❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
102K subscribers
34.3K photos
3.52K videos
1.58K files
5.95K links
عاشقانه ای برای شما 😍

‌یاعلی گفتیم وعشق آغازشد ..❤️

♡ چنـل فـارغ از هـرگـونه تـبادلـات ♡

مرسی که هستید 💐😍
Download Telegram
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق] به قلم زیبای arameeshgh20 🌹 هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/143943 #سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_324 نفسم به سختی بالا میاد ولی باز لبخندی به روش میزنمو چیزی نمیگم... همونجور که سرم…
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_325

سروش: میگم چشمات رو نبند لعنتی.. میترسم بخوابی و یه بلایی سرت بیاد... میترسم با این حال و روزت بخوابی و دیگه بیدار نشی
با لبخند تلخی میگم: خوب اینجوری که به نفع تو میشه
با اخم بهم زل میزنه و هیچی نمیگه
با همه ی ناتوونیم خنده ی کوتاهی میکنم و با شیطنت ادامه میدم: خب بابا... چرا اونجوری نگاه میکنی... آدم میترسه
سروش: من توی بدترین شرایط هم چنین مجازاتی رو واست نخواستم
-ولی من خیلی شبا مرگ خودم رو از خدا خواستم... شاید خدا داره تنبیم میکنه
پهلوم عجیب تیر میکشه... از شدت درد چشمام رو میبندم
سروش: ترنم چی شد؟
-نمیدونم چرا پهلوم اینقدر درد میکنه
سروش: ترنم یه خورده دیگه دووم بیار من مطمئنم پیدامون میکنند
چشمام رو باز میکنم و به سختی میگم: فکر نکنم هیچ کس دنبالم بگرده؟... تو این روزا نبودن من به نفعه همه هست
سروش: ترنم
-باور کن دارم حقیقت رو میگم
بعد از چند لحظه از حرف خودم خندم میگیره.. ببین به کی دارم میگم حرفمو باور کنه
سروش متفکر بهم زل میزنه... تو فکره.... نمیدونم چرا... سروش بعد از چند ثانیه سکوت به خودش میادو میگه: من مطمئنم نجات پیدا میکنیم... فقط قول بده تحمل کنی... باشه؟ سرم رو به نشونه ی باشه تکون میدم... حرفاش رو باور ندارم... من کسی رو ندارم تا نگرانم بشه... تا دنبالم بگرده... نمیدونم چرا حس میکنم در آینده روزای خوبی در انتظارم نیست... حس میکنم امشب آخرین شب خوب زندگیمه... به زحمت چشمام رو باز نگه میدارمو به سروش نگاه میکنم... میخوام این آخرین لحظه ها رو تو ذهنم ثبت کنم... هنوز هم دوستش دارم... دیوونه وار میپرستمش... سروش هم بهم زل زده... هیچکدوممون تو این دنیا نیستم... هر دومون تو این اتاقیم اما روحمون رو اینجا احساس نمیکنم
-سروش
سروش: هوم؟
-میشه خوشبخت بشی؟
با تعجب نگام میکنه با لبخند تلخی میگم: خوشبخت شو و زندگی کن... بهم قول بده هر چیزی که شد زندگیت رو بسازی... به گذشته ها به خاطره ها به هیچ چیز فکر نکن... فقط به زندگیه جدیدت فکر کن... به آلاگل
سروش رنگش میپره و میگه: ترنم... چی داری میگی؟... چرا اینقدر ناامیدی؟
چیزی رو که من الان احساس میکنم سروش نمیفهمه
با لبخند تلخی بدون توجه به حرف سروش میگم: میدونستی آلاگل رو از قبل میشناختم؟
نگاهش رنگ تعجب میگیره
-وقتی توی مهمونی دیدمش شناختمش... دوست بنفشه بود
با تعجب میگه: محاله... پس چرا به من چیزی نگفت؟
-شاید من رو نشناخت... فقط یه بار دیدمش... شاید فراموشم کرد
با اخمهایی درهم به فکر فرو میره... نمیدونم چقدر گذشته هم من هم سروش ساکت به دیوار تکیه دادیم به رو به رو خیره شدیم... سروش کلا وجود من رو فراموش کرده و به چیزی فکر میکنه که من ازش بیخبرم... شاید به گذشته... شاید به آینده.. شاید به عشق جدیدش، آلاگل... نمیدونم به چی... اونقدر به سروش و افکارش فکر میکنم که کم کم پلکام احساس سنگینی میکنند و چشمام بسته میشن...

