❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
96K subscribers
34.3K photos
3.56K videos
1.58K files
6K links
عاشقانه ای برای شما 😍

‌یاعلی گفتیم وعشق آغازشد ..❤️

♡ چنـل فـارغ از هـرگـونه تـبادلـات ♡

مرسی که هستید 💐😍
Download Telegram
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق] به قلم زیبای arameeshgh20 🌹 هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/143943 #سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_158 با برخورد به یه نفر به خودم میام. اون قدر حواسم پرت بود که متوجه ی طرف مقابلم نشدم.…
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_159

زمزمه وار می گم:
ـ شاید یکی از مشکلاتم حل شد. گوشی رو داخل کیفم می ذارم و نگاهی به پولای داخل کیفم می ندازم. می دونم تا آخر ماه کم میارم؛ ولی می ارزه! اگه یه شب با آرامش بخوابم به گرسنگی چند روزه می ارزه. شاید هم تاثیری نداشته باشه؛ ولی دوست دارم امتحان کنم. حتی اگه یه درصدم احتمال بدم شبا می تونم با آرامش بخوابم ترجیح می دم انجامش بدم. خسته شدم از بس شبا قرص آرام بخش خوردم و باز هم خواب آرومی نداشتم! لبخندی رو لبم می شینه. برای دومین قدم باید خوب باشه. راضی از دومین تصمیم مفید زندگیم به طرف دیگه ی خیابون می رم. خیلی دیر واسه ی سرپا شدن تصمیم گرفتم، اما خوبیش اینه که بالاخره به خودم اومدم!
نگاهی به تابلو می ندازم. بهزاد نکویش، طبقه ی دوم. نفس عمیقی می کشم و به داخل ساختمون می رم. به جلوی آسانسور می رسم.
دکمه ی مورد نظر رو فشار می دم و منتظر می مونم. تا آسانسور برسه با صدایی آروم برای خودم شعری رو زمزمه می کنم:
ـ »دوستان عاشق شدن کار دل است.
دل چو دادی پس گرفتن مشکل است.
تا توانی با رفیقان هم رنگ باش.
مزن لاف رفیقی یا حقیقت مرد باش«.
بعد از چند لحظه آسانسور می رسه و یه عده ازش خارج می شن. وارد آسانسور می شم و دکمه ی شماره دو رو فشار می دم. نمی دونم تصمیمم درسته یا نه؛ ولی امتحانش ضرر نداره. اگه بتونه من رو از کابوسای شبانم نجات بده حاضرم یه ماه که هیچی، یه سال با نون خشک سر کنم. دوست دارم خنده هام از ته دل باشه. می خوام بعد از مدت ها از یکی کمک بخوام. شاید این روانشناس تونست برای بهبودی حالم کاری کنه!
****
نمی دونم چقدر گذشت! چقدر فکر کردم! چقدر آه کشیدم! چقدر غصه خوردم! چقدر تو خاطره ها غرق شدم! واقعا نمی دونم! فقط می دونم اختیار زمان از دستم در رفته. لابد خیلی گذشته که به جز من و منشی هیچ کس دیگه این جا حضور نداره. لبخندی می زنم. از روی صندلی بلند می شم و زیر لب تشکر می کنم. سری تکون می ده و هیچی نمی گه. بعد از چند ثانه مشغول ادامه ی کارش می شه. من هم به سمت در می رم، چند لحظه مکث می کنم. بعدش چند ضربه به در می زنم و در رو باز می کنم. با لبخند می خوام وارد اتاق بشم که با دیدن یه پسر جوون خشکم می زنه. بهت زده با خودم فکر می کنم یعنی این دکتره؟! فکر می کردم با یه مرد میانسال رو به رو می شم و راحت می تونم باهاش درد و دل کنم. دکتر که سرش پایین بود و مشغول نوشتن چیزی بود. وقتی می بینه وارد اتاق نمی شم و در اتاق رو نمی بندم سرش رو بلند می کنه و با نگاه بهت زده ی من مواجه می شه. با تعجب نگاهی به من می ندازه و می گه:
ـ چیزی شده خانم؟
تازه به خودم میام. از وقتی در رو باز کردم همین جوری بهش زل زدم تا همین الان. نگامو ازش می گیرم و با لحن مضطربی می گم:
ـ نه.

🔞 پیشنهاد ویژه: رمان زیبا و فوق هیجانی #من_بازنده_نیستم رو خوندین؟ 😳👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA
🔴 حتما دنبال کنین 👆 #بی_سانسور
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اسطــوره ] به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/237794 #اسطــوره_ #قسمت_158 چند وقت بود که از صدایش، از بابا گفتنش محروم بودم؟ - آره بابا منم. دستش را به دیوار گرفت و…
😍 رمان زیبای [اسطــوره ]
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/237794

#اسطــوره_ #قسمت_159

اگه تو تکیه گاهم می شدي این جوري در به در یه تکیه گاه دیگه نبودم.
نجواهایم را خودم هم نمی شنیدم دیگر.
- اما تو حواست نبود بابا. حواست نبود که دو تا دختر داري. دو تا دختر که کل زندگیشون رو اشتباه تو خراب می کنه. دو تا
دختر که قهرمان می خوان و نبودن تو خالیشون می کنه. حالا من از کجا واسه تو جایگزین پیدا کنم. در حالی که به خاطر تو،
هم بودنت و هم نبودنت، اعتماد به نفسم کشته شده. دردمو به کی بگم که بفهمه و به حالم دل بسوزونه؟
خیس شدن شلوارش را حس می کردم. محکم تر زانوهایش را بغل کردم. تکانی خورد و گفت:
- هنوز اینجایی دختر بابا؟ چرا نمی ري بخوابی؟
بلندتر گفتم:
- چرا حواست به دخترات نبود بابا؟ چرا دلت به حال دخترات نسوخت؟ چطور تونستی قید ما رو بزنی؟ چرا دیگه دلت واسمون
تنگ نمی شه؟ چرا دیگه واست مهم نیستیم؟ چرا دیگه دوستمون نداري؟ آخه ما بچه ها چه گناهی داریم؟ جرممون چیه که
ما رو به دنیا میارین و به امون خدا ولمون می کنین؟ من راه و رسم زندگی رو از کی باید یاد بگیرم؟ کی باید قوي بودن و
محکم بودن رو بهم یاد بده؟ کی قراره از من و شادي محافظت کنه؟ کی بابا؟
باز تکرار کرد:
- می دونم. می دونم حق با توئه.
اما در واقع هیچی نمی دانست. حتی یک درصد حرف هایم را نمی فهمید. من دردم را پیش که می بردم؟
آن اتاق هم آرامم نمی کرد. فقط به رنجم شدت می بخشید. بلند شدم. حتی بیرون رفتنم را هم نفهمید. مادرم در خواب ناله
می کرد از خستگی، از درد پا، از فشار زندگی! ولی هنوز امید داشت که این مرد به سویش برگردد. درست مثل من که از غصه
به خودم می پیچیدم ولی هنوز به مردم امید داشتم.
پتو را روي تنش کشیدم و زیرلب گفتم:
- چقدر سرنوشت من و تو شبیهه مامانی.
دیاکو:
بوي بتادین و کرئولین پیچیده در راهروي بیمارستان بر شدت سر دردم افزوده بود. انگار در چشمانم نمک و فلفل، باهم،
پاشیده بودند بس که می سوختند. دلم یک وان پر از آب داغ می خواست به همراه یک فنجان چاي تلخ و غلیظ و انتهاي این
جشن کوچک تک نفره. خواب شبانه آرام، مثل یک کودك! از همان خواب هایی که می گفتند آن قدر عمیق است که وقتی
بیدار می شوي نمی دانی شب است یا روز. از همان هایی که من هرگز تجربه نکرده بودم. از همان ها که از نظر من فقط توي
کتاب ها بود و وجود خارجی نداشت.
- چرا نمی ري خونه پسر؟ از خستگی رو پاهات بند نیستی.
سریع پلک هایم را باز کردم و به احترام مهندس تنم را روي نیمکت فلزي سرد بالا کشیدم. لیوان کافی میکس را جلوي
صورتم گرفت و گفت:
- کیمیا که حالش خوبه، من و مادرشم اینجاییم. موندن تو ضرورتی نداره.

کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [کیانا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/278116 #کیانا_ #قسمت_158 بعدم به فكر خودم خنديدم .. با اينكه دلم براي شيراز تنگ شده بود ولي بايد اعتراف كنم يه ذوقي از برگشتن به تهران داشتم ... رك ميگم…
😍 رمان زیبای [کیانا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از
قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/278116

#کیانا_ #قسمت_159

- ا؟؟!!! پس هنوز قبول نداري حريفت قوي تر ازين حرفاس؟؟؟!!!
جدي شدم و گفتم :
- همچين حريفايي در حد دست گرمين!!!!!
در حالي كه در ماشيت رو باز ميكرد و بارام رو ميذاشت روي صندلي عقب نيم نگاهي بهم انداخت و گفت :
- مثل اينكه تو شيراز اعتماد به نفس كاذب بهت دادن!!!!!
خيلي ريلكس نشستم تو ماشين و رو كردم بهش و گفتم :
- شما ميتونيد با اين افكار به خودتون دلخوشي بدين!!!
نگاهي بهم كرد و بعد از چند لحظه مسير صحبت رو عوض كرد و در حالي كه داشت راه ميفتاد گفت :
- بهت خوش گذشت؟؟!! ميخواستي حسابي خداحافظي كني كه تاعيد ديگه مرخصي خبري نيست ...
- جاي شما خالي دلم خيلي تنگ شده بود ... بله ..سعيمو ميكنم ديگه در خواست مرخصي ندم!!!
- خنديد و گفت :
- البته بديم .. خوب امضا نميشه ..
- بعدم شيطون نگام كرد و ادامه داد :
- خواهرت چطور بود؟؟؟!!!
چپ چپ نگاش كردم ..
در حالي كه ميخنديد گفت :
- واي عاليه قيافت وقتي اين شكلي ميشي ...
بعد يهو نيم نگاهي بهم انداخت و در حاليكه زل زده بود به خيابون و يه اخمي كوچيكي به پيشونيش انداخت و گفت :
- كيانا جات خالي بود خيلي...داشتم از تنهايي و بي هم صحبتي دق ميكردم ...
از اعترافش يه لذت غير قابل وصفي بهم دست و داد با شيطنت گفتم :
- آخي آقاي مجد ... پس رامش جون كجا بودن ...
يه ابروشو داد بالا و با لحني كه معلوم بود ميخواست حرصم بده گفت :
- تو بغل من ...!!!!مثل اينكه توام دوست داري چون همش خودتو با رامش مقايسه ميكني..!!!

کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اشک های من ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/288693 #اشکهای_من❤️‍ #قسمت_158 انقدری ترسیده بودم که توان ایستادن نداشتم ،سرجام نشستم. این موقع شب اینجا چیکار می کنی؟ خدایا حالا اگه من کوروش رو دوست…
😍 رمان زیبای [اشک های من ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از
قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/288693

#اشکهای_من❤️#قسمت_159

ازم متنفری اره؟اشکال نداره،همه ی عشقای بزرگ با نفرت شروع میشه...
کف دستمو گذاشتم روی چونم دردم گرفته بود.
با صدایی که نمیتونستم لرزشش رو کنترل کنه گفتم:
تو یه آدم وحشی ای ،انتظار داری برات بمیرم؟؟تعادل روانی نداری....
بدون توجه به حرفم ،چپ و را ست شو نگاه کرد ،انگار حس کرد کسی داره میاد ،
چند قدم عقب عقب رفت وهمزمان انگشت اشارشو تهدید وار گرفت سمتم:
حیف که وقتش نیست وگرنه بهت میفهموندم با کی طرفی.
و با سرعت محو شد.
انقدر دلم پر بود که دلم میخواست همونجا بشینم زار زار گریه کنم.عجب بدبختی گرفتار شدم.
-اینجا چه خبره؟؟؟
با صدایی که شنیدم رو پاشنه پا عقب گرد کردم ،وبا قیافه ژولیده و موهای بهم 
ریخته راستین روبرو شدم.
دیگه حوصله هیچکدومشونو نداشتم.
پریدم بهش:
-تو چی میگی این وسط؟
چی از جونم میخواید؟
اصلا غلط کردم اومدم اینجا .اه...
قشنگم کُپ کرده بود.
واینستادم که چیزی بشنوم و با دو رفتم داخل  خودمو انداختم تو اتاق.
تا صبح تو تنهایی خودم گریه کردم،تقریبا صبح بود که خوابم برد..
خدارو شکر کوروش و عمه ملوک و عمو ناصر زودتر برگشته بودن قبل ازین 
که من ازخواب بلند شم رفته بودن.
موقع برگشتن هم زودتر اومدم داخل ماشین نشستم تا راستینو نبینم هر چند 
لحظه اخر دم در یه نگاه با اخم بهم انداخت و زود روشو برگردوند .
وقتی رسیدیم خونه ،قبل ازین که برم بالا بابا صدام کرد:
آرام ،بابا لباساتو عوض کردی بیا اتاق کارم باهم حرف بزنیم.
چون میدونستم بی برو برگرد راجع به کوروش باهام حرف میزنه ازقبل خودمو 
آماده کردم که چیا باید بگم
بعد ازین که لباسامو عوض کردم رفتم سمت اتاق بابا ودر زدم.با اجازه ی 
ورودش رفتم داخل.
پشت میزش بود،با دیدنم عینکشو برداشت .
بشین بابا...
کاری داشتین باهام؟
لبخندی زدو گفت:
یعنی تو نمیدونی راجع به چی میخوایم حرف بزنیم؟
سرمو انداختم پایین .
چرا بابا میدونم ...
خب نظرت چیه؟
الان راضی به ازدواج هستی؟یا توام مثل مامانت فکر میکنی هنوز زوده؟
من ...من الان نمیخوام ازدواج کنم بابا!!!
یعنی وایمیستی کوروش برگرده؟
نه واقعا مثل اینکه یجای رفتار من اشکال
داشته که حتی باباهم فکر میکنه من 
کوروشو دوست دارم!!!!
نه ،بابا من با ازدواجش مشکل ندارم با طرفش مشکل دارم.
پرسشگر نگام کرد و پرسید :
یعنی چی؟؟
یعنی من هیچ علاقه ای به کوروش ندارم
ابروهاش بالا پرید و گفت :
ولی من فکر می کردم ...
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️‍ #قسمت_158 هوا خنك بود و باران ريز و نم نم می باريد.از ترس اينكه واقعا سرما بخورد،گفتم: _  سرما میخوری عزيزم. ولی انگار نشنيد.دوباره…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068

#مهــــــا❤️#قسمت_159

آقای شمس دست به دور كمر پدرام حلقه كرد و گفت:
ـ ممنون كه مرا به آرزويم رساندی.
آن شب از شدن خوشحالی و شور و هيجان خوابم نمی برد و غرق در رويای شيرين آينده بودم.صبح با نشاط،از خواب برخاستم و با اشتها سرگرم صرف صبحانه شدم كه موبايل پدرام زنگ زد.پس از ينكه جواب داد،گوشی را به طرف من
گرفت و گفت:
ـ دختر دايی تان با شما كار دارد.
تا اسم مينو آمد،ته دلم خالی شد.تعجب می كردم كه چرا به موبايل خودم زنگ نزده . شكی نداشتم كه عمدا شماره او را
گرفته كه از من حرف بكشد.
لبخند مصنوعی زدم و موبايل را از دستش گرفتم.مينو صدايم را كه شنيد،گفت:
ـ سلام مها،خوش می گذرد؟
نيش كلامش مانند هميشه آزار دهنده بود.با اكراه پاسخ دادم:
ـ ممنون.جای تو خالی،اتفاقی افتاده؟
ـنه چطور مگر؟
ـ پس چرا به تلفن خودم زنگ نزدی.
ـ زدم،ولی در دسترس نبودی.بعد يادم افتاد كه تو يك بار با اين شماره از شمال به ما زنگ زدی،اگر اشتباه نكنم آن آقا
كه به اين شماره جواب داد،آقای شمس بود؟
ـ همين طور است،از كجا شناختی؟
ـ فقط حدس زدم.
ـ كاش به او زنگ نمی زدی،چون من با آقای شمس رودربايستی دارم.
ـ داشته باش.شايد اين كار من باعث آشنايی بيشترتان شود،مرد خوبی به نظر می رسد.
ـ همين طور است.خب حالا كار واجب چی بود؟
ـ هيچی.فقط خواستم حالت را بپرسم.خداحافظ.
صحبت با مينو عصبی ام كرد،گوشی را به پدرام دادم و گفتم:
ـ ممنون.
با نگرانی پرسيد:
ـاتفاقی افتاده؟
ـ نه بابا،فضولی و كنجكاوی باعث شده به جای گوشی من،به گوشی تو زنگ بزند.خيلی سعی كرد از زير زبانم حرف بكشد.فكر كنم شك كرده.
ـ حالا ديگر مهم نيست،چون همين كه برگرديم تهران همه چيز آشكار می شود.پس لازم نيست ديگر چيزی را از كسی پنهان كنی.
مژده ساكت بود.بدقلقی من در اين سفر،نگذاشته بود به او خوش بگذرد.دستش را گرفتم و با خنده گفتم:
ـ پاشو مژده جان.بلندشو با هم برويم لب دريا.
سپس خطاب به بقيه افزودم:
ـ امروز هوا عالی ست.باران ديشب،آرامش را به دريا بازگردانده،حيف است توی ويلا بمانيم،مگر نه پدرام؟
پدرام سريع برخاست و گفت:
ـ در خدمتم مهاخانم.ما آماده ايم.بقيه هم همين الان آماده می شوند.
همه برخاستند و پشت سرما به راه افتادند.پدرام از مژده پرسيد:
ـ تا امروز سفر چطور بود؟اميدوارم زياد بد نگذشته باشد.
ـ اگر از شما و مها فاكتور بگيريم،سفر بدی نبود.
ـ باز جای شكرش باقی ست كه بقيه آبروداری كردند و نگذاشتند زياد به شما بد بگذرد.
صدای فرياد مانند پوريا،مانع از اين شد كه پدرام بقيه حرفش را بزند.