کافه هدایت
9.27K subscribers
1.48K photos
183 videos
202 files
539 links
● کافه هدایت ●

فیسبوک :
www.facebook.com/sadegh.hedayat.official/
Download Telegram
ژان پل سارتر می‌گفت، «انسان محکوم به آزادی است.» این جمله در مقام یک دیدگاه کلی انسان‌شناختی، شاید تا حدودی قابل تردید به نظر برسد، اما در مقام توصیفی از انسان مدرن، تا حد چشم‌گیری درست است.

کتاب اعتقاد بدون تعصب

@Sadegh_Hedayat©
انسان دیوانه است..!
او نمی‌تواند یک کرم
خلق کند...
امـا،
چندین خدا خلق کرده است....

#میشل_دومونتین

@Sadegh_Hedayat©
هیچ چیزی ناموجه‌تر از جنگ و توسل به نفرت‌های ملی نیست. اما چون جنگ در می‌رسد، کنار کشیدن به بهانه‌ی اینکه به ما ربطی ندارد، بیهوده و بزدلانه است. برج‌های عاج فرو ریخته‌اند. دل سوزاندن بحال خود و بحال دیگران ممنوع است.

#یادداشت‌ها
#آلبر_کامو

@Sadegh_Hedayat©
VII
Ian Hawgood + Danny Norbury
#Modern_Classic #Ambient
#Drone #YaR


انگار كه از سنگ ساخته شده‌ام، انگار كه سنگ ‌گورِ خود هستم. هيچ روزنه‌اى براى ترديد يا يقين، براى عشق يا نفرت، براى شهامت يا دلواپسى، به طورِ خاص يا كُلى، وجود ندارد.

#یادداشت‌ها
#فرانتس_کافکا


@Sadegh_Hedayat©
آری
با هر تولدی
جهان متولد می‌شود
و با هر مرگی، می‌میرد...

#حسین_پناهی #سال‌هاست_که_مرده‌ام

ششم شهریور، زادروز حسین پناهی عزیز را گرامی می‌داریم
‏چیزی نیستید
مگر‌ صورتک‌هایی
بر صورت‌هایی صورتک خورده

#گیوم_آپولینر

@Sadegh_Hedayat©
ترس از مرگ، بهترین نشانه برای یک چیزِ اشتباه است، یعنی یک زندگی نامرغوب.

#ویتگنشتاین
از کتاب: #یادداشت‌ها (۱۹۱۶ - ۱۹۱۴)


@Sadegh_Hedayat©
جای شما خالی، جسته جسته ما هم داریم موسیقی مذهبی پیدا میکنیم.
متأسفانه چند روز پیش در اتوبوس گیر کرده بودم
تکه ای اذان را شنیدم که آخوند بدصدایی آیات قرآن را به آهنگ ابو عطا می خواند.
باز هم به ترقیات روز افزون ما شک بیاورید!

دیروز خانه دکتر رضوی از ترس رادیو میهنی مقداری به مزغان هندی گوش دادم و لذت بردم مثل یک پیام آزادی بود.
در جهنم مارهایی است که آدم پناه به اژدها می برد.
برای سرگرمی این هفته همین بس است.
یاهو

