت انسان رو می آفرید می دونست
قراره چی کار کنن؟ می دونست از حیوون بدتر میشیم؟ می دونست و باز آفرید؟
لرزیدم. تمام تنم می لرزید.
--آخه خدا نسل دایناسورا رو منقرض کردي که به جاشون آدم بیاري؟ حیف نبود؟
زندایی جیغ کشید.
- نــــه! نریزین. خاك نریزین.
پوزخند زدم.
- بذار بریزن زندایی. خاك قدرشناس تره. می دونه کی به مهمونیش رفته. این خاك می دونه چقدر مدیون این مرده. می دونه
این مرد واسه هر سنگریزه ش چقدر عرق ریخته و خون دل خورده. بذار دایی رو خاك کنن. این خاك با این مرد بد تا نمی
کنه. زیر این خاك دنیاي بهتریه. امان از روي این خاك!
برخاستم. دیگر آن جا کاري نداشتم. کاغذ را توي مشت فشردم و رفتم. رفتم تا اسطوره کش ها را به خاك و خون بمالم. رفتم
تا من هم دینم را به این خاك ادا کنم.
دیاکو:
- سلام دایی!
آب و گلاب را روي سنگ هاي سفید ریختم و گل را روي اسمش گذاشتم.

کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اسطــوره ] به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/237794 #اسطــوره_ #قسمت_578 دوباره به جماعت اندك حلقه زده دور قبر نگاه کردم. نشمین لحظه اي آغوش دیاکو را ترك نمی کرد و…
😍 رمان زیبای [اسطــوره ]
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇


https://tttttt.me/mitingg/237794

#اسطــوره_ #قسمت_579

دیاکو:
- سلام دایی!
آب و گلاب را روي سنگ هاي سفید ریختم و گل را روي اسمش گذاشتم.
خوبی دایی؟ اوضاع رو به راهه؟
آه کشیدم.
- حتما هست. درسته که حرف نمی زنی، اما مطمئنم که خوبی. خیلی بهتر از اینجا. خیلی آروم تر از اینجا.
دستم را روي سنگ کشیدم.
- می دونم که می شنوي. می دونم که می بینی، اما اومدم خودم واست تعریف کنم. مثل همه روزایی که از دنیا می بریدم و
به تو پناه می آوردم. نمی خوام اذیت شی. غصه بخوري، اما من به جز تو کیو دارم که بشه باهاش حرف زد؟
کنارش نشستم و زانوهایم را بغل کردم.
- اول خبراي خوب رو بدم. زندایی حالش بهتره. نگرانش نباش. بچه ها یه لحظه هم تنهاش نمی ذارن. بالاخره داغ از دست
دادنت کم چیزي نیست. زمان می بره تا هممون عادت کنیم. خیلی هم زمان می بره.
چقدر آه توي این سینه جمع شده بود.
- نشمینم خوبه. میگه این دو سه ماهی که از هم دور بودیم بهش ثابت کرده که منو بیشتر از بچه می خواد. ترفندت چاره ساز
بود دایی. این که می گفتی آدما باید از هم دور شن تا قدر همدیگه رو بدونن. اما در کنار اینا یه جورایی ترسیده. بین حرفاش
فهمیدم. تا وقتی تو بودي بدون هر آدمی می تونسته سر کنه، چون دلش به تو قرص بوده، اما حالا حس می کنه پشتش خالی
شده. می دونم مقایسه ش غلطه، اما میگه بعد از بابام تو تنها مردي هستی که می تونم همه جوره بهت اعتماد کنم. تو چی
فکر می کنی دایی؟ من می تونم جاي تو رو واسه زن و بچه ت پر کنم؟ هی! نمی دونم. فقط می خوام خیالت راحت باشه.
نشمین به هر دلیلی که برگشته، تا وقتی که خودش بخواد رو چشم من جا داره. مطمئن باش من قصد انتقام گرفتن از امانتی
تو رو ندارم، چون دوستش دارم. نه به خاطر این که دختر توئه. به خاطر این که زنمه. پس هیچ منتی سر هیچ کس نیست.
هنوز هم، حتی همین الان هم، حرف زدن در مورد چیزي که می دانستم منتظرش است سخت بود.
- می دونم سکوت کردي و منتظري که از دانیار بشنوي. می دونم چشم به راهشی و اون اینجا نمیاد. می دونم نگرانشی و
هیچ کس هیچ خبري بهت نمی ده، اما آخه چی بگیم؟ چی بگم؟
پشت سرم را به تنه درختی که بر قبر دایی سایه افکنده بود فشار دادم.
- نبودي دایی. موقعی که عراقیا ریختن تو خونه و اون بلاها رو سرمون آوردن نبودي. موقعی که می خواستن بهش تجاوز
کنن نبودي. موقع فرارمون، موقع در به دریمون، موقع مردن دایان، موقع خاك کردنش، موقع گوشه خیابونا خوابیدنمون، موقع
کفش و لباس پاره پوشیدنمون نبودي دایی. موقعی که به زور غذا رو می ریختم تو حلقش، موقعی که به زور می فرستادمش
مدرسه، موقعی که با التماس می بردمش دکتر، موقع بلوغش، بزرگ شدنش، شکل گرفتنش نبودي. اما من بودم. توي لحظه
به لحظه زندگیش و الان خوب می دونم که دانیار حالش از همیشه خراب تره.
این بغض هاي کهنه کی سر باز می کردند؟ کی اشک می شدند؟
- بهت خیلی وابسته شده بود.

کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اسطــوره ] به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/237794 #اسطــوره_ #قسمت_579 دیاکو: - سلام دایی! آب و گلاب را روي سنگ هاي سفید ریختم و گل را روي اسمش گذاشتم. خوبی دایی؟…
😍 رمان زیبای [اسطــوره ]
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇


https://tttttt.me/mitingg/237794

#اسطــوره_ #قسمت_580

به لحظه زندگیش و الان خوب می دونم که دانیار حالش از همیشه خراب تره.
این بغض هاي کهنه کی سر باز می کردند؟ کی اشک می شدند؟
- بهت خیلی وابسته شده بود.
خب تو هم مثل خودش مهره مار داشتی. همه آدما رو شیفته خودت می کردي، حتی دانیار رو. با
تموم بدبینی هاش، با تموم نفرتی که به آدما داشت، با همه علاقه اي که به پیله تنهاییش داشت، تو دانیار رو شناختی، حتی
بهتر از من! دستش رو گرفتی، حتی بیشتر از من. کمکش کردیف حتی موثرتر از من! بهش یاد دادي عاشق بشه. یه غیرممکن
رو واسش ممکن کردي. بهش یاد دادي که احساسش رو بپذیره. بهش یاد دادي مسئولیتاش رو بپذیره. بهش یاد دادي با
ترساش رو به رو بشه. کنارش خوابیدي تا ...
چشمم را بستم. اشکی سر خورد و میان ریش هاي نامرتبم گم شد.
- بعد از سال ها به یکی دل بسته بود. به حمایت یکی دلخوش شده بود. واسه دانیار پدر ندیده، پدر شدي و پدري کردي و باز
درست وقتی که کابوساش داشت ته می کشید، خاطرات بدش داشت کمرنگ می شد، شیریناي زندگیش بیشتر از تلخیاش می
شد، یه نفر اومد و جلوي چشمش پدرش رو کشت. یه نفر اومد و تاریخ رو واسش تکرار کرد. یه نفر اومد و تنها نقطه سفید و
سالم روحش رو سیاه کرد. تحت همچین شرایطی انتظار داري بگم نگران دانیار نباش؟ حالش خوبه؟
دستانم را روي شقیقه هایم گذاشتم.
- همون موقع هم که بچه بود در برابر تموم اتفاقایی که افتاد سکوت کرد و یه قطره اشک هم نریخت. الانم سکوت کرده و
یک قطره اشک هم نمی ریزه. فکر کن قبلا طی روز چقدر حرف می زد، حالا همونم نیست. سر کارش میره. باشگاه میره. به
موقع برمی گرده خونه. غذاشو می خوره. دوشش رو می گیره، اما داغونه. از بس رفته پاسگاه و کلانتري و دادگاه که ... آخ
دایی! دلم واسه داداشم کبابه. کاش این جوري نمی رفتی! کاش تو رو هم با نامردي ازمون نمی گرفتن! کاش من به جاي
دانیار بودم! دانیار دیگه فوله. دیگه تکمیله. دیگه نمی کشه.
غصه در دلم بیداد می کرد. فغان می کرد. فریاد می کرد.
- ببخش دایی. تو رو هم ناراحت کردم، اما این روزا انقدر همه بدحال و خرابن که جرات هیچ شکایتی ندارم. انگار همه
چشمشون به منه تا یه ذره خم بشم و اونا هم بشکنن. هیچ جایی به جز اینجا واسه حرف زدن و سبک شدن ندارم. هنوزم که
هنوزه بعضی روزا که از خواب بیدار میشم فکر می کنم هستی. با خیال راحت بلند میشم می گم خوبه دایی هست. اون
درستش می کنه. بعد یادم میفته که نه. یادم میفته که دیگه تنهام. دیگه پشتیبان ندارم.

کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اسطــوره ] به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/237794 #اسطــوره_ #قسمت_580 به لحظه زندگیش و الان خوب می دونم که دانیار حالش از همیشه خراب تره. این بغض هاي کهنه کی سر…
😍 رمان زیبای [اسطــوره ]
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇


https://tttttt.me/mitingg/237794

#اسطــوره_ #قسمت_581

هنوزه بعضی روزا که از خواب بیدار میشم فکر می کنم هستی. با خیال راحت بلند میشم می گم خوبه دایی هست. اون
درستش می کنه. بعد یادم میفته که نه. یادم میفته که دیگه تنهام. دیگه پشتیبان ندارم.

ناگهان میان آن همه بغض و اندوه لبخند روي لبم نشست.
- البته به جز شاداب.
شاخه اي گل در دست گرفتم و گلبرگ هایش را پر پر کردم.
- از اون بگم واست تا یه کم سرحال بیاي. باورت نمی شه دایی، اما اگه شاداب نبود ستون هاي اون خونه تا الان هزار بار
ریخته بود. نمی دونی این یه ذره بچه با چه قدرتی داره اوضاع رو مدیریت می کنه. پرستاري از نشمین و زندایی، مراقبت از
دانیار. سنگ صبوري شاهو و قوت دل من. یه تنه مهمون داري می کنه. خونه داري می کنه. به اعضاي خونه رسیدگی می
کنه. صبحا زودتر از همه بیداره. شبا دیرتر از همه می خوابه. یه لحظه هم خم به ابرو نمیاره. نمی دونی چطوري دانیار رو پابند
کرده. هر جا باشه واسه شام خودش رو می رسونه، چون می دونه شاداب بدون اون هیچی نمی خوره. میاد که شادابش گشنه
نمونه. درسته زود میره تو اتاقش، اما گاهی صداشون رو می شنوم. منتظر می مونه تا شاداب بره پیشش و بعد می خوابه.
خوشحالم که حداقل این بار، دانیار یه انگیزه اي واسه زندگی کردن و ادامه دادن داره. شاید خودش اون قدر گرفته باشه که
ندونه، اما من می بینم که داره به کمک شاداب نفس می کشه. شاداب نفس دانیاره، قلبشه، چشمشه و تنها امید منه. نظر تو
چیه دایی؟ شاداب می تونه بازم خنده بیاره رو لب دانیار؟ فکر می کنی بتونه به بچه دار شدن راضیش کنه؟ فکر می کنی اگه
بابا شه حالش بهتر میشه؟ نمی دونم. به نشمین گفتم بحثش رو با شاداب پیش بکشه تا ببینم مزه دهنش چیه. گفته بود من
عاشق بچه م ولی دانیار نه. اما من اون قدر چیزاي عجیب غریب از این دختر دیدم که فکر می کنم بالاخره دانیار رو رام می
کنه. ها دایی؟ چی میگی؟
خورشید کم کم رو به غروب می رفت. برخاستم و خاك لباسم را تکاندم. آبی به صورتم زدم و موهایم را شانه کردم. باید از این
فضاي خاموش به هیاهوي شهر برمی گشتم. میان آدم هایی که هنوز به ایستادگی من محتاج بودند. جنگ هنوز هم براي من
ادامه داشت و من سربازي بودم که براي حراست از خانواده اش، همچنان مجبور بود بجنگد.
شاداب:
- سلام دایی.
دستمال را روي قاب عکس کشیدم. دریغ از ذره اي گرد و غبار.
- جاتون خیلی خالیه، خیلی.

کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اسطــوره ] به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/237794 #اسطــوره_ #قسمت_581 هنوزه بعضی روزا که از خواب بیدار میشم فکر می کنم هستی. با خیال راحت بلند میشم می گم خوبه دایی…
😍 رمان زیبای [اسطــوره ]
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇


https://tttttt.me/mitingg/237794

#اسطــوره_ #قسمت_582

- سلام دایی.
دستمال را روي قاب عکس کشیدم. دریغ از ذره اي گرد و غبار.
- جاتون خیلی خالیه، خیلی.
به جاي خالی دانیار نگاه کردم. ساعت از نیمه شب هم گذشته بود و ...
- می دونم راحت شدین از اون همه دردي که می کشیدین. می دونم زندگی تو این دنیا در حد شما نبود. می دونم باید می
رفتین به اونجایی که لیاقتش رو داشتین.
آن قدر این روزها گریه کرده ام که طبیعتا نباید اشکی توي چشمه ام مانده باشد، اما هنوز هست.
- ولی کاش نمی رفتین!
کیف پولم را درآوردم و به عکس دانیار خیره شدم.
- چون رفتین و دانیار رو هم با خودتون بردین.
قاب عکس را روي پاتختی گذاشتم. دستانم گز گز می کرد. ملافه را کنار زدم و بلند شدم. در قوطی کرم مرطوب کننده را
برداشتم و مقدار زیادي روي پوستم مالیدم. این روزها انقدر دستم توي آب بود که ...
- نمی دونم باید چی کار کنم دایی. هیچ کس نمی دونه. همیشه تو این طور شرایطی شما به داد دانیار می رسیدین. شما
باهاش حرف می زدین. شما آرومش می کردین، ولی الان امیدم به کی باشه؟
سوزش دستم بیشتر شد. کرم را روي ساعدم پخش کردم.
- یه ماهه که باهام حرف نزده. هیچی! یه سلام و خداحافظ، همین! درست مثل وقتی که فکر می کرد دیاکو مرده یا شایدم
بدتر. دارم دق می کنم دایی. دارم دق می کنم.
بازویم را هم چرب کردم. تمام بدنم کم آب و خشک شده بود.
- چشماش رو یادتونه؟ عین سیاهچال خالی! الان بدتره. مثل ذغال گداخته شده. سرخ و سیاه قاطی. می ترسم نگاشون کنم.
یه حال عجیبی دارن. ترسناکن، خیلی!
دست هاي چربم را به صورتم مالیدم.

کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اسطــوره ] به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/237794 #اسطــوره_ #قسمت_582 - سلام دایی. دستمال را روي قاب عکس کشیدم. دریغ از ذره اي گرد و غبار. - جاتون خیلی خالیه،…
😍 رمان زیبای [اسطــوره ]
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇


https://tttttt.me/mitingg/237794

#اسطــوره_ #قسمت_583

- چشماش رو یادتونه؟ عین سیاهچال خالی! الان بدتره. مثل ذغال گداخته شده. سرخ و سیاه قاطی. می ترسم نگاشون کنم.
یه حال عجیبی دارن. ترسناکن، خیلی!
دست هاي چربم را به صورتم مالیدم.
چربی با خیسی پوستم کنار نیامد و پسم زد.
- نمی ذاره نزدیکش بشم. یه بالش برمی داره میندازه رو زمین. هر چی التماسش می کنم قبول نمی کنه. هیچی نمی گه،
ولی من می دونم. نگرانه تو خواب بلایی سرم بیاره.
لب هاي ترك خورده ام از شوري اشک آتش گرفتند.
- ولی مگه می خوابه که کابوس ببینه؟ هر بار نگاش می کنم چشماش بازه و زل زده به سقف. به نظر شما با این روند چقدر
دووم میاره؟ چقدر زنده می مونه؟ حواستون هست دایی؟ به دانیاري که اون قدر دوستش داشتین، حواستون هست؟
صداي در را شنیدم. سریع قوطی استوانه اي را سر جایش گذاشتم و به تخت برگشتم. نمی خواستم اشک هایم را ببیند. نمی
خواستم من هم باري شوم روي دوشش.
آهسته دستگیره در را پایین کشید. بوي عطر تلخش دلم را بیقرارتر کرد. من دلتنگ شوهرم بودم. من دلتنگ آغوشش بودم.
من دلتنگ محبتش بودم. یعنی نمی دید؟
ند لحظه ایستاد و حرکت نکرد. حتما تعجب کرده بود از این که خوابم. می دانست تا نباشد نه لب به غذا می زنم و نه پلک
به خواب. بدون این که چراغ را روشن کند لباس هایش را عوض کرد و به حمام رفت. مسواك زدنش هم از همیشه آهسته تر
بود. شیر آب را هم زیاد باز نکرد. برایش مهم بود که بیدار نشوم؟ یعنی هنوز مرا می دید؟
نزدیک تخت که شد قلبم ضربان گرفت. منتظر بودم بالش را بردارد و برود. برایش تشک انداخته بودم که کمرش اذیت نشود،
اما همیشه از عمد بالش نمی گذاشتم. همان چند لحظه که براي برداشتنش نزدیک من می شد و حسش می کردم دنیاي این
روزهاي مرا می ساخت.
انتظارم طول کشید. نزدیکی اش را حس می کردم، اما دور شدنش را نه. پلک هایم می پریدند. نکند بفهمد بیدارم.
تخت سنگین شد و پایین رفت. نشسته بود؟ نفسش به صورتم خورد. دراز کشیده بود؟ دستش را روي گونه ام گذاشت. دانیار
بود؟
- تو که بیداري. چرا چشمات رو باز نمی کنی؟ قهري؟
توي دوران کارشناسی بعضی درس ها بود که ده قبولیشان از صد تا بیست بیشتر مزه می داد. آن قدر که سخت بودند و پاس
کردنشان غیر ممکن به نظر می رسید. این سه جمله دانیار حکم همان ده را داشت برایم. همان ها که وقتی رو برد می
دیدمشان از خوشحالی بغض می کردم.
چشم باز نکردم، اما به محض این که انگشتانش به نزدیکی لب هایم رسید بوسیدمشان.
- گریه کردي؟
حتی تن صدایش هم یادم رفته بود.
- شاداب؟ نگام نمی کنی؟
می ترسیدم. جرات نداشتم چشم باز کنم. اگر همه این ها خواب بود چه؟ بی حرف سرم را به سینه اش چسباندم. نه این گرما
نمی توانست خواب باشد. توي خواب که گرما و سرما حس نمی شد؟ می شد؟
فکر کنم عمق دلتنگی ام را فهمید که او هم بی حرف دستش را از زیر گردنم عبور داد و موهایم را بوسید.

کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA