کافه هدایت
9.26K subscribers
1.48K photos
183 videos
202 files
539 links
● کافه هدایت ●

فیسبوک :
www.facebook.com/sadegh.hedayat.official/
Download Telegram
زَوار دسته جمعی صلوات بلند میفرستادند .
گنبد طلایی باشکوهی با مناره های قشنگش پدیدار شد و گنبد آبی دیگری قرینهٔ آن نمایان گردید که میان خانه های گِلی مثل وصلهٔ ناجور بود . نزدیک غروب بود که کاروان وارد خیابانی شد که دو طرفش دیوارهای خرابه و دکان های کوچک بود . در اینجا ازدحام مهیبی برپا شد : عرب های پاچه ورمالیده ، صورت های احمق فینه به سر ، قیافه های آب زیرکاه عمامه ای با ریش ها و ناخن های حنا بسته و سرهای تراشیده تسبیح می گردانیدند و با نعلین و عبا و زیرشلواری قدم میزدند . زبان فارسی حرف میزدند یا ترکی بلغور میکردند یا عربی از بیخ گلو و از توی روده هایشان درمی آمد و در هوا غلغل میزد . زن های عرب با صورت های خالکوبیدهٔ چِرک ، چشم های واسوخته ، حلقه از پَره بینی شان گذرانده بودند . یکی از آنها پستان سیاهش را تا نصفه در دهن بچهٔ کثیفی که در بغلش بود فرو کرده بود .
این جمعیت به انواع گوناگون جلب مشتری میکرد: یکی نوحه میخواند ، یکی سینه میزد ، یکی مُهر و تسبیح و کفن متبرک میفروخت ، یکی جن میگرفت ، یکی دعا مینوشت ، یکی هم خانه کرایه میداد !

#طلب_آمرزش
#صادق_هدایت

@Sadegh_Hedayat©
با #داش_آکل، صادق هدایت از آداب و رسوم لوطیگری و جوانمردی ایرانی کیف میکند؛ لوطیها که حامی ضعفا و مظلومین هستند،با اقويا و زورگویان در میافتند،از ریاکاری و سالوس بدورند،آسمان کلاهشان است،و هر کس سه شاهی طلب دارد بیاید یک عباسی بگیرد.
و بعد در #طلب_آمرزش وحشت میکند از این سقوط انسانی ،از این روحهای سیاه ،از این خرافات کشنده،که زنی بچه های شیرخواره ای را که شوهرش از زن دیگری دارد یکی پس از دیگری میکشد،و زن دیگری ناخواهری خود را برای تصاحب سهم الارثش بقتل میرساند،و مرد دیگری مسافری را برای سرقت پولش میکشد.و همه اینها عقیده دارند که با زیارت و طلب آمرزش از مقدسین،خدا از سر تقصیراتشان میگذرد و صاف میفرستدشان به بهشت!
وحماقت و خودپسندی این دیگری ، که خیال میکند دارد #نفسش_را_میکشد، در حالیکه بعکس دنبال نفس است،و مرشد او نیز در این «نفس کشی»،آدم حريص عياش بيشرفی بیش نیست .
و بعد صادق هدایت خسته میشود از این همه کثافت،عاجز میشود از اینهمه سیاهی،و شروع میکند به قصه گفتن.قصه #آب_زندگی را میگوید در یک کشور افسانه ای،و "احمد" که انسان واقعی است،که میخواهد انسانها پاک باشند،صاف باشند،آزاد باشند،جوانمرد باشند،خوشبخت باشند و با یک سلسله کارهای قهرمانی و افسانه ای،این هدفها را به مرحله عمل در می آورد .
اما تا وقتی "احمد" موفق نشده و دنیا اینست که هست،کسانی که شباهتی به "احمدک" دارند، کسانی که تصویر "احمد"در ذهنشان نقش بسته است،مثل سگ ولگردی هستند که از دنیای دیگری،از دنیای بهتری،از دنیای انسانی تری آمده اند،و حالا گیر کرده اند در میدان #ورامین.
نگاه های دردناک پر التماس آنها را کسی نمی بیند و نمیفهمد.کسی حدس نمیزند که در خاطرات آنها،در رویاهای آنها،دنیایی هست پر از عطوفت،پر از لطافت،پر از نوازش،پر از احترام.

#بحثی_کوتاه_درباره_صادق_هدایت
#رحمت_مصطفوی

@sadegh_hedayat©
هر که از من می‌پرسید که خدیجه از چه مرد؟ میگفتم: چندوقت بود که برای آبستنی دوا و درمان می‌کرد، وانگهی زیاد چاق شده‌بود، شاید سکته کرد. کسی هم به من شک نیاورد، اما من خودم را می‌خوردم، با خودم می‌گفتم: آیا این من هستم که سه تا خون کرده‌ام؟ از صورت خودم که در آینه می‌دیدم می‌ترسیدم. زندگی به من حرام شده‌بود، روضه می‌رفتم، گریه می‌کردم، به فقیر فقرا پول می‌دادم، اما دلم آرام نمی‌گرفت. یاد روز قیامت، فشار قبر و نکیر و منکر که می‌افتادم خدا می‌داند چه حال می‌شدم. آن‌وقت به خیالم رسید که بروم در کربلا مجاور بشوم و چون گداعلی نذر پسرش کرده‌بود که با او برویم به کربلا، بی‌میل نبود که برویم.

#طلب_آمرزش
#صادق_هدایت

@Sadegh_Hedayat©
مشدی رمضان علی خاکستر ته چپقش را تکان داد و گفت:خدا پدرت را بیامرزد، پس ما برای چه اینجاآمده ایم؟ سه سال پیش من در راه خراسان سورچی بودم. دو نفر مسافر پولدار داشتم، میان راه کالسکه ی چاپاری شکست، یکی از آنها مرد، آن یکی دیگر را هم خودم خفه کردم و هزار و پانصد تومان از جیبش درآوردم. چون پا به سن گذاشتم، امسال به خیال افتادم که آن پول حرام بوده، آمدم به کربلا آن را تطهیر بکنم. همین امروز آن را بخشیدم به یکی از علما،هزار تومانش را به من حلال کرد. دو ساعت بیشتر طول نکشید، حالا این پول از شیر مادر به من حلال تر است.
خانم گلین قلیان را از دست عزیز آقا گرفت، دود غلیظی از آن درآورد و بعد از کمی سکوت گفت:
همین شاه باجی خانم که همراه ما بود، من میدانستم تکان راه برایش بد است. استخاره هم کرده بودم بد آمده بود. اما با وجود این آوردمش. میدانید این ناخواهری من بود، شوهرش عاشق من شد، مرا هوو برو سر شاه باجی. من از بسکه توی خانه به او هول و تکان دادم، افلیج شد، بعد هم در راه او را کشتم تا ارث پدرم به او نرسد!
عزیز آقا از شادی اشک میریخت و میخندید، بعد گفت:
:پس...پس شما هم...
خانم گلین همینطور که پک به قلیان میزد گفت:
مگر پای منبر نشنیدی. زوار همانوقت که نیت میکند و راه میافتد اگر گناهانش باندازه برگ درخت هم باشد، طیب و طاهر میشود.

#طلب_آمرزش
#صادق_هدایت

@Sadegh_Hedayat©
زَوار دسته جمعی صلوات بلند میفرستادند .
گنبد طلایی باشکوهی با مناره های قشنگش پدیدار شد و گنبد آبی دیگری قرینهٔ آن نمایان گردید که میان خانه های گِلی مثل وصلهٔ ناجور بود . نزدیک غروب بود که کاروان وارد خیابانی شد که دو طرفش دیوارهای خرابه و دکان های کوچک بود . در اینجا ازدحام مهیبی برپا شد : عرب های پاچه ورمالیده ، صورت های احمق فینه به سر ، قیافه های آب زیرکاه عمامه ای با ریش ها و ناخن های حنا بسته و سرهای تراشیده تسبیح می گردانیدند و با نعلین و عبا و زیرشلواری قدم میزدند . زبان فارسی حرف میزدند یا ترکی بلغور میکردند یا عربی از بیخ گلو و از توی روده هایشان درمی آمد و در هوا غلغل میزد . زن های عرب با صورت های خالکوبیدهٔ چِرک ، چشم های واسوخته ، حلقه از پَره بینی شان گذرانده بودند . یکی از آنها پستان سیاهش را تا نصفه در دهن بچهٔ کثیفی که در بغلش بود فرو کرده بود .
این جمعیت به انواع گوناگون جلب مشتری میکرد: یکی نوحه میخواند ، یکی سینه میزد ، یکی مُهر و تسبیح و کفن متبرک میفروخت ، یکی جن میگرفت ، یکی دعا مینوشت ، یکی هم خانه کرایه میداد !

#طلب_آمرزش
#صادق_هدایت

@Sadegh_Hedayat©
Forwarded from کافه هدایت
مشدی رمضان علی خاکستر ته چپقش را تکان داد و گفت:خدا پدرت را بیامرزد، پس ما برای چه اینجاآمده ایم؟ سه سال پیش من در راه خراسان سورچی بودم. دو نفر مسافر پولدار داشتم، میان راه کالسکه ی چاپاری شکست، یکی از آنها مرد، آن یکی دیگر را هم خودم خفه کردم و هزار و پانصد تومان از جیبش درآوردم. چون پا به سن گذاشتم، امسال به خیال افتادم که آن پول حرام بوده، آمدم به کربلا آن را تطهیر بکنم. همین امروز آن را بخشیدم به یکی از علما،هزار تومانش را به من حلال کرد. دو ساعت بیشتر طول نکشید، حالا این پول از شیر مادر به من حلال تر است.
خانم گلین قلیان را از دست عزیز آقا گرفت، دود غلیظی از آن درآورد و بعد از کمی سکوت گفت:
همین شاه باجی خانم که همراه ما بود، من میدانستم تکان راه برایش بد است. استخاره هم کرده بودم بد آمده بود. اما با وجود این آوردمش. میدانید این ناخواهری من بود، شوهرش عاشق من شد، مرا هوو برو سر شاه باجی. من از بسکه توی خانه به او هول و تکان دادم، افلیج شد، بعد هم در راه او را کشتم تا ارث پدرم به او نرسد!
عزیز آقا از شادی اشک میریخت و میخندید، بعد گفت:
:پس...پس شما هم...
خانم گلین همینطور که پک به قلیان میزد گفت:
مگر پای منبر نشنیدی. زوار همانوقت که نیت میکند و راه میافتد اگر گناهانش باندازه برگ درخت هم باشد، طیب و طاهر میشود.

#طلب_آمرزش
#صادق_هدایت

@Sadegh_Hedayat©
مشدی رمضان علی خاکستر ته چپقش را تکان داد و گفت:خدا پدرت را بیامرزد، پس ما برای چه اینجاآمده ایم؟ سه سال پیش من در راه خراسان سورچی بودم. دو نفر مسافر پولدار داشتم، میان راه کالسکه ی چاپاری شکست، یکی از آنها مرد، آن یکی دیگر را هم خودم خفه کردم و هزار و پانصد تومان از جیبش درآوردم. چون پا به سن گذاشتم، امسال به خیال افتادم که آن پول حرام بوده، آمدم به کربلا آن را تطهیر بکنم. همین امروز آن را بخشیدم به یکی از علما،هزار تومانش را به من حلال کرد. دو ساعت بیشتر طول نکشید، حالا این پول از شیر مادر به من حلال تر است.
خانم گلین قلیان را از دست عزیز آقا گرفت، دود غلیظی از آن درآورد و بعد از کمی سکوت گفت:
همین شاه باجی خانم که همراه ما بود، من میدانستم تکان راه برایش بد است. استخاره هم کرده بودم بد آمده بود. اما با وجود این آوردمش. میدانید این ناخواهری من بود، شوهرش عاشق من شد، مرا هوو برو سر شاه باجی. من از بسکه توی خانه به او هول و تکان دادم، افلیج شد، بعد هم در راه او را کشتم تا ارث پدرم به او نرسد!
عزیز آقا از شادی اشک میریخت و میخندید، بعد گفت:
:پس...پس شما هم...
خانم گلین همینطور که پک به قلیان میزد گفت:
مگر پای منبر نشنیدی. زوار همانوقت که نیت میکند و راه میافتد اگر گناهانش باندازه برگ درخت هم باشد، طیب و طاهر میشود.

#طلب_آمرزش
#صادق_هدایت

@Sadegh_Hedayat©
بریده‌ای از داستان طلب آمرزش(از کتاب سه‌قطره‌خون)
نوشته صادق هدایت :

مشدی رمضانعلی خاکستر ته چپقش را تکان داد و گفت: خدا پدرت را بیامرزد، پس ما برای چه اینجا آمده‌ایم؟
سه سال پیش من در راه خراسان سورچی بودم. دو نفر مسافر پولدار داشتم، میان راه کالسکه چاپاری شکست. یکی از آنها مرد، آن یکی دیگر را هم خودم خفه کردم و هزار و پانصد تومان از جیبش درآوردم.
چون پا به سن گذاشته‌ام، امسال به خیال افتادم که آن پول حرام بوده، آمدم به کربلا آن را تطهیر بکنم.
همین امروز آن را بخشیدم به یکی از علما، هزار تومانش را به من حلال کرد. دو ساعت بیشتر طول نکشید، حالا این پول از شیر مادر به من حلال‌تر است.

خانم گلین قلیان را از دست عزیز آغا گرفت، دود غلیظی از آن درآورد و بعد از کمی سکوت گفت: همین شاه‌باجی که همراه ما بود، من می‌دانستم که تکان راه برایش بد است. استخاره هم کرده بودم، بد آمده بود. اما با وجود این آوردمش. می‌دانید این ناخواهری من بود، شوهرش عاشق من شد، مرا هوو برد سر شاه‌باجی. من از بسکه توی خانه به او هول و تکان دادم، افلیج شد، بعد هم در راه او را کشتم تا ارث پدرم به او نرسد.
عزیزآغا‌ از شادی اشک می‌ریخت و می‌خندید، بعد گفت: پس… پس شما هم…

خانم گلین همینطورکه پُک به قلیان می‌زد گفت:
مگر پای منبر نشنیدی. زوار همان‌وقت که نیّت می‌کند و راه می‌افتد، اگر گناهش به‌اندازه برگ درخت هم باشد، طیب و طاهر می‌شود.

#صادق_هدایت
#طلب_آمرزش
#سه_قطره_خون

@abtinpouria
هر که از من می‌پرسید که خدیجه از چه مرد؟ میگفتم: چندوقت بود که برای آبستنی دوا و درمان می‌کرد، وانگهی زیاد چاق شده‌بود، شاید سکته کرد. کسی هم به من شک نیاورد، اما من خودم را می‌خوردم، با خودم می‌گفتم: آیا این من هستم که سه تا خون کرده‌ام؟ از صورت خودم که در آینه می‌دیدم می‌ترسیدم. زندگی به من حرام شده‌بود، روضه می‌رفتم، گریه می‌کردم، به فقیر فقرا پول می‌دادم، اما دلم آرام نمی‌گرفت. یاد روز قیامت، فشار قبر و نکیر و منکر که می‌افتادم خدا می‌داند چه حال می‌شدم. آن‌وقت به خیالم رسید که بروم در کربلا مجاور بشوم و چون گداعلی نذر پسرش کرده‌بود که با او برویم به کربلا، بی‌میل نبود که برویم.

#طلب_آمرزش
#صادق_هدایت

@Sadegh_Hedayat©
زَوار دسته جمعی صلوات بلند میفرستادند .
گنبد طلایی باشکوهی با مناره های قشنگش پدیدار شد و گنبد آبی دیگری قرینهٔ آن نمایان گردید که میان خانه های گِلی مثل وصلهٔ ناجور بود . نزدیک غروب بود که کاروان وارد خیابانی شد که دو طرفش دیوارهای خرابه و دکان های کوچک بود . در اینجا ازدحام مهیبی برپا شد : عرب های پاچه ورمالیده ، صورت های احمق فینه به سر ، قیافه های آب زیرکاه عمامه ای با ریش ها و ناخن های حنا بسته و سرهای تراشیده تسبیح می گردانیدند و با نعلین و عبا و زیرشلواری قدم میزدند . زبان فارسی حرف میزدند یا ترکی بلغور میکردند یا عربی از بیخ گلو و از توی روده هایشان درمی آمد و در هوا غلغل میزد . زن های عرب با صورت های خالکوبیدهٔ چِرک ، چشم های واسوخته ، حلقه از پَره بینی شان گذرانده بودند . یکی از آنها پستان سیاهش را تا نصفه در دهن بچهٔ کثیفی که در بغلش بود فرو کرده بود .
این جمعیت به انواع گوناگون جلب مشتری میکرد: یکی نوحه میخواند ، یکی سینه میزد ، یکی مُهر و تسبیح و کفن متبرک میفروخت ، یکی جن میگرفت ، یکی دعا مینوشت ، یکی هم خانه کرایه میداد !

#طلب_آمرزش
#صادق_هدایت

@Sadegh_Hedayat©