کافه هدایت
9.26K subscribers
1.48K photos
183 videos
202 files
540 links
● کافه هدایت ●

فیسبوک :
www.facebook.com/sadegh.hedayat.official/
Download Telegram
مادلن با توپ بزرگی که در دست داشت آمد پهلوی ما نشست و شروع به صحبت کرد. مثل این بود که چندین سال است مرا می شناسد. گاهی بلند می شد و با توپی که در دستش بود بازی می کرد دوباره می آمد پهلوی من می نشست. من توپ را به شوخی از دست او می کشیدم، او هم پس می کشید دستمان به هم مالیده می شد. کم کم دست یکدیگر را فشار دادیم. دست او گرمای لطیفی داشت. زیر چشمی نگاه می کردم : به سینه، پاهای لخت و سر و گردن او . با خودم فکر می کردم چقدر خوب است که سرم را بگذارم روی سینه ی او و همین جا جلوی دریا بخوابم!
🆔: @sadegh_hedayat
___________________________
#صادق_هدایت
#مادلن
کم کم دست یکدیگر را فشار دادیم ، دست او گرمای لطیفی داشت. زیر چشمی نگاه میکردم: بسینه ، پاهای لخت و سر و گردن او ، با خودم فکر میکردم چقدر خوب است که سرم را بگذارم روی سینه او و همینجا جلو دریا بخوابم.

#صادق_هدایت
#مادلن
@sadegh_hedayat
مادلن با توپ بزرگی که در دست داشت آمد پهلوی ما نشست و شروع به صحبت کرد. مثل این بود که چندین سال است مرا می شناسد. گاهی بلند می شد و با توپی که در دستش بود بازی می کرد دوباره می آمد پهلوی من می نشست. من توپ را به شوخی از دست او می کشیدم، او هم پس می کشید دستمان به هم مالیده می شد. کم کم دست یکدیگر را فشار دادیم. دست او گرمای لطیفی داشت. زیر چشمی نگاه می کردم: به سینه، پاهای لخت و سر و گردن او. با خودم فکر می کردم چقدر خوب است که سرم را بگذارم روی سینه ی او و همین جا جلوی دریا بخوابم!

#صادق_هدایت
#مادلن

@Sadegh_hedayat
این حالتی که او به خودش گرفته بود بنظرم ساختگی میامد، فکر میکردم که او همیشه باید بدود، بازی و شوخی بکند، نمیتوانستم تصور بکنم که در مغز او هم فکر می آید، نمیتوانستم باور بکنم که ممکن است او هم غمناک بشود.

#مادلن
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©️
مادلن با توپ بزرگی که در دست داشت آمد پهلوی ما نشست و شروع به صحبت کرد. مثل این بود که چندین سال است مرا می شناسد. گاهی بلند می شد و با توپی که در دستش بود بازی می کرد دوباره می آمد پهلوی من می نشست. من توپ را به شوخی از دست او می کشیدم، او هم پس می کشید دستمان به هم مالیده می شد. کم کم دست یکدیگر را فشار دادیم. دست او گرمای لطیفی داشت. زیر چشمی نگاه می کردم: به سینه، پاهای لخت و سر و گردن او. با خودم فکر می کردم چقدر خوب است که سرم را بگذارم روی سینه ی او و همین جا جلوی دریا بخوابم!

#صادق_هدایت
#مادلن

@Sadegh_Hedayat©
مادلن با توپ بزرگی که در دست داشت آمد پهلوی ما نشست و شروع به صحبت کرد. مثل این بود که چندین سال است مرا می شناسد. گاهی بلند می شد و با توپی که در دستش بود بازی می کرد دوباره می آمد پهلوی من می نشست. من توپ را به شوخی از دست او می کشیدم، او هم پس می کشید دستمان به هم مالیده می شد. کم کم دست یکدیگر را فشار دادیم. دست او گرمای لطیفی داشت. زیر چشمی نگاه می کردم: به سینه، پاهای لخت و سر و گردن او. با خودم فکر می کردم چقدر خوب است که سرم را بگذارم روی سینه ی او و همین جا جلوی دریا بخوابم!

#صادق_هدایت
#مادلن

@Sadegh_Hedayat©
مادلن با توپ بزرگی که در دست داشت آمد پهلوی ما نشست و شروع به صحبت کرد. مثل این بود که چندین سال است مرا می‌شناسد. گاهی بلند می‌شد و با توپی که در دستش بود بازی می‌کرد دوباره می‌آمد پهلوی من می‌نشست. من توپ را به شوخی از دست او می‌کشیدم، او هم پس می‌کشید دستمان به هم مالیده می‌شد.
کم کم دست یکدیگر را فشار دادیم. دست او گرمای لطیفی داشت. زیر چشمی نگاه می‌کردم: به سینه، پاهای لخت و سر و گردن او. با خودم فکر می‌کردم چقدر خوب است که سرم را بگذارم روی سینه‌ی او و همین‌جا جلوی دریا بخوابم!

#صادق_هدایت
#مادلن

@Sadegh_Hedayat©
مادلن با توپ بزرگی که در دست داشت آمد پهلوی ما نشست و شروع به صحبت کرد. مثل این بود که چندین سال است مرا می شناسد. گاهی بلند می شد و با توپی که در دستش بود بازی می کرد دوباره می آمد پهلوی من می نشست.  من توپ را به شوخی از دست او می کشیدم، او هم پس می کشید دستمان به هم مالیده می شد. کم کم دست یکدیگر را فشار دادیم.  دست او گرمای لطیفی داشت. زیر چشمی نگاه می کردم: به سینه، پاهای لخت و سر و گردن او. با خودم فکر می کردم چقدر خوب است که سرم را بگذارم روی سینه ی او و همین جا جلوی دریا بخوابم!

#صادق_هدایت
#مادلن

@Sadegh_Hedayat©