سبو
264 subscribers
846 photos
22 videos
5 files
21 links
@saeednajafabadi
گرافیک، خوشنویسی و دل نوشته ها... ماندنی هایی از ادیبان و هنرمندان که بر دلم نشسته.
دل نشينتان باد
Download Telegram
🍀🍀🍀

سلام حس صمیمیِ هفته ی جاری
سکوت کرده ای و در دلت غمی داری

بگیر دست مرا در تصورِ ایوان
بنوش با دل من یک دو قهوه قاجاری

مخواه بی تو ازین فصل ها عبور کنم!
خودت که از دل غمدیده ام خبر داری

سکوت میکنم اما بدان که آگاهم
شبیه غربت باران به شیشه می باری

قسم به عشق که آغاز هر تب و تاب است
به شعر ، شیوه ی هر دلبری و دلداری

تو می رسی و دوباره. سبد سبد ، امید
برای هر دل غمگین به سفره می آری

#آزاده_رستمی

🍀🍀🍀
@saboo_saeed
June 18, 2020
June 21, 2020
سبو
🍀🍀🍀 @saboo_saeed
🍀🍀🍀


وقتی مینویسم این متن را که آفتاب بی رمق می‌تابد. ساعت ده صبح است. ولی خورشید کم فروغ شده. ماه دلش خواسته گرت و خاکی کند و عرض‌ اندامی. یک‌تنه آمده جلوی خورشید را گرفته و فریاد آهاااای نفس کش‌اش چشممان را آزرده. البته اگر چشمی به آسمان باشد هنوز...
خیلی‌ها نفهمیدند. نفهمیدند که آسمان صاف است و آفتابشان ساعتیست رنگ و لعاب ندارد. از بس به هوای غبار گرفته‌‌ی شهرهایمان عادت کرده‌ایم. از بس عادت کرده‌ایم به گرد و خاکهای نشسته روی چشمهایمان. از بس که گرفتگی شده جزوی از زندگی‌مان....
هیییی، چقدر گلگی... چقدر... گله از کی؟ از کجا؟ از زمین یا آسمان؟ شکایت از این تقدیر کدر شده یا آینده‌ی موهوممان؟ شکایت پیش کدام قاضی ببریم از دردهای پنهان آشکارمان؟ خورشید مدتهاست از سرزمینمان رفته، گرگهای رفته در لباس بره و چوپان، دزدهای رفته در لباس قاضی و پاسبان...
آهای گله‌ی مشغول چرا... سر بلند کن، خورشیدمان را روز روشن می‌دزدند از بالای سرمان و سرمان بالا نمی‌آید که حداقل ردی بگیریم از تک چراغ آسمان... خنده‌دار ترش اینجاست که در زمینمان هم علف خشکی برایمان نگذاشته‌اند که دلمان خوش شود به سر پایینمان و سیری نیم‌بند شکممان...
کدر شدیم رفقا... سِر شدیم انگار... یخ زدیم در این گرما...
این متن را وقتی دارم تمام میکنم که ماه هم خسته شد از جنگیدن با خورشید. رفت کنار. آفتاب درخشید. مگر می‌شود با خورشید هماورد شد؟ می‌آید بیرون از پشت هر ابری و هر کسوفی و هر شب تاریکی. ولی من... من چه؟... دلم می‌خواهد آفتاب در زمان من و فرزندم بتابد... نه وقتی که ساعت نفسم تمام شد...
سر بلند کنیم رفقا تا دیر نشده...
سر بلند کنیم...


عکس و متن #سعید_نجف_آبادی


🍀🍀🍀
@saboo_saeed
June 21, 2020
🍀🍀🍀
آن شب که تو در کنار مایی روز است
و آن روز که با تو می‌رود نوروز است

دی رفت و به انتظار فردا منشین
دریاب که حاصل حیات امروز است


آقامون #سعدی گفت
#سعید_نجف_آبادی نوشت
مرداد 1399

🍀🍀🍀
@saboo_saeed
July 23, 2020
October 21, 2020
🍀🍀🍀
باران همیشه دوست بی‌شیله پیله‌هاست...
.

#رهی_کاوه گفت
#سعید_نجف_آبادی نوشت
99/9/9 ترین روز بارانی دنیا
.
@saboo_saeed
November 29, 2020
🍀🍀🍀

ولی بابا جان
تو نمیدونی من چقدر به خودم گفتم سخت نگیر. به همه ی آدمام گفتم. به همه ی آدمها گفتم. چی میخواد بشه مثلا؟ مگه هرجا نشده جاش یه چی دیگه نشده؟ مگه هرجا خراب شده جاش یه چی دیگه ساخته نشده؟ مگه هرجا راه اشتباه بوده توش یه تابلویی، دور برگردونی، راهِ دررویی نبوده؟ مگه بعضی آدما توو چهل سالگی نرسیدن به آرزوهاشون؟ مگه چقد مهم بوده هدف؟ اینهمه چش انداز داره مسیر. اون کوهه. اون درختا. اون رودخونه. اون بارون. اون خنده های توو تونل. این لبخنده که از مرور خاطره میشینه لبت. اون ایمانه. به دستات. به انگشتات. به قلبت. به عشق. به خدا.
این دلیلای الکی که تنها دلیلاتن. که صبحو شروع میکنن. که کم الکی نیستن.

#نازنين_هاتفى

🍀🍀🍀
@saboo_saeed
December 3, 2020
December 4, 2020
🍀🍀🍀
خواب می‌خواهند چشمانم، که بیداری بس است
ساقیا پُر کن قدح را، رنجِ هوشیاری بس است
.
زاهدِ منبـر نشینِ مسجد ما را بگو
ما گُنـهکاریم، آری، حرفِ تکراری بس است
.
خود شنیدم از زبانِ یک گلِ پژمرده، گفت:
دوستانم را بگویید این همه خاری بس است
.
"در وفایِ عشق تو مشهور خوبانم چو شمع"
سوختم از این خودآزاری، وفاداری بس است
.
هر کسی بد گفت از ما، ما نمی‌رنجیم از او
چند روزی روی خاکیم و دل آزاری بس است...
.
.
.
.

#کاوه_احمدزاده گفت
#سعید_نجف_آبادی نوشت
فروردین 1400
April 14, 2021
September 11, 2021
سبو
@saboo_saeed
🍀🍀🍀
شادی ندارد آنکه ندارد به‌ دل غمی
آن‌را که نیست عالمِ غم، نیست عالمی
.
آنان که لذّت دم تیغت چشیده‌اند
بر جایِ زخم دل، نپسندند مرهمی
.
راز ستاره از من شب زنده‌دار پرس
کز گردش سپهر نیاسوده‌ام دمی
.
دل بسته‌ام چو غنچه براه نسیم صبح
بو تا که بشکفد گُلم از بوی همدمی
.
راهی نرفته‌ام که بپرسم ز رهروی
رازی نجسته‌ام که بگویم بمحرمی
.
صد جور چشم راندم و این خاصیت نداد
کز هفت بحرفیض به خاکم رسد نمی
.
نگذاشت کبر و وسوسهٔ عقل بُلفضول
تا دیو نفس، سجده برد پیش آدمی
.
احوال آسمان و زمین و بشر مپرس
طفلیّ و خاک توده‌ای و نقش درهمی
.
در دفتر حیاتِ بشر کس نخوانده است
جز داستان مرگ، حدیث مسلّمی
.
در این حدیث نیز حکیمان بگفتگو
افزوده‌اند عقدهٔ مبهم به مبهمی
.
نخوت ز سر بنه که ببازار کبریا
سرمایهٔ دو کون نیرزد بدرهمی
.
گیرم بهشت گشت مقرّر تو را چه سود
کاندر ضمیر تافته داری جهنمی
.
افراسیاب، خون سیاووش می‌خورد
ما بی‌خبر نشسته به امّید رستمی
.
از حدّ خویش پای فزونتر کشی سنا
گردور چرخ با تو مدارا کند کمی
.
.
.
#جلال_الدین_همایی #سنا
September 11, 2021
🍀🍀🍀
گر رود دیده و عقل و خرد و جان، تو مرو
كه مرا دیدن تو بهتر از ایشان، تو مرو

آفتاب و فلك اندر كنف سایه‌ی توست
گر رود این فلك و اختر تابان، تو مرو
.
ای كه درد سخنت صاف‌تر از طبع لطیف
گر رود صفوت این طبع سخندان، تو مرو
.
اهل ایمان همه در خوف دم خاتمتند
خوفم از رفتن توست ای شه ایمان، تو مرو
.
تو مرو، گر بروی جان مرا با خود بر
ور مرا می‌نبری با خود از این خوان، تو مرو
.
با تو هر جزو جهان باغچه و بستان است
در خزان گر برود رونق بستان، تو مرو
.
هجر خویشم منما، هجر تو بس سنگ دل است
ای شده لعل ز تو سنگ بدخشان، تو مرو
.
كی بود ذره كه گوید تو مرو ای خورشید
كی بود بنده كه گوید به تو سلطان تو مرو
.
لیك تو آب حیاتی، همه خلقان ماهی
از كمال كرم و رحمت و احسان تو مرو
.
هست طومار دل من به درازی ابد
برنوشته ز سرش تا سوی پایان تو مرو
.
گر نترسم ز ملال تو بخوانم صد بیت
كه ز صد بهتر وز هجده هزاران تو مرو
.
.
.
.
#مولوی
.
October 4, 2021
October 4, 2021
سبو
Video
🍀🍀🍀


مدتی‌ست که روزگار یادم داده برای رفتن هیچ چیز رفتنی که روزی خواهد رفت، سوگواری نکنم. چون دانسته‌ام همه چیز همانقدر که رفتنی‌ست، به همان اندازه هم ماندگار است. آدمها، خاطرات، تصاویر، صداها... همه‌ی این‌ها ظاهرشان رفتنی‌‌اند و حقیقتشان باقیست تا ابد.
سال گذشته در چنین روزی، صورت ظاهری و کالبدی که این صدا را با خود اینطرف و آنطرف می‌برد، از دست دادیم. ولی آیا صدایش هم با او رفت؟ آیا حال و هوای ما که با صدایش دگرگون می‌شد، از بین رفت؟ پس سوگواری چرا؟ اندوه از دست دادن چرا؟ تسلیت چرا؟
آدمها، خاطرات، تصاویر، و صداها... همه‌شان در گاوصندوقی محکم و امن به نام دل، نگهداری می‌شوند و از تاراج زمان و زمانه در امانند. و ما هم که زندگی و عمرمان پی آدمها و خاطرات و تصاویر و صداها رفته، خواهیم دید روزی را که به وصال یارمان می‌رسیم و غمهایمان سرخواهد آمد...
یار از در می‌آید و...
.
خوش آن ساعت که یار از در درآیو
شو هجرون و روز غم سرآیو
ز دل بیرون کنم جان را به صد شوق
همی واجم که جایش دلبر آیو...
.
.
می‌آید...
روزی جان را از تن بیرون میکنیم و می‌گوییم جایش دلبر بنشیند...
.
.
#باباطاهرعریان گفت
#شجریان خواند
#سعید نوشت
17 مهر... روز ابدی شدن یک صدا
.
.
.
#شجریان #محمدرضاشجریان #صدای_ماندگار #آواز #خط #خطاطی #نستعلیق

@saboo_saeed
October 9, 2021
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🍀🍀🍀
ستاره دیده فروبست و آرمید؛ بیا
شراب نور به رگ‌های شب دوید؛ بیا
.
ز بس به دامن شب، اشک انتظارم ریخت
گل سپیده شکفت و سحر دمید؛ بیا
.
شهاب یاد تو در آسمان خاطر من
پیاپی از همه سو خطّ زر کشید؛ بیا
.
ز بس نشستم و با شب حدیث غم گفتم
ز غصّه رنگ من و رنگ شب پرید ؛ بیا
.
به وقت مرگم اگر تازه می‌کنی دیدار
به هوش باش که هنگام آن رسید ؛ بیا
.
به گام‌های کسان می‌برم گمان که تویی
دلم ز سینه برون شد ز بس تپید ؛ بیا
.
نیامدی که فلک خوشه خوشه پروین داشت
کنون که دست سحر دانه دانه چید، بیا
.
امید خاطر سیمین دل شکسته تویی
مرا مخواه از این بیش ناامید؛ بیا ...
.
.
#سیمین_بهبهانی گفت
#محمدرضاشجریان خواند
#سعید_نجف_آبادی شنید، گریست، نوشت...
نفسهای آخر مهر بی مهر 1400
.
.
.
پی‌نوشت:
نیامدی.... بیا....
October 22, 2021
🍀🍀🍀
نوبت سوختن ما
به جهنم نرسید...


