مجال خواب نمیباشدم زِ دست خیال
درِ سـرای نـشـایـد بـر آشـنـایـان بـست
#سعدی
https://telegram.me/nimaasakk
درِ سـرای نـشـایـد بـر آشـنـایـان بـست
#سعدی
https://telegram.me/nimaasakk
Telegram
دومان
ارتباط با ادمین
@Nimaasak
@Nimaasak
نه تو گفتی که به جای آرم و گفتم که نیاری
عهد و پیمان و وفاداری و دلبندی و یاری
زخم شمشیر اَجَل بِه که سرِ نیش فِراقت
کشتن اولیتر از آن کِهم به جراحت بگذاری
تنِ آسوده چه داند که دلِ خسته چه باشد
من گرفتارِ کمندم تو چه دانی که سواری
کس چنین روی ندارد تو مگر حور بهشتی
وز کس این بوی نیاید مگر آهوی تتاری
عَرَقَت بر ورقِ روی نگارین به چه ماند
همچو بر خرمن گل قطره باران بهاری
طوطیان دیدم و خوشتر زِ حدیثت نشنیدم
شکر است آن نه دهان و لب و دندان که تو داری
ای خردمند که گفتی نکنم چشم به خوبان
به چه کار آیدت آن دل که به جانان نسپاری
آرزو میکُنَدَم با تو شبی بودن و روزی
یا شبی روز کنی چون من و روزی به شب آری
هم اگر عمر بُوَد دامن کامی به کف آید
که گل از خار همیآید و صبح از شب تاری
سعدی آن طبع ندارد که ز خوی تو برنجد
خوش بُوَد هر چه تو گویی و شکر هر چه تو باری
#سعدی
https://telegram.me/nimaasakk
عهد و پیمان و وفاداری و دلبندی و یاری
زخم شمشیر اَجَل بِه که سرِ نیش فِراقت
کشتن اولیتر از آن کِهم به جراحت بگذاری
تنِ آسوده چه داند که دلِ خسته چه باشد
من گرفتارِ کمندم تو چه دانی که سواری
کس چنین روی ندارد تو مگر حور بهشتی
وز کس این بوی نیاید مگر آهوی تتاری
عَرَقَت بر ورقِ روی نگارین به چه ماند
همچو بر خرمن گل قطره باران بهاری
طوطیان دیدم و خوشتر زِ حدیثت نشنیدم
شکر است آن نه دهان و لب و دندان که تو داری
ای خردمند که گفتی نکنم چشم به خوبان
به چه کار آیدت آن دل که به جانان نسپاری
آرزو میکُنَدَم با تو شبی بودن و روزی
یا شبی روز کنی چون من و روزی به شب آری
هم اگر عمر بُوَد دامن کامی به کف آید
که گل از خار همیآید و صبح از شب تاری
سعدی آن طبع ندارد که ز خوی تو برنجد
خوش بُوَد هر چه تو گویی و شکر هر چه تو باری
#سعدی
https://telegram.me/nimaasakk
Telegram
دومان
ارتباط با ادمین
@Nimaasak
@Nimaasak
#غزل۱
اوّلِ دفتر به نامِ ایزدِ دانا
صانعِ پروردگارِ حیِّ توانا
اکبر و اعظم خدایِ عالَم و آدم
صورتِ خوب آفرید و سیرتِ زیبا
از درِ بخشندگیّ و بندهنوازی
مرغ هوا را نصیب و ماهی دریا
قسمتِ خود میخورند مُنعِم و درویش
روزیِ خود میبَرند پشّه و عَنقا
حاجتِ موری به علمِ غیب بداند
در بُنِ چاهی به زیرِ صخرهٔ صَمّا
جانور از نطفه میکُند، شکر از نِی
برگِ تر از چوبِ خشک و چشمه ز خارا
شربتِ نوش آفرید از مگسِ نَحل
نخلِ تناور کُنَد ز دانهٔ خرما