#نامه_به_حسن_شهید_نورایی
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©
کافه هدایت
#حماد_جوادزاده
ناگهان از سوراخ هواخور رَف چشمم به بیرون افتاد؛ دیدم در صحرای پشت اطاقم پیرمردی قوز کرده، زیر درخت سرو نشسته بود و یک دختر جوان- نه، یک فرشته ی آسمانی- جلوی او ایستاده خم شده بود و با دست راستش گل نیلوفر کبودی به او تعارف میکرد، در حالی که پیرمرد ناخن انگشت سبابه ی دست چپش را می جوید.
دختر درست مقابل من واقع شده بود، ولی به نظر می آمد که هیچ متوجه اطراف خودش نمی شد. نگاه می کرد، بی آنکه نگاه کرده باشد؛ لبخند مدهوشانه و بی اراده ای کنار لبش خشک شده بود. مثل اینکه به فکر شخص غائبی بوده باشد. از آنجا بود که چشم های مهیب افسونگر، چشم هایی که مثل این بود که به انسان سرزنشِ تلخی می زند، چشم های مضطرب، متعجب، تهدید کننده و وعده دهنده ی او را دیدم و پرتو زندگی من روی این گودی های براق پر معنی ممزوج و در ته آن جذب شد..
این آینه ی جذاب همه ی هستی مرا تا آنجایی که فکر بشر عاجز است به خودش می کشید. چشم های موربِ ترکمنی که یک فروغِ ماوراءطبیعی و مست کننده داشت، در عین حال میترسانید و جذب میکرد. مثل اینکه با چشم هایش مناظر ترسناک و ماوراءطبیعی دیده بود که هرکسی نمی توانست ببیند. گونه های برجسته، پیشانی بلند، ابروهای باریکِ به هم پیوسته، لبهای گوشت آلوی نیمه باز، لبهایی که مثل این بود که تازه از یک بوسه ی گرم طولانی جدا شده ولی هنوز سیر نشده بود. موهای ژولیده ی سیاه و نا مرتب دور صورت مهتابی او را گرفته بود و یک رشته ی از آن روی شقیقه اش چسبیده بود. لطافت اعضا و بی اعتنایی اثیری حرکاتش از سستی و موقتی بودن او حکایت می کرد. فقط یک دختر رقاص بتکده ی هند ممکن بود حرکات موزون او را داشته باشد.
حالت افسرده و شادیِ غم انگیزش، همه ی اینها نشان می داد که او مانند مردمان معمولی نبود. اصلا خوشگلی او معمولی نبود.
او مثل یک منظره ی رویای افیونی به من جلوه کرد.. او همان حرارت عشقیِ مهر گیاه را در من تولید کرد. اندام نازک و کشیده با خط متناسبی که از شانه، بازو، پستانها، سینه، کپل و ساق پاهایش پایین می رفت، مثل این بود که تن او را از آغوش جفتش بیرون کشیده باشند، مثل ماده ی مهر گیاه بود که از بغل جفتش جدا کرده باشند. لباس سیاه چین خورده ای پوشیده بود که قالب و چسب تنش بود...

#بوف_کور
#صادق_هدایت

@Sadegh_Hedayat©
Salvia Greggi Broken
Hakobune

#Ambient #Drone
#Melancholic #YaR

انسان موجودی است تنها و کاملاً بیگانه،
و آماج کنجکاوی دیگران.


#داستانهای_کوتاه
#فرانتس_کافکا

@Sadegh_Hedayat©
فرزندی پدید نیاورید مگر زمانی که قادر باشید آفریننده‌ای بیافرینید. بی‌حساب بچه‌دار شدن اشتباه است، بچه‌دار شدن برای کاستن از تنهایی خویش غلط است، هدف دار کردن زندگی با تولید چون خودی اشتباه است. و اشتباه است اگر با تولید مثل، در صدد رسیدن به جاودانگی باشیم، تنها به این دلیل که نطفه، حاوی بخشی از آگاهی ماست!

#وقتی_نیچه_گریست
#اروین_د_یالوم

@Sadegh_Hedayat©
دیکتاتور توتالیتر (تمامیت خواه) مانند یک فاتح بیگانه، منابع غنی صنعتی و مادی هر کشوری، از جمله کشور خویش، را به عنوان منبع غارت و وسیله‌ای برای تدارک گام بعدی در جهت گسترش تجاوزکارانه‌ی جنبش می‌انگارد. از آن جا که این اقتصاد متکی به غارت پی‌درپی، به خاطر جنبش کار می‌کند و نه به خاطر ملت، هیچ ملت و هیچ کشوری به مثابه ذینفع بالقوه، نمی‌تواند نقطه اشباعی بر این فرآیند غارت بگذارد.

دیکتاتور توتالیتر مانند فاتح بیگانه‌ایست که پیدا نیست از کجا آمده و غارت او به سود هیچ کس نیست. توزیع غنایم بر حسب تقویت اقتصاد کشور مادر محاسبه نمی‌شود، بلکه تنها به عنوان یک مانور تاکتیکی موقتی به کار گرفته می‌شود. رژیم‌های توتالیتر، از نظر اقتصادی همان خاصیتی را دارند که یک دسته ملخ برای برای یک مزرعه. این واقعیت که دیکتاتور توتالیتر بر کشورش به سان یک فاتح بیگانه فرمانروایی می‌کند، اوضاع را وخیم‌تر می‌کند، زیرا او در کشور خویش، بیرحمی‌اش را کاراتر از آنچه بیدادگران در کشورهای بیگانه اعمال می‌کنند، اجرا می‌کند.

#توتالیتاریزم
#هانا_آرنت

@Sadegh_Hedayat©
سؤالی که باید پرسید: آیا به اندیشه‌ها عشق می‌ورزید؟ با شور و حرارت و تمام زندگی‌تان؟ آیا این فکر شما را از خواب باز می‌دارد؟ آیا احساس می‌کنید زندگی‌تان را برای اندیشه‌ها به مخاطره می‌افکنید؟ چه تعداد زیادی از فیلسوفان که عقب خواهند‌ نشست!

#آلبر_کامو
#یادداشت‌ها

@Sadegh_Hedayat©
زن‌ها موجوداتی بی‌نظیر هستند. آنها قادرند هر مصیبتی را تاب بیاورند، چون‌که اینقدر عقل توی کله‌شان هست که بدانند تنها کاری که باید در قبال اندوه و دشواری‌های زندگی انجام داد این‌ست که دل به دریا بزنی و از میانه آن بگذری و از آن طرف سر به سلامت بیرون ببری. به نظرم دلیل اینکه زن‌ها قادرند این طور عمل کنند این‌ست که آنها نه تنها برای درد جسمانی شأن و اعتباری قائل نیستند بلکه اصلاً آن را محل اعتنا هم به حساب نمی‌آورند، زن‌ها از اینکه از پا در بیایند اصلاً خجالت نمی‌کشند…!

#ویلیام_فاکنر
#حرامیان

@Sadegh_Hedayat©
"زاری و شیونی که سر بالین مُرده میکنند چنین میرساند که او هنوز به معنی تمام کلمه نمرده است. باید به این طرز مردن تن در بدهیم: ما بازی در می آوریم." همچنین این جمله که روشن تر از جمله پیش نیست: "رهایی ما در مرگ است، اما نه این مرگ." پس در حقیقت ما نمی میریم، اما چنین بدست می آید که زنده هم نیستیم، در حالیکه زنده هستیم مُرده ایم.


#پیام_کافکا
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©
تصویری است، در سرِ درمانده‌ی من، که در آن همه خوابند، همه مرده‌اند، هنوز زاده نشده‌اند.

#ساموئل_بکت
#متن‌هایی_برای_هیچ


@Sadegh_Hedayat©
‍ به عقیده‌ی شما علّت لجام گسیختگی و بی‌قراریِ نسلِ حاضر چیست؟*

نسلِ حاضر در کجا؟ هر قارّه، هر تمدّن وضع خاصّ خود دارد. البتّه وجه مشترکی بین نسل کنونی در همه‌ی کشورها هست؛ بنابراین به این وجه مشترک اشاره‌ای می‌کنیم و سپس می‌پردازیم به آنچه اختصاص به جوانانِ ایران دارد.

بطور کلّی تمدّنِ جدید دامنه‌ی آرزو و توقّع را بسیار گسترده است، امّا همراه با آن نتوانسته امکانها را به جلو برد.

ریشه‌ی اصلیِ ناراحتی‌ها در این است، و چون نسل جوان ناشکیباتر و تأثّر پذیرتر از مُسن‌هاست، حالتِ سرکشی و عصیان در او بروز کرده. این حالت به صورت عنان گسیختگی، سرپیچی از نظم و مقرّرات، تمایل به پرخاش و زد و خورد، کشش به سوی مشروب و موادّ مخدّر و رقص‌های عجیب و غریب، تظاهر کرده است، عدّه‌ای از جوانان می‌خواهند خود را تخدیر کنند: از مشروب، از شب زنده‌داری، از رقص، از زد و خورد، از شهوت. فرق نمی‌کند، منظور سست شدن است، فراموش کردن است، از خود فرار کردن است.

این عدّه از جوانان به همه چیز و همه کس بی‌اعتنا و بی‌اعتقاد هستند. چه، می‌بینند که زعمای قوم و سیاستمدارانشان دروغ می‌گویند، حرفها توخالی و پوک شده است، مفهومِ عدالت و آزادی و حقوقِ انسانی دگرگون گردیده، و در عالمِ عمل درست عکسِ آن است، که در حرف بیان می‌شود. از طرف دیگر اینان می‌بینند که دنیا پیوسته بین جنگ و صلح در نوسان است، امیدی به فردا نیست، پس به خود می‌گویند: «باید دم غنیمت شمرد»، از «لحظه‌ها» بهره گرفت...

علّت دیگر، فشار زندگیِ ماشینی است. خاصّه در شهرهای بزرگ، زندگی در لای منگنه‌ی فلزّ و سیمان، دود و صدا، تراکمِ جمعیّت، دست و پا می‌زند. تماس بشرِ صنعتی با طبیعتِ خالص کم شده، با خاک و سبزه، با دشت، و چون هنوز در انسانِ کنونی نیاز به طبیعت به کلّی از میان نرفته، نسلِ حاضر، احساس خفقان می‌کند. در تب و تاب است.

امّا در ایران یا در هر کشور مشابه ایران، این مشکلات با حدّت و شدّتِ دیگر خودنمائی می‌کند، زیرا گودالِ عمیقی بین نحوه‌ی زندگیِ قدیم و زندگیِ جدید وجود دارد.

برخورد با تمدّن جدید فرنگی، روح جوانان را تکان داده است، بی‌آنکه تکیّه‌گاهی برای آنان ایجاد کند. تلوتلو می‌خورند و دیواری هم نیست که دست به آن بگیرند.

به وسیله‌ی فیلم، تلویزیون، مطبوعات و غیره، امکانهای لذّت‌بخشِ تمدّن جدید به جوانان عرضه می‌شود، امّا آنان توانایی و آمادگی ندارند که از آن امکانات استفاده کنند.

*پ‌ن: متن مصاحبه‌ای است که به درخواست هفته نامه‌ی «زن روز» از جانب خانم «فریده گلبو» صورت گرفت و در شماره‌های ۳ بهمن و ۷ اسفند ۱۳۴۴ هفته نامه‌ی مذکور چاپ شد.

@Sadegh_Hedayat©
«شما بازداشتید! اما می‌توانید زندگی عادی‌تان را ادامه دهید»


آقای یوزف ک.، کارمند بانک، صبح روز تولد سی سالگی‌اش، در خانه بازداشت می‌شود. هر چه فکر می‌کند نمی‌داند دلیل بازداشت چیست. مأموران بازداشت هم اجازه ندارند هیچ توضیحی به او دهند. او بازداشت می‌شود، بی‌‌آنکه بداند چه دستگاهی بازداشتش کرده؛ محاکمه می‌شود، بی‌آنکه بداند اتهامش چیست؛ باید از خود در دادگاه دفاع کند، بی‌آنکه هیچ‌گاه به درستی بفهمید دادگاه کجاست. او ابتدا بسیار کلافه است، اما می‌فهمد با اینکه بازداشت است می‌تواند زندگی عادی‌اش را فعلاً ادامه دهد.

یوزف می‌کوشد به دادگاه راه یابد. اما راهی که نمی‌یابد هیچ، گویی این دادگاه است که به زندگی او راه می‌یابد. دادگاه هیچ‌جا نیست و همه‌جا هست. او حتی نمی‌داند علیه او حکمی صادر شده است یا نه؛ اگر حکمی بریده‌اند حکم چیست... اما سرانجام یک چیز را می‌فهمد! کار او تمام است و باید منتظر پایان باشد.

«قدرت»، یعنی نهادی که می‌تواند فردی را بازداشت، محاکمه و اعدام کند، «رازی مطلق» است. هیچ‌کس هیچ‌ شناختی از درون آن ندارد. شفافیت و پاسخگویی بی‌معناست. حتی کسی نمی‌تواند بفهمد «حکمی» که علیه‌اش صادر شده چیست و اصلاً صادرکنندۀ حکم کیست. جسمِ قدرت، هیولایی دیوان‌سالارانه (بوروکراتیک) است که سر و ته آن پیدا نیست. هزارتویی تمام‌ناشدنی است که فرد نمی‌داند درون کدامیک از راهروهای پیکرِ هزاردالان اوست، و هیچ‌گاه به ذهنِ هدایتگر آن راهی نمی‌برد. یوزف ک. وقتی می‌خواهد از خود دفاع کند، نزد وکیلی می‌رود که عملاً هیچ کاری برای او نمی‌کند. افرادی که هیچ مقام و منصبی ندارند اما به دلایل مختلف با دادگاه رفت و آمدی دارند، او را چند راهنمایی مبهم می‌کنند، اما به چیزی بیش از این نمی‌رسد. و اینک باید منتظر «اجرای حکم» باشد.

دو مرد فربه، با کلاه استوانه‌ای و کت فراک، شب تولد سی‌ویک‌ سالگی‌اش، به سراغش می‌روند. بازو در بازویش می‌اندازند و او را می‌برند. یوزف لحظه‌ای قصد می‌کند مقاومت کند. اما دو مرد امانش نمی‌دهند. یوزف خود را مانند مگسی حس می‌کند که به کاغذ مگس‌کُش گیر کرده و در تقلا برای رهاندن خود، پاهای کوچکش کَنده می‌شود. نه؛ تقلا بی‌فایده است...

دو مرد یوزف را به معدن سنگی بیرون از شهر می‌برند. او را لخت می‌کنند و لباس‌هایش را با دقت تا می‌کنند (انگار این بسیار مهم است که لباس فرد اعدامی دقیق و تمیز تا شود؛ در حالی که جانش هیچ ارزشی ندارد). یوزف را بر تخت‌سنگی می‌خوابانند، یکی از مأموران چاقویی را از زیر کت درمی‌آورد و دو مأمور فروتنانه چاقو را به هم تعارف می‌کنند... یوزف میل دارد چاقو را از دستشان بگیرد و در سینۀ خود فروکند. سرانجام یکی از جلادان گلویش را می‌گیرد و دیگری چاقو را به قلبش می‌کوبد. اعدام‌کننده و اعدام‌شونده گونه بر گونۀ هم دارند، چنان‌که گویی همدیگر را در آغوش گرفته‌اند. اما هر دو نسبت به مرگ در بی‌تفاوتی عمیقی فرورفته‌اند. چه او که می‌کشد و چه او که می‌میرد نفس مرگ را چندان نمی‌بینند؛ و این بی‌ارزش بودن مرگ در امتداد بی‌ارزش شدن زندگیِ فرد است، در کام هیولای رازآلود قدرت... واپسین جمله‌ای که یوزف بر زبان می‌آورد، توصیف شیوۀ مردنش است: «مثل سگ»!

رمان «محاکمۀ» کافکا را از دیدگاه‌های متفاوتی می‌توان تفسیر کرد. اما یکی از پرطرفدارترین دیدگاه‌ها این است که «محاکمه» وجود بی‌قدرت و ناتوان فرد را در نوعی بوروکراسی توتالیتر نشان می‌دهد (از جمله هانا آرنت و تئودور آدورنو چنین باوری دربارۀ این رمان دارند). وقتی به یاد می‌آوریم در رمان «قصر»، دیگر اثر کافکا نیز فرد در برابر یک نظام بوروکراتیک رازآلود، غیرپاسخگو و ناشناختی، مجبور است در نهایت عجز تقدیرباورانه کرنش کند، این گمان که رمان «محاکمه» نیز ترسیم نظام‌های توتالیتر است جدی‌تر می‌شود (البته آن زمان که کافکا این رمان‌ها را می‌نوشت هنوز نظام‌های توتالیتر دامن نگسترانده بودند).

قهرمانان رمان‌های کافکا آدم‌های بیچاره‌ای‌اند و شگفتا که همه کارمندانی دون‌پایه و معمولی‌اند. گرگور سامسا یک روز صبح بی‌هیچ دلیل و توضیحی «مسخ» می‌شود و هیبتی حشره‌سان می‌یابد، بی‌آنکه دیگر به زندگی گذشته‌اش راهی داشته باشد. یوزف ک. یک روز صبح با مردانی ناشناس روبرو می‌شود که بازداشتش می‌کنند و پس از یک سال بروبیای بیهوده، پوچ و حوصله‌سربر «مثل سگ» کشته می‌شود. قهرمان رمان «قصر» هم به دنیایی مرموز، سلسله‌مراتبی و دیکتاتورانه پا می‌نهد و رفته‌رفته به فردی بی‌اراده و تسلیم تبدیل می‌شود. انسان در دنیای کافکا «آزاد» نمی‌شود؛ بی‌خبر، ناگهان یا به تدریج، بی‌توضیح و بی‌بازگشت «نابود» می‌شود.

مهدی تدینی


#فرانتس_کافکا
#توتالیتاریسم

@Sadegh_Hedayat©
ماه مبارک رمضان هم هست، همه‌ی کافه‌ها بسته شده و مذهب خیلی دموکرات و آزادیخواه اسلام به موجب نهی از منکر همه جور تظاهر به روزه خوردن را قدغن کرده. تقیه دروغ مصلحت‌آمیز و سیکیم ‌خیاردی. مثل اینکه اگر من مسهل می‌خورم همه مجبورند مسهل بخورند و یا ادای مسهل خوردن را دربیاورند، این‌ها عنعنات است. تنها لغتی است که میهن عزیز ما را کاملاً بیان می‌کند.

#صادق_هدایت
#از_میان_نامه_ها_به_شهید_نورایی

@Sadegh_Hedayat©️
گرچه می‌گفتند و می‌گفتم
شب بلند و
زندگی در واپسينِ عمر کوتاه است!
اما در ضميرِ من ، يقين فرياد می‌زد:
همتی کُن در صبوری،
صبح در راه است..

صبح در راه است، باور داشتم اين را
صبح بر اسب سپيدش تند می‌تازد
وين شبِ شب، رنگ می‌بازد..

صبح می‌آيد و من،
در آينه موی سپيدم را
شانه خواهم کرد..
قصه‌ی بيدادِ شب را با سپيدِ صبحدم
افسانه خواهم کرد...

نصرت رحمانی

@sadegh_hedayat©