🔴 رمان #جدید و #فوق_هیجانی فَراری
تو این کانال استارت خورده فورا ببینید 👇🏻
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEgcOryIeANfGDU5tg
رمان #فراری مخصوص بزرگسالانِ 👆🏻
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اسطــوره ] به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/237794 #اسطــوره_ #قسمت_324 خشونت به جان لب و گونه ام افتادم. مقنعه ام را روي سرم کشیدم و از اتاق بیرون رفتم. دانیار آمده…
😍 رمان زیبای [اسطــوره ]
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/237794

#اسطــوره_ #قسمت_325

نیم نگاهی به گل کردم و گفتم:
- دستتون درد نکنه.
به جاي پاسخ تشکرم گفت:
- استرس داري؟
انگشت هایم را در هم پیچیدم و گفتم:
- یه کم. فکر می کنم من نباید می اومدم.
چشمانش را تنگ کرد.
- چرا؟
چطور می گفتم؟
- خب، به هر حال بعد از مدت ها قراره برادرتون رو ببینین. شاید بهتر بود تنها باشین.
خندید. از همان بلندها، از همان کمیاب ها.
- یه جوري میگی تنها باشیم انگار زن و شوهریم. مثلا می خوایم چی کار کنیم که جلوي چشم تو نشه؟
امروز روي فرم بود. سرحال بود، بر عکس من.
- نه منظورم اینه که ...
حرفم را قطع کرد.
- بحث امروزت با تبسم سر دیاکو بوده، درسته؟
همه چیز را می فهمید. همه چیز را می خواند.
- آره.
جدي شد.
- اگه دوست نداري بیاي مجبورت نمی کنم. من به خاطر خودت گفتم بیاي.
دوست نداشتم؟ جانم داشت در می رفت. فقط براي یک بار دیدن دوباره دیاکو. دوست نداشتم؟ از وقتی شنیده بودم دارد می
آید خواب از چشمم گریخته بود. دوست نداشتم؟
ترسیدم پشیمان شود و برم گرداند. سریع گفتم:
- نه. فقط گفتم نکنه شما معذب شین.
از آن نگاه هاي عاقل اندر سفیهش به سمتم پرتاب کرد و هیچی نگفت.
تا آنجایی که می توانستم پنجه ام را بلند کردم و گردنم را تا آنجایی که انعطاف داشت کشیدم. دانیار غر زد.
- چقدر وول می خوري شاداب. یه دقیقه آروم وایسا دیگه.
قلبم توي دهانم بود.
- پس چرا نمیاد؟ الان کلی وقته که هواپیما نشسته.
کاپشنم را رو به پایین کشید و مجبورم کرد روي کف پاهایم بایستم.
- طول می کشه. یه کم صبر داشته باش.
صبر؟ نداشتم. تمام این پنج ماه یک طرف، این پنج دقیقه یک طرف.

کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [کیانا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/278116 #کیانا_ #قسمت_324 . ولو شدم رو زمين ... فشارم به شدت پايين بود ... همين جوريش صبحانه نميخوردم فشارم پاين بود واي به حال اينكه از ديشب تا حالا نه…
😍 رمان زیبای [کیانا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از
قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/278116

#کیانا_ #قسمت_325

نميدونم چرا لغت هرزه به زن بد كاره گفته ميشد ... يعني مرد بدكاره نداشتيم؟؟؟؟!!!!!
با اين فكر ها عصبي از زير آّب اومد بيرون با خودم زمزمه كردم ... نه ... نبايد از خودم ضعف نشون بدم .. نبايد كوتاه ميومد ..
بعد از اون سريع خودم رو شستم و اومدم بيرون تازه يادم افتاد حولم ندارم واسه ي همين همونجوري خيس رفتم سمت اتاقي كه
قرار بود اتاق خوابمون باشه و از توي كمد حوله ي نويي كه خريده بودم رو برداشتم و با پوزخند روبان دورش رو باز كردم و تنم
كردم ... بعدم تصميم گرفتم سر فرصت لباسامو از توي كمد اين اتاق منتقل كنم توي اتاق خودم ...ولي واسه ي اون لحظه فقط
لباس گرمي برداشتم و برگشتم تو اتاق خودم ... بعد از اينكه خودم رو خشك كردم لباسارو پوشيدم و دوباره زخمم رو شستم و
چسب روشو عوض كردم .. در اتاق رو قفل كردم و خزيدم زير لحاف و تقريبا بيهوش شدم!!!
ساعت نزديكاي 4 بعد از ظهر بود كه با سر درد بدي از خواب پاشدم .. خودمم مونده بودم چرا اينقدر خوابيدم ... از اتاق اومدم
بيرون و از پله ها سرازير شدم .. بنظر ميومد هنوز مجد نيومده خونه ... بي خيال شونه انداختم بالا و بعد از پاك كردن خون كف
آشپزخونه يه چايي دم كردم و با بيسكوييت خوردم و بعد از اينكه يكم جون گرفتم و سردردم بهتر شدن سركي به يخچال زدم
كه خدارو شكر براي نو عروس پرش كرده بودن .. پوزخندي زدم ... اصلا حوصله ي آشپزي نداشتم واسه ي همين يه بسته
سوسيس و چندتا تخم مرغ از توي يخچال برداشتم ويكمم نون از توي فريزر و بي خيال مشغول خرد كردن سوسيس ها شدم ...
تقريبا نيم ساعت بعد داشتم سوسيس هاي خرد شدرو سرخ ميكردم كه با صداي در يه لحظه ضربان قلبم شدت گرفت و نوك
انگشتام يخ بست .. زير لب بسم ا.. گفتم ... با يه نفس عميق كمي خودم رو آروم كردم و بي خيال به كارم ادامه دادم ....
بعد از چند ثانيه مجد وارد آشپزخونه شد و بدون نگاه به من ليواني برداشت و از آّخوريه يخچال توش آب پر كرد و مشغول
خوردن شد ..
توي همي حين منم برگشتم به سمت ميز تا تخم مرغ ها رو بردارم كه براي چند ثانيه نگاش روي چسب زخم گوشه ي پيشونيم
خشك شد ولي خيلي زود بي تفاوت نگاه ازم گرفت و ليوان رو كوبيد رو ميز و از آشپزخونه رفت بيرون!!!
بايد كنار ميومدم !!!! واسه ي همين منم رويه ي بي خيالي رو پيش گرفتم و بعد از اينكه تقريبا يه 6 تا سوسيس با سه تا تخم مرغ
رو خوردم ..سر حال ظرف هارو شستم و از در آشپزخونه اومدم بيرون ... براي اينكه روي مجد رو نبينم ... راه افتادم سمت پله ها
تا برم بالا توي اتاق ..

کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اشک های من ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/288693 #اشکهای_من❤️‍ #قسمت_324 کی بشه بتونم ازین وضعیت خلاصش کنم؟! اصلا میتونم؟اون حتی نمیزاره بهش اونجوری که دلم میخواد نگاه کنم !!! یهوویی یاد سوران…
😍 رمان زیبای [اشک های من ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/288693

#اشکهای_من❤️#قسمت_325

لپام گل انداخت،میگم چرا آروم حرف میزنه هااا،هرچی اون سعی میکرد بابا 
جون نشنوه من بلند بلند حرف میزدم...
هااا،هرچی اون سعی میکرد بابا 
جون نشنوه من بلند بلند حرف میزدم...
خجالت زده و سربزیر تشکر کردم.
هرلحظه یه دور چایی ریختم و نشستم،مامان سوران خیلی مهربون بود ،این بیشتر میفهمیدم.
شروع کرد حرف زدن:
خدا اگه بمن دختر نداد عوضش دوتا عروس دارم که مثل دخترای نداشتم دوسشون دارم.
دستمو گرفت و نوازش کرد:
بخدا دخترم روزی که سوران گفت میخواد ازدواج کنه باورم نمیشد،انقدر ذوق زده شده بودم که میخواستم سکته کنم.آخه اگه بدونی چقدر التماسش میکردم زن بگیره !همه چیش مهیا بود ازدواج نمیکرد،زیادم پاپیچ میشدیم اعصابش 
بهم میریخت.
نگاه کرد. زیرلب یه خدا لعنتش کنه ای گفت و بلافاصله زیر چشمی من چیزی گفتین مادر جون؟
فهمید که سوتی داد زود جمعش کرد:
هیچی...هیچی ...مادر جان 
به‌هر حال خیلی خوشحالم ،هوای سورانمو داشته باش،بچم خیلی کار میکنه،میترسم مریض بشه..
الانم اومدم سربزنم بهت و بریم چون ما داریم برمیگردیم ساری...
عههههه،خب بمونید مادرجون یه چند روز بمونید دیگهههه. خندید و گفت :
کی آخه خونه تازه عروس داماد ،چمدون پهن میکنه؟اتفاقا مادرتم زنگ زد برای ناهار دعوت کرد ولی باید برگردیمم،بلیط داریم صدای بابا جون درومد: بابا یکی مارو تحویل بگیره ،خونه حسام با اون دخترت پچ پچ میکنی خونه ی سوران با این دخترت،منم یه گوشه هی باید گوشامو تیز کنم ببینم چی میگید
خلاصمه کلی سر به سر هم گذاشتن و خندیدیم ،الکی نیست نادیا اینهمه دوستشون داره ،اونا واقعا دوست داشتنی بودن....
قبل از رفتنشون گفتم مادرجون؟سوران چه غذایی بیشتر دوست داره؟
هرچند خودم میدونستم ولی گفتم شاید سلیقش عوض شده و غیرازون دلم میخواست یجوری رفتار کنم مثلا من هیچی ازسوران نمیدونم....
مادرش کلی ازین سوالم کیف کرد و گفت سوران مرغ ترش و قورمه سبزی از 
بین غذاهای خونگی دوسممت داره ،زیاد اهل فسممت فود نیسممت و یسممری 
توضیحات دیگه.
به اصالح اینارو گفت تا سورانو بهتر بشناسم ولی نمیدونست که همه ی اینارو میدونم.
خلاصه رفتن و من موندم و خونه و تنهایی،به این فکر کردم که چی درست 
کنم برای ناهار ،مرغ ترش که بلد نبودم ،قورمه سبزی هم که دیگه دیر شده بود 
،تصمیم گرفتم یکم مرغ سرخ کنم با سبزی پلو.
توی همه ی این سال ها،درست روزایی که سعی کردم به زندگیم ادامه بدم ،همون روزایی که با چندین جلسه روان درمانی یکم حالم بهتر شده 
بود،مامان خیلی تلاش کرد برای اینکه سرگرم
بشم انواع واقسام کلاسا برم اما من تواون روزا بعداز یکسال افسردگی بسیار شدید که داشتم، اصلا دلم نمیخواست ازخونه بیرون برم ،دلم نمیخواست آدمارو ببینم .
حتی وقتی ازاتاقم میومدم بیرون حس میکردم یکی کمین کرده تا به دامم بندازه،تنها کاری که اون روزا راضی بودم یاد بگیرم تا سرگرم باشم آشپزی بود،من آشپزی رو خیلی خوب یاد گرفته بودم...