از همگان بینیاز و بر همه مُشفِق
از همه عالَم نهان و بر همه پیدا
پرتوِ نور سُرادِقاتِ جلالش
از عظمت ماورایِ فکرتِ دانا
خود نه زبان در دهانِ عارفِ مدهوش
حمد و ثنا میکُند که مویْ بر اعضا
هرکه نداند سپاسِ نعمتِ امروز
حیف خورَد بر نصیبِ رحمتِ فردا
بارخدایا مُهَیمِنیّ و مدبّر
وز همه عیبی مقدّسیّ و مبرّا
ما نتوانیم حقِّ حمدِ تو گفتن
با همه کرّوبیانِ عالَمِ بالا
سعدی از آنجا که فهمِ اوست سخن گفت
ور نه کمالِ تو وهم کِی رسد آنجا
شعر:
#سعدی
خوانش:
#قاسم_فرخی
https://telegram.me/nimaasakk
اوّلِ دفتر به نامِ ایزدِ دانا
صانعِ پروردگارِ حیِّ توانا
اکبر و اعظم خدایِ عالَم و آدم
صورتِ خوب آفرید و سیرتِ زیبا
از درِ بخشندگیّ و بندهنوازی
مرغ هوا را نصیب و ماهی دریا
قسمتِ خود میخورند مُنعِم و درویش
روزیِ خود میبَرند پشّه و عَنقا
حاجتِ موری به علمِ غیب بداند
در بُنِ چاهی به زیرِ صخرهٔ صَمّا
جانور از نطفه میکُند، شکر از نِی
برگِ تر از چوبِ خشک و چشمه ز خارا
شربتِ نوش آفرید از مگسِ نَحل
نخلِ تناور کُنَد ز دانهٔ خرما
از همگان بینیاز و بر همه مُشفِق
از همه عالَم نهان و بر همه پیدا
پرتوِ نور سُرادِقاتِ جلالش
از عظمت ماورایِ فکرتِ دانا
خود نه زبان در دهانِ عارفِ مدهوش
حمد و ثنا میکُند که مویْ بر اعضا
هرکه نداند سپاسِ نعمتِ امروز
حیف خورَد بر نصیبِ رحمتِ فردا
بارخدایا مُهَیمِنیّ و مدبّر
وز همه عیبی مقدّسیّ و مبرّا
ما نتوانیم حقِّ حمدِ تو گفتن
با همه کرّوبیانِ عالَمِ بالا
سعدی از آنجا که فهمِ اوست سخن گفت
ور نه کمالِ تو وهم کِی رسد آنجا
شعر:
#سعدی
خوانش:
#قاسم_فرخی
https://telegram.me/nimaasakk
#غزل۲
ای نفسِ خرّمِ بادِ صبا
از برِ یار آمدهای، مرحبا!
قافلهٔ شب چه شنیدی ز صبح
مرغِ سلیمان چه خبر از سبا
بر سرِ خشم است هنوز آن حریف
یا سخنی میرود اندر رضا
از درِ صلح آمدهای یا خِلاف
با قدمِ خوف رَوم یا رَجا
بارِ دگر گر به سرِ کویِ دوست
بگذری ای پیکِ نسیمِ صبا
گو رمقی بیش نمانْد از ضعیف
چند کُنَد صورتِ بیجان بقا
آنهمه دلداری و پیمان و عهد
نیک نکردی که نکردی وفا
لیکن اگر دورِ وصالی بُوَد
صلح فراموش کند ماجرا
تا به گریبان نرسد دستِ مرگ
دست ز دامن نکنیمت رها
دوست نباشد به حقیقت که او
دوست فراموش کند در بلا
خستگی اندر طلبت راحت است
درد کشیدن به امیدِ دوا
سر نتوانم که برآرم چو چنگ
ور چو دفم پوست بدرّد قَفا
هر سَحر از عشق دمی میزنم
روزِ دگر میشنوم برملا
قصهٔ دردم همه عالَم گرفت
در که نگیرد نفسِ آشنا
گر برسد نالهٔ سعدی به کوه
کوه بنالد به زبانِ صدا
شعر:
#سعدی
خوانش:
#قاسم_فرخی
https://telegram.me/nimaasakk
ای نفسِ خرّمِ بادِ صبا
از برِ یار آمدهای، مرحبا!
قافلهٔ شب چه شنیدی ز صبح
مرغِ سلیمان چه خبر از سبا
بر سرِ خشم است هنوز آن حریف
یا سخنی میرود اندر رضا
از درِ صلح آمدهای یا خِلاف
با قدمِ خوف رَوم یا رَجا
بارِ دگر گر به سرِ کویِ دوست
بگذری ای پیکِ نسیمِ صبا
گو رمقی بیش نمانْد از ضعیف
چند کُنَد صورتِ بیجان بقا
آنهمه دلداری و پیمان و عهد
نیک نکردی که نکردی وفا
لیکن اگر دورِ وصالی بُوَد
صلح فراموش کند ماجرا
تا به گریبان نرسد دستِ مرگ
دست ز دامن نکنیمت رها
دوست نباشد به حقیقت که او
دوست فراموش کند در بلا
خستگی اندر طلبت راحت است
درد کشیدن به امیدِ دوا
سر نتوانم که برآرم چو چنگ
ور چو دفم پوست بدرّد قَفا
هر سَحر از عشق دمی میزنم
روزِ دگر میشنوم برملا
قصهٔ دردم همه عالَم گرفت
در که نگیرد نفسِ آشنا
گر برسد نالهٔ سعدی به کوه
کوه بنالد به زبانِ صدا
شعر:
#سعدی
خوانش:
#قاسم_فرخی
https://telegram.me/nimaasakk
#غزل۳
روی تو خوش مینماید آینهٔ ما
کآینه پاکیزه است و روی تو زیبا
چون می روشن در آبگینهی صافی
خویِ جمیل از جمالِ روی تو پیدا
هرکه دمی با تو بود یا قدمی رفت
از تو نباشد به هیچ روی شکیبا
صیدِ بیابان سر از کمند بپیچد
ما همه پیچیده در کمند تو عمدا
طایرِ مسکین که مِهر بست به جایی
گر بکُشندش نمیرود به دگر جا
غیرتم آید شکایت از تو به هر کس
درد اَحِبّا نمیبرم به اطبا
برخیِ جانت شوم که شمع افق را
پیش بمیرد چراغدانِ ثریا
گر تو شکرخنده، آستین نفشانی
هر مگسی طوطیی شوند شکرخا
لُعبتِ شیرین اگر تُرُش ننشیند
مدعیانش طمع کنند به حلوا
مردِ تماشای باغِ حُسن تو سعدیست
دست، فرومایگان برند به یغما
شعر:
#سعدی
خوانش:
#قاسم_فرخی
https://telegram.me/nimaasakk
روی تو خوش مینماید آینهٔ ما
کآینه پاکیزه است و روی تو زیبا
چون می روشن در آبگینهی صافی
خویِ جمیل از جمالِ روی تو پیدا
هرکه دمی با تو بود یا قدمی رفت
از تو نباشد به هیچ روی شکیبا
صیدِ بیابان سر از کمند بپیچد
ما همه پیچیده در کمند تو عمدا
طایرِ مسکین که مِهر بست به جایی
گر بکُشندش نمیرود به دگر جا
غیرتم آید شکایت از تو به هر کس
درد اَحِبّا نمیبرم به اطبا
برخیِ جانت شوم که شمع افق را
پیش بمیرد چراغدانِ ثریا
گر تو شکرخنده، آستین نفشانی
هر مگسی طوطیی شوند شکرخا
لُعبتِ شیرین اگر تُرُش ننشیند
مدعیانش طمع کنند به حلوا
مردِ تماشای باغِ حُسن تو سعدیست
دست، فرومایگان برند به یغما
شعر:
#سعدی
خوانش:
#قاسم_فرخی
https://telegram.me/nimaasakk
#غزل۴
اگر تو فارغی از حال دوستان یارا
فراغت از تو میسر نمیشود ما را
تو را در آینه دیدن جمال طلعت خویش
بیان کند که چه بودهست ناشکیبا را
بیا که وقت بهارست تا من و تو به هم
به دیگران بگذاریم باغ و صحرا را
به جای سرو بلندایستاده بر لب جوی
چرا نظر نکنی یار سروبالا را
شمایلی که در اوصاف حُسن ترکیبش
مجال نُطق نمانَد زبان گویا را
که گفت در رخ زیبا نظر خطا باشد؟
خطا بُوَد که نبینند روی زیبا را
به دوستی که اگر زهر باشد از دستت
چنان به ذوق ارادت خورم که حلوا را
کسی ملامت وامق کند به نادانی
حبیب من! که ندیدهست روی عَذرا را
گرفتم آتش پنهان خبر نمیداری
نگاه مینکنی آب چشم پیدا را؟
نگفتمت که به یغما رود دلت سعدی
چو دل به عشق دهی دلبران یغما را؟
هنوز با همه دردم امید درمان است
که آخِری بُوَد آخِر شبان یلدا را
شعر:
#سعدی
خوانش:
#قاسم_فرخی
https://telegram.me/nimaasakk
اگر تو فارغی از حال دوستان یارا
فراغت از تو میسر نمیشود ما را
تو را در آینه دیدن جمال طلعت خویش
بیان کند که چه بودهست ناشکیبا را
بیا که وقت بهارست تا من و تو به هم
به دیگران بگذاریم باغ و صحرا را
به جای سرو بلندایستاده بر لب جوی
چرا نظر نکنی یار سروبالا را
شمایلی که در اوصاف حُسن ترکیبش
مجال نُطق نمانَد زبان گویا را
که گفت در رخ زیبا نظر خطا باشد؟
خطا بُوَد که نبینند روی زیبا را
به دوستی که اگر زهر باشد از دستت
چنان به ذوق ارادت خورم که حلوا را
کسی ملامت وامق کند به نادانی
حبیب من! که ندیدهست روی عَذرا را
گرفتم آتش پنهان خبر نمیداری
نگاه مینکنی آب چشم پیدا را؟
نگفتمت که به یغما رود دلت سعدی
چو دل به عشق دهی دلبران یغما را؟
هنوز با همه دردم امید درمان است
که آخِری بُوَد آخِر شبان یلدا را
شعر:
#سعدی
خوانش:
#قاسم_فرخی
https://telegram.me/nimaasakk
#غزل۵
شب فراق نخواهم دواج دیبا را
که شب دراز بود خوابگاه تنها را
ز دسترفتن دیوانه عاقلان دانند
که احتمال نماندهست ناشکیبا را
گرش ببینی و دست از ترنج بشناسی
روا بود که ملامت کنی زلیخا را
چنین جوان که تویی برقعی فروآویز
و گر نه دل برود پیر پای برجا را
تو آن درخت گلی کاعتدال قامت تو
ببرد قیمت سرو بلندبالا را
دگر به هر چه تو گویی مخالفت نکنم
که بی تو عیش میسر نمیشود ما را
دو چشم باز نهاده نشستهام همه شب
چو فرقدین و نگه میکنم ثریا را
شبی و شمعی و جمعی چه خوش بود تا روز
نظر به روی تو کوری چشم اعدا را
من از تو پیش که نالم که در شریعت عشق
معاف دوست بدارند قتل عمدا را
تو همچنان دل شهری به غمزهای ببری
که بندگان بنی سعد خوان یغما را
در این روش که تویی بر هزار چون سعدی
جفا و جور توانی ولی مکن یارا
شعر:
#سعدی
خوانش:
#قاسم_فرخی
https://telegram.me/nimaasakk
شب فراق نخواهم دواج دیبا را
که شب دراز بود خوابگاه تنها را
ز دسترفتن دیوانه عاقلان دانند
که احتمال نماندهست ناشکیبا را
گرش ببینی و دست از ترنج بشناسی
روا بود که ملامت کنی زلیخا را
چنین جوان که تویی برقعی فروآویز
و گر نه دل برود پیر پای برجا را
تو آن درخت گلی کاعتدال قامت تو
ببرد قیمت سرو بلندبالا را
دگر به هر چه تو گویی مخالفت نکنم
که بی تو عیش میسر نمیشود ما را
دو چشم باز نهاده نشستهام همه شب
چو فرقدین و نگه میکنم ثریا را
شبی و شمعی و جمعی چه خوش بود تا روز
نظر به روی تو کوری چشم اعدا را
من از تو پیش که نالم که در شریعت عشق
معاف دوست بدارند قتل عمدا را
تو همچنان دل شهری به غمزهای ببری
که بندگان بنی سعد خوان یغما را
در این روش که تویی بر هزار چون سعدی
جفا و جور توانی ولی مکن یارا
شعر:
#سعدی
خوانش:
#قاسم_فرخی
https://telegram.me/nimaasakk
#غزل۶
پیش ما رسم شکستن نبود عهد وفا را
الله الله تو فراموش مکن صحبت ما را
قیمت عشق نداند، قدم صدق ندارد
سستعهدی که تحمل نکند بار جفا را
گر مخیر بکنندم به قیامت که چه خواهی
دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را
گر سرم میرود از عهد تو سر بازنپیچم
تا بگویند پس از من که به سر برد وفا را
خُنُک آن درد که یارم به عیادت به سر آید
دردمندان به چنین درد نخواهند دوا را
باور از مات نباشد تو در آیینه نگه کن
تا بدانی که چه بودهست گرفتار بلا را
از سرِ زلفِ عروسانِ چمن دست بدارد
به سرِ زلف تو گر دست رسد باد صبا را
سرِ انگشتِ تحیر بگزد عقل به دندان
چون تأمل کند این صورت انگشتنما را
آرزو میکندم شمعصفت پیش وجودت
که سراپای بسوزند من بی سر و پا را
چشم کوتهنظران بر ورقِ صورتِ خوبان
خط همیبیند و عارف قلمِ صُنعِ خدا را
همه را دیده به رویت نگراناست ولیکن
خودپرستان زِ حقیقت نشناسند هوا را
مهربانی ز من آموز و گَرَم عُمر نمانَد
به سرِ تربتِ سعدی بطلب مهرگیا را
هیچ هشیار ملامت نکند مستی ما را
قُل لِصاحٍ تَرَکَ النّاسَ مِن الوَجْد سُکاریٰ
شعر:
#سعدی
خوانش:
#قاسم_فرخی
https://telegram.me/nimaasakk
پیش ما رسم شکستن نبود عهد وفا را
الله الله تو فراموش مکن صحبت ما را
قیمت عشق نداند، قدم صدق ندارد
سستعهدی که تحمل نکند بار جفا را
گر مخیر بکنندم به قیامت که چه خواهی
دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را
گر سرم میرود از عهد تو سر بازنپیچم
تا بگویند پس از من که به سر برد وفا را
خُنُک آن درد که یارم به عیادت به سر آید
دردمندان به چنین درد نخواهند دوا را
باور از مات نباشد تو در آیینه نگه کن
تا بدانی که چه بودهست گرفتار بلا را
از سرِ زلفِ عروسانِ چمن دست بدارد
به سرِ زلف تو گر دست رسد باد صبا را
سرِ انگشتِ تحیر بگزد عقل به دندان
چون تأمل کند این صورت انگشتنما را
آرزو میکندم شمعصفت پیش وجودت
که سراپای بسوزند من بی سر و پا را
چشم کوتهنظران بر ورقِ صورتِ خوبان
خط همیبیند و عارف قلمِ صُنعِ خدا را
همه را دیده به رویت نگراناست ولیکن
خودپرستان زِ حقیقت نشناسند هوا را
مهربانی ز من آموز و گَرَم عُمر نمانَد
به سرِ تربتِ سعدی بطلب مهرگیا را
هیچ هشیار ملامت نکند مستی ما را
قُل لِصاحٍ تَرَکَ النّاسَ مِن الوَجْد سُکاریٰ
شعر:
#سعدی
خوانش:
#قاسم_فرخی
https://telegram.me/nimaasakk
#غزل۷
مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا
گر تو شکیب داری طاقت نمانْد ما را
باری به چشم احسان در حال ما نظر کن
کز خوان پادشاهان راحت بود گدا را
سلطان که خشم گیرد بر بندگان حضرت
حکمش رسد ولیکن حدی بُوَد جفا را
من بیتو زندگانی خود را نمیپسندم
کآسایشی نباشد بیدوستان بقا را
چون تشنه جان سپردم آن گه چه سود دارد
آب از دو چشم دادن بر خاک من گیا را
حالِ نیازمندی در وصف مینیاید
آن گه که بازگردی گوییم ماجرا را
بازآ و جان شیرین از من ستان به خدمت
دیگر چه برگ باشد درویش بینوا را
یا رب تو آشنا را مهلت ده و سلامت
چندان که بازبیند دیدار آشنا را
نه مُلک پادشا را در چشم خوبرویان
وقعیست ای برادر! نه زهد پارسا را
ای کاش برفتادی بُرقع ز روی لیلی
تا مدعی نماندی مجنونِ مبتلا را
سعدی قلم به سختی رفتهست و نیکبختی
پس هر چه پیشت آید گردن بِنِه قضا را
شعر:
#سعدی
خوانش:
#قاسم_فرخی
https://telegram.me/nimaasakk
مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا
گر تو شکیب داری طاقت نمانْد ما را
باری به چشم احسان در حال ما نظر کن
کز خوان پادشاهان راحت بود گدا را
سلطان که خشم گیرد بر بندگان حضرت
حکمش رسد ولیکن حدی بُوَد جفا را
من بیتو زندگانی خود را نمیپسندم
کآسایشی نباشد بیدوستان بقا را
چون تشنه جان سپردم آن گه چه سود دارد
آب از دو چشم دادن بر خاک من گیا را
حالِ نیازمندی در وصف مینیاید
آن گه که بازگردی گوییم ماجرا را
بازآ و جان شیرین از من ستان به خدمت
دیگر چه برگ باشد درویش بینوا را
یا رب تو آشنا را مهلت ده و سلامت
چندان که بازبیند دیدار آشنا را
نه مُلک پادشا را در چشم خوبرویان
وقعیست ای برادر! نه زهد پارسا را
ای کاش برفتادی بُرقع ز روی لیلی
تا مدعی نماندی مجنونِ مبتلا را
سعدی قلم به سختی رفتهست و نیکبختی
پس هر چه پیشت آید گردن بِنِه قضا را
شعر:
#سعدی
خوانش:
#قاسم_فرخی
https://telegram.me/nimaasakk
#غزل۸
ز اندازه بیرون تشنهام ساقی بیار آن آب را
اول مرا سیراب کن وآنگه بده اصحاب را
مننیزچشمازخوابِخوش برمینکردمپیشازاین
روز فِراق دوستان شبخوش بگفتم خواب را
هر پارسا را کآن صنم در پیش مسجد بگذرد
چشمش بر ابرو افکند باطل کند محراب را
من صید وحشی نیستم در بند جان خویشتن
گر وی به تیرم میزند اِستادهام نَشّاب را
مقدار یار همنفس چون من نداند هیچ کس
ماهی که بر خشک اوفتد قیمت بداند آب را
وقتی در آبی تا میان دستی و پایی میزدم
اکنون همان پنداشتم دریای بیپایاب را
امروز حالا غرقهام تا با کناری اوفتم
آنگه حکایت گویمت دردِ دلِ غرقاب را
گر بیوفایی کردمی یرغو به قاآن بردمی
کآن کافِر اعدا میکشد وین سنگدل احباب را
فریاد میدارد رقیب از دست مشتاقان او
آواز مطرب در سرا زحمت بود بَوّاب را
«سعدی! چو جورش میبری نزدیک او دیگر مرو»
ای بیبصر! من میروم او میکشد قلاب را
شعر:
#سعدی
خوانش:
#قاسم_فرخی
https://telegram.me/nimaasakk
ز اندازه بیرون تشنهام ساقی بیار آن آب را
اول مرا سیراب کن وآنگه بده اصحاب را
مننیزچشمازخوابِخوش برمینکردمپیشازاین
روز فِراق دوستان شبخوش بگفتم خواب را
هر پارسا را کآن صنم در پیش مسجد بگذرد
چشمش بر ابرو افکند باطل کند محراب را
من صید وحشی نیستم در بند جان خویشتن
گر وی به تیرم میزند اِستادهام نَشّاب را
مقدار یار همنفس چون من نداند هیچ کس
ماهی که بر خشک اوفتد قیمت بداند آب را
وقتی در آبی تا میان دستی و پایی میزدم
اکنون همان پنداشتم دریای بیپایاب را
امروز حالا غرقهام تا با کناری اوفتم
آنگه حکایت گویمت دردِ دلِ غرقاب را
گر بیوفایی کردمی یرغو به قاآن بردمی
کآن کافِر اعدا میکشد وین سنگدل احباب را
فریاد میدارد رقیب از دست مشتاقان او
آواز مطرب در سرا زحمت بود بَوّاب را
«سعدی! چو جورش میبری نزدیک او دیگر مرو»
ای بیبصر! من میروم او میکشد قلاب را
شعر:
#سعدی
خوانش:
#قاسم_فرخی
https://telegram.me/nimaasakk