#غالب_دهلوی

🍀🍀🍀
@saboo_saeed
September 22, 2022
December 24, 2022
September 7, 2024
🍀🍀🍀

پولدار نبودیم. فقیر هم نبودیم. دستمان در جیب خودمان بود و محتاج کس و ناکس نمی‌شدیم. گرچه روزهای سخت و سکوت پدر را هم میدیدم. پدرم معلم هنرستان فنی بود. گاهی حتی بعنوان بزرگ خانواده، خانه‌مان ملجأ و پناه فامیل هم می‌شد. هم رفع اختلافات، هم درد دل، هم گاهی ماشین پیکان دولوکس سبزمان کار دوست و آشنا را راه می‌انداخت. در کنار همه اینها پدرم همیشه دستش گشاده بود و سفره‌ خانه‌اش پهن. آن هم از نوع رنگینش. مهمان سرزده که هیچ. حتی یکبار یک خانواده مسافر خرم‌آبادی را که آدرس پارک ملت را برای خوابیدن در شب سرد آخرهای شهریور پرسیدند، بی آنکه بشناسیمشان، همان شب شام مهمان سفره‌ی مرغ و مسمای مادر شدند و بچه‌های قد و نیم قدش در اتاق کنار پاسیو، روی تشک و لحاف مخصوص مهمان خوابیدند به جای زمین پارک. خلاصه که همه چیزدار و لوکس نبودیم‌. ولی پدر نمیگذاشت حسرتی به دلمان بماند. اما خب، ما هم مثل هر کودک دهه پنجاه و شصتی، گرفتار یک قوانین خاص بودیم. استکان مهمان، بشقاب مهمان، رختخواب مهمان، غذای مهمان... انگار در آن استکانهای گل درشت و دسته طلایی که چای مخصوص مهمان دم میشد، چای دلچسب‌تر بود. در بشقاب چینی گل صورتی برنج آبکش زعفرانی با تهدیگ سرخ، خوشمزه‌تر بود. انگار رختخواب مخصوص مهمان نرم‌تر و خنک‌تر بود. انگار صبحانه‌ی مهمانها شیرین‌تر بود. میوه‌ی مهمان‌ها درشت‌تر بود. لباس‌های مهمانی قشنگتر بود. اتاقها تمیزتر بود. روزهای مهمانی روشن‌تر بود. شبهای مهمانی طولانی‌تر بود. انگار همه کنار مهمان شادتر بودند. گلایه نیست‌ها... ولی انگار آن سالها مهمان واقعا خیلی عزیز‌تر بود. و گاهی به ضیافتی که برای مهمان‌ها برپا میشد، حسادت میکردم. و مهمان که می‌رفت، یک بغضی گلویم را فشار میداد انگار که با رفتنش دارد همه خوبی‌ها را با خودش می‌برد. و حالا که دیگر مثل آن‌وقت‌ها نه حال مهمان هست و نه حوصله مهمانی، حالا که فاصله‌ها بیشتر شده و نه تنها خبری از مسافر ناشناس خرم آبادی که هیچ، حتی مهمانی‌های نزدیکان هم به حداقل رسیده، حالا هم باز ما ماندیم و حسرت یک اتاق کیپ‌ تا کیپ، تشک و لحاف خنک مهمانهایی که پهلو و زیر پای هم کل کف خانه را پر می‌کردند. حسرت یک چای مخصوص مهمان. اصلا ما دهه شصت و پنجاهی‌ها را انگار ساخته‌اند برای حسرت خوردن چیزهای خیلی ساده... خیلی خیلی ساده...

سعید نجف آبادی
